#روایت_نویسی| شش ماه متوالی در دوره های مهدویت، ولایت فقیه و نقد مدعی یمانی که در ایتا برگزار میشد ثبت نام میکردن و به گفته خودشون بدون مطالعه فقط ازمون میدادن!
از اونجایی که هر فرد حق یکبار شرکت در آزمون جامع داره، ایشون مکرر و شانسی به سوالات پاسخ میدادن و شش ماه این پیام از ما دریافت میکردن "بیش از دو آزمون، #فاقدگواهی" .
یکبار که حسابی منو مورد عنایت خودشون قرار دادند و انواع اتهامات علیه مجموعه روا داشتند جواب دادم:
+ هدفت چیه؟
_ یه مدرک میخوام ازت. پولشم میدم!
+ شرمنده! ما هدفمون فقط دادنِ مدرک نیست. قبلش علمیت دانشجو احراز میشه اگر مورد پذیرش بود مدرک تقدیم میکنیم.
_ آخه زمان آزمون هامو روی هم جمع بزنید بیشتر از ۷ ساعت میشه که وقت گذاشتم!
+ از ۷ ساعت ۵ ساعت میزاشتی صوت کلاس گوش میدادی ۶ ماه پیش قبول شده بودی!
_ چیکار کنم؟ کلاسُ گوش کنم؟
+ نوچ! اول هدفتُ مشخص کن. یک هدف متعالی کنار اخذ مدرک
+فرض که کلاسُ گوش دادی ما هم بهت مدرک دادیم. بعدش چی؟
_ خُب! من آموزگارم میتونم هرچی یاد گرفتم به زبان کودکانه برگردونم و به بچههام منتقل کنم. این رو میشه بگیم هدف متعالی؟
+ آره میشه بگیم "هدف مقدس"!
ازشون خواستم روزی نیم ساعت وقت بزارن و جزوه شونو روزانه برام ارسال کنن و قول دادم با روزی ۳۰' در یک فصل، حداقل ۳ تا مدرک از ما میگیرن.
در تصویر بشمارید چندتا مدرک گرفتند؟
به هدف مقدس لبیک گفت و طی این مدت، هرشب عکسِ جزوه میفرستاد، گاها فرصت نمیشد جزوات چک کنم اما یقین داشتم آخرِ ترم دستشون پُرِ.
مَخلص کلوم: رفیق! در کنار هدف مادی، یک هدف معنوی ترسیم کنُ به عِلمت برکت بده!
بالاخره مُعرِف شیم یا راوی؟
#روایت_نویسی| پیش از کلاس های تابستون با اساتید مجموعه جلسه مدیریت بحران تشکیل دادیم و گفتیم با حجم دوره ها، امکان داره درخواست آزمون های شفاهی افزایش و بلکه از توان ما خارج شه. برای این روزها مُدل های مختلفی تصور کردیم و براش راهکار ارائه دادیم.
می دونستید من نگرانم که رفتید سراغ دوره های بدونِ آزمونِ شفاهی؟ تیرماه، تا حدودی رفتید سمتِ دوره های فقهی، تربیتی، تفسیری.
دیشب به لیست کلاسها نگاه میکردم، غَشِ مردادماه غَشِ کلاس های ادیان و فِرَقِ؛ کلا قابل پیشبینی نیستید و همین ترفندتون منو با چالش های جذابِ کاری مواجهه میکنه :)
دیروز و امروز هرکسی آزمون شفاهی داد، ۲۰ شد. کم پیش میاد کل یک لیست نمره کامل بگیرن. گفتم بگم و فخرِ #رضوانےها رو گرون گرون بفروشم. براستی چه کسی خریدارِ؟
میم.حاء.میم.دال..عج
گرون میخره، بیشتر از اونچه به خیالت برسه
#روایت_نویسی| چندی پیش از سوی مسئولین، پیشنهاد و بلکه اصرارِ ضبطِ دوره هایی با مخاطبِ کودک مطرح شد که بنا به دلایلی مخالفت کردم.
یکی از دلایلم این بود کار با کودک شرایط و تخصصِ خاصِ خودشو میخواد. دوره مجازی برای کودک جواب نمیده ضمن اینکه مضراتِ کشوندنِ بچه ها پای گوشی به بهونه انتقال محتوا بیشتر از فوایدشه!
