eitaa logo
💕💞مؤسسه رضوانه💞💕
1.1هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
746 ویدیو
9 فایل
💖موسسه فرهنگی وتربیتی رضوانه ⭐آموزشی ⭐ورزشی ⭐تفریحی 💖یه دورهمی دخترونه درفضایی امن 💫مصلی امام خمینی(ره) آیدی اینستا👇 https://instagram.com/rezvaneh_info?igshid=ZGUzMzM3NWJiOQ== ادمین👇 https://eitaa.com/admin_rezvane
مشاهده در ایتا
دانلود
•به نام خدا• رمان آدم و حوا خندید . و لبخندش نشون دهنده ي این بود که منظورم رو فهمیده . امیرمهدي – من همون یه بار که صیغه خوندم پشت دستم رو داغ کردم که دیگه از این نوع کمکا نکنم . درضمن ، محض اطالعتون می گم ؛ تا چهل تا صیغه حالله . چشمام داشت از حدقه می زد بیرون . امیرمهدي و حاضر جوابی ؟ و ... و .... این چی گفت ؟ پشت دستش رو داغ کرده بود ؟ مگه صیغه کردن من بد بود ؟ بد بود ؟ نبود ؟ ... یعنی هنوز از دستم شاکی بود به خاطر اذیت کردناش ؟ کفري ، سینی رو گذاشتم تو دستش . من – برو چاییا رو عوض کن . اینجوري از مهمون پذیرایی می کنن ؟ لبخندش بیشتر شد . امیرمهدي – ناراحت شدین ؟ من – نه خیر . همچین با غضب گفتم که لبخندش جمع شد و مظلوم گفت . امیرمهدي – برم چاییا رو عوض کنم . می خواست بره ؟ کجا ؟ سریع سینی رو از دستش گرفتم . من – نمی خواد . بده من . دستت درد می گیره . دارم علناً انقدر بی فکر این جمله رو گفتم که اولش نفهمیدم بهش می فهمونم که نگرانشم . ولی خیلی زود فهمیدم چی گفتم . لبخند محوش و سکوتش هم نشون می داد فهمید چی گفتم . براي اینکه ذهنش رو از حرفم منحرف کنم گفتم . من – شبا چه جوري می خوابی ؟ به ثانیه نکشیده ابروهاش رفت باال . امیرمهدي – بله ؟ من – می گم شبا چه جوري می خوابی ؟ و با انگشتم به دست بانداژ شده ش اشاره کردم . نگاه متعجبش رو به انگشتم دوخت . بعد ردش رو گرفت تا رسید به دستش . امیرمهدي – آهان . چند لحظه بعد دستی به پشت موهاش کشید . و بازدم عمیقش رو با صدا بیرون داد . امیرمهدي – ببخشید . یه لحظه منظورتون رو نفهمیدم . من – فکر کردي منظورم چیه ؟ لبش رو گاز گرفت . امیرمهدي – راستش .... حواسم به دستم نبود . لحظه از فکري که احتماالً یه راجع به حرفم تو ذهنش نقش بسته بود ، چشم گشاد کردم . من – فکر کردي منظورم به لباسته ؟ سکوت جوابم بود . و یعنی فکرش تا کجا پیش رفته ! زدم زیر خنده . بدجور این بشر رو به فکراي ناجور انداخته بودم . نمی تونستم جلوي خنده م رو بگیرم . با همون حالت گفتم . من – خدایی انقدر ذهنت منحرف نبودا ! و باز خندیدم . لبخند شرمگینی زد . . امیرمهدي – ببخشید . حواسم به دستم نبود اصالً باز خندیدم . من – از دست رفتی امیرمهدي . امیرمهدي – از بس شما اذیت می کنین که یه لحظه فکر کردم ... و حرفش رو خورد . خنده م بند نمی اومد . امیرمهدي – مثل اینکه از اذیت کردن من لذت می برین . کلمات رو براي نشون دادن حسم کشیدم . من – می چسبه عجیب . سري تکون داد . وقتی خندیدنم تموم شد گفت . امیرمهدي – اجازه می دین مرخص شم . فکر کنم همه از غیبتم مطلع شدن . بس بود . زیادي اذیت کرده بودم . من – باشه . بقیه ي اذیتا باشه براي بعد . امیرمهدي – از دست شما . و رفت . با سینی تو دستم برگشتم و پیش رضوان نشستم . رضوان – چشمم به چاییا خشک شد . تو هم که سرگرم عشقت . خوبه با خدا قول قرار داشتیا . خیره بودم به در ساختمون و تصویر لحظات پیش از جلوي چشمم دور نمی شد . در همون حالت جواب دادم . من – داشتم از لحظات در کنارش بودن استفاده می کردم . ممکنه دیگه نبینمش . رضوان – شاید بازم دیدیش . نویسنده: گیسوی‌پاییز
