•به نام خدا•
#رویای_کلمات
رمان برزخ اما.....
#پارت۴۳۷
امیرمهدی –ممكنه رحمت خدا تأخیر داشته باشه اما حتمیه.
راست ميگفت .. رحمت خدا حتمی بود .. چه فرقی داشت کی باشه ! همین که می دونستم حتمیه دلم رو محكم ميکرد.
لبخند زدم.
باید یادم ميموند ... من خدا رو داشتم....
***
نشستم پشت فرمون ماشین و رو به امیرمهدی گفتم:
من –خب قراره چی بخریم ؟
لبخندی زد:
امیرمهدی –خرید لباسس برای عید . اولین عیدی که با همیم و البته اولین خرید دو نفری ما!چقدر برای رسیدن چنین لحظه ای صبر کرده بودم!
چقدر آرزو داشتم برای یه خرید دو نفری..می دونستم بقیه ی پول فروش ماشین رو باباجون داده بود بهش . ميدونستم دستش تقریباً پره اما دلم نمی خواست به اسم خرید همون پس انداز رو هم نداشته باشیم. برای همین گفتم:
من –من یه مانتو بخرم کافیه.
امیرمهدی –شما مثل یه تازه عروسس باید خرید کني .فكر نميکنم برای خرید عروسسی وقت داشته باشیم.پسس الان هر چی دیدی بخر.
من –اینجوری که همه ی پول خرج ميشه.
لبخندی زد:
امیرمهدی –نگران چی هسستی ؟ من که از پونزده فروردین ميرم سسرکار . به امید خدا از فروردین حقوق دارم.
نگاه به در باز حیاط انداختم.
من –باشه ... ولی هر چی نیاز داشتم ميخرم . قبول ؟ا
میرمهدی –قبول.
دست بردم سمت پخش:
من –یه آهنگ درجه یكم بذارم که حالمون جا بیاد!اخطارگونه صدام کرد.
نگاهش کردم و با لبخند گفتم:
من –نترس ... حواسم هست ساسی مانكن دوست نداری ...الان برات یه آهنگ مجاز قری ميذارم.تعجب تو چشمای درشت شده ش بیداد ميکرد.با شیطنت گفتم:
من –قر عزیزم .. قر .. ميدونی چیه ؟
دستم رو تكون دادم و به کمرم کمی پیچ و تاب:
من –اینجوری .. ببین..
ناباور گفت:
امیرمهدی –درخونه بازه مارال . داری چیكار می کنی ؟نگاهی به در حاط انداختم:
من –اِ ؟؟؟ ... یادم نبود....
دستم رو پایین آوردم و فقط کمرم رو حرکت دادم:
من –این مدلی هم ميشه...
امیرمهدی –مارال!
من - جانم ؟ قر ندم ؟ .. دوست نداری ؟
امیرمهدی –مارال ؟
من –آهان دوست داری ولی تو حیاط دوست نداری ؟
دست گذاشت رو دهنش و فقط نگاهم کرد:
من –پس چی ؟ دوست داری ولی یه جا که تنها بودیم برات برقصم ؟لبش در خفای زیر دستاش کش اومد و شونه هاش لرز گرفت:
من –اصلا به دلت صابون نزن تا شب عروسیمون برات نمی رقصم.
دستش رو برداشت و گفت:
امیرمهدی –راه بیفت دختر ... من کلاً در مقابل شما تسسلیمم.پشت چشمی نازک کردم:
من –منم کلا اذیت کردنت رو دوست دارم.
خنده ش بیشتر شد:
امیرمهدی –ميدونم . از روزی که همدیگه رو دیدیم کاملا مسستفیضم کردی.
من –ترک عادت موجب مرضه عزیزم ... حالا بزن بریم که عشقه بزن بریم که عشقه واستارت زدم.
در طول مسیر مدام تذکر ميداد که آروم برم . منم به ظاهر حرفش رو گوش می دادم ولی یک دفعه چنان سرعت
رو بالا می بردم که اعتراضش بلند ميشد . عجیب دلم اذیت کردن می خواست اونم اذیت کردن مرد دوست داشتنیم رو.
نویسنده:گیسوی پاییز
•به نام خدا•
#رویای_کلمات
رمان برزخ اما.....
#پارت۴۳۸
گوشه ی خیابون ماشین رو پارک کردم و حین بستن قفل فرمون گفتم:
من –پیاده شو بریم یه لباس خواب بخرم،امشب باید بپوشیش!
صدای متعجبش باعث شد نگاهش کنم:
امیرمهدی –چی ؟
من –لباس خواب..
امیرمهدی –برای کی ؟
نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کردم:
من –برای تو دیگه .. نه پس برای من بخریم بعد تو بپوشی؟دهن باز مونده ش نشون ميداد همین فكر رو کرده!نتونستم جلوی خنده م رو بگیرم،بلند بلند خندیدم و گفتم:
من –همین فكر رو کردی ؟ یعنی تصور کن لباس خواب دو بنده ی منو بپوشی و امشب بخوابی کنار من ! آی منم نتونم جلو خودمو بگیرم و...دو تا دستش رو گذاشته بود رو صورتش و ميخندید،لرزش شونه هاش نشون می داد کم مونده قهقه بزنه.
من –جون مارال عجب فكری کردی...
هنوز هر دو می خندیدیم.بعد از چند ثانیه که خنده هامون بند اومد رو کرد بهم:
امیرمهدی –جون من ميخوایم پیاده بشیم شیطنت رو بذار کنار،به خدا نميشه کنترلت کرد.
شونه ای بالا انداختم:
من –تو از دست رفتی با این فكرات،تقصیر من چیه ؟
امیرمهدی –اینا همه از صصدقه سسر اینه که شما همسسرمی،حالا بریم خانوم ؟
با دست به کمرش اشاره کردم :
من –شما اول سگگ کمربندت رو صاف کن که کجه . الان من دست ببرم باز یه فكر دیگه می کنی.با بهت نگاهم کرد:
امیرمهدی –تو نگاهت به منه یا .. ؟
پشت چشمی نازک کردم:
من –من همه چی رو زیر نظر دارم ... صاف کن بریم.دست برد و کمربندش رو صاف کرد . آروم زیر لب گفت:
امیرمهدی –خدا به خیر بگذرونه این خرید رو.
سرم رو بردم کنار گوشش:
من –باور کن از این ماشین پیاده بشیم ميشم یه خانوم سنگین و رنگین که شما دوست داری . بقیه ی اذیتا باشه برای خونه . قراره برام لباس خواب بپوشی،دوباره به خنده افتاد و "لا اله الا الله "ی گفت.
خرید در کنار امیرمهدی ، وقتی نظر ميداد و خیلی منطقی مدل چیزی رو ایراد می گرفت واقعاً لذت بخش بود
***
با خوشحالی در خونه رو باز کردم . دیدن ماشین بابا و ماشین مهرداد جلوی در خونه خوشایندترین چیزی بود که
بعد از یک روز سخت کاری نصیبم شد.همگی توی هال بودن .
