eitaa logo
💕💞مؤسسه رضوانه💞💕
1.1هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
746 ویدیو
9 فایل
💖موسسه فرهنگی وتربیتی رضوانه ⭐آموزشی ⭐ورزشی ⭐تفریحی 💖یه دورهمی دخترونه درفضایی امن 💫مصلی امام خمینی(ره) آیدی اینستا👇 https://instagram.com/rezvaneh_info?igshid=ZGUzMzM3NWJiOQ== ادمین👇 https://eitaa.com/admin_rezvane
مشاهده در ایتا
دانلود
•به نام خدا• رمان برزخ اما..... صاف ایستاد و همراه با تكون دادن سرش لبخند محوی زد من –پس یه کاری برام بكن. پویا –چیكار ؟ نفس عمیقی کشیدم: من –برای جبرانش .. همین الان که از در این خونه بیرون رفتی برای همیشه از زندگیم هم برو بیرون .اولش خیره نگاهم کرد . بعد یواش یواش ابروهاش به طرز بدی تو هم گره خورد. اومد حرفی بزنه که انگشت اشاره م رو روی بینی م قرار دادم و گفتم: من –هیش. و با همون انگشت به سمت پله ها اشاره کردم : من –برو. تموم حرصش رو سر پله ها خالی کرد و محكم قدم برداشت. پشت سرش روونه شدم تا با دستای خودم در رو پشت سرش ببندم و حس خوب رفتنش رو تو وجودم لبریز کنم.در آهنی ورودی رو که باز کرد از فاصله ی بین بدنش و چهارچوب در ، ماشین خان عمو رو دیدم که ایستاد. پویا بدون خداحافظی به سمت ماشینش رفت. نگاهی به ماشین خان عمو کردم . اینجا چیكار داشت ؟ هنوز باباجون نیومده بود خونه! قبل از اینكه خان عمو پیاده بشه در عقب ماشنش باز و ملیكا پیاده شد،بی تفاوت نگاه ازش گرفتم و چرخیدم به سمتی که ماشین پویا بود . نشستنش تو ماشین و روشن کردنش تماماً با حرص بود. از ته دل دعا دعا می کردم که رفتنش همیشگی باشه. با چشم خط رفتنش رو دنبال کردم که همون موقع با فشار دست هایی به شونه م به سمت عقب سكندری خوردم گیج و مبهوت به ملیكایی نگاه کردم که صورتش یكپارچه خشم بود و دست هاش هنوز هم روی هوا معلق بود به چه حقی من رو هل داده بود ؟ انقدر تو دقایق حضور پویا اعصابم افت و خیز داشت که نتونم حرکت ملیكا رو تحمل کنم . برای همین رو بهش توپیدم: من –چته ؟ به سمتم هجوم آورد و به سرعت باز هم به عقب هلم داد و فریاد زد: ملیكا –چمه ؟ دختره ی عوضی شوهرت رو اون بالا ول کردی اومدی داری با نامزد قدیمیت عشق ميکنی آخه عوضی تو آدمی؟ و بدون اینكه منتظر جواب منی که به زور تعادلم رو حفظ ميکردم باشه دستش رو بالا برد و با تموم قدرتی که نميدونم از کجا آورد زد تو گوشم.برای یه لحظه حس کردم همه ی دنیا سكوت کرد و زمان ایستاد گوشم قدرت شنواییش به صفر رسید استخون گونه م داغ شد و پوست صورتم آتیش گرفت. بی اختیار هر دو دستم رو روی صورتم گذاشتم و مبهوت نگاهش کردم. من رو زد ؟.... برای چند ثانیه بهش خیره شدم آماده بود تا باز هم کارش رو تكرار کنه . انگار هنوز دلش خنک نشده بود.خیره بودنم رو صدای بلندی پایان داد. صدای بلندی پرسید: -چيشده ؟ و چقدر صداش به نرگس شباهت داشت. ملیكا پر خشم ، خیره تو چشمای ناباورم فریاد زد: ملیكا –چيشده ؟ ... از این خانوم بپرس که معلوم نیست با اون پسره اینجا داشت چه غلطی ميکرد ؟ صدای مامان طاهره ، پریشون و حیرت زده از پشت سرم شنیده شد که داشت تند خودش رو وجودم رو لرزوند پر خشم از رفتار و حرفاش ، دست مامان طاهره رو عقب زدم . از درون می لرزیدم. مغزم فرمان خروش داد . نیم قدمی به سمت ملیكا جلو رفتم و با تموم قدرتم سرش فریاد زدم: من –ساکت باش . اینجا همه خبر داشتن من مهمون دارم همه ساکت شدن . سكون برقرار شد. هیچكدوم این روی عصبی من رو ندیده بودن . باور نداشتن طوری فریاد بزنم که صدام تا ده تا خونه اون طرف تر هم شنیده بشه و من اصلا پشیمون نبودم، چرا به نظرم یه سیلی حقش بود فقط و فقط به خاطر اون تهمت. صدای شكستن چیزی از خونه م باعث شد نگاه همه مون به سمت پنجره ی طبقه ی بالا کشیده بشه.دلم ریخت پایین امیرمهدی رو تنها گذاشته بودم.مامان طاهره رو کنار زدم وبه سمت خونه دویدم چطور از پله ها بالا رفتم رو نفهمیدم فقط یه چیز تو ذهنم زنگ می خورد و اون اسم امیرمهدی بود.به اتاق رسیدم و مبهوت جلوی در ایستادم. لیوان آب روی میز کنار تخت ، افتاده و شكسته بود امیرمهدی با دست هایی که کم توانی رو فریاد می زدن سعی داشت خودش رو از تخت پایین بكشه و توجهی به پاهای بی حسش نداشت. خم شده بود و سعی داشت پاهاش رو از حصار پتوی کشیده شده رو پاهاش نجات بده یک دستش رو به طرف زمین دراز کرده بود. با دیدنم تلاشش رو بیشتر کرد و بریده بریده گفت: امیرمهدی –مممااااااا ..... رر ...اااااالللللللل ...خ.. و .... بی ؟. چی ..چی .... چی... ش ..... شده ؟ لیوان شكسته .. امیرمهدی معلق بین تخت و زمین ... سوزش پوست صورتم و جراحت عمیق قلبم ، خیلی زود کمرنگ شدن تو اون لحظه من فقط لب های امیرمهدی رو می دیدم که از هم گشوده ميشد.شوک زده نیم قدم جلو رفتم. از فشاری که به خودش می آورد به نفس نفس افتاده بود. زیر لب و نجواگونه گفتم: من –داری حرف میزنی! وباز نیم قدم جلو رفتم هنوز دست های ناتوانش معلق بود و البته نیمه ی تنش و چیزی نمونده بود به سقوطش . اما هیجان ناشی از تكون خوردن لب هاش کاملا مغزم رو تعطیل کرده بود و توانی برای حلاجی موقعیتش نداشتم. نویسنده:گیسوی پاییز
