#گزارش_تصویری 📸
حضور ارزشمند مادران شهدای والامقام، شهید احمدی روشن، شهید اسداللهی، شهید مرادی، شهید محمد خانی
۸اسفندماه
(قسمت سوم)
_______________________________
#سـرداران_جهاد_تبیین
#مادران_شهید
#مصلی_امام_خمینی_ره
#رضوانه
۲ روز تا انتخابات😍
امام خمینی(ره): وصیت من به ملت شریف آن است که در تمام انتخابات در صحنه باشند.❤️
#رای_اولی
#رای_میدهم
#کشوری_زیبا
#منتخب_خاص
#باما_تا_انتخابات
19.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای مدنی برقع و مکی نقاب
سایه نشین چند بُوَد آفتاب؟
منتظران را به لب آمد نفس
ای ز تو فریاد، به فریاد رس🥲🧡
📸#گزاش_تصویری
+قسمتاول
آمادهسازیجشنامامزمانی😍💚
#نیمه_شعبان
#موکب_پذیرایی
#دختران_رضوانه
#میلاد_امام_زمان_عج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#مصلی_امام_خمینی_ره
17.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- کاشمارا ز وفا ؛رهبهحضورشبدهند..
- عیدیماهمهراحکمظهورشبدهند"🥲🦋
📸#گزاش_تصویری
+قسمتدوم
شروعموکبدخترانه🥹🎊
#نیمه_شعبان
#موکب_پذیرایی
#دختران_رضوانه
#میلاد_امام_زمان_عج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#مصلی_امام_خمینی_ره
🌹#به_وقت_نیایش
ساعت ۱۸:۲۰ اذان مغرب به افق البرز💫
رسول اکرم (ص)
هر کس یتمی را سرپرستی کند تا آنکه بی نیاز شود ، خداوند به سبب این کار بهشت را بر او واجب سازد ، هم چنان که آتش دوزخ را بر خورنده مال یتیم واجب ساخته است .
🌱✨️
╭─━─━🍃🌸🍃━─━─╮
@rezvaneh_info
╰─━─━🍃🌸🍃━─━─╯
•به نام خدا•
#رویای_کلمات
رمان آدم و حوا
#پارت۱۸۰
بدون اینکه به طرفم برگرده دستش رو به علامت ادامه ندادن گرفت طرفم .
امیرمهدي – الان نه .
بلند شد . و شروع کرد قدم زدن .
ازم دور شد . می فهمیدم کلافه ست . می فهمیدم عصبیه . می فهمیدم بازم اعتقاداتش بهش اجازه نمی ده به راحتی از کنار این موضوع بگذره .
اما نمی دونم چرا حس کردم رفت که عصبانیتش رو ، سرم خالی نکنه .
که چیزی نگه که ناراحت بشم . که نشکنم .
که خودش رو کنترل کنه . که بینمون دعوا و کدورتی پیش نیاد .
رفت که آروم بشه . که با خودش خلوت کنه و خشمش رو کنترل .
شاید رفت تا محبوب من باقی بمونه . که به خصلت های خوبش این کارش رو هم اضافه کنم . که یادم باشه اگر از دستش بدم ؛ ضرر کردم . ضرری که جبران شدنی نیست .
رفت که باور کنم اگر می خوامش ، با این همه خوبی ، باید حواسم به خواسته هاش باشه . که اگر چادر سرم نمی کنم حداقل حواسم به شال روی سرم باشه که نگاه کسی به سمتم کشیده نشه .
رفت که با خودم بگم " وقتی اومد بهش می گم موضوع پویا رو .
وقتی برگشت ، وقتی با قدم های اهسته به طرفم اومد ، دیگه نه اخم داشت و نه عصبی بود . عادی بود و انگارهیچ اتفاقی نیفتاده .
اروم نشست کنارم و خیلی عادی تر گفت .
امیرمهدی – خب داشتیم درباره ی چی حرف می زدیم ؟
می خواست با سکوت درباره ی موضوع به وجود اومده به کجا برسه ؟ سکوت دوای درد من نبود . باید میگفتم .
برای همین با هر سختی ای بود دهن باز کردم .
من – باید یه چیزی رو توضیح بدم !
بعدا راجع بهش حرف می زنیم .
امیرمهدی – این دفعه من دستم رو به علامت ادامه ندادن جلوش گرفتم .
من – نه . باید بگم . مهمه . خیلی مهمه . ممکنه بعدش نیاز باشه به جای حرف زدن ، برای ادامه ی این فرصت فکر کنی . باید زودتر می گفتم .
تکیه داد به پشتی نیمکت و نشون داد اماده ی شنیدنه .
کاش همه چیز رو دور تند قرار می گرفت و می تونستم با سرعت نور از پویا حرف بزنم تا زودتر راحت شم .
نویسنده = گیسوی پاییز
•به نام خدا•
#رویای_کلمات
رمان آدم و حوا
#پارت۱۸۱
تا زودتر بفهمم عکس العمل امیرمهدی چیه . تا اون ترس نشسته تو تنم میل رفتن پیدا کنه .
می گن ترس برادر مرگه و واقعاً راست گفتن . چون ترس از دست دادن امیرمهدی ، خود خود مرگ بود . و من داشتم با تک تک سلولای بدنم تجربه ش می کردم . وقتی می دونستم احساسمون دو طرفه ست ، وقتی محبت عاشقانه ش رو تجربه کرده بودم ، نداشتنش مساوی می شد با مرگ .
نفس عمیقی کشیدم .
من – قبل از سقوط هواپیما قرار بود با پویا ازدواج کنم . البته هنوز بهش بله نگفته بودم ولی انقدر رابطه مون صمیمی بود که مطمئن باشه ته ته اون رابطه ختم می شه به ازدواج . بعد از خواستگاریش با صلاح دید بابام برای آشنایی بیشتر با هم رفت و آمد داشتیم . از اول تو یه مهمونی باهاش آشنا شدم و بیشتر رفت و آمدمون هم شد رفتن به همون مهمونیا . بی حجاب .... با لباسای .....
چقدر سخت بود اعتراف به چیزهایی که می دونستم امیرمهدی به شدت باهاش مخالفه و اگر زمین و آسمون هم یکی بشه از اعتقادش بر نمی گرده . سخت بود گفتن از اینکه پویا من رو با چه لباس هایی دیده .
حس می کردم دستی دور گردنم قرار گرفته و دائم بهش فشار میاره تا نفسم بند بیاد . " لعنت " ی به پویا فرستادم . بدترین قسمت
ماجرای ما گفتن همین ارتباط بود .
نفس عمیقی کشیدم .
من – دستمم گرفته . نه یه بار . چند بار . ولی باور کن همیشه فکر می کردم قراره زنش بشم و همین باعث می شد آشناییمون اینجوری پیش بره . می خواستم بعد از برگشتن از مسافرت بهش بله بگم و رسماً نامزد شیم و بریم دنبال کارای عروسیمون . ولی اون سقوط و دیدن تو همه چی رو به هم ریخت .
گره ای بین ابروهاش افتاده بود . گره ای که بند دلم رو پاره میکرد .
چشمام رو بستم و سعی کردم با تموم صداقتم بگم که به خاطر حرفاش زندگیم عوض شد .
من – نمی دونم چی شد ؟ اولش فقط میخواستم اذیتت کنم اما حرفات زیر و روم کرد . به دلم نشستین . هم تو و هم حرفات .
نویسنده = گیسوی پاییز