خبری از مامان و رضوان نبود و در عوض باباجون و رضا هم حضور داشتن.
همگی رو مبل ها نشسته بودن و عصای امیرمهدی کنارش
نشون ميداد داره تمرین ميکنه برای راه رفتن.
چهره ی همگی تو هم بود و جواب سلام من در عین گرمی
با غم داده شد.به روی خودم نیوردم و خوشامد گفتم . بدون عوض کردن لباس به سمت آشپزخونه رفتم . میز خالی وسط هال
نشون ميداد که از کسی پذیرایی نشده.وارد آشپزخونه که شدم مهرداد هم به دنبالم اومد.
با لبخند برگشتم به سمتش:
من –کی اومدین ؟ خبر میدادین کلاسم رو زود تموم کنم و بیام.
با چهره ی در هم گفت:
مهرداد –برو پیش شوهرت . نیاز داره کنارش باشی.
متعجب برگشتم به سمتش:
من –چيشده ؟
ناراحت نگاهم کرد . ترس به دلم افتاد.
من –اتفاقی افتاده ؟
نفس عمیقي کشید:
مهرداد –امروز فهمیدن که عموش سرطان داره.
ناباور نگاهش کردم:
من –شوخي مي کني ؟
سری به تأسف تكون داد:
مهرداد –نه آزمایشا اینطور نشون داده،قراره دو سه روز آینده هم عمل بشن تا توده ی بدخیم برداشته شه. بعدم شیمی درمانی . البته بعد از عمل ميگن که چقدر ميشه امیدوار بود.
غم به دلم افتاد.ناامیدی و غم از دست دادن عزیز رو من چشیده بودم،سخت بود و آدم رو دلمرده می کرد.برای لحظه ای روزهای بی امیرمهدی جلوی چشمام جون گرفت و دلم به درد اومد . زن عموی امیرمهدی و
محمدمهدی در چه حالی بودن ؟نتونستم جلوی هجوم اشک به چشمم رو بگیرم لبم رو با درد گاز گرفتم حس ميکردم غم دنیا به دلم سرازیر شده، دلم نمی خواست هیچكس غم و ناامیدی ای که من تجربه کردم تجربه کنه،ریزش اشكم باعث شد مهرداد حین دست جلو آوردن و پاک کردن اشكام هشدار بده:
مهرداد –امیرمهدی نیاز داره به دلداری میدونی که عموش رو خیلی دوست داره پس جلوش گریه نكن.
نویسنده:گیسوی پاییز
•به نام خدا•
#رویای_کلمات
رمان برزخ اما.....
#پارت۴۳۹
یاد حرفای عموش افتادم . یاد کارهاش.ولی هیچكدوم نتونستم دل به درد اومده م روآروم کنه و بگه "حقشه .. "این من بودم ؟ همون مارالی که تو هواپیما از دیدن اون همه جنازه یک قطره اشک هم نریخت ؟اشک رو پس زدم ولی بغضش تو گلوم هنوز چسبیده بود.چهره ی مهربون محمدمهدی جلو چشمام نقش بست . بی شک پدرش براش عزیز بود ، دوست داشتنی بود،حتماً برای اون هم پدرش قهرمان بود.برای لحظه ای بدی هایی که از حاج عمو تو ذهنم بود پس زدم و رو به آسمون گفتم:
من –خدایا من ازش گذشتم . به بزرگیت قسم جواب دل شكسته ی من رو با درد و مریضی ازش نگیر.دست مهرداد روی دستم نشست.
مهرداد –برو پیش شوهرت . ما اومدیم که حین دادن این خبر بهش تنها نباشه . حالا که تو اومدی ميخوایم بریم
سری تكون دادم . راست می گفت امیر مهدی باز هم نیاز داشت که کنارش باشم.با همون صورتی که می دونستم به خوبی گریه کردنم رو نشون ميده میون جمعشون رفتم.نگاهم به چهره ی پر درد باباجون که افتاد دلم باز هم لرزید. برادرش درد بدی به جونش افتاده بود . من نميتونستم تصور کنم یه خار به پای مهرداد بره پس درک میکردم حال باباجون رو.بی هوا باز هم لبم لرزید . به دندون گرفتمش تا بغض من دردشون رو تازه تر نكنه گرچه که درد کمی هم نبود.رو به جمعی که زانوی غم بغل گرفته بودن ، با صدای لرزون
گفتم:
من –به امید خدا یه مشكل کوچیک باشه که زود هم رفع بشه همه با هم براشون دعا می کنیم ، مطمئناً خدابهمون نه نميگه.
باباجون لبخند کم رمقی زد:
باباجون –به امید خدا هنوزم که چیزی نشده . فعلا قراره عمل بشن تا بعدش ببینیم خدا چی ميخواد.بابا رو به باباجون سری تكون داد:
بابا –به امید خدا .. الان باید به جای ناراحت بودن کنارشون باشیم که بدونن تنها نیستن . پسرشون که نتونستن بیان درسته ؟
باباجون –بله .. اون بنده ی خدا دو سه روز دیگه ميتونه بیاد.
بابا –بسیار خب .. ایشون باید تو بیمارستان همراه مرد داشته باشن . اگر خودتون رفتین که بهم خبر بدین من
بیام اینجا و اگر خودتون اینجا ميمونین من ميرم بیمارستان پیش آقای درستكار.
نویسنده:گیسوی پاییز
•به نام خدا•
#رویای_کلمات
رمان برزخ اما.....
#پارت۴۴۰
همون موقع مهرداد هم با اشاره به رضا و خود ش گفت:
مهرداد –ما هم هستیم،من خانومم رو می ذارم خونه ی پدر مادرشون خودم ميرم بیمارستان .
لبخند باباجون عمق گرفت:
باباجون –ممنون،همین که ميدونیم هستین خیالمون راحته،چشم من بهتون خبر ميدم باید چیكار کنیم.
بابا سری تكون داد و بلند شد ایستاد:
بابا –پس من منتظر تماستونم .
و رو کرد به من:
بابا –کاری نداری بابا ؟
بلند شدم ایستادم.
من –نه . ممنون که اومدین.
بابا اومد جلو سرم رو بوسید و زیر گوشم آروم گفت:
بابا –یه وقت حرفی از کارای عموش نزنی؟
آروم جواب دادم:
من –نه .حواسم هست.
رضا و مهرداد هم به تبعیت از بابا ایستادن و همگی خداحافظی کردن .امیرمهدی اگر به حكم احترام نبود بلند نميشد،یعنی در اصل تواناییش رو نداشت انقدر حالش از شنیدن اون
خبر بد بود که برای بلند شدنش با اینكه به عصاش تكیه
زد ولی باباجون ناچار شد زیر بازوش رو بگیره .
وقتی همه رفتن ، منم راه افتادم به سمت آشپزخونه تا وضو بگیرم.
صدای لرزون امیرمهدی از پشت سرم بلند شد:
امیرمهدی –مارال ! تو....
