همیشه سختترین مسیر ها،
به زیباترین مقصد ها میرسن🤍🍃
🌹 #به_وقت_نیایش
ساعت ۱۷:۳۶ اذان مغرب به وقت البرز🪸
امام رضا عليه السلام :
درباره آيه «پس گذشت كن، گذشتى زيبا...» فرمودند: مقصود، گذشت بدون مجازات و تندى و سرزنش است.
🌱✨️
╭─━─━🍃🌸🍃━─━─╮
@rezvaneh_info
╰─━─━🍃🌸🍃━─━─╯
به اسرائیلی ها یه خبر بدین:
تو که
گنبد آهنی داری
هرگز با کشوری که
گنبدش از طلاست
رو به رو نشو👌
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا ع ❤️
🤲اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرج🤲
#گنبد_طلا
#گنبد_آهنین
💚⃟○━━
|
پیامبر اکرم: داناترین مردم کسی است که دانش دیگران را به دانش خود بیفزاید.
به نیت حضرت محمد که شنبه ها به نام ایشان منور شده است همگی باهم پنج صلوات هدیه میکنیم به محضرشون💚
اللهم صل علی محمد و آل محمد
_پنجمرتبه
#رسم_بیقراری
#هدیه
#صلوات
#امام_روز
#رضوانه
@rezvaneh_info
•به نام خدا•
#رویای_کلمات
رمان برزخ اما.....
#پارت۴۲۳
بابا –اینكه هر کاری داشت بدون خجالت بهم بگه .گفتم فكر کن منم پدرتم.
لبخندی زدم:
من –مرسی بابا.
رسیدیم به صندلی ها و نشستیم.
دست گذاشت رو دستم.
بابا –از الان به بعد بیشتر حواست بهش باشه به خاطر فشاری که این جلسات و فیزیوتراپی بهش میاره ممكنه زودرنج تر بشه و حساس تر،اگر تو کم بیاری اون نابود میشه،دلگرمیش همین توان و مصمم بودن شماهاست.نفس عمیقی کشیدم و آروم "چشم "ی گفتم که باعث شد بابا به خنده بیفته.
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
من –به چی ميخندین ؟
بابا –به اینكه یادم نمیاد دخترم انقدر حرف گوش کن باشه و راحت بگه چشم،مارال من فقط لجبازی بلد بود.
لبخندی زدم.
بابا –خوبه که انقدر بزرگ شدی . یعنی جبر زمان بزرگت کرد . اما برای شوهرت تو تنهاییتون همون مارال باش،شاد و سرزنده و حاضر جواب . دلخوشیش باش.
یاد حرف امیرمهدی افتادم . همون روزی که تو خونه شون بهم گفته بود وقتی فكرم راحته و ناراحت نیستم ، پر از
هیجان ميشم،راست ميگفت، خیلی وقت بود که اون مارال گذشته تو پستو به پستوی غم گم شده بود.خیلی وقت بود که نمیتونستم فكرم رو از هجوم رنج و درد آزاد کنم . یعنی ميرسید اون روزی که امیرمهدی باز
هم همون مارال قبل رو ببینه ؟مطمئن بودم تا زمانی که درد امیرمهدی کم نشه منم همون مارال قبل نميشم . درد اون درد منم بود!
بابا آروم زد رو دستم و من رو از فكر بیرون آورد:
بابا –فكر کنم برای گفتار درمانی خونه هم بیان . باهاشون صحبت ميکنم ببینم ميشه بیان تو خونه که کمتر نیاز باشه از خونه خارجش کنی ؟ اینجوری برای خودش هم بهتره تا وقتی که یه کم جون بگیره و رفت و آمد خسته ش نكنه.
من –ميترسم زیاد تو خونه بمونه و افسرده بشه.
بابا –تا یكی دو ماه باید صبوری کنین تا یه مقدار شرایطش بهتر شه،اینجوری نه توانی برای تو ميمونه و نه اون سری تكون دادم، اون روزا فقط "صبر "چاره ی تموم مشكلاتمون بود.خونه که رسیدیم امیرمهدی از شدت خستگی فقط چند لقمه غذا خورد و زود تسلیم خواب شد . بابا هم که
مطمئن شد مشكلی نیست و امیرمهدی کاری نداره بدون اینكه چیزی بخوره رفت خونه. چند روز بعد بود که مائده و نرگس همراهای من برای بردن امیرمهدی به فیزیوتراپی شدن،خان عمو چون نمی
تونست بیاد مائده رو فرستاده بود تا با ماشینش رفت و آمدمون رو به عهده بگیره . به سختی و با کمک مامان طاهره ، امیرمهدی رو پایین بردیم و سوار ماشین کردیم. جلوی بیمارستان هم نگهبان بیمارستان به کمكمون اومد.خوب ما رو می شناخت و وقتی دید مردی همراهمون نیست کمک کرد تا امیرمهدی رو از ماشین بیرون بیاریم و روی ویلچر بذاریم.