تصمیم گرفتم برم سمت ضبط دوره فابَک. فابَک: فلسفه اسلامی برای کودک؛ پای کلاس خیلی از اساتید نشستم..
نگم برای ضبط دوره ها چند ساعت پای تدریس اساتید می نشینم. از سطح سواد و علمیت کارشناسان تا بیانِ عوام فهم و خواصِ پسندشون از منت کشیدنِ اساتید خِبره تا پیگیری های مستمر شبانه روزی.
باتوجه به جامعه هدفِ مدرسه که اکثرا صاحب تریبون هستید از مُبلغین دین تا فرهنگیان و از همه مهم تر حضورِ والدین، تصمیم گرفتم دوره ای ضبط کنیم که بتونیم شما رو قوی کنیم.
با این هدف که خونه و کلاسِ درس شما بشه یک دانشگاه. با تدریس و بلکه رفتارِ حرفه ای خودتون بتونید مفاهیمِ اصلی حیاتِ طیبه رو به فرزند و شاگردان منتقل کنید.
با حداقل امکانات و کمترین هزینه
دیروز جلسه اولش ضبط شد
مثل همه دوره ها رایگانِ
و دارای گواهینامه..!
در این کلاس، بهتون یاد میدیم چطور قوه تعقل و تفکر کودک فعال کنید و رشد بدید، چطور مفاهیم کلی از جمله مفاهیم هستی، خدا، معاد و.. به بچه ها منتقل کنید. چه بازی هایی انجام بدید که همزمان با رشد جسمی، خلاقیت و رشد فکری داشته باشند.
تلاشم اینه برای پاییز جذب داشته باشیم.
با حضورِ سبزِ شما در مدرسه مجازی، کلی اتفاقات خوب رقم خواهد خورد. با موفقیت تون در هر رشته، بهم جون تازه ای بدید.
#روایت_نویسی| یه صبح سرد زمستونی، بیش از صدتا پیام فرستاده بودن. وقتی به تایم پیام ها توجه کردم دیدم کامل شبُ بیدار بودن و تا صبح در صفحه م از زمین و زمان نالیدن..
با اختیارِ خودشون انتخاب کرده بودند و حالا باید تاوان انتخاب اشتباه شونو پَس میدادند. تعبیرشون این بود میخوان برای حل مساله، سراغ پاک کردن صورت مساله برن! در حالیکه مساله نه تنها حل نمیشد بلکه به یک بحران اخروی تبدیل میشد..
قصد ندارم خاطرات تلخ و چالش شخصی و بلکه خانوادگی شونو مرور و خاطرشون مکدر کنم. مبحث قضا و قدر براشون اشتباه ترسیم شده بود و بر اساس همین تصورِ غلط، مابقی باورهاشون شکل گرفته بود.
همه ما میدونیم رفتارهای ما نشات گرفته از عقاید و باورهامونه! مثلا اینکه ما این شبها برای حسین ع میمیریم برای اینکه باور داریم مهجه* ارباب برای ما بر زمین ریخت!
برام خیلی سخت بود همراهی کردن لحظه به لحظه.. تنگی وقت و محدودیت های ارتباطی به رابطه من و ایشون دامن میزد.
براش نوشتم: خُب! خوندم پیام هاتُ؛ حالا میخوای گره های ذهنی ت باز شه و به مسیر و آرامش قبلی ت برگردی یا همچنان مُصِرّی به حذف خودت از زندگی؟!
خیلی داستان داشتم باهاش.. اوایل فشارهای اطرافیانُ در PV م خالی میکرد! اقرار میکنم بعضی مشکلات، آدمُ ذوب میکنه!
از اون شب سرد زمستونی رسیدیم به شب گرم تابستونی؛ چالش های عقیدتی ش رفع شد. نورِ خدا در دلِش روشن شد، میدونی چرا؟ چون خودش برای زنده بودنش تلاش کرد. زنده بودن تنها به نَفَس کشیدن نیست!