نذاشتم ادامه بده . همونجور که پشتم بهش بود گفتم :
من –من با حاج عموت هیچ خرده حسابی ندارم . هر چی بوده از دلم پاک کردم.
چرخیدم به طرفش:
من –میرم وضو بگیرم که برای سلامتیشون دو رکعت نماز بخونم.لبخند محوی رو لباش شكل گرفت و با آرامش پلک رو هم گذاشت.چهار روز بعد عمل حاج عمو انجام شد.عملی که دکتر تا حدودی ازش راضی بود و بقیه ی نحوه ی درمان رو به شیمی درمانی و خوب پاسخ دادن بدن
حاج عمو موکول کرد.من و امیرمهدی هم همراه بقیه تموم مدت عمل روتوبیمارستان گذروندیم.
نگاه زن عموش از این حضورمون ناباور و البته کمی شرمنده بود . همه جا پا به پای مائده بودم که تنها نباشه،من
به مائده و محمدمهدی به خاطر همراه بودنشون تو مدت بیماری امیرمهدی واقعاً مدیون بودم و من خوشحال بودم که می تونستم قدمی برای کسی بردارم . از اینكه دیگه هیچ کینه ای تو قلبم نبود احساس سبكی بیشتری داشتم و انگار مارال جدید روز به روز
شكوفاتر ميشد.دو هفته مونده به عید شروع کردم به خونه تكونی که البته همون مرتب کردن کمد و کشوها بود و گردگیری و جارو.امیرمهدی تو مرتب کردن کشوها حسابی بهم کمک کرد و
اولین خاطره ی خونه تكونیم موندگار شد برام، به خصوص با گفتن این حرف که "مگه شما تو این خونه داری تنها زندگی ميکنی ؟ زندگی مشترک یعنی نصف تو
نصف من "من اون مردی که نگران بود به خاطر کار بیرون از خونه و کار داخل خونه و خستگیش،اذیت بشم رو خیلی بیشتراز حد تصور دوست داشتم.
***
عصا به دست به طرفم اومد:
امیرمهدی –هنوز پاهام درد ميگیره موقع راه رفتن نمیتونم راحت با عصا راه برم.نیم نگاهی بهش انداختم و دوباره سرگرم دوختن دکمه ی
مانتوم شدم.
من –با این وضع چه عجله ایه برای عروسی گرفتن ؟ به چهارچوب در اتاق تكیه داد:
امیرمهدی –ميخواستم یه تاریخ خاص رو خاص ترش کنم. خندیدم:
من –حتماً باید سالگرد اون سقوط عروسی بگیریم ؟ خندید.
امیرمهدی –ميخوام شبی که اومدی تو زندگیم جاودانه بشه.
من –من خودم جاودانه ت ميکنم لازم نیست به خودت فشار بیاری!از سكوتش سر بلند کردم . داشت خیره خیره نگاهم ميکرد. سرم رو به معنای "چیه "تكون دادم.
آروم لب باز کرد:
امیرمهدی –هر کی با تو باشه جاودانه ميشه.
همونجور که نگاهش ميکردم نخ رو به دندون گرفتم تا جداش کنم.
اونم دست از سر چشمام بر نداشت.حس کردم باز هم نگاهش حرف داره . نفس عمیقی کشید.
امیرمهدی –بیا بخوابیم . باهات کار دارم.
عادت داشتیم قبل از خواب دقایقی با هم حرف بزنیم و این کار داشتن نشون ميداد حرف زدنمون بیشتر از چند دقیقه ی هر شبی طول ميکشه و من عاشق مساحتی
بودم که هر شب با دستاش برام درست ميکرد و من رو پناه میداد.
نویسنده:گیسوی پاییز
•به نام خدا•
#رویای_کلمات
رمان برزخ اما.....
#پارت۴۴۱
وقتی رفت تو اتاق ، منم سریع وسایل پخش شده روی میز رو سر و سامون دادم . بعد هم چراغ ها رو خاموش کردم و رفتم کنارش رو تخت دراز کشیدم.فضای نیمه روشن با نور چراغ خواب بهم اجازه ميداد صورتش رو به وضوح ببینم.
نگاهش به سقف بود و دوتا دستش بالای سرش.
من - خب .. بگو..
بدون اینكه تغییری تو وضعیت خوابیدنش یا صورتش بده گفت:
امیرمهدی - هفته ی دیگه عیده . برای تحویل سال برنامه ای داری ؟ ميخوای بریم خونه ی شما ؟
من - بریم اونجا ؟
چرخید به سمتم.
امیرمهدی - هنوز که عروسی نكردیم . ميتونی امسال رو هم کنار خونواده ت باشی . اما از اونجایی که من
بد عادت شدم به حضورت،منم میام.
من - مامان طاهره و باباجون تنها می مونن . درست نیست
امیرمهدی - سال دیگه که نرگس هم نیست میریم
پیششون . امسال مادر و پدر تو تنهاترن . نه مهرداد هست ونه تو.از یاداوری اینكه تو سالی که گذشت من و مهرداد به فاصله ی چند ماه هر دو رفتیم سر خونه و زندگی خودمون ،
آهی کشیدم.
من - آره .. راست ميگی . پس بریم اونجا.
امیرمهدی - هنوز باورم نميشه!
سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم:
من - چیو ؟
امیرمهدی - دعای مامان رو . آخه وقتی سال تحویل شد قرآن رو گذاشت رو سرم و گفت "به حق همین قرآن ،امسال سر و سامون بگیری . "اصلا فكرش رو نميکردم هنوز یک ماه از این دعا نگذشته ، ببینمت و بهت دل ببندم.
من - سالی که گذشت یه جوری بود امیرمهدی . منم فكر نميکردم با یه اتفاق اینجوری مسیر زندگیم عوض بشه
امیرمهدی - وقتی سوار اون هواپیما شدم نمی دونستم قراره از اون زمان به بعد پشت سرِ هم معجزه ببینم . وقتی
داشت سقوط ميکرد فقط برای خونواده م از خدا صبر خواستم . که به مُردنم صبور باشن.
من - من اون موقع فقط ميخواستم زنده بمونم . اصلا به هیچ کس و هیچ چیز فكر نمی کردم.با یادآوری اون روز ، سریع بدنم رو به سمتش چرخوندم:
من –راستی اون شب گفتی داری ميری عروسی، با یكی
از دوستات بودی . عروسی کی بود ؟ اون دوستت که فوت شده!
نویسند:گیسوی پاییز
•به نام خدا•
#رویای_کلمات
رمان برزخ اما.....
#پارت۴۴۲
نفس عمیقی کشید:
امیرمهدی –عروسی برادر خانوم محمدمهدی بود تو کیش. خونواده ی همسرش اونجا زندگی می کردن برای همین همونجا عروسی گرفتن .
