eitaa logo
💕💞مؤسسه رضوانه💞💕
1.1هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
746 ویدیو
9 فایل
💖موسسه فرهنگی وتربیتی رضوانه ⭐آموزشی ⭐ورزشی ⭐تفریحی 💖یه دورهمی دخترونه درفضایی امن 💫مصلی امام خمینی(ره) آیدی اینستا👇 https://instagram.com/rezvaneh_info?igshid=ZGUzMzM3NWJiOQ== ادمین👇 https://eitaa.com/admin_rezvane
مشاهده در ایتا
دانلود
📸 حضور ارزشمند مادران شهدای والامقام، شهید احمدی روشن، شهید اسداللهی، شهید مرادی، شهید محمد خانی ۸اسفندماه (قسمت سوم) _______________________________
۲ روز تا انتخابات😍 امام خمینی(ره): وصیت من به ملت شریف آن است که در تمام انتخابات در صحنه باشند.❤️
19.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای مدنی برقع و مکی نقاب سایه نشین چند بُوَد آفتاب؟ منتظران را به لب آمد نفس ای ز تو فریاد، به فریاد رس🥲🧡 📸 +قسمت‌‌اول آماده‌سازی‌جشن‌‌امام‌زمانی😍💚
17.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- کاش‌مارا ز وفا ؛ره‌به‌حضورش‌بدهند.. - عیدی‌ماهمه‌راحکم‌ظهورش‌بدهند"🥲🦋 📸 +قسمت‌‌دوم شروع‌موکب‌دخترانه🥹🎊
🌹 ساعت ۱۸:۲۰ اذان مغرب به افق البرز💫 رسول اکرم (ص) هر کس یتمی را سرپرستی کند تا آنکه بی نیاز شود ، خداوند به سبب این کار بهشت را بر او واجب سازد ، هم چنان که آتش دوزخ را بر خورنده مال یتیم واجب ساخته است . 🌱✨️ ╭─━─━🍃🌸🍃━─━─╮ @rezvaneh_info ╰─━─━🍃🌸🍃━─━─╯
•به نام خدا• رمان آدم و حوا بدون اینکه به طرفم برگرده دستش رو به علامت ادامه ندادن گرفت طرفم . امیرمهدي – الان نه . بلند شد . و شروع کرد قدم زدن . ازم دور شد . می فهمیدم کلافه ست . می فهمیدم عصبیه . می فهمیدم بازم اعتقاداتش بهش اجازه نمی ده به راحتی از کنار این موضوع بگذره . اما نمی دونم چرا حس کردم رفت که عصبانیتش رو ، سرم خالی نکنه . که چیزی نگه که ناراحت بشم . که نشکنم . که خودش رو کنترل کنه . که بینمون دعوا و کدورتی پیش نیاد . رفت که آروم بشه . که با خودش خلوت کنه و خشمش رو کنترل . شاید رفت تا محبوب من باقی بمونه . که به خصلت های خوبش این کارش رو هم اضافه کنم . که یادم باشه اگر از دستش بدم ؛ ضرر کردم . ضرری که جبران شدنی نیست . رفت که باور کنم اگر می خوامش ، با این همه خوبی ، باید حواسم به خواسته هاش باشه . که اگر چادر سرم نمی کنم حداقل حواسم به شال روی سرم باشه که نگاه کسی به سمتم کشیده نشه . رفت که با خودم بگم " وقتی اومد بهش می گم موضوع پویا رو . وقتی برگشت ، وقتی با قدم های اهسته به طرفم اومد ، دیگه نه اخم داشت و نه عصبی بود . عادی بود و انگارهیچ اتفاقی نیفتاده . اروم نشست کنارم و خیلی عادی تر گفت . امیرمهدی – خب داشتیم درباره ی چی حرف می زدیم ؟ می خواست با سکوت درباره ی موضوع به وجود اومده به کجا برسه ؟ سکوت دوای درد من نبود . باید میگفتم . برای همین با هر سختی ای بود دهن باز کردم . من – باید یه چیزی رو توضیح بدم ! بعدا راجع بهش حرف می زنیم . امیرمهدی – این دفعه من دستم رو به علامت ادامه ندادن جلوش گرفتم . من – نه . باید بگم . مهمه . خیلی مهمه . ممکنه بعدش نیاز باشه به جای حرف زدن ، برای ادامه ی این فرصت فکر کنی . باید زودتر می گفتم . تکیه داد به پشتی نیمکت و نشون داد اماده ی شنیدنه . کاش همه چیز رو دور تند قرار می گرفت و می تونستم با سرعت نور از پویا حرف بزنم تا زودتر راحت شم . نویسنده = گیسوی پاییز
•به نام خدا• رمان آدم و حوا تا زودتر بفهمم عکس العمل امیرمهدی چیه . تا اون ترس نشسته تو تنم میل رفتن پیدا کنه . می گن ترس برادر مرگه و واقعاً راست گفتن . چون ترس از دست دادن امیرمهدی ، خود خود مرگ بود . و من داشتم با تک تک سلولای بدنم تجربه ش می کردم . وقتی می دونستم احساسمون دو طرفه ست ، وقتی محبت عاشقانه ش رو تجربه کرده بودم ، نداشتنش مساوی می شد با مرگ . نفس عمیقی کشیدم . من – قبل از سقوط هواپیما قرار بود با پویا ازدواج کنم . البته هنوز بهش بله نگفته بودم ولی انقدر رابطه مون صمیمی بود که مطمئن باشه ته ته اون رابطه ختم می شه به ازدواج . بعد از خواستگاریش با صلاح دید بابام برای آشنایی بیشتر با هم رفت و آمد داشتیم . از اول تو یه مهمونی باهاش آشنا شدم و بیشتر رفت و آمدمون هم شد رفتن به همون مهمونیا . بی حجاب .... با لباسای ..... چقدر سخت بود اعتراف به چیزهایی که می دونستم امیرمهدی به شدت باهاش مخالفه و اگر زمین و آسمون هم یکی بشه از اعتقادش بر نمی گرده . سخت بود گفتن از اینکه پویا من رو با چه لباس هایی دیده . حس می کردم دستی دور گردنم قرار گرفته و دائم بهش فشار میاره تا نفسم بند بیاد . " لعنت " ی به پویا فرستادم . بدترین قسمت ماجرای ما گفتن همین ارتباط بود . نفس عمیقی کشیدم . من – دستمم گرفته . نه یه بار . چند بار . ولی باور کن همیشه فکر می کردم قراره زنش بشم و همین باعث می شد آشناییمون اینجوری پیش بره . می خواستم بعد از برگشتن از مسافرت بهش بله بگم و رسماً نامزد شیم و بریم دنبال کارای عروسیمون . ولی اون سقوط و دیدن تو همه چی رو به هم ریخت . گره ای بین ابروهاش افتاده بود . گره ای که بند دلم رو پاره میکرد . چشمام رو بستم و سعی کردم با تموم صداقتم بگم که به خاطر حرفاش زندگیم عوض شد . من – نمی دونم چی شد ؟ اولش فقط میخواستم اذیتت کنم اما حرفات زیر و روم کرد . به دلم نشستین . هم تو و هم حرفات . نویسنده = گیسوی پاییز