میفرمان کلاس ها تنها دارایی شونه! من میخوام بگم شما هم دارایی اهل بیتید
*خونِ درون قلب میگن که تنها با شکافتن جاری میشه😭
#روایت_نویسی شما از #مشایه
این داستان، مهاجرت معکوس!
جریان مدعی دروغین یمانی اولین بار از بصره به ایران صادر شد حالا عده ای از ایران پاشدن رفتن تبلیغ اکاذیب!
به یُمن فضای مجازی، هیچ مرز جغرافیایی برای شبهات اعتقادی قابل تصور نیست!
#روایت_نویسی شما از #مشایه| کلاس بازشناخت عرفان با تدریس نَمَکین دکتر یثربی. #معرفی_دوره
فقط اونجایی استاد میگن من خودم یه مدت دعانویس بودم😁
مدرسه مجازی طلیعه داران ظهور
یه روایت ۴ قسمتی نوشتم که حاجآقا بتازگی اجازه نشر دادن. منتظرم از زیارت برگردید تقدیم کنم.
#روایت_نویسی
وقتی میرسم قم، مسابقات دومیدانی من شروع میشه، ثانیه هایی که در گذرِ تاریخ به سرعتِ نور با من رقابت میکنند!
زمان پُررو و من از زمان، پُرروتَر! در یکی از ماموریت ها بهش ثابت کردم میتونم ۴۷ ساعت متوالی نخوابم و نَمیرم😁 (البته این توانمندی تنها با ممارستِ ده ساله قابل دستیابیِ و الا اسمش میشه ریاضت که در شریعت ما چندان مورد تایید نیست)
یکی از برنامه های فشرده و در عین حال رسمی قمِ ما، دیدار با مسئولین و سر زدن به ارگان ها و نهادهای فرهنگیِ. معرفی موسسه و شرحِ ماجرا از نظام آموزشی مدرسه تا عقد همکاری با نهادهای دولتی و غیردولتی به صورت کاملا رایگان.😌
قرار بود برسم خدمتِ یکی از مسئولین. ایشون اصرار داشتند علیرغم اشرافِ کامل شون بر مجموعه از طریق نامه اداری، تماس تلفنی و فضای مجازی، ما رو هم از نزدیک زیارت کنن🙄
لِه میدونی چیه؟
لِه بِماهُوَ لِه بودم! جسمی، روحی، ذهنی ...
از ساعت ۷صبح، کار پشتِ کار بدون یک ذره منفعت شخصی؛ ۳۲ ساعت بیداری محض که نیاز به تمرکز، مفاهمه و مکالمه داشت.
بسته بودن یک ساعت قبل از نمازظهر جلسه باشه و طی این یک ساعت؛ ۴۰' از ظرفیت ها، امکانات، زیرساخت های موسسه بگم؛ ۲۰' آخر هم پرسش و پاسخ.
به ساعت نگاه کردم. ۳۵ دقیقه مونده بود به شروع جلسه. چشمها از بیخوابی کوچولو، ذهن کاملا خواب، گرما هم که رمق از جونَم گرفته بود. مُرده متحرک اما شما بخونید شهیدزنده بودم😁
تصمیم گرفتم برای اینکه در اون ۴۰' وقتِ اختصاصی خواب نرم و تُن صدام بالا بیاد، ماشینُ ۵۰۰ متر مونده به مقصد پارک کنم و بقیه مسیرُ پیاده برم، نفس عمیق بکشم و یکبار سناریو جلسه رو در ذهنَم مرور کنم تا حافظه م بیدار شه و خودشو برای یک ماراتُن سنگین آماده کنه!
خیال نکنید اگر مسئول باشید دیدارتون با یک مسئول راحت خواهد بود، هرگز! در این حالت چون ترفندهای مسئولین رو بلدند، اگر قصد اِن قُلت داشته باشند به راحتی زمین گیر خواهید شد.🥴
۸ دقیقه تا شروع جلسه مونده بود که رسیدم درب نگهبانی؛ آدرسِ دقیقِ دفترِ مسئول خواستم که فرمودند: شما؟ 🤨
بعد از معرفی و ابراز اینکه با فلان معاونت جلسه دارم، درخواست هماهنگی کردم که گفتن ما اصلا چنین معاونتی نداریم!