محمدمهدی و خانومش و حاج عمو زودتر رفته بودن .قرار بود یه روز بعد هم زن عمو و برادرزاده شون بیان . منم با یكی از دوستای مشترکمون قرار بود بریم برای اون عروسی.نگاهم کرد:
امیرمهدی –من و محمدمهدی و اون دوست خدابیامرزم و برادر خانوم محمدمهدی ، هر چهارنفرمون بانی اون گروه خیرینی بودیم که تو هم الان داری باهاشون همكاری میکنی.
من –برای یگانه و بقیه ی بچه های کار ؟
امیرمهدی –آره . وقتی برگشتم یه هفته ای درگیر مراسم اون دوستم بودم.
من –عوضش من درگیر حرفای تو بودم.
لبخندی زد:
امیرمهدی –منم درگیر اون سرگیجه ی شما تو کوه بودم. و با صدا خندید.
خندیدم و مشت آرومی زدم تو بازوش:
من –خیلی هم دلت بخواد.
امیرمهدی –الان که دلم ميخواد . ولی اون روز تو کوه...کمی مكث کرد و باعث شد منتظر نگاهش کنم.لبخندش کم رنگ شد:
امیرمهدی –تا یه هفته کاره روز و شبم شده بود استغفار .هر جا ميرفتم ، هر کاری ميکردم جلو چشمام بودی با یاد حرفی که از محمدمهدی شنیده بودم ، گفتم:
من –برای همین دعا ميکردی تو فكرت نباشم ؟
امیرمهدی –تو از کجا ميدونی ؟
من –محمدمهدی و مائده گفتن . گفتن همون روز تولد حضرت علی(ع)که اومدیم خونه تون شبش به محمدمهدی گفتی که همین امروز که از خدا خواستم فكرش رو از سرم بیرون کنه دوباره دیدمش. لبخندش جون گرفت:
من –فكرت برام تمرکز نذاشته بود . وقتی دیدم اون همه وقت گذشته و احتمال دوباره دیدنت نیست از خدا خواستم فكرت رو از سرم بیرون کنه.
من –در به در دنبال آدرست بودم.
امیرمهدی –پیدا کردی ؟
خندیدم.
من –آره . بگو از کجا ؟
سرش رو تكون داد:
امیرمهدی –از کجا ؟
من –اون خبرنگاری که برای مصاحبه اومده بود . محدوده ی خونه تون رو بلد نبود ازم کمک گرفت . باور نميکردم به اون راحتی ادرست رو گیر بیارم . بعدم که با خاله م رفتیم تو اون مولودی.با حس خاصی گفت:
امیرمهدی –وقتی اون روز دیدمت ... برای چند لحظه زمان و مكان رو فراموش کردم . بعدم اولین چیزی که یادم
افتاد مهریه ت بود که نداده بودم.
من –وقتی به نرگس گفتی ميری جایی ، رفتی برام اب بخری ؟
امیرمهدی –آره . مهریه ی اون ی ساعتی بود که ازم دل بردی . باید میدادم.
من –مهریه که عندالمطالبه ست . من که طلب نكردم..
امیرمهدی –من مهریه ی اون دل بردن رو دادم . وگرنه مهر شما که تو قلبم یادگاری موند!
من –الان مهرم رو ميخوام.
امیرمهدی –قلبم رو تقدیم کنم ؟
پشت چشمی نازک کردم.
من –اون که باید حالا حالاها برای من بتپه . یه جور دیگه مهرم رو بده.خندید:
امیرمهدی –به روی چشم.
و سرش رو کمی پایین آورد . آروم و پر احساس و با کمی مكث
حس دلپذیری تو وجودم شروع به جوشش کرد . چشمام رو بستم.
دلم نمی خواست مكثش تموم شه و من از اون خلسه ی شیرین بیرون بیام.
دم گرفتم برای استشمام عطر تنش که همون موقع آروم کنار کشید.
ميخواستم اعتراض کنم که صداش کنار گوشم باعث شدچشم باز کنم:
امیرمهدی –شما یه مهریه ی دیگه ازم طلب داری.خندیدم:
من –اگر اونم بوسیدنه که من آماده م . بفرمایید و صورتم رو جلو بردم.
امیرمهدی –نه متأسفانه . اون یه چیز مادیه . مهریه ی اون صیغه ی چهار روزه.
با حرفش عقب کشیدم . و با یادآوری اون صیغه و اتفاق
بعدش لبخندم خشک شد.نگاهمون تو هم گره خورد . تو نی نی چشماش تموم اون روز و حرفای پویا برام زنده شد .یادآوریش هم دردناک
بود ، اون روز فكر ميکردم ادامه ای برای من و امیرمهدی نیست.
آروم لب زدم:
من –هنوزم یادم می افته تنم می لرزه.
نویسنده:گیسوی پاییز
•به نام خدا•
#رویای_کلمات
رمان برزخ اما.....
#پارت۴۴۳
چشماش رو بست.
امیرمهدی –کاش قبل از اینكه پویا حرفی بزنه یادت ميموند بهم بگی چی بینتون اتفاق افتاده که اونجور شوکه نشم.
دست گذاشتم رو چشماش.
من –به خدا یادم نبود.
امیرمهدی –ميدونم . باورت دارم.
من –اون روز فكر کردم برای همیشه از دست دادمت .
امیرمهدی –تموم سه روز رو پشت در خونه تون بودم.
چشم باز کرد:
امیرمهدی –یه شبم تا اذان صبح تو ماشین خوابم برد .بیدار که شدم دیدم چراغ اتاقت روشنه،فهمیدم داری نماز میخونی . خیالم راحت شد که به خاطر ناراحتیت از من نماز و کنار نذاشتی . با آرامش برگشتم خونه و بعد از
خوندن نماز خوابیدم.
من –فكر ميکردم انقدر از من بدت اومده که حاضر نشدی یه حالی ازم بپرسی.
امیرمهدی –دلم پر می کشید برای دیدنت به خصوص که ميدونستم محرمم هستی . ولی هم خودم رو تنبیه
کردم هم تو رو.
من –خودتو چرا ؟
امیرمهدی –چون باهات بد رفتار کرده بودم.
دست کشیدم به صورتش.
من –هر کی هم جای تو بود...
نذاشت ادامه بدم.
امیرمهدی –من که فكرام رو کرده بودم باید به همچین دیداری هم فكر ميکردم مارال . در ضمن .. آدم باید
همیشه سعی کنه عصبانیتش رو مهار کنه . تو عصبانیت همیشه تصمیم هایی گرفته ميشه که نتیجه ش ميشه پشیمونی . منم اون روز بعدش خیلی پشیمون شدم،طوری که زنگ زدم به محمدمهدی و گفتم نتونستم در مقابل حرفای پویا خودم رو کنترل کنم هرچند .. نه من کامل حرفای پویا رو بهش گفتم و نه اون اصراری داشت برای
دونستن ، ولی اولین چیزی که گفت این بود که باید خودم رو تنبیه کنم، منم همین کار رو کردم ، خودم رو از دیدنت و شنیدن صدات محروم کردم
و بعد آرومتر ادامه داد:
امیرمهدی –جون دادم تا اون سه روز گذشت.