•به نام خدا• رمان برزخ اما..... باز نیم قدم جلو رفتم . منتظر بودم تا کلمه ی دیگه ای رو هر چند با لكنت ، ادا کنه. اصلا حواسم به لیوان شكسته نبود و من باز نیم قدم جلو رفتم و با صدایی که حس ميکردم می شنوه گفتم: من –داری حرف ميزنی امیرمهدی! نفس زنون نگاهم کرد و همین باعث شد کاملاً تعادلش رو از دست بده. یه لحظه مغزم شورش کرد. شوهرم در عین ناتوانی در حال سقوط بود و مطمئناً به خاطر وضعیتش و ناتوانی در کنترل خودش ، با صورت به زمین ميخورد. قبل از بلند شدن صدای "وای "گفتن مامان طاهره وباباجون و نرگس ، هجوم بردم به زیر شونه هاش که چند سانتی باقی نمونده بود به مماس شدنش با زمین و شدم تكیه گاهش و تازه صدای نرگس و مامان طاهره به گوشم خورد که با هم گفتن: -مواظب شیشه باش. و ناخودآگاه سر چرخوندم به سمت میز و لیوانی که میدونستم به زیر افتاده و چند تكه شده . تكه ی شكسته ی ته لیوان ، با برآمدگی ای تیز ، درست چند میلیمتری زانوم بود . همون زانویی که ستونم شد تا تكیه گاه امیرمهدی باشم. نفسی از سر آسودگی کشیدم . که نه پای من برید و نه امیرمهدی زمین خورد . توی مغزم به خودم فرمان دادم که حتماً در اولین فرصت صدقه ای بدم به شكرانه ی رفع همین بلای کوچک. عطر تن امیرمهدی باعث شد برای لحظه ای حالم دگرگون شه و ناخودآگاه رفت که چشم ببندم و لذت ببرم از چیزی که نزدیک به سه ماه ازش بی بهره بودم . اما با به یاد آوردن وضعیتش که بالا تنه ش روی دوش من و پاهاش روی تخت بود ، چشمام بسته نشده باز شد. می خواستم تلاش کنم برای بلند شدن و بدن لمس و سنگین امیرمهدی رو تكون دادن که دستای قوی باباجون و خان عمو به کمكم اومدن . سنگینیش رو از روی بدنم برداشتن و آروم رو تخت قرارش دادن و من مبهوت نگاه امیرمهدی بودم که لحظه ای دست از سرم بر نداشت . گرمای نگاهش تو عصر اون روز پاییزی نوید صبر بر حكمت خدا بود . من خدایی داشتم که پاداش صبرم رو همون طور می داد که دوست داشتم . من دوست داشتنی ها رو بارها و بارها از خدا هدیه گرفتم.صدای کشیده شدن جاروی دستی ، روی فرش و کف سرامیی اتاق باعث شد به پشت سرم نگاه کنم . نرگس با سری پایین مشغول بود . صدای آروم فین فینش نشون ميداد از خوشحالی قادر به سرکوب هیجانش نشده. لبخندی زدم و با ذوق به سمت در اتاق برگشتم تا حال مامان طاهره رو ببینم که با دیدن ملیكا در کنار چهارچوب در خشمم بار دیگه فوران کرد.اخم کردم و پر حرص و طلبكار به سمتش رفتم. نگاهش به سمتم برگشت و اونم اخم کرد. جلوش ایستادم و سعی کردم با آروم ترین صدای ممكن حرفم رو بزنم: من –اینجا چیكار ميکنی ؟ ملیكا –به تو مربوط نیست. من –اینجا خونه ی منه. ملیكا –منم به خاطر تو نیومدم ، اومدم... نذاشتم ادامه بده . با لحن بدی گفتم: من –چیه به خاطر شوهرم اومدی ؟ و "شوهرم "رو غلیظ گفتم تا یادش بیفته نسبت من و اون مرد روی تخت خوابیده رو. اخمش بیشتر شد. ملیكا –اگه شوهرت برات مهم بود نميرفتی با اون پسره ی بدتر از خودت حرف بزنی! و پوزخندی زد. سینه به سینه اش ایستادم قاطعانه گفتم: من –برو از خونه م بیرون تا نزدم لهت کنم! به آنی چشماش گرد شد و ناباور نگاهم کرد . شاید فكر نمی کرد از چنین ادبیاتی استفاده کنم . اما من داشتم متقابله به مثل ميکردم . وقتی اون انقدر راحت به من توهین ميکرد دیگه نمی تونستم آروم بمونم . به نظرم زیاد در مقابلش سكوت کرده بودم. دوباره اخم کرد : ملیكا –اینجا خونه ی تو نیست که احساس صاحبخونه ای بهت دست داده. اینبار من پوزخند زدم: من –اتفاقاً برعكس . اینجا دقیقاً خونه ی من و شوهرمه. ملیكا –زیادی دور برداشتی. من –تو هم زیادی روت زیاد شده . برو تا نزدم فكت رو بیارم پایین. و اون وسط ، بین اون همه جدی بودن و حرص خوردن ، با اون حجم عظیم خشم ، برای لحظه ای خنده م گرفت چرا که اصطلاح "فكت رو میارم پایین "از اصطلاحات اون زمان پویا بود. تاثیرات بودن در کنار پویا عجیب هنوز در من وجود داشت . این دقیقاً مصداق این حرف بود که تاثیر اعمالمون تا مدت ها توی زندگیمون نقش داره . و بودن با پویا یكی از کارهای اشتباه من بود. نویسنده:گیسوی پاییز
•به نام خدا• رمان برزخ اما..... پویا رو با حرف ملیكا از تو ذهنم بیرون کردم. ملیكا –بزن ببینم چجوری ميزنی! مثل همیشه جَری بود و منم اینبار حاضر نبودم کوتاه بیام.کمی خودم رو جلو کشیدم و با بدنم فشاری سخت بهش دادم که قدمی به عقب رونده شد. براق شد تو صورتم: ملیكا –بی شعور مهمون رو از خونه شون بیرون نميکنن .تو کم ترین چیزای دینت رو بلد نیستی چه برسه به بقیه ش... باز سینه سپر کردم: من –تو مهمون نیست، آدمی که بدون دعوت و رضای صاحبخونه میاد مهمون نیست. مامان طاهره –ای وای .. شما دارین چیكار می کنین ؟ بسه... انگار تازه دیده بود چه جنگی در گرفته.مامان طاهره دست دورم حلقه کرد . می خواست آرومم کنه اما نمی دونست آروم نمی گیرم تا زمانی که ملیكا رو بیرون کنم. می خواستم دستش رو پس بزنم که یه دفعه یاد این افتادم که مادر امیرمهدیه، که ممكنه دلش بشكنه اگر با اون همه حرص دستش رو پس بزنم .