دلم هُری ریخت! گوشی بیرون آوردم و یکبار دیگه آدرس چک کردم. پیامکُ نشون دادم که این آدرس شما نیست؟ فرمودن بله اینجاس! ولی چنین معاونتی نداریم! ☹️
تکرار کردم با فلان بزرگوار کار دارم. می شناسیدشون؟ گفتن نوچ! ما اصلا چنین شخصی نداریم ینی کلاا مسئول آقا نداریم😵💫
تماس گرفتم با مسئول مربوطه و گفتم نگهبانی هستم. اجازه ورود نمیدن و میفرمان شما و معاونت تونُ نمیشناسن 🥴
در حال مکالمه، گوشی نگهبان زنگ خورد! رنگِ رخسارِ خانم خبر از سِر پشتِ گوشی میداد که گویی حاجآقا گفته بود "حالا دیگه منو نمیشناسی؟ دارم برات"!
از درب ورودی که وارد محوطه شدم کارگری از بالای پشت بوم گفت یاحسین! و یک پاره آجر سُفالی ...
ادامه دارد...
#روایت_نویسی
از درب ورودی که وارد محوطه شدم کارگری از بالای پشت بوم گفت یاحسین! و یک پاره آجر سُفالی از بالا افتاد مقابل پام😰 ینی کمتر از یک قدم با جناب عزرائیل فاصله داشتم.
با هیجانِ رهایی از مرگ، خوابی که مقاومت میکرد منو از پا دربیاره؛ پَرید.😄
دستمُ روی قلبم که محکم می کوبید گذاشتمُ گفتم بخیر گذشت، آروم باش و منو همراهی کن!
وارد سالن شدم و برای احتیاط از خانم خدمه پرسیدم اتاق آقای فلانی طبقه چهارمه؟ گفتن بله و دکمه آسانسور زدن.
با هم وارد تونل وحشت شدیم ..😄
+ چرا تاریک شد؟
_ عِ! چراغِش عَ امرو اتصالی دارِدُ!
_ یِماعِ خرابِ هو؛ نَمیان درستِش کُنِن!
_ دعاکن بَل کَم بره! ایشالله ما رو جا نزاره!
+ اجازه بدید من با پله میرم
_ نِ؛ خراب هِ ولی میره
+ بسم الله الرحمن الرحیم
ایشون طبقه دو زدن و من چهار ..
با یک تکان مهیب؛ راه افتاد ..
حس می کردم سوارِ "رنجر" شدم 😂
در این اثنا بین خوف و رجا بودیم که جناب آسانسور طبقه یک نرسیده ایستاد و گفت خسته شدم دیگه نمیرم!🤪
هرچی قسم و آیه که باشه! وایسا پیاده میشیم. گفت نخیر! دربُ هم باز نمیکنم!😐
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. سرم بره قولَم نمیره. همیشه سعی میکنم قبل از موعد مقرر سرِ قرار حاضر بشم. به خانمِ خدمه گفتم حالا چیکار کنیم؟ الان کجاییم؟ چندتا طبقه اومدیم؟ گوشی در اوردم که با دعوت کننده تماس بگیرم که دلم لرزید..
رنجر گرامی خیلی یهویی وِل شد طبقه همکف و چراغ هایی که خاموش و روشن میشد! درست عین تونل وحشت! یا شاید هم سکرات موت! 😄
نگم برات که دربُ از بیرون با کتک و از درون با لگد باز کردیم🤕😁
در این لحظه کاملا رفرش شده بودم. از خواب خبری نبود و خستگی جاشو به ترس و اضطراب داده بود.
پله ها رو که بالا میرفتم نجوا میکردم خدایا! من از دستِ حضرتِ عزرائیل دَر رفتم که برم جلسه و بگم سفره ای از معارف اهل بیت پهنِ و دعوت کنم با جامعه هدف شون تشریف بیارن و ما میزبان باشیم. کلام از من، اثر از تو.
هِن هِن کُنان رسیدم طبقه چهارم. دیدم میزبان آخرین پله ایستادن و با شرمندگی میفرمان سالمید؟ لبخند ریزی زدم و گفتم آره متاسفانه، توفیق شهادت حاصل نشد!
فرمودن خاک بر سرم! آجر ...
دیدم که جلوی قدم هاتون افتاد!
از این فرصت استفاده کردم و گفتم بله "بنای اعتقادی هم اگر سست باشه، با یک شبهه وِل میشه"
وقتی داخل اتاق جلسات شدم ...
ادامه دارد...
#روایت_نویسی
وقتی داخل اتاق جلسات شدم گفتم خدایا! میشه به دلشون بندازی برام آب بیارن؟ دارم از عَطَش میپاچَم🥴
در این لحظه خانم خدمه با یک سینی چای داغ و یک جعبه شیرینی وارد اتاق شد. چای؟ توی گرمای ۴۰ درجه؟ چرا واقعا؟! 😩
جلسه ای با حضور ۱۲ مسئول، قبل از نمازظهر شروع شد، بین ش نماز اقامه و یک ساعت بعدش ادامه داشت.
معرفی موسسه، چند منظوره بودن موسسه، مجوز وزارت فرهنگ و ارشادِ مؤسسه، موسسات زیر مجموعه، معرفی و رزومه ملی و فراملی آیت الله اراکی، تشریح اهداف کوتاه و بلندمدت مجموعه، طرح نیازِ جامعه و بیان دغدغه مسئولین مجموعه، ظرفیت های آموزشی مدرسه، دوره های آموزشی، معرفی اساتید، تعداد جلسات هر درس، سرفصل های هر بسته آموزش تا تقاطع گیری از اهداف مشترک مجموعتَین و نهایت بیان انتظارات.
در اثنا خطبه های من، پذیرایی مفصل بود و مسئولین، هَم گوش بودن و هَم نوش جان می کردند. گاهی هم میشد در کلامَم مکث میکردم تا توجهشونُ به محتوا بیشتر جَلب کنم.
در پایانِ ایرادِ خطبه ها، سیب سرخُ پرتقالِ تامسون نه، اما چای خُنَک شده بهم چِشمَک میزد. بهش وعده دادم بِصَبر حرفَم تموم شه، مینوشَمِت! چاره ای جز این نداشتم برای تَری گلو و جلسه چالشیِ پیشِ رو ... باید از مجموعه و فعالیت کشوری مون دفاع و نهایت عملکردمونُ به رُخ میکشیدم😁
حاجآقا که در جلسات همراهَم باشند همواره منو به ایمان، تقوا و عمل صالح دعوت میکنن و معتقدند عملکردِ مجموعه نباید کامل تشریح و بلکه گفته بشه. اخلاص باید حرفِ اول و آخر رو بزنه در حالیکه من معتقدم بیانِ عملکردِ جامعِ مدرسه با اخلاص قابلِ جمعِ و اگر غروری باشه ناشی از فعالیتِ گروهیُِ غرورش هم غرورِ تشکیلاتی. (واسه همینه شما گزارش تصویری از ارسال انبوه مدارک و هدایا در کانال نمی بینیدُ زحماتِ من همواره به امرِ حاجآقا در صندوقچه اخلاص محفوظ میمونه).🥴
تصمیم بر این شد جلسه بعد از نماز هم ادامه داشته باشه. باید خیالشون از مجموعه راحت میشد و با اطمینان خاطر کار رو بهمون میسپردن.
یکی از مسئولینِ خواهر ما رو به سمتِ نمازخونه مشایعت فرمودن. از درب که داخل شدیم ...
ادامه دارد...
#روایت_نویسی
تصمیم بر این شد جلسه بعد از نماز ادامه داشته باشه. باید خیالشون از مجموعه راحت میشد و با اطمینان خاطر کار رو بهمون میسپردن.
یکی از مسئولینِ خواهر ما رو به سمتِ نمازخونه مشایعت فرمودن. از درب که داخل شدیم دوتا مُهر از جامُهری برداشتن و یکی شو بهم دادن. در حالیکه گفتم ممنون جانماز دارم پرسیدن نمازتون شکسته است؟ جواب دادم نه. از خوشبختی منِ که قم وطَنَمِ و من با هجرتَم ازش اعراض نکردم لذا کاملِ کاملِ و باهَم صف اول ایستادیم.