معترض گفتم:
من –دیدم وقتی اومدم برای کمک چقدر تحویلم گرفتی!
امیرمهدی –اون دیگه تنبیه شما بود.
من –خوب من یادم رفته بود بگم!
دست گذاشت زیر چونه م و صورتم رو به سمت خودش کمی بالا کشید:
امیرمهدی –شما از اول نباید اجازه ميدادی کسی.....خیره تو نگاهم ، حرفش رو ادامه نداد.
ولی من تا تهش رو فهمیدم . نباید اجازه می دادم پویا چه با دلیل و چه بی دلیل من رو ببوسه!راست ميگفت،امیرمهدی بهم یاد داده بود باید خودم رو ملكه بدونم وهیچ ملكه ای به این راحتی اجازه نمیده دیگران ازش
سیراب بشن، کاش همه ی زنای سرزمین من ميدونستن
که ملكه ن !نگاه به زیر انداختم.
من –آره .. درست ميگی....
اخم کردم و سرم رو به حالتی که نشون بده ناراحتم تكون دادم و چونه م رو از دستش بیرون کشیدم:
من –ولی اون روز خیلی بد تنبیه م کردی،اصلا حواست بهم نبود.
امیرمهدی –آره دیگه .. حواسم نبود که به خاطر خانوم یه روز زودتر اومدم کولر اینجا رور راه انداختم که وقتی میاد به خاطر شال و مانتوی تنش گرمش نشه.برگشتم و طوری نگاهش کردم که انگار داره اون حرف رو برای اذیت کردنم میگه.
خندید:
امیرمهدی –باور کن راست ميگم . روز قبلش بعد از نماز صبح اومدم اینجا و کولر طبقه ی پایین رو درست کردم که وقتی میای اذیت نشی . محمدمهدی هم شاهدمه . زنگ زد بهم ، کارم داشت .. گفت کجایی؟ منم گفتم اومدم
کولر درست کنم . انقدر خندید که یادش رفت برای چی
زنگ زده و ناچار شد دوباره بهم زنگ بزنه.ذهنم به اون روز اسباب کشی رفت و یادم افتاد حین کار بودیم و من حسابی گرمم بود که کولر روشن شد و منم
به روح پر فتوح کسی رو روشنش کرده بود صلوات فرستادم.لبخند زدم:
من –آره ... یادمه سر ظهر کولر روشن شد.
امیرمهدی –خودم روشن کردم . گفتم الانه که از گرما شال و مانتوش رو دربیاره.
ابرویی بالا انداختم:
من –اوخ اوخ .. اونم جلو حاج عمو!
اخم کمرنگی کرد:
امیرمهدی –جلو نامحرما!
من –و مهمتر از همه حاج عمو.
امیرمهدی –دست از سر حاج عمو بردار ... به خدا تنها کسی هستی که دیگه کاری به چادر سرنكردنت نداره.
من - اونكه بله .. از بس دختر خوبیم.
امیرمهدی –بله ... حاج عمو هم به شما ایمان آوردن .
پشت چشمی نازک کردم.
نویسنده:گیسوی پاییز
•به نام خدا•
#رویای_کلمات
رمان برزخ اما.....
#پارت۴۴۴
من –یعني ميخوای بگی بهم ایمان داری ؟
با دست من رو بیشتر تو حصارش جا داد و سرش رو کنار
گوشم فرو برد:
امیرمهدی –به شدت.
و باز هم مكث.
باز هم نفس عمیق کشید و باز وجود من به جوش و خروش افتاد . کاملا من رو به
خلسه ميبرد....باید حرفی ميزدم . به خودم ایمان نداشتم . به احساسی که موج وار من رو در خودش غرق ميکرد اعتباری نبود.ميترسیدم حس نیاز پیدا کنم و امیرمهدی شرمنده م بشه.نفس عمیقی کشیدم . تو فكرم دنبال خاطره ی مشترکی گشتم که بشه در موردش حرف زد . و چقدر سخت بودتمرکز رو موضوع دیگه وقتی گرمای نفس هاش از خود بی خودم میکرد.به سختی لب باز کردم:
من –یه بار دیگه هم بدجور تنبیه م کردی.
کمی خودش رو عقب کشید.
امیرمهدی –کِی ؟
من –بعد از دعوامون تو پاساژ . همون باری که رفتیم برای
خرید پارچه.چند ثانیه ای سكوت کرد که باعث شد بیشتر ازش فاصله
بگیرم و مستقیم نگاهش کنم.
من –یادت اومد ؟
سر تكون داد:
امیرمهدی –آره . یادمه . ولی من تنبیه ت نكردم.
من –پس اون بی تفاوتیت بعد از اون همه بی خبری چی بود ؟
امیرمهدی –کدوم بی تفاوتی ؟انقدر مظلومانه پرسید که نتونستم لب های کش اومده م رو کنترل کنم.
من –همون روز تو خونه تون .
ابرویی بالا انداخت:
امیرمهدی –همون روز که شما داشتی با صدات هنرنمایی ميکردی ؟
من –بله .. که منم از هولم...
با خنده حرفم رو ادامه داد:
امیرمهدی –خوندی .. ممد نبودی ببینی....
هر دو با هم خندیدیم.
امیرمهدی –تنبیه ت نكردم . با خودم درگیر بودم . باید
فكر ميکردم . با اون همه تفاوت باید عقل و دلم رو یكی
ميکردم . بعضی شبا انقدر فكرم درگیر بود که تا چند
ساعت نمی خوابیدم . با بابا حرف زدم .. با محمدمهدی...
تصمیم داشتم اول تو همه چی با خودم کنار بیام بعد بیام جلو . مطمئن بیام جلو.
من –راحت تونستی کنار بیای ؟
امیرمهدی –به هیچ عنوان . یه بار که کسی خونه نبود از
زور عصبانیت داد زدم . انقدر که حس کردم حنجره م
خش برداشته . من با هیچ چی راحت کنار نیومدم . فقط
سعی کردم اول از همه خدا رو در نظر بگیرم همین . تو
کربلا از خدا خواستم که اگر قسمت هم هستیم سالم
برگردم . همون روز هم اتوبوسمون منفجر شد.خندید.
امیرمهدی –بعد از عمل دستم که چشم باز کردم فقط به
یه چیز فكر ميکردم اونم اینكه ما قسمت هم هستیم ،
باید برگردم و باهات حرف بزنم . وقتی تو پاساژ دعوامون
شد فهمیدم یه جای کار می لنگه ... اونم این بود که باید
اول خوب فكر ميکردم بعد می اومدم جلو که راهمون خیلی پستی بلندی داشت.چی بهش گذشته بود و به روی من هیچوقت نیاورد . تو
خونه داد ميزد و رو به روی من آروم بود ، شب نمی خوابید و آرامش نداشت ، و در عوض سعی ميکرد من رو اروم نگه داره.آخه مرد هم انقدر خوب ؟ بی خود نبود دلم براش مي رفت...نفس عمیقي کشیدم.