•به نام خدا• رمان آدم و حوا مشکوك حرف می زد . من – چی تو ذهنته ؟ چشمکی زد . و کمی به سمتم خم شد . رضوان – به نظرت نرگس به درد رضاي ما می خوره ؟ من – چی ؟ نرگس ؟ رضوان – آره می خوام به یه بهونه اي به رضا نشونش بدم . من – چه بهونه اي ؟ دوباره تکیه داد به صندلیش . رضوان – خرید . در سکوت نگاهش کردم . نرگس اومد . و کاغذي رو گرفت سمتش . نرگس – این آدرس . ببخشید دیر شد . زنگ زدم دختر خاله م که آدرس دقیق رو ازش بگیرم . رضوان نگاهی به آدرس انداخت . رضوان – من تا حاال این منطقه رو نرفتم . می ترسم مغازه رو پیدا نکنم . می شه خودتم باهام بیاي نرگس جون ؟ نرگس – باشه میام . فقط کی می خواي بري ؟ اگه بشه تو همین چند روز مونده به ماه رمضون بریم بهتره . آخه هوا گرمه دهن روزه اذیت می شیم . رضوان سري تکون داد . رضوان – باشه . هر روز وقتت آزاد بود بگو . نرگس – شنبه بعد از ظهر خوبه ؟ رضوان – عالیه . و رو به من گفت . رضوان – تو نمیاي مارال ؟ من – مگه نمی خواین پارچه چادري بگیرین ؟ من که چادر سر نمی کنم . نرگس لبخندي زد . نرگس – پارچه هاي دیگه هم داره . همه شون هم قشنگن . سري تکون دادم . من – منم میام . وضو گرفتم نمازم رو بخونم که همون موقع رضوان زنگ زد و ساعت قرارش با نرگس رو گفت و آخرش اضافه کرد قرار شده امیرمهدي بیاد دنبالمون . و ما رو ببره . داشتم از شدت ذوق پس می افتادم . طوري که مامان اخمی بهم کرد و ذوقم کور شد . مامان – خوبه که با خدا قول و قرار داري وگرنه معلوم نیست می خواستی چقدر ذوق کنی ؟ خودم رو مظلوم کردم . من – دختر به این خوبی ! مامان – به جاي این ذوق کردنا و این مظلوم بازیا بگو کی بگم این خواستگارا بیان ؟ اخمی کردم . من – واي مامان . یه امروز حال من رو نگیر . بذار براي بعد تو رو خدا . سري تکون داد . مامان – آدم رو دق می دي مارال . و رفت سمت اتاق خوابشون . مثالً کمی قهر کرده بود باهام . که چرا حرفش رو گوش نمی کنم . با فکر اینکه وقتی برگشتم می رم و از دلش در میارم ذهنم پر کشید سمت امیرمهدي . حس اذیت کردنش بدجور تو وجودم زبونه می کشید . فکري مثل برق از ذهنم گذشت . موذیانه خندیدم عجب نقشه اي کشیده بودم ! آخ که دلم براي دیدن عکس العملش ضعف می رفت . قبل از حاضر شدنم سی دي مورد نظرم رو گذاشتم تو کیفم و بعد رفتم سراغ کمدم . همون مانتوي سفید بلندم رو پوشیدم . با صداي زنگ در ، بلند یه " خداحافظ " گفتم و بیرون رفتم . ماشین امیرمهدي جلوي در خونه مون بود . خودش پشت فرمون بود و نرگس هم کنارش نشسته بود . رضوان هم رو صتدلی عقب ماشین نگاهش به سمت من بود . با فکر اینکه چه طوري یه دستی می خواد رانندگی کنه سوار