خدا از هرجایی که فكر نميکردم برام کمک ميفرستاد و من با ناباوری این همه رحمتش رو نظاره می کردم،امیرمهدی با لكنت ممنونمی به همگیمون گفت و باعث شد هر سه لبخند بزنیم. وارد بیمارستان که شدیم باز هم پورمند جلوی چشمام ظاهر شد . دقیقاً شبیه به زبل خان همه جا حضور داشت.پورمند با دیدنمون سریع رو به پرستاری بلند گفت:
پورمند –بگین دوتا پرستار مرد بیان .
و با دست اشاره ای به طرفمون کرد و ادامه داد:
پورمند –همراهای مریض نميتونن وارد اتاق فیزیوتراپی بشن.
برنامه ی امیرمهدی رو خوب بلد بود اخمی کردم و ازش رو گرفتم این بشر دست بردار نبود، صبر کردیم تا
پرستارها بیان .
وقتی امیرمهدی رو بردن در حالی که سه نفری به سمت صندلی ها ميرفتیم پشت چشمی نازک کردم و آروم گفتم :
من –زبل خان اینجا،زبل خان اونجا،زبل خان همه جا ... فقط یه دستمال کم داره که عرقش رو پاک کنه و
دوباره بریزه رو سرش.
از حرفم نرگس و مائده به خنده افتادن
نرگس –وای از دست تو.
من –والا به خدا .. این بشر همیشه همه جای بیمارستان هست.
مائده –مگه دکتر نیست ؟ خب حتماً کارش ایجاب ميکنه به همه جا سرک بكشه.
نیم نگاهی بهش انداختم . از اونایی که معنیش ميشه "
تو چقدر ساده ای . "بنده ی خدا از چیزی خبر نداشت و
فكر ميکرد پورمند یكیه مثل شوهر خودش یا شوهر من.
آروم گفتم:
من –نه مائده جون . ایشون سابقه ش پیش ما خرابه و رو به پورمندی که دائم جلوی ما به بهونه ای ميرفت و می اومد اخمی کردم و تو دلم خط و نشون کشیدم ولی خبر نداشتم خدا ميدونه داره با بنده ش چیكار میکنه و چه خوابی براش دیده!
مائده روی صندلی صاف نشست و گفت:
نویسنده:گیسوی پاییز
شهید یزدان چنگیزی❤️
محل تولد تهران
محل دفن اغلان تپه
ایمان و اقرار به وحدانیت پروردگار و رسالت پیغمبر اکرم محمد مصطفی صرع واله و یکصد و بیست و چهار هزار پیغمبر و دوازده امام اولی انها علی ابن ابی طالب و یازده فرزندانش و آنچه که به پیغمبر نازل و یا وحی شده و ایمان و اقرار به معاد و سوال نکیر و منکر و دوزخ و حنیت .
سر انجام این شهید والا مقام در سنندج به شهادت رسید.
#پیغام_یاران_سفر_کرده
#شهدای_شهر_خود_را_بشناسیم
#شهید
#ساوجبلاغ
#رضوانه
#سلام_امام_مهربانم
هر چه آید به سرِ ما همه از دوری توست🍃
بانگِ رسوایی من نیز ز مستوری توست🍂
این خماری که مرا بر سر سودا زده است🍃
نشئهیغمزهیآن نرگسِ مخموری توست🍂
🖌غروی اصفهانی
#نسیمی_از_کوی_یار
╭━═━⊰🌸🌿🌸⊱━═━╮
💯 ثبت نام کلاس های تقویتی رضوانه آغاز شد
🔶کلاسهای تقویتی با حضور اساتید مجرب
🔷این کلاس ها شامل دروس علوم، ریاضی، عربی و زبان، در پایه های ششم و متوسطه اول میباشد.
✅تعداد دانش آموزان در هر کلاس ۱۲ نفر
❇️ ظرفیت ثبت نام محدود
✴️آغاز کلاس های تقویتی از نیمه دوم آبان ماه
⏰زمان پنجشنبه ها
❇️برای ثبت نام در این کلاس ها به مربی پشتیبان خود مراجعه فرمایید.
#دختر_تمدن_ساز
#کلاس_تقویتی_اموزشی
#اساتید_مجرب
#یاد_گیری
#پیشرفت
#موسسه_رضوانه
🆔 @rezvaneh_info
🌹 #به_وقت_نیایش
ساعت ۱۱:۵۱ اذان ظهر به افق البرز💫
حکمت شماره۴۰۲
به يكى از مخاطبان خود كه سخنى بر زبان آورد، كه چون اويى از گفتن چنان سخنى حقيرتر مى نمود، فرمود: هنوز پر بر نياورده پريدى، و در كرّگى بانگ كردى.
سید رضى گويد: در اين عبارت «شكير» نخستين پرهاى پرنده است، پيش از آنكه قوت گيرد و محكم شود. و «سقب» كره شتر است زيرا شتر تا بزرگ نشود، بانگ نكند.
#نهجالبلاغه
🌱✨️
╭─━─━🍃🌸🍃━─━─╮
@rezvaneh_info
╰─━─━🍃🌸🍃━─━─╯
May 11