من –من دق کردم تا رسیدیم به اینجا . اینجایی که راحت
کنار هم خوابیدیم.
امیرمهدی –و من برای همه چیز ازت ممنونم.
سرش باز دوباره به پایین گوشم و بالای گردنم کشیده شد.
حس کردم نفسش روی گردنم طرح انداخت.
لب هاش کنار پوستم به حرکت در اومد :
امیرمهدی - سه ماهه تحت نظر دکترم مارال.
سرم رو به سمتش متمایل کردم:من –خب ! مگه قرار بود نباشی؟
دوباره انگشتم شروع کرد به حرکت دایره وار روی قفسه
ی شانه ش.
امیرمهدی –نه دایی یاشار.
مثل بار قبل سریع انگشتام رو با دستش قفل کرد.
نفس عمیقی کشید:
امیرمهدی –شیطونی نكن . من کاملا حست ميکنم مارال. هنوز خوبه خوب نشدم ولی انقدری حست ميکنم که بگم با حرکت انگشتات داغ ميکنم.
از حرفش ، بهت زده نیم خیز شدم:
من –پس...
نتونستم چیزی بگم.
من خبر نداشتم .. خبر نداشتم داره سعی ميکنه بی
حسیش رو از بین ببره.دستم رو کشید و من رو روی شانه ش جا داد .
نویسنده:گیسوی پاییز
•به نام خدا•
#رویای_کلمات
رمان برزخ اما.....
#پارت۴۴۵
سرم روتكیه دادم به جایی مابین گردن و شونه ش.
امیرمهدی –یه هفته بعد از اینكه با یاشار قرار گذاشتیم بهش کمک کنم اونم اینجور سعی کرد ادای دین کنه.من رو برد پیش دکتری که تو همون بیمارستانه . الان سه ماهه زیر نظرش قرص مصرف ميکنم . تقریباً یک ماهی
ميشه که ذره ذره .... مثل نوجونی که تازه داره به بلوغ
ميرسه....
گله مند گفتم:
من- چرا بهم نگفتی ؟
امیرمهدی –چون نمی خواستم یه فكر دیگه رو فكرات اضافه بشه.
هر دو سكوت کردیم.
امیرمهدی رو نميدونم اما من داشتم به این فكر ميکردم که خدا جواب صبرم رو باز هم به بهترین وجه داد.
هاتف آن روز به من مژده ی این دولت داد که بر آن جور و جفا صبر و ثباتم دادند این همه شهد و شكر کز سخنم ميریزد
اجر صبریست کز آن شاخه نباتم دادند....
من جواب اون همه سختی رو آروم آروم گرفتم ... اگر خدا بهم روزهای سخت داد .. اگر منو هول داد وسط برزخ..در عوض تنهام نذاشت و اجر صبرم رو داد....آروم صدام کرد....
"هوم "ی گفتم..
امیرمهدی –اون تسبیحی که از کربلا برات آوردم کجاست ؟
سرم رو بلند کردم و چشم دوختم بهش.
من –توی کیفم . چطور مگه ؟
امیرمهدی –ندادم بهت که تو کیفت زندونیش کنی!
نگاهش کردم . حرفی نداشتم که بزنم...
با چند ثانیه مكث گفت:
امیرمهدی –موهات رو برای عروسیمون رنگ می کنی؟ ابرویی بالا دادم:
من –چه رنگی ؟
امیرمهدی –اون روز تو کوه نگاهم افتاد به موهات . بعضی
قسمتاش رنگ خاصی بود . یه رنگی شبیه به قرمز! لبخند زدم،هنوز یادش بود ؟
من –آره . برای عروسی مهرداد رنگ کرده بودم.
امیرمهدی –دوباره همونجوری رنگ کن.
پلک رو هم گذاشتم:
من –چشم .. دیگه ؟
امیرمهدی –مهریه ی اون چهار روزت رو می
خوای ؟
ابرویی بالا انداختم:
من –قراره چه جوری حساب کنی؟
امیرمهدی –یه مقدارش رو فیزیكی پرداخت می کنم بقیه ش رو هم باید یه روز بریم برات بخرم.
من –اوممم ... چی باید بخری ؟
خندید.
امیرمهدی –یه گردنبندی که اسم خدا روش باشه.چشمكی زدم:
من –با هردو موافقم.
لبخندش کش اومد:
امیرمهدی –پس اجازه هست بعد از هفت ماه خانومم رو داشته باشم ؟
دست انداختم دور گردنش:
من –شما که نیاز به اجازه نداری....
***
پله ها رو آروم آروم با هم پایین رفتیم.هنوز براش سخت بود . اذیت ميشد . دونه های عرق روی پیشونیش تو روزای سرد آخر اسفند نشون ميداد داره فشار زیادی رو تحمل ميکنه.دکترش عقیده داشت تا این فشار ها رو تحمل نكنه بدنش کامل به کار نمی افته.با هم وارد حیاط شدیم . با دیدن بابا کنار باباجون ذوق زده سلام کردم . هر دو به سمتمون برگشتن و با دیدنمون
لبخند به لب جواب دادن.
بابا پیش دستی کرد و خودش جلو اومد و با امیرمهدی دست داد . عصای زیر بغلش رو کمی صاف کرد و ایستاد.
رو به بابا گفت:
امیرمهدی –اینجا چرا ایستادین . بفرمایید بالا،
بابا لبخندی زد:
بابا –همینجا خوبه . با آقای درستكار کار داشتم.رو به بابا با دلخوری گفتم:
من –تا اینجا اومدین ولی بالا نمیاین ؟
بابا –مگه کلاس نداری ؟
سر تكون دادم:
من –چرا .. ولی زنگ ميزنم ميگم یه کم دیرتر میام.
بابا –نه برو به کلاست برس . جلسه ی آخره ؟
من –بله . دیگه تا پونزده فروردین راحتم.
بابا –پس خوب استراحت ميکنی. برین به کارتون برسین رو پا نمونین.
امیرمهدی –باید ببخشید . اگر وقت دکتر نداشتم میموندم خونه و ازتون پذیرایی میکردم.
بابا دستی رو شونه ش زد:
بابا –وقت برای این کارا زیاده . دکتر شما واجب تره.از بابا و بابا جون خداحافظی کردیم و با هم به طرف در نیمه باز حیاط رفتیم.یاشار پورمند جلو در منتظرمون بود . با دیدنمون اومد داخل حیاط و زیر بازوی امیرمهدی رو گرفت . در همون
حین هم بدون نگاه به من آروم سلام کرد.جوابش رو دادم و کنارشون تا جلوی در رفتم . جلوی در ایستادیم تا یاشار بره و در ماشینش رو باز کنه.
نویسنده:گیسوی پاییز
•به نام خدا•
#رویای_کلمات
رمان برزخ اما.....
#پارت۴۴۶
امیرمهدی آروم گفت:
امیرمهدی –راستی به پدرت بگو برای تحویل سال خونه شون هستیم.
سری تكون دادم:
من –باشه . الان ميگم.