شدم و بلند " سلام " کردم . جوابم رو دادن و ماشین حرکت کرد . آروم حرکت می کرد و بیشتر با دست راستش که سالم بود رانندگی می کرد . وقتی هم می خواست دنده رو عوض کنه با نوك انگشتاي دست چپش فرمون رو کنترل می کرد . تو دلم خداخدا کردم بتونم نقشه م رو اجرا کنم . همه ساکت بودن و کسی چیزي نمی گفت . وارد خیابون اصلی که شدیم براي اینکه بتونم نقشه م رو اجرا کنم ، کمی خودم رو به سمت جلو کشیدم و گفتم . نویسنده: گیسوی‌پاییز
•به نام خدا• رمان آدم و حوا من – ببخشید فکر کنم خیلی ساکتیم . آهنگی ندارین گوش کنیم از این سکوت خالص شیم ؟ امیرمهدي سري تکون داد . امیرمهدي – االن روشن می کنم . و دستگاه پخش رو زد . صداي افتخاري تو ماشین پیچید . یارا یارا گاهی ، دل ما را ... به چراغ نگاهی روشن کن چشم تار دل را ، چو مسیحا ... به دمیدن آهی روشن کن .... سریع خودم رو کشیدم جلو . من – واي من سنتی گوش نمی دم . نرگس چرخید به سمتم . نرگس – آخی . این آقا داداش ما فقط سنتی گوش می ده . اگه می دونستم ، از سی دي هاي خودم می آوردم . من پاپ هم گوش می کنم . با خوشحالی گفتم . من – من با خودم سی دي دارم . بدم بذاریش ؟ نرگس – بده . دست بردم تو کیفم و سی دي مورد نظرم رو بیرون آوردم و دادم دستش . من – قربون دستت . ولومش رو هم زیاد کن . نرگس هم سی دي رو گذاشت . می دونستم همون اولین آهنگش براي امیرمهدي عالیه . چند ثانیه بعد آهنگ گوشواره ي ساسی مانکن تو ماشین پیچید . نگاهی به سمت پخش انداخت . اخمش نشون می داد از ریتم آهنگ خوشش نیومده . دست برد و صداش رو کم کرد . ولی نه اونقدري که نتونیم بشنویم چی می گه . فقط ماشین رو از اون همه ریتم کوبنده خالص کرد . دوباره نگاه به رو به رو دوخت . با شروع شدن متن آهنگ ، و روون شدن کلمات به دنبال هم ، نگاه از رو به رو گرفت و بهت زده خیره شد به پخش . انگار جواب بهتش رو از اون می خواست بگیره . لحظه به لحظه که می گذشت بهتش بیشتر می شد و نگاهش بین مسیر رو به روش و پخش ماشین می چرخید . بیا برگرد جون من انقده اطفاري نشو ..... به جز مانکن با کسی نرو و با کسی تو همبازي نشو ..... وقتی منو بوس می کنه و دوتا چشماشو می بنده ..... قربون اون لباش برم که دم به دیقه می خنده نگاهی به نرگس انداختم . لبش رو به دندون گرفته بود و انگار سعی می کرد نخنده . حس می کردم لباش از شدت فشار داره کبود می شه . رضوان هم چادرش رو جلوي صورتش گرفته بود از لرزش چادر معلوم بود داره می خنده . . ته از خنده شون خنده م گرفته بود . ولی سعی نخندم کردم اصالً دلم از این اذیت احساس رضایت کردم . نگاهم رو چرخوندم سمت امیرمهدي . نگاه مبهوتش از اینه ي جلو به من دوخته شد . با همون حالت لب زد . امیرمهدي – این چیه ؟ نگاه مبهوتش ، اخمی که روي پیشونیش هر لحظه بیشتر می شد ، و حالت نگاه دلخورش ، تموم ذوقم رو کورکرد . یه لحظه احساس پشیمونی کردم . مثل آدماي شکست خورده حس بدي داشتم . تکیه دادم به پشتی صندلیم و سکوت کردم . سرم رو زیر انداختم خجالت کشیدم نگاهش کنم . نکنه فکر بدي در موردم می کرد ؟!! در اصل شکست خورده بودم . فکر نمی کردم این رفتار رو داشته باشه . نگاه دلخورش اعصابم رو به هم ریخت باز هم یه اشتباه دیگه . و این بار دیگه توجیهی براش نداشتم . حتی دلم نخواست به دروغ بگم که سی دي اشتباه آوردم تا دلخوریش تموم شه . سکوتش و کم کردن صداي آهنگ به حدي که فقط یه ته صداي کمی ازش شنیده می شد که زیاد هم قابل تشخیص نبود ، نشون دهنده ي دلخوري و ناراحتیش بود . بی اختیار اخم کردم . هر چی بد و بیراه بلد بودم نثار روح و روان خودم کردم . اینم کار بود انجام دادم ؟ من که می دونستم اهل اینجور آهنگا نیست ! من که می دونستم صد سال هم ساسی مانکن گوش نمی ده . من که می دونستم ، باید حداقل از یه آهنگ بهتر استفاده می کردم . بعد هم تو دلم خدا رو شکر کردم که از یه خواننده ي زن سی دي نیوردم که دیگه ر حتما یختن خونم حالل می شد . ً دسته ي کیفم رو جا به جا می کردم و تو دلم آرزو می کردم زودتر برسیم تا از جو سنگین حاکم بر ماشین راحت بشم . ضربه اي که به پهلوم خورد باعث شد نگاهی به رضوان بندازم . نویسنده: گیسوی‌پاییز
•به نام خدا• رمان آدم و حوا ضربه اي که به پهلوم خورد باعث شد نگاهی به رضوان بندازم با سر اشاره کرد که یعنی چرا ناراحتم . منم با باال انداختن سرم به معنی هیچی جوابش رو دادم . کمی خودش رو به طرفم خم کرد و آهسته کنار گوشم گفت . رضوان – فکر کنم به خاطر تو خاموشش نکرد . وگرنه از اون حالتش معلوم بود ولش کنن سی دي رو پرت میکنه بیرون . کمی خودش رو عقب کشید و به چشم هام نگاه کرد . منم نگاهش کردم . واقعاً یعنی به خاطر من خاموشش نکرد ؟ شونه اي باال انداختم و باز هم سرگرم کیفم شدم . با توقف ماشینش سرم رو بلند کردم . فکر کردم به مکان مورد نظر رسیدیم ، ولی با دیدن چراغ قرمز و ماشینهاي اطراف فهمیدم اشتباه کردم . امیرمهدي شیشه ي طرف خودش رو پایین تر داد . همون لحظه یه دختر بچه ي حدودا ید سمت ماشین . ً هشت ، نه ساله دو از سر و وضع لباسش معلوم بود که از این دست فروشاي سر چهارراه ها هستش . کنار ماشین ایستاد و با خوشحالی گفت . دختر – سالم عمو . و عمو و از شدت خوشحالی کشید . با تعجب نگاهم رو دوختم به امیرمهدي . یعنی دختر بچه رو می شناخت ؟ لبخند رو لباش مهر تأیید شناختش بود . امیرمهدي – سالم عمو . خوبی ؟ دختر – بله . کی اومدي عمو ؟ فکر کردم هنوز برنگشتی ! امیرمهدي – خیلی وقته برگشتم . فقط یه مقدار مریض بودم . نشد بیام دیدنتون . بابات بهتره؟ چشماي دختر بچه رو کمی غم گرفت . دختر – هفته ي پیش باز حالش بد شد . بردیمش دکتر . همون دکتري که شما برده بودیش . امیرمهدي – دکتر چی گفت ؟ لحنش کمی نگران بود . قبل از اینکه دختر بچه جوابی بده ، چراغ سبز شد و بوق ماشین هاي پشت سرمون بلند . امیرمهدي با گفتن " برو تو پیاده رو " به دختربچه ، فرمون رو چرخوند و ماشین رو از بین ماشینا با زحمت به سمت کنار خیابون روند . ماشین رو خاموش کرد . دختر بچه بازم اومد کنار ماشین . امیرمهدي – خوب نگفتی . دکتر چی گفت ؟ دختر – هیچی . گفت یکی از قرصاش خوب نبوده . عوضش کرد . االن دیگه خوبه . امیرمهدي لبخندي زد . امیرمهدي – احد کجاست ؟ دختر – احد رفته گل بیاره . گالش امروز زود تموم شد . امیرمهدي سري تکون داد . امیرمهدي – تو هفته میام یه سر به بابات می زنم . راستی .. با دست به نرگس اشاره کرد . امیرمهدي – این خانوم خواهرمه . همون که گفتم اگر بخواي می تونه به تو و احد زبان یاد بده . و بعد رو به نرگس گفت . امیرمهدي – ایشونم همون یگانه خانومه که برات گفتم . یگانه نگاهش رو به نرگس دوخت و خیلی مودب " سالم " کرد . نرگس هم با خوشرویی جوابش رو داد . یگانه نگاهش رو داخل ماشین چرخوند و رو به امیرمهدي گفت . یگانه – این خانوما کین عمو ؟ امیرمهدي – دوستاي خواهرم . یگانه به ما هم سالمی کرد که جوابش رو دادیم . و من تو ذهنم چرخ خورد " دوستاي خواهرم " ... چقدر براش غریبه بودم ! خودم گفتم حتماً یگانه – عمو من فکر کردم با زنت اومدي . پیش عمو عروسی کرده که دیگه نمیاد پیشمون . امیرمهدي لبخند قشنگی زد . امیرمهدي – نه عمو . قول دادم هر وقت عروسی کنم شما رو هم دعوت کنم ! یگانه لبخندي زد و سري تکون داد . امیرمهدي – خوب حاال یگانه خانوم . امروز چندتا دعا فروختی ؟ یگانه دسته ي دعاهاي تو دستش رو نشون داد . یگانه – دیگه بین ماشینا نمی فروشم عمو . می رم تو پیاده رو . همونجا یه میز می ذارم و به مردم می فروشم . امیرمهدي – آفرین . کار خوبی می کنی . مراقب باش هیچکدوم زمین نیفته . چون اسم .. یگانه هم صدا باهاش ادامه داد . یگانه – خدا روش نوشته شده . امیرمهدي لبخندي زد و گفت . امیرمهدي – آفرین دختر خوب . حاال اگه اجازه می دي ما بریم . یگانه – باشه عمو . قول دادي این هفته بیاي خونمون نویسنده: گیسوی‌پاییز
•به نام خدا• رمان آدم و حوا امیرمهدي سري تکون داد . . امیرمهدي – قول دادم . خدافظ فعالً و دوباره ماشین راه افتاد . نرگس رو به امیرمهدي گفت . نرگس – خیلی دختربچه ي شیرینی بود . امیرمهدي سري تکون داد . امیرمهدي – هم خودش خیلی دختر خوب و مودبیه هم برادرش پسر خوبیه . اگر مادر داشتن نیاز نبود کار کنن . نرگس برگشت سمت ما و گفت . نرگس – یگانه و برادرش از وقتی پدرشون مریض شده کار می کنن . اولش کارشون جمع کردن مواد بازیافتی بود . که از تو آشغاال پیدا می کردن . ولی خوب به خواست خدا و کمک چندتا خیر ، االن وضعشون بهتره . رضوان کمی خودش رو جلو کشید . رضوان – معلومه یکی از اون خیرین آقاي درستکارن . امیرمهدي محجوبانه گفت . امرمهدي – ما فقط وسیله ایم . رضوان – اگر کاري هم از دست ما بر میاد بگین . خوشحال می شیم به اینجور آدماي آبرومند کمک کنیم . امیرمهدي سري تکون داد . امیرمهدي – چشم . ما هم خوشحال میشیم تعدادمون بیشتر بشه و بتونیم کمکاي بهتري بکنیم . من همچنان ساکت بودم و بیشتر شنونده بودم . شنونده ي حرفاشون درباره ي خونواده هاي بی بضاعتی که زیر نظر کمیته ي امداد نیستن . و کمک هایی که می شد به این خونواده ها کرد . جوري حرف می زد که انگار کمک کردن به این آدم ها ، لطف و محبت نیست و وظیفه ست . انگار آفریده شدیم که باري از روي دوش اینجور خونواده ها برداریم . چنان با عشق از کمک بهشون حرف می زد که یه لحظه تو دلم دعا کردم که کاش من هم بتونم کمکی بکنم هوا داشت تاریک می شد که به مکان مورد نظر رسیدیم . صداي صوت قرآن از مسجدي که اون نزدیکی بود نشون دهنده ي نزدیکی به زمان اذان بود . اذان و نماز .... و نماز ... بی اختیار با دست راستم کوبیدم تو صورتم و رو به رضوان بلند گفتم . من – واي نمازم رو نخوندم ! رضوان متعجب برگشت سمتم . رضوان – نماز کی ؟ من – ظهر و عصر . وضو گرفتم که همون موقع زنگ زدي . بعدش دیگه یادم رفت . امیرمهدي که داشت ماشینش رو بین دوتا ماشین دیگه پارك می کرد از آینه نگاهی بهم انداخت و من حس کردم لبخند کم رنگی رو لباش نشست . نرگس هم برگشت به سمت من . نرگس – اشکال نداره . امشب جبرانش کن . سري تکون دادم به معناي " باشه " . کار دیگه اي که از دستم بر نمی اومد . نرگس – راستی مارال جون . تو که از چادر بدت میاد و نمی تونی رو سرت نگه ش داري . چه جوري نماز میخونی ؟ لبم رو به دندون گرفتم . اینم سوال بود جلوي امیرمهدي ؟ خوب من چی می گفتم که آبروم نره ! درمونده گفتم . من – اممم .. صدام رو پایین آوردم و تند تند بدون نفس گرفتن گفتم . من – دو تا کش بهش دوختم . یکی رو از زیر چادر می ندازم پشت سرم . یکی رو هم از روي چادر می ندازم . دوتا بند هم بهش دوختم که دور سرم می چرخونم و از پشت به هم گره می زنم . نرگس دستش رو جلوي دهنش گرفت و ریز ریز خندید . از خجالت سرم رو پایین انداختم . آخه اینم سوال بود ؟ من که آبروم رفت ! با صداي امیرمهدي که گفت " بفرمایید " هر سه دست بردیم سمت دستگیره ي در . نرگس قبل از پیاده شدن رو به امیرمهدي گفت . نرگس – تو ماشین منتظرمون می مونی ؟ امیرمهدي – نه . منم تو پاساژ کار دارم . نرگس سري تکون داد و پیاده شد . ما هم پیاده شدیم و قبل از اومدن امیرمهدي هر سه داخل پاساژ شدیم و رفتیم سمت پارچه فروشی مورد نظر . داخل مغازه ، نرگس از فروشنده خواست که پارچه هاي چادریش رو نشونمون بده . نویسنده: گیسوی‌پاییز
📕برنامه‌های فرهنگی، آموزشی موسسه رضوانه☺️ شنبه‌ها : 💚 ژیمناستیک🤸‍♂ _______________________________ یکشنبه‌ها :💙 کنگ فو🥊 _______________________________ دوشنبه ها:💛 ژیمناستیک🤸‍♂ _______________________________ سه شنبه ها:🧡 کنگ فو🥊 و طراحی نقاشی🎨 _______________________________ چهارشنبه ها:🤍 فن بیان🎙و ژیمناستیک🤸‍♂ _______________________________ پنجشنبه ها :❤️ سرود🎼 و زبان📚 و کنگ فو🥊 و قرآن📖 ______________________________ جمعه ها :💜 دورهمی دخترونه به همراه صبحانه🍳🥞 و حلقه صالحین _______________________________ مراسم هفتگی هیئت بنات الزینب هر هفته چهارشنبه ها ساعت 15💖 _______________________________ هر ماه یک برنامه تفریحی دسـته جمعـی اعم از... کوهنوردی🧗‍♂ ، استخر ، والیبال🤾 ، بسکتبال⛹‍♀ و.... ویژه دانش آموزان فعال مجموعه🥰😍 با ما همـراه باشـید در موسسه فرهنگی تربیـتی رضوانه😉 @rezvaneh_info
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 ساعت ۱۱:۵۴ اذان ظهر به افق البرز 💫 حکمتشماره۶۵ _ترک دوستان و تنهایی: از دست دادن دوستان غربت است. 🌱✨️ ╭─━─━🍃🌸🍃━─━─╮ @rezvaneh_info ╰─━─━🍃🌸🍃━─━─╯