بدون اینكه نگاه از ملیكا بگیرم دست مامان طاهره رو بالا آوردم و بوسیدم و بعد آروم به کناری زدم . بعد به سمت ملیكا براق شدم: من –مگه نميگم برو بیرون ! و باز با تنه کوبیدن به سمت عقب هولش دادم. ملیكا –تو یه عوضی هستی! من –هر چی هستم دقیقاً مثل تو هستم. ملیكا –من مثل تو بی اعتقاد و بی دین نیستم . من سال هاست تو این خونواده مورد قبول همه هستم. من –احتمالا بنده های خدا این روی تو رو ندیده بودن که خداروشكر دیدن و اینبار تنه م محكمتر از قبل بود و باعث شد چند قدم به عقب بره. صدای مامان طاهره پر التماس بلند شد: مامان طاهره –حاج آقا بیاین این دوتا رو از هم جدا کنین و همین حرفش باعث شد ملیكا جری تر شه . بلند گفت: ملیكا –تو به جای اینكه تربیت داشته باشی فقط رو داری .نذار جلو شوهرت بگم داشتی چه غلطی ميکردی! و همین حرفش باعث شد کاملا به هم بریزم . دیگه رازداری و حفظ آبرو از یادم رفت. با دو دست زدم تخت سینه ش و منم بلند و پر حرص گفتم: من –نذار منم جلوی بقیه دهنم باز بشه و بگم وقتی شوهرم تو بیمارستان بود ميرفتی دیدنش و به پرستارا گفته بودی نامزدشی! خانوم مثلا دیندار و معتقد.نگاهش به آدمای پشت سرم میخكوب شد.من که نمی دیدم اونا دارن چجوری نگاهش ميکنن ولی نگاه ملیكا ناباور بود و درمونده . بدجور رازش فاش شده بود. باید قلباً از دکتر پورمند ممنون می بودم که رفتنش به بیمارستان رو بهم گفته بود . ادعای نامزد بودنش رو هم یه دستی زدم و البته دو دستی گرفتم. من من کنان رو به من و جمع گفت: ملیكا –میخواستم بدون دردسر برم عیادت . آخه وقت ملاقات نمی تونستم بیام. و صدای نرگس شد موسیقی گوشنواز من: نرگس –دلیلی برای ملاقات تو وجود نداشت . درست نميگم حاج عمو ؟ و چقدر خوب عموش رو مخاطب قرار داده بود . آخ که چقدر دلم خنک شد وقتی عموی امیرمهدی در تنگنا قرار گرفت. ملیكا رو مخاطب قرار داد: خان عمو –شما فعلا برو پایین. ملیكا اخم کرد: ملیكا –من کار بدی نكردم! چقدر این بشر پررو بود! پوزخندی زدم: من –راست ميگی کار بدی نكردی ! البته اگر تو دین شما دروغ گفتن گناه نباشه! رو کرد به من و با اخم گفت: ملیكا –من فقط یه دروغ مصلحتی گفتم. باباجون –دروغ مصلحتی ؟ و بعد انگار رو کرده باشه به خان عمو اضافه کرد: باباجون –آره آقا داداش ؟ مصلحتی ؟ و انگار خیلی براشون غریب بود این دروغ مصلحتی. دوباره پوزخندی نشست گوشه ی لبم . یاد حرف امیرمهدی افتادم که دروغ نگفتن من رو یه اقدام انقلابی می دونست . بی خود نبود من گزینه ی پر رنگ امیرمهدی برای یه عمر زندگی بودم!دلم نمی خواست برای کاری که انجام می دادم و بهش ایمان داشتم رو سر کسی منت بذارم ولی حس ميکردم وقت گفتن خیلی حرفاست به خان عمو. برگشتم و رو کردم به خان عمو که کنار باباجون ایستاده بود، لبخند تلخی زدم: من –من چادر سرم نميکنم آقای درستكار اما هیچوقت هم دروغ نميگم حتی بنا بر مصلحت . همیشه راستش رو گفتم حتی اگر به ضررم بوده باشه.نگاهم کرد ، پر سوال! کمی چرخیدم و با دست ملیكا رو نشون دادم: من –ایشون چادر سر ميکنه و ميدونم خیلی مورد تأیید شماست . اما .. به راحتی دروغ میگه ، تهمت ميزنه ،حرفای نیش دار به زبون میاره ، توهین ميکنه ... که همشون گناهه . اما چادر سر نكردن گناه نیست. نگاهش رنگ آشفتگی گرفت. من –فكر نكنم یه چادر بهونه ی خوبی باشه برای تهمت زدن به کسی و یا حق به جانب بودن .دوپهلو حرف زدم و می دونستم می فهمه منظورم رو، و حس کردم دیگه نیازی نیست تا بهش بفهمونم بی دلیل بارها بهم تهمت زد و یكبار هم درصد جبران بر نیومد. به احترام علاقه ی امیرمهدی بهش ، پای خودش رو وسط نكشیدم و فقط حرف آخرم رو زدم. سخت نگاهش کردم و قاطع گفتم: نویسنده:گیسوی پاییز
•به نام خدا• رمان برزخ اما..... من –از هرچی بگذرم از تهمتی که بهم زده بشه نميتونم بگذرم‌. امیدوارم دیگه ایشون رو اینجا نبینم.خان عمو درمونده نگاهم کرد. باباجون سر به زیر انداخت و شروع کرد با دونه های تسبیح همیشه تو دستش بازی کردن . انگار اون به جای برادرش شرمنده بود. کاش می تونستم چشم ببندم و شرمندگی این مرد ، با اون همه پدرونه های ملموس و حمایت گرانه رو ، نمی دیدم صدای امیرمهدی ، کم توان و گرفته ، بلند شد: امیرمهدی –ممممااااااا ... رااااااالللللللللل ! دلم پر کشید به سمت صدایی که توانایی هجی کامل یه کلمه رو هم نداشت. نفهمیدم قصدش رو از صدا کردنم ؛ که می خواد دعوتم کنه به آرامش یا اینكه تذکر ميده به نگه داشتن حرمت مهمون !برای من همون صدا ، همون تُن آرامش دهنده مهم بود نه قصدش که باز مارال لجباز در درونم طغیان کرده بود و قصد کوتاه اومدن نداشت. قدم برداشتم تا به سمت اتاقش برم و بهش اطمینان بدم حواسم به همه چیز هست که مامان طاهره سریع دستش رو به طرفم بلند کرد و آروم گفت: مامان طاهره –من ميرم مادر . نگرانش نباش. ایستادم . نگاهم چرخید به سمت نرگس که لبخندی زد و چشم رو هم گذاشت. مامان طاهره حین رفتن پیش امیرمهدی رو به باباجون گفت: مامان طاهره –حاج آقا! باباجون در همون حال سرش رو تكون داد و گفت: باباجون –حواسم هست. و مامان طاهره نفسی از سر آسودگی کشید.