بعد با ناراحتی ادامه دادم:
من –واقعاً نیاز به آزمایشه ؟
لبخندی زد:
امیرمهدی –دکتر گفت بهتره آزمایش بدم تا با آزمایش های بعدی مقایسه کنیم . کاری نداره به قدرت باروری ميخواد بدونه با بهتر شدنم نتیجه ی آزمایش هم تغییر ميکنه یا نه!
من –کاش مزاحم دکتر پورمند نميشدی،خودم می بردمت.
امیرمهدی –خودش هم آزمایشگاه کارداره.
صدای یاشار باعث شد به سمتش برگردم:
یاشار –منم باید آزمایش بدم . آزمایش اچ آی وی.
مبهوت نگاهش کردم.
سرش رو زیر انداخت:
یاشار –منم باید تكلیفم رو بدونم . اینكه میتونم درست زندگی کنم یا دیگه فرصت ندارم مثل یه آدم عادی ادامه بدم.با نوک کفشش برگای رو زمین رو تكون داد . اخماش تو هم بود . ميشد فهمید نگرانه ، ناراحته.اینم انتهای دوستی های بی قید . اینكه به خودش شک
کنه.
حالا که داشت درست ميشد باید به سالم بودن خودش
شک ميکرد!
دروغ نیست اگر بگم دلم براش سوخت . تو دلم دعا کردم
خدا بهش فرصت بده .. فرصت اینكه برگرده ... اینكه بتونه راه درست رو پیدا کنه و یه زندگی خوب داشته باشه
آروم رو به هر دو گفتم:
من–مطمئنم هر چی خیرتون باشه همون می
شه .
یاشار نگاهی به امیرمهدی انداخت و گفت:
یاشار –بریم ؟
امیرمهدی لبخند اطمینان بخشی بهش زد:
امیرمهدی –توکل به خدا .. بریم.
***
دستم رو با اهنگ حرکت ميدادم و با پیچ و تاب کمرم ،من هم می چرخیدم.چشمای امیرمهدی فقط روی من زوم شده بود و فیلم بردار هم تموم لحظاتمون رو شكار ميکرد.تو اون لباس عروس با اون دامن دنباله دار و تاج بلندم
شبیه به پرنسس ها شده بودم.امیرمهدی فقط برای نیم ساعت اومده بود تو زنونه تا فیلمبردار دو تا صحنه رو با حضورش فیلمبرداری کنه
و امیرمهدی باز برگرده تو مردونه.قرار بود یه رقص تكی داشته باشم و یه رقص دو نفره.
بعد از عكسای آتلیه که امیرمهدی به اصرار یكیش رو با کراوات کنارم ایستاد،این رقص ها بهترین قسمت شب عروسیمون بود.طنازی کردن برای امیرمهدی عالمی داشت . لبخند خاصش
نشون ميداد در چه حالیه.
رقص دونفره مون هم خاص بود . فقط چند دقیقه بود ولی
برای من کافی بود . امیرمهدی فقط به خاطر من راضی
شد وگرنه که ميدونستم خودش تمایل چندانی نداره.گوشه ای از سالن به دور از دید مهمونا ایستادیم برای رقص دو نفره.
سرم رو روی شانه ش گذاشتم .سرش رو روی سرم تكیه داد.همراه آهنگ تكون ميخوردیم ، آروم.پرسید:
امیرمهدی –بازم کاری هست که تو دلت باشه و بخوای انجام بدیم ؟ آروم جواب دادم:
من –آره.
امیرمهدی –چی ؟
ازش کمی فاصله گرفتم و تو چمن زار چشماش محو شدم:
من –هنوز بوسم نكردی!
امیرمهدی –اینجا ؟ جلو فیلمبردار ؟
با تخسی سر تكون دادم.
من –همینجا . تازه این فیلمبرداره که زنه!
خندید.
بوسه ای روی پیشونیم نواخت.
بعد هم نقطه ی اتصالی بین پیشونی هامون ایجاد کرد و آروم گفت:
امیرمهدی –بقیه ش باشه برای خلوت دو نفره مون و من دلم ضعف رفت برای خلوت دو نفره....بعد از رقص رفت و باز مجلس افتاد دست دخترایی که بیشترشون از اقوام ما بودن . همه به احترام امیرمهدی
رعایت ميکردن . انگار این مرد با منش خودش همه رو وادار ميکرد به احترام گذاشتن بهش.
بعد از رفتن مهمونا سوار ماشین عروسمون شدیم.
رضا اومد کنار ماشین و رو به امیرمهدی گفت:
رضا –اگر پات خیلی درد ميکنه بذار من بشینم پشت فرمون .
امیرمهدی لبخندی زد:
امیرمهدی –خوبم . آروم ميرم.
رضا سری تكون داد:
رضا –هر جا دیدی نميتونی زنگ بزن خودم رو ميرسونم.
نویسنده:گیسوی پاییز
•به نام خدا•
#رویای_کلمات
رمان برزخ اما.....
#پارت۴۴۷
امیرمهدی هم "باشه "ای گفت و راه افتادیم.
کمی که از باشگاه دور شدیم ماشین رو کناری زد . به حساب اینكه پاش درد گرفته گفتم:
من –ميخوای من بشینم پشت فرمون ؟ به پات فشار نیار!
رو کرد بهم:
امیرمهدی –نه .. خوبم .. وایسادم یه چیزی بهت بگم.
من –هوم ؟
امیرمهدی –این یكسال رو به خاطرت بیار مارال!
من –خب ؟
امیرمهدی –خیلی اتفاق ها افتاد که می تونست پایان باشه یا برای من یا برای تو ! مرگ خیلی نزدیكه .. معلوم نیست کی بیاد سراغمون . نمی خوام همچین شبی به این فكر کنیم که چقدر فرصت داریم کنار هم باشیم.کمی کج نشست به سمتم:
امیرمهدی –ميخوام ازت خواهش کنم .. بیا یه جوری زندگی کنیم که انگار فرصت چندانی نداریم . بیا من آدم باشم تو هم حوا ... همیشه حواسمون باشه که ممكنه از بهشت خدا رونده بشیم . پس قدر ثانیه به ثانیه ی با هم بودنمون رو بدونیم . قدر خونواده هامون... قدر
دوستامون.. قدر همه ی چیزهایی که داریم...
دستش رو گرفت طرفم:
امیرمهدی –حاضری ؟
سر تكون دادم:
من –حاضرم ... یک ثانیه ی با تو بودن رو هم از دست نمیدم.
امیرمهدی –پس از همین حالا شروع ميکنیم.
نميخوام فرصت رو از دست بدم و تو روزمرگی یادم بره بهت یادآوری کنم چقدر از حضورت تو
زندگیم خوشحالم . دوست دارم مارال.دستش رو با انگشتام فشار دادم:
من –من بیشتر...
امیرمهدی –امشب حتماً به مادر و پدرت و مهرداد یادآوری کن چقدر دوسشون داری.فرصت کنار هم بودن خیلی کمه . از این فرصت ها استفاده کن.