رکعت اولُ که از سجده اومدیم بالا یه پسر بچه حدودا پنج ساله با موهای طلایی از سمتِ آقایون پرده داد بالا، یه نگاه به مسئولین کنار دستم انداخت و چشاش گِردُ لبخندی از سَرِ شیطنَت زد. برای اینکه اثبات کنه سرنمازی و کاری ازت برنمیاد، مُهرمو که جلوی دستش بود برداشت و دَر رفت.😬
ما موندیم و ذکرِ رکوعِ از رکعتِ دومِ امامِ جماعت و تُربَتی که به یغما رفته.
در گیرُدارِ پیدا کردنِ جانماز از کیف بودم و دلواپَس بِهَم خوردنِ موالاتِ نماز که اومد جلو و پرسید اگر مُهرتُ بِدَم بِهِم شکلات میدی؟ دستمو به نشونه تایید دراز کردم و مُهر گرفتم. تا آخر نماز کنارم نشست و منتظرِ شکلات شد. وقتی سلامِ نمازُ دادم لُپِشُ کشیدمُ گفتم اسمِت چیه؟ گفت امیرحیدر! گفتم وااای چه اسمِ شیرینی! سَرشو گذاشت روی زانوهامُ معصومانه گفت بهم شکلات نمیدی؟
[شبِ قبل که مشرف شده بودیم حرم، یه خانوم کنارم نشست، عرب زبان بود. به عربی گفت برام زیارتنامه بخون من تکرار کنم. سواد ندارم! براش خوندم و باهام زمزمه کرد. بعدِ زیارت، ازش پرسیدم از کجا اومدین؟ جواب داد نجف. در حالیکه پیشونی مو بوسید گفت عزیزتی! برای تشکر یه شکلات کاکائویی دادُ گفت این نذریِ عتبه علویه است]. این نذری، قسمتِ امیرحیدر بود.
مامانِ امیرحیدر رسیدُ گفت ببخشید خانم. امروز حالش خوب نبود نبردمِش مَهد، حیدر همزمان که شکلات از پوست ش جدا میکرد دستشو از دستِ مامانش کشید و گفت نمیام پیشت! بیام منو میزنی! به قدری بلند صحبت میکرد که داشت آبروی مامانشُ در سطح سازمان میبُرد😄
پادرمیونی کردم و گفتم امیرحیدر قول میده تا آخر نماز ساکت بشینه و دیگه مُهر کسی برنداره فرار کنه! چون کار خوبی نیست و مامانش ناراحت میشه. آره حیدرجان؟
خلاصه که از مرحله نیمه نهایی امیرحیدر هم گذشتیمُ نمازمون در آستانه فُردی شدن، به فنا نرفت!
رسیدیم به مرحله نهایی و جلسه پرسش و پاسخ! نگم براتون که چقدر کوفته کننده بود! یکی از مسئولین به تنهایی رُسِ منو می کشید! از زمین و زمان سوال می کرد! چرا زمین، گردِ؟ چرا وقتی خورشید میاد روز میشه؟ چرا دوره تفسیری؟ چرا استاد فلانی؟ چرا جلسات تحکیم مبانی تون سه سطحِ و...
به یک حدی از بُرهانِ توامِ با عرفان رسیده بودیم که همکارانِ خودش در دفاع از مجموعه طلیعه داران علیه ش قیام کرده بودن😄 و من همزمان با تکمیل دفاعیات، چای بی روحَمُ که برای سه ساعتِ پیش بود مزه میکردم که توانِ حرف زدن برای جلسه بعدی به وقتِ ۱۴ داشته باشم!
پ.ن: خلاصه که رفیق! اگر ان قلت نباشه که نمیشه، اگر گرمی و سردی روزگار نچشی و به نَفَس نَفَس نیوفتی که کارِت، کار فرهنگی نیست! اگر پاهاتُ تند نکنی و از این شهر به شهر دیگه نری که عملکردت کشوری نمیشه! اگر چِشات از بیخوابی نسوزه و طبقاتُ با پاهای خسته بالا نری که روزت، شب نمیشه!
با این روایت خواستم یه چشمه از دریای بیکران کارهای مجموعه رو برات شرح بدم که از تب و تاب نیوفتی و اگر به هدفت ایمان داری براش سنگ تموم بزاری!