وقتی مامان طاهره و نرگس رفتن ، آروم لب گشود: باباجون –آقا داداش شما منو خوب میشناسی . ميدونی هیچوقت مهمون رو از خونه م بیرون نمیکنم حتی اگر اون مهمون دشمنم باشه. اخماش تو هم رفت: باباجون –عروسم رو خیلی دوست دارم .این دختر اندازه ی امیرمهدی برام عزیزه،دستم امانته و نميدونم جواب این دل شكسته ش رو باید چه جوری بدم! سر بلند کرد و تو چشمای ناراحت خان عمو خیره شد: باباجون –تا زمانی که عروسم رضایت نده این خانوم بهتره اینجا نیان .و اینچنین محترمانه عذر ملیكا رو خواست.خان عمو با صدای درمونده ای به ملیكا گفت: خان عمو –شما برو پایین تا من بیام. ملیكا با لجبازی ، خودش رو به نشنیدن زد . ملیكا –چرا باید برم ؟ تكلیف این خانوم نباید روشن شه ؟ خان عمو –شنیدین که همه از حضور اون پسر خبر داشتن! ملیكا –این دختر به من توهین کرده. خنده دار بود . عجب ادعای پوچی! برگشتم به سمتش و ابرویی بالا انداختم و خیلی آروم گفتم: من –احتمالا توهین های شما هم مصلحتی بوده .. نه ؟نگاه پر اخمش به سمتم نشونه رفت. شونه ای بالا انداختم. خان عمو –گفتم شما برو پایین. تو لحنش کمی غضب خودنمایی ميکرد. ملیكا سرخورده از خشم خان عمو به سمت در رفت و منم به دنبالش . دومین نفری بود که میخواستم از خونه و زندگیم بیرونش کنم .حین پوشیدن کفشاش با نفرت نگاهم کرد و آروم گفت: ملیكا –نميدونم چیكار کردی که انقدر حمایتت ميکنن ولی بدون خیلی زودتر از اونی که فكر کنی ميفهمن اشتباه ميکنن . پوزخندی زدم: من –تو غصه ی منو نخور،فكر خودت باش که بدجور خودتو نشون دادی. ملیكا –تو از روزی که اومدی گند زدی به هرچی ریسیده بودم . تا قبل از تو همه ی این خونواده من رو خیلی قبول داشتن ولی از وقتی تو اومدی ورد زبونشون شد مارال . مارال اینجوری ، مارال اونجوری . مارال هنرمنده ، مارال مهربونه ، مارال ازخودگذشته ست ، خدا مارالو دوست داره ، مارال هدیه ی خداست ، مارال کوفته ، مارال زهرماره ... حالم ازت به هم می خوره. لحنش بوی نفرت میداد و عجیب غلیظ بود.با انگشت به کل ساختمون اشاره کرد: ملیكا –اینا همه سهم من بود نه تو. من –به خاطر این چیزا داری خودتو خفه می کنی ؟ سری تكون دادم: من –متأسفم برات . چون اون چیزی که من بدست آوردم با اون چیزی که تو ميخواستی زمین تا آسمون فرق داره.اومد حرفی بزنه که نذاشتم و سریع ادامه دادم: من –بهتره بری . هر حرف اضافه ای که ميزنی بیشتر پی می برم به ظاهربینی و بی ارزش بودن افكارت . خودتو بیشتر از این کوچیک نكن. پر حرص چرخید و به حالت دو از پله ها پایین رفت . و من اون روز برای بار دوم از ته دلم رفتن همیشگی کسی از زندگیم رو از خدا خواستم. در رو که بستم نفس عمیقی کشید و به سمت باباجون و خان عمو برگشتم. روی مبل ها نشسته بودن و آروم حرف ميزدن،نگاهی به اتاق امیرمهدی انداختم. مامان طاهره و نرگس هنوز تو اتاق بودن . برای ثانیه ای به اتفاق های افتاده ی پشت سر هم اون روز فكر کردم.و ذهنم روی لحظه ای که صدای شكستن لیوان رو شنیدم تمرکز کرد. نویسنده:گیسوی پاییز
•به نام خدا• رمان برزخ اما..... اگر تخت امیرمهدی نزدیک پنجره نبود ، ما صدای شكستن لیوان رو می شنیدیم ؟اگر پنجره اتاقش رو به حیاط نبود ؟ اگر صدای فریادم رو نمی شنید ؟ چشم بستم و به در خونه تكیه دادم. اتفاقاتی که از لحظه ی حضور پویا افتاده بود هیچكدوم خوشایندم نبود و هر کدوم به نوعی روح و روانم رو به بازی گرفته بود، ولی همون اتفاقات تهش ختم شد به حرف زدن امیرمهدی... ! و همین نتیجه ی آخر خیلی برام مهم بود و همه ی اون تلخی ها رو برام کمرنگ کرد ! حرف زدن امیرمهدی به همه چیز می ارزید. انگار همون چند کلمه ی پر تنشی که به زبون آورد خستگی تموم دو ماه و نیمه رو از تنم به در کرد . حس خوبی رو به وجودم سرازیر کرده بود که لحظه به لحظه مثل قرص آرامبخش ، روحم رو به سمت سیال بودن سوق میداد حس آب روونی رو داشتم که بعد از سرازیر شدن از سنگ ها و صخره ها و پیمودن مسیری سخت و فروریختن از بلندی های نفس گیر به آبگیری زیبا و آرامش رسیده بود. با صدای آروم باباجون چشم باز کردم: باباجون–باباجان نمیخوای بری پیش امیرمهدی؟ لبخندی زدم و به سمتشون راه افتادم: من –نه . بهتره فعلا با مامان طاهره خلوت کنه حق تقدم با مادره. لبخندی زد: باباجون –پس بیا بشین اینجا . خسته ميشی . رفتم و رو مبلی نزدیک باباجون نشستم. خان عمو سر به زیر داشت و در حال فكر بود. باباجون آروم ، طوری که صداش به افراد تو اتاق نرسه گفت: باباجون –پویا اومد چيشد بابا ؟ من رفتم دنبال نرگس . فكر نميکردم حرفاتون زود تموم بشه. سری به تأسف تكون دادم: من –گفته بودم درست بشو نیست . حرفاش ارزش شنیدن نداشت. باباجون –پس برا چی اومده بود ؟ لبخند تلخی زدم: من –اومده بود روی همون حرفا و تفكرات اشتباهش اصرار کنه . منم بیرونش کردم. باباجون هم سری به تأسف تكون داد: باباجون –بعضیا نميخوان درست ببینن وگرنه آیه های خدا جلو چشمشونه . اگر بار دیگه زنگ زد یا مزاحمت شد بگو که خودم جلوش بایستم. لبخندی زدم: من –نگران نباشین . به امید خدا برای همیشه رفت. خان عمو رو به باباجون آروم پرسید: عمو –اصلاً برا چی راهش دادین ؟ باباجون نفس عمیقی کشید: باباجون –گفته بود ميخواد حرف بزنه منم فكر کردم شاید بخواد عذرخواهی کنه گفتم وقتی خدا به بنده هاش فرصت ميده چرا ما ندیم . دیگه نمی دونستم این پسر اینجوریه. خان عمو هم سری به تأسف تكون داد و سكوت کرد. باباجون تسبیح تو دستش رو تابی داد و خیره بهش آروم تر از قبل گفت: باباجون –یكی باید با امیرمهدی حرف بزنه. سربلند کرد و نگاهش رو بین من و خان عمو گردش داد: باباجون –احتمالا الان پر از سواله، ميخواد بدونه چی به سرش اومده و چقدر گذشته،من نمیتونم باهاش حرف بزنم. سری تكون داد و برای اولین بار بغض این مرد رو به چشم دیدم: باباجون –من نميتونم چیزی رو براش توضیح بدم و انگار از من و خان عمو کمک ميخواست که یكیمون این کار رو انجام بدیم. سرم رو به زیر انداختم . من هم توانایی گفتن این مسائل رو نداشتم خان عمو نفس عمیقی کشید وگفت: عمو –من ميگم،من باهاش حرف ميزنم، فقط بهم بگین تا چه حد باید بدونه . باباجون –همه چیز رو باید بفهمه . اما امروز تا اونجایی که پرس و جو کرد بهش بگین ، نه بیشتر. عمو –باشه . هرچیزی که پرسید براش مو به مو ميگم که دیگه نخواد شما رو سوال پیچ کنه. امیرمهدی قرار بود بفهمه چه بلاهایی به سرش اومده و اون دو ماه رو چطور گذرونده! قرار بود همه چیز رو مو به مو بدونه ،ميخواستن روزها و ساعت های اون روزهای نحس رو براش تعریف کنن و از همه بدتر این دو سه هفته رو! همین دو سه هفته ای که تموم کاراش رو انجام می دادیم از حمام بردن تا .. تا...سریع سر بلند کردم و با ترس رو به باباجون گفتم: من –درباره ی اون روز ... اون روز که من ناچار شدم... باباجون سر بلند کرد و به منی که حتی حاضر نبودم اسم ببرم تمیز کردن زیر امیرمهدی رو ، خیره شد. بغض کردم. نه ...مَرد من نباید ميفهمید . نباید خرد ميشد و می شكست به اندازه ی کافی از گفتن ناتوانیش تو راه رفتن و تكون دادن دستاش و البته .. حس جنسیش می شكست ؛ دلم نمیخواست دیگه طاقتش طاق بشه و آشوب به پا کنه.دهنم خشک شد از تصور طاقت نیوردنش، به سختی و با التماس لب زدم: من –هیچوقت بهش نگین، تو رو به خدا بهش نگین. باباجون با نگاهی پر درد ، سر تكون داد و آروم گفت: نویسنده:گیسوی پاییز
•به نام خدا• رمان برزخ اما..... باباجون –مطمئن باش بابا،من هیچ وقت حرفی نميزنم. خان عمو سریع پرسید: عمو –چیو نباید بفهمه ؟ باباجون –شاید یه روز بهتون گفتم. همون موقع مامان طاهره صدام کرد: مامان طاهره –مارال جان ! بیا مادر بیا. و من همه ی وجودم لرزید . بالاخره نوبت دیدار ما بود.انگار اون لحظه ی ناب و دوست داشتنی فرا رسیده بود .همون لحظه ی مقدس که مدت ها منتظرش بودم و در عین تعجب بدنم تاب تحملش رو نداشت.گویی تو دلم قیامتی به پا بود و من رو با خودش در هم می پیچید.هوای گرفته ی پاییزی شروع به بارش کرد و انگار رحمت خدا رو تو اون لحظه ها بیش از پیش بهمون تقدیم میکرد.برخورد قطره های ناب رحمت هم رو پنجره ی دلم صدا می داد و هم رو پنجره های خونه!هیجان لحظه های در انتظارم پاهام رو لرزون کرده بود و من به زحمت بلند شدم ایستادم و چقدر چشمام کم سو شده بود که هیچ چیزی رو نميدید الی چهارچوب در اتاقب که من به داخلش فراخونده شدم. وقتی تو تیررس نگاهش قرار گرفتم ، دلم ، روحم ، سلول به سلول تنم دلتنگی رو فریاد زد . چقدر گذشته بود تا اون چشم ها به دلخواه با عشق و پر از حس خوب بهم خیره بشه ؟ چقدر گذشته بود تا اسمم باز با اون لب ها نقش حضور پیدا کنه ؟چقدر گذشته بود تا لبخندی که تكه ای از بهشت بود نصیبم بشه ؟و نگاهی که به غایت ، شریف ترین فرش پهن شده برای دلم بود!متزلزل به طرفش قدم برداشتم . حجم دلتنگی چنگ انداخت به دور قلبم دیگه امیرمهدی من واقعی بود .واقعیِ واقعی . زنده و ملموس.نتونستم اون همه مهر نشسته تو چشمش رو به نظاره بشینم و حس کشنده ی انتظار دو ماه و نیمه رو خالی نكنم. کنار تختش ، مابین مامان طاهره و نرگس نشستم ، سر رو دست نیمه جونش گذاشتم و ضجه وار اشک ریختم. چقدر رهایی خوب بود . رهایی از انتظار برای داشتن کاملش. صدام رو خفه نكردم از ترس شنیدن خان عمو ، که من عجیب حال و هوای امیرمهدی رو داشتم.آسمون باز باشه یا که بگیره روز روشن باشه یا شب تیره ميخواد آفتاب باشه یا که بباره تو که با من باشی فرقی نداره........ ضجه زدم تموم اون تلخی ها رو ، و امیرمهدی به سختی گفت: امیرمهدی –ممم اااااا ... رراااااالللللللل. هق هق کردم و بریده بریده نفس کشیدم و امیرمهدی گفت: امیرمهدی –ممماااااا ..... رررااااالللللل. چنگ انداختم به لباسش و عقده خالی کردم ، و اون باز اسمم رو صدا زد . انگار شیرین ترین واژه برای لب های امیرمهدی و گوش های من همین اسم بود. آروم که شدم سكوت شد راهبر چشمامون.