پلچ رو هم گذاشتم.
من –حتماً...
راه افتاد...و این شروعی جدید برای هر دوی ما بود....
***
وضو گرفتیم...
نماز خوندیم...
آخر نمازش دعا کرد ... »اللهم ارزقنی الفتها و ودّها و رضاها
بی و ارضنی بها و اجمع بیننا باحسن اجتماعٍ و انفس
ائتالف فانّك تحب الحالل و تكره الحرام؛ خدایا لطف و مودت و رضایت زن را نسبت به من و رضایت مرا نسبت به او، بر من ارزانی دار و میان ما را به بهترین وجه مجتمع نماو نیكوترین لطف را به ما عطا کن، همانا تو حال را دوست میدارى و حرام را زشت می شمارى.«
برگشت به سمتم.
امیرمهدی –قبول باشه.
لبخند زدم:
من –از تو هم قبول باشه.
خودش هر دو سجاده رو جمع کرد و داخل کمد گذاشت .به طرفم اومد و با لبخند پر مهری دست راستش رو گذاشت روی پیشونیم و دعا خوند.
بعد برام حصار باز کرد . از خدا خواسته خودم رو بین دستاش جا دادم و سر گذاشتم رو سینه ش.
آروم گفت:
امیرمهدی –ممنون که تو زندیگم همیشگی شدی.
پر ناز گفتم:
من –همش کار خدا بود.
حلقه ی دستاش تنگ تر شد .
امیرمهدی –اختیار انتخابش با خودت بود . خدا فقط راه رو نشونت داد.
چراغ اتاق رو خاموش کرد و آباژور کنار تخت رو روشن . به سمتم اومد و انگشتای دستم رو کف دستش گرفت و من رو به سمت تخت هدایت کرد ، و بهم اثبات کرد که به واقع در نظرش یک ملكه هستم.من دراز کشیدم و اون کنارم نشست.
امیرمهدی –امشب خودت رو بسپار به من.
سرم رو به معنای "باشه "تكون دادم و نفهمیدم
منظورش چیه...منم یچ روز همین کار رو کردم ... من اون روز آزاد گذاشتم مردی رو که حس ميکردم روحش برای رفتن پیش خدا بی قراری ميکنه..از تموم لحظه به لحظه ی ای که تو زندگش بودم ازم تشكر کرد و من مبهوت اون همه خوبی بودم.چنان لطیف با من رفتار کرد که خودم هم باورم شده بود اگر کمی خشونت داشته باشه میشكنم.چنان آروم من رو به عرش برد که حس کردم فقط من لایق به عرش رفتن هستم.من...با امیرمهدی...به ملكوت زنانگی رسیدم....حالا هر روز صبح ، همین که دست از خواب ميکشم به خواب دستای امیرمهدی دچار ميشم.اعجاز لبخندش به این خاطر که قبل از افتادن به دام روزمرگی ها گرفتارم کرده ، چنان روحم رو سر شوق میاره که ناخوداگاه انگشت فرو ميبرم به لب های از هم گشوده ش و باعث ميشم با نسیم نگاهش دلم رو مرتعش کنه.
بهش اخطار ميدم:
نویسنده:گیسوی پاییز
•به نام خدا•
#رویای_کلمات
رمان برزخ اما.....
#پارت۴۴۸(آخر)
من –دیرت ميشه امیرمهدی.
و اون جواب ميده:
امیرمهدی –یه دقیقه...
حالا هر روز صبح به خاطر شروع یه روز دیگه کنارش ، خدا رو شكر ميکنم و هر عصر که از سر کار بر ميگرده
برای سالم بودنش.حالا چهارماهه کنار همیم..
اون آدم..من حوا...نگاهم به روزنامه ست ولب حواسم در پی اتفاقات یكسال
گذشته جهش ميکنه.
آروم صدا میکنه:
امیرمهدی –کجایی خانوم ؟
چون یک دفعه از گذشته پرت ميشم به حال گیج ميزنم..
من –هان ؟
ميخنده:
امیرمهدی –ميگم کجایی ؟
صادقانه ميگم :
من –تو گذشته..
امیرمهدی –دنبال چی ميگردی تو گذشته ؟
من –هیچی ... یادآوری ميکنم تموم سختی هامونو.
امیرمهدی –که چی بشه ؟
من –می ترسم .
امیرمهدی –از چی ؟
من –از فردا!
امیرمهدی –چرا ؟
من –اگه بریم و نشه ؟
امیرمهدی –یاشار ميگه احتمالش پنجاه
پنجاهه . ولی من ميگم هر چی خدا بخواد.
من –دکتر گفت چندتا جنین شده ؟
امیرمهدی –چهارتا.
من –یعنی ميشه که هیچكدومش نگیره ؟
امیرمهدی –باز توکل یادت رفت ؟ دختر خوب ... خدا آدم و حواش رو به جرم خوردن میوه ی ممنوعه از بهش روند .. ولی تا همیشه پشت خودشون و نسلشون موند و تنهاشون نذاشت . از چی می ترسی ؟
من –کاش یكی بود که برامون دعا کنه .. یكی که خدا به دعاش نه نگه...
لبخند ميزنه..
امیرمهدی –میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست .. تو خود حجاب خودی حافظ ، از میان برخیز ... خودت هم دعا کنی ميشنوه ..فقط.. سریع ادامه دادم:
من –ممكنه گاهی بهمون بگه نه ... چون خودش بهتر می دونه چی به صلاحمونه.
امیرمهدی –آفرین . تو که خودت همه چی رو به این خوبی ميدونی.
دست گذاشتم زیر چونه م.
من –یعنی اگر هر چهارتا جنین بگیره .. بچه هامون چهارقلو ميشن ؟ ميخنده و بهشتش رو بهم هدیه ميده..
امیرمهدی –خوبی لقاح مصنوعی همینه دیگه ... ممكنه خدا چندتا بچه رو با هم بده ... به جای فكر و خیال بلند شو خانوم برو دو رکعت نماز بخون تا آروم شی . خدا اگر بخواد همین الان ميگه کن فیكون .نگاهم می افته به انگشتای دستم . یعنی ممكنه خدا صالح بدونه از بطن من هم به این دنیا بچه ای هدیه کنه ؟چشم میبندم . قطعاً اگر بخواد ميگه کن فیكون ....
خدایی که همیشه حواسش بهم بوده باز هم هوامو داره ... من بازم بهش اعتماد ميکنم...
من ميخوام تا همیشه حوای این خدا باقی بمونم.
آمده ام که سر نهم .. عشق تورا به سر برم ور تو بگوییم که نی ... نی شكنم شكر برم
اوست نشسته در نظر ... من به کجا نظر کنم ؟
اوست گرفته شهر دل .. من به کجا سفر برم ؟
مرده بدم ، زنده شدم .. گریه بدم ، خنده شدم
دولت عشق آمد و من .. دولت پاینده شدم......
پایان
نویسنده:گیسوی پاییز