من با چشمام دلتنگی رو فریاد میزدم و امیرمهدی انگار سعی داشت همه رو به جون بخره. مامان طاهره و نرگس با دیدن غرق شدن نگاه هامون ،تنهامون گذاشتن . می دونستن دنیایی که من و امیرمهدی اون لحظه توش سیر می کردیم جدا بود از دنیای اونا. وقتی تنها شدیم آروم لب زد: امیرمهدی –بییی .... ییاااااا ..... جو جو جو ... لللللو! و انگار گوش های من هر کلمه رو به ریه کشید و واژه ها بدون لكنت به وجودم رسوخ کرد. آروم کنارش روی تخت نشستم و سرم رو گذاشتم مابین شونه هاش . و برای لحظه ای حسرت خوردم که کاش دست هاش توان داشت برای نوازش کردنم.گوشه ی صورتش رو به سرم نزدیک کرد و همون حین "آخ "ی گفت که باعث شد سریع سربلند کنم . با نگرانیپرسیدم: من –چيشد ؟ صورتش تو هم جمع شده بود و معلوم بود درد داره. امیرمهدی –دد .... ردد. سریع خودم رو جمع و جور کردم و به سمت میز کنار تخت خم شدم . کرمی که دکترش تجویز کرده بود برداشتم .باید گردنش رو ماساژ می دادم . بدنش خشک بود. مامان طاهره هم که از شنیدن آخش به اتاق اومده بود کمكم کرد . امیرمهدی هم دائم لبخند ميزد . انگار حسابی به مذاقش خوش اومده بود.وقتی حالش بهتر شد ، زمان رفت روی دور تند رد شدن .حینی که خان عمو به اتاقش رفت به هوای دیدار و البته بیشتر برای حرف زدن ، من به مامان و بابا زنگ زدم و نرگس به رضا . خیلی طول نكشید که همه دور هم جمع شدیم رضوان هم اومد به قول خودش نمی تونست تو این لحظه ی شاد کنارم نباشه . نویسنده:گیسوی پاییز
•به نام خدا• رمان برزخ اما..... حرف زدن امیرمهدی و خان عمو تقریباً دو ساعت طول کشید . منتظر بودیم حرفاشون تموم بشه و در اتاق باز بشه و بفهمیم پشت اون در بسته چه حرفایی با هم زدن .خان عمو که از اتاق خارج شد ، در اتاق رو هم بست .صورتش خسته بود و کلافه انگار از زیر شكنجه بیرون اومده بود .نگاهش دو دو ميزد و سرگردون بود . چشمش که به صورت های منتظر ما افتاد ، نفس نیمه نصفه ای کشید وآروم گفت: عمو –از همه چی سوال کرد. ناچار شدم همه چیز رو بهش بگم. ناباور نگاهم به در اتاق قفل شد . پس چرا هیچ عكس العملی نشون نداد ؟ می دونستم خان عمو از اون روز کذایی و تمیز کردن امیرمهدی چیزی نميدونه و خیالم راحت بود که اون موضوع گفته نشده . اما اینكه به یه مرد بگی حس مرد بودن دیگه نداری ... دیگه نميتونی از حضور هیچ زنی لذت ببری ... و اینكه نميتونی پدر بشی .... درد داشت .کدوم مردی همچین چیزی رو راحت قبول ميکرد ؟ و بی صدایی امیرمهدی بعد از دونستن مشكلش شدیداً تو ذوق ميزد.سكوت حكم فرما بین آدم های حاضر تو خونه غیر قابل تحمل بودهیچكس حرفی نميزد . همه یه جورایی مستاصل بودن و نمی دونستن باید چیكار کنن درموندگی تو اون جمع موج میزد و هر لحظه بیشتر از قبل ما رو در خود فرو می کشید. سكوت گوش کر کن جمع رو مهرداد شكست: مهرداد –اجازه ميدین من برم پیشش ؟ و نگاهی به تک تک افراد جمع انداخت. نگاه هایی که به سمتش نشونه رفته بود به زیر افتاد و هر کس بدون نگاه به دیگری سری به علامت مثبت تكون داد. مهرداد آروم به سمت در اتاق رفت و خان عمو از در فاصله گرفت . دست گذاشت رو بازوی مهرداد و آروم گفت: عمو –بهش فرصت بده . تا چیزی نگفته هیچی براش توضیح نده . خیلی آشفته ست در مورد خواهرت و کارایی که براش انجام داده هم همه رو گفتم و نیم نگاهی به من انداخت . انگار می خواست اینجوری به من ادای دین کنه می خواست اون سكوت های من رو جبران کنه . اما نمی دونست دلی که شكست دیگه ترمیم کردنش به این آسونی نیست. مهرداد برگشت و نگاهی به چشمای نگران من انداخت،چقدر چشمام هوای فریاد داشت! چشم رو هم گذاشت و دعوتم کرد به آرامش و به داخل رفت و در رو هم پشت سرش بست . گوش تیز کردم برای شنیدن صدایی از اون اتاق که شاید مهرداد بتونه سكوت رو ناک اوت کنه اما نشد سكوت نشسته بر لب ها حریف قدری بود.دست هایی دور شونه م حلقه شد . مامان سخاوتمندانه سعی داشت در تحمل اون ساعت ها یاریم کنه . اما دل من عجیب شور ميزد اون سكوت پر از رازهای ترسناک بود! دور تند ساعت برای رد کردن زمان تا سه روز بعد م ادامه پیدا کرد و امیرمهدی لب از لب باز نكرد. تنها صدایی که ازش شنیده می شد صدای گریه ش تو مجالس عزاداری بود و یا پای نوحه های تلویزیون . هر سه روز همراه خان عمو و باباجون و رضا و مهرداد ، روی ویلچر نشست و رفت عزاداری و با چشمای از گریه به خون نشسته برگشت. روز عاشورا هم لب به هیچ غذایی نزد تا عصر، پدرش میگفت هر سال همین کار رو ميکنه،تا عصر عاشورا لب به غذا نميزنه. تموم سعیم رو کردم تو اون سه روز حرف بزنه ، هر کاری کردم و جواب تموم تلاش هام نگاه خالی از شور و شوقش بود نگاهی که درد روفریاد ميزد ، نه درد جسمی یه درد روحی. تلاش های باباجون و مامان طاهره و نرگس هم به جایی نرسید.سه روز چشم دوختم به لب هاش و منتظر شدم برای گشوده شدنشون ، روز چهارم لب باز کرد اما گدازه ای از آتشفشان درونش رو روی قلبم گذاشت و نظاره م کرد.صبحانه براش آماده کرده بودم و همه رو داخل سینی گذاشتم . حس ميکردم چون روز قبل درست غذا نخورده باید حسابی گرسنه باشه. کره .. پنیر .. عسل ... مربای هویج ... خامه .. تكه ای نون سنگک و لیوان چای . لبخندی زدم و با یه حس خوب راه افتادم سمت اتاقش. با اینكه باز هم در جواب "صبح بخیر "م فقط سری تكون داده بود ولی نمی تونستم حس خوب نداشته باشم که تموم سه روز گذشته رو در کنار هم غذا خورده بودیم . از دستای من غذا خورده بود و من چقدر لذ.ت ميبردم. وارد اتاق شدم . نگاهش به سمتم چرخید . نگاه سختی که حس خوبی به آدم نمی داد. چشماش قرمز بود . حس کردم احتمالا شب رو خوب نخوابیده . نوع نگاهش رو هم به پای بدخوابی گذاشتم و لبخند به لب به طرفش رفتم.کنارش رو تخت نشستم و میز کنارش رو کمی جلو کشیدم . سینی رو روش گذاشتم و رو به امیرمهدی گفتم: من –خب چی میل داری ؟ خامه و عسل ؟ یا کره و مربا ؟ رو بهش ابرویی بالا انداختم: من –هوم ؟ پنیر می خوای ؟ در سكوت نگاهم کرد . سرد و شیشه ای. باز به روی خودم نیوردم که چه حس بدی بهم دست ميده از اون نوع نگاه . لبخند ماسیده روی لبام رو دوباره قوت دادم و شروع کردم لقمه گرفتن. من –بهت خامه و عسل ميدم اگر دوست نداشتی بعدی رو چیز دیگه ای ميدم. لقمه رو به طرف دهنش بردم و منتظر شدم دهن باز کنه. دهن باز کرد اما برای گفتن حرف. خیلی جدی و سخت گفت: نویسنده:گیسوی پاییز
•به نام خدا• رمان برزخ اما..... امیرمهدی –وووسس .... ووسساااا... ئلتت .... رو .... ججمممم ... عععع ... کكككن ... بُبُبُ .. بررروو .... خوخوخو.. نننه .. پپدررررررتتتتت! کمی نگاهش کردم . چشمام گشاد شده بود. انگار خواب ميدیدم . یا تو خواب اون جمله رو شنیدم.اصلا درست شنیدم ؟ برم خونه ی پدرم ؟که چی بشه ؟حس کردم اشتباه شنیدم دنبال کلماتی بودم که با واژه های شنیده شده توسط گوشم ، از نظر آوایی همخونی داشته باشه و بتونه جمله ی معنا داری بسازه . اما دریغ! برای همین چشمام رو تنگ کردم و خیره به چشماش گفتم: من –چی گفتی؟ سكوتش با اون نگاه خیره می خواست بهم بفهمونه که درست شنیدم. ابروهام در هم گره خورد. من –چرا ؟ چشم رو هم گذاشت. امیرمهدی –ببب .. روووو. تلخ گفتم: من –کجا ؟ عصبی، در همون حین که چشماش رو بسته بود ؛ لب به هم فشرد. امیرمهدی –ببب ...رووووو. لقمه ی توی دستم رو به کناری پرت کردم و ایستادم. من –کجا ؟ چرا ؟ چجوری ؟ چشم باز کرد و با کمی چرخوندن سرش ازم رو گرفت میدونستم براش سخته تكون دادن سرش به طرفین. امیرمهدی –ففف .... ققققط .... ببب ...روووو . به سمتش خم شدم. من –که چی بشه ؟ پر حرص صداش رو بلند کرد . امیرمهدی –ببب .... روووووو. صاف ایستادم . منم صدام بلند شد: من –کجا برم ؟ هان ؟ برم چون تو مریضی ؟ چون نمیتونی دستات رو تكون بدی ؟ چون تازه فهمیدی چی به سرت اومده ؟ یا چون من مسببش هستم باید برم ؟ چون پویا به خاطر من تو رو به این روز انداخته باید برم ؟ هوار زد: امیرمهدی –ببب ... رووووو! صدای منم کمی بلند شد: من –داری هذیون ميگی! ناله کرد: امیرمهدی –ببب ... روووو . عصبی شدم. حق نداشت بهم بگه برو. حق نداشت حالا که صبرم نتیجه داده بود بگه ازش دست بكشم.حق نداشت خستگی تموم اون دو ماه و نیم رو روی تنم باقی بذاره.حق نداشت به هر بهونه ای بدون توضیح بخواد که برم!دوباره به سمتش خم شدم و پر حرص گفتم: من –حداقل یه دلیل بیار بعد بگو برو. نگاهش رو روی بدنش حرکت داد و بعد رو به من گفت: امیرمهدی –نننن .. ممممی... بببب .. ی .. ننننیی .... وض ... وض ... وض... و انگار بدجور تو ادای کلمه ی "وضعیت "گیر کرد که ادامه نداد و درمونده نگاهم کرد. به روی خودم نیوردم که حرفش رو نیمه رها کرده. عصبی تر از قبل هم به خاطر اینكه نمی تونست راحت حرف بزنه و هم وضعیتش رو دلیل بر حكم رفتنم کرده بودگفتم: من –مگه وضعیتت چشه ؟ فكر ميکنی بدون در نظر گرفتن وضعیتت اومدم تو خونه ت ؟ فكر کردی نمیدونستم دارم چیكار ميکنم ؟ انگشت اشاره م رو گرفتم به سمتش و تهدیدوار گفتم: من –دیگه این حرف رو نميزنی امیرمهدی یادته خودت یه روزی بهم گفتی حق ندارم بابت هر مشكل کوچیكی تو زندگیمون جا بزنم ؟ یادته همون شبی که درباره ی پویا بهت گفتم .. گفتم چی بودم و چه کارایی ميکردم و بعد از دیدنت چی شدم ؟ تو .. خودت .. همون شب گفتی با فكر اومدی جلو .. گفتی حق ندارم جا بزنم ... الان هم تو حق نداری ازم بخوای جا بزنم. با حالت خاصی نگاهم ميکرد انگار با حرفام مردد شده بوداماقصدکوتاه اومدنم نداشت آروم گفت: امیرمهدی –ببب .. چچچچ ... چچچه! انگشت گذاشتم رو لبش که ادامه نده. من –خودت گفتی تجلی عشق هر کسی رو خود خدا تشخیص ميده تو چی قرار بده،تو نگفتی؟پلک رو هم گذاشت به نشونه ی تأیید. من –پس دیگه حرفی نميمونه. آروم نالید: امیرمهدی –ججج ... ووونننن ...مممم ... ممنننن .... ببب ... روووو! من –جون مارال قسمت رو پس بگیر.نگاهم کردخیره ودرمونده آروم و پرالتماس گفتم: من –تو رو خدا تمومش کن امیرمهدی بذار بعد از این مدت یه نفس راحت بكشم . همه ی امیدم خوب شدن حالت بود.چند دقیقه به خیره نگاه کردنش ادامه داد و بعد نفس عمیقی کشید و آروم گفت: امیرمهدی –چچچ .... چچااااای. و اینجوری نشون داد کوتاه اومده. نویسنده:گیسوی پاییز
•به نام خدا• رمان برزخ اما..... لبخند زدم: من –سرد شده ميرم برات عوضش کنم. و با شوق لیوان رو برداشتم و به سمت آشپزخونه رفتم.می دونستم خیلی دوستم داره . می دونستم به خاطر قسمم دیگه حرفی نزد و اصرار نكرد اما خیلی دلم می خواست بدونم من عاشق ترم یا امیرمهدی . من قطعاً به خودم رأی ميدادم. *** ساده لوحانه بود اگر فكر میکردم امیرمهدی از موضوع خودش کوتاه میاد و دیگه حرفی نمیزنه! انگار تو اون سكوت سه روزه حسابی با خودش خلوت کرده "از دهنش بود و نتیجه گرفته بود که کلمه ی "برو نمی افتاد، ورد زبونش همین کلمه بود و از هر فرصتی استفاده ميکرد برای راضی کردن من. ورد زبون من هم شده بود "قسم جون مارال "برای کوتاه اومدنش . همین جمله تنها سد دفاعی من در مقابل اصرارهاش بود. گاهی تو فكر فرو ميرفت و اخم زینت صورتش ميشد و نمی دونست اون اخم که میدونستم حاصل چه افكاریه مثل یه تیكه آهن گداخته قلبم رو می سوزونه. ميدونستم چه رنجی می بره وقتی هنوز از کمر به پایین بدنش حس نداشت ، میدونستم چه زجری ميکشه وقتی کنترل درستی روی دفع نداره. وقتی بی مقدمه نگاهش شرمگین ميشد و با ناراحتی چشم میبست ، می فهمیدم بدنش بدون فرمانی از مغز شروع کرده به دفع و صاحب اون بدن فقط خروج بدون کنترل رو حس ميکنه اون هم به مقدار کم.این رو از حرف های آهسته با پدرش فهمیدم . وقتی باباجون برای تمیز کردنش می اومد ، صدای آهسته شون رو می شنیدم که امیرمهدی با شرمندگی عذرخواهی ميکرد و می گفت متوجه نميشه تا بتونه خودش رو کنترل کنه و باباجون با آرامش ميگفت که شرمنده نباشه ، که این روزها تموم ميشه. هر بار که بسته شدن چشمای امیرمهدی رو ميدیدم و حس شرمندگی و صورت قرمزش از شرم رو خودم از اتاق خارج می شدم . حس بدی گریبانگیرم ميشد و ناخواسته تن ميدادم به اشک ریختن.مَرد مهربون من روزهای بدی رو ميگذروند . حس های بدی رو تجربه ميکرد. مَرد مهربون من بدجور اسیر امتحان روزگار شده بود! هر وقت پدرش بعد از تمیز کردنش از اتاق خارج ميشد چشمهای مهربونش رو خیس و قرمز ميدیدم کسی بود که بتونه درد این پدر رو درک کنه ؟ کسی ميتونست ببینه حجم بار ثقیل روی دوشش رو ؟وای که من خم شدنش رو می دیدم و ميفهمیدم سعی داره تحمل کنه و دم نزنه ميگن پدر حامیه و من این حامی بودن رو در این مرد دیدم.ميگن پدر پشت و پناه فرزندشه و من این پشت و پناه بودن رو دیدم.که این پدر هم زندگی خودشون رو اداره ميکرد و هم زندگی ما رو. و چقدر بابام سفارش ميکرد که مراقب پدر شوهرم باشم،که قدرش رو بدونم،که یارش باشم،دخترش باشم و من نمیدونستم چطور میتونم قدم به قدم همراهیش کنم! دیدن اون شونه های خم شده و زجر امیرمهدی یک پیامد "تكراری داشت اونم شنیدن کلمه ی قاطعانه ی "برو از دهنش بود که من رو بیش از پیش کلافه ميکرد. نویسنده:گیسوی پاییز
•به نام خدا• رمان برزخ اما..... جوابم تو اینجور مواقع فقط و فقط سكوت بود ، چون با دیدن زجر اون دو مرد توان روحیم ته ميکشید ترجیح ميدادم تو زمان بهتری که هم خودم حال و حوصله داشته باشم و هم امیرمهدی تحت تأثیر اون حس درد و شرمندگی نبود با هم حرف بزنیم. اما باز هم دست بردار نبود! گاهی آروم با پدرش صحبت ميکرد و گاه با مادرش و گاهی نرگس رو قسم ميداد که من رو از ادامه ی این راه منصرف کنن!هیچكدوم راضی نميشدن حرفی به من بزنن.نرگس قاطعانه جلوش ایستادگی ميکرد مامان طاهره هر بار به صبر دعوتش ميکرد و باباجون بهش تذکر ميداد که حرفاش ممكنه دلم رو بشكنه که عشقی که خدا بینمون گذاشته امانته و باید امانت داری کنیم و من هربار به خدا پناه می بردم،ازش توان برای خودم و صبر برای امیرمهدی طلب ميکردم.هربار که امیرمهدی می گفت "برو "انگار نیروی تازه ای ميگرفتم برای موندن و ادامه دادن . برای همین بی توجه به اصرارهاش بردمش دکتر تا وضعیت جدیدش رو چک کنه . فیزیوتراپی و گفتاردرمانی رو براش تجویز کرد .عقیده داشت همین که لمس بودن بدنش کمی بهتر بشه تو کنترل دفع می تونه بهتر عمل کنه و همین هم باعث شد تا امیرمهدی کمی، فقط کمی از موضع روندن من عقب نشینی کنه. پا گذاشتن تو اون بیمارستان ، وقتی دو تا چشم ، کاملا خیره ، من و امیرمهدی رو زیر نظر داشت سخت بود و غیر قابل تحمل. چقدر دلم میخواست تو همون جلسه ی اول که امیرمهدی رو بردم گفتاردرمانی ، برم و صاحب اون دو تا چشم رو تا جایی که ميتونم بزنم .گوشه ای ایستاده بود و در حالی که یک دست رو تكیه گاه چونه ش کرده بود و دست دیگه رو زیرش حائل،موشكافانه نگاهمون می کرد . گویی هیچ آدم دیگه ای غیر از من و امیرمهدی اونجا حضور نداشت. بابا بعد از پارک ماشینش بهمون ملحق شد . اون روز رومرخصی گرفته بود تا با هم امیرمهدی رو ببریم. باباجون و بابا و خان عمو با هم هماهنگ کرده بودن تا من دست تنها نمونم، از یک هفته قبل از به حرف اومدن امیرمهدی ، به خاطر عقد نرگس کلاس بچه های کار رو تعطیل کرده بودم و تا اون زمان وقت نشده بود دوباره براشون کلاس بذارم. خوب شدن نسبی امیرمهدی باعث شده بود همه ی وقتم کامال پر بشه و جایی برای کار دیگه ای باقی نمونه . بامصیبت به کلاس های موسسه ی برادر مائده هم ميرسیدم و به محض تموم شدن کلاس ، سریع بر ميگشتم خونه. باباجون و مامان طاهره هم با اون حجم کاری باز هم دست تنهام نميذاشتن . مامان طاهره جدا از کارهای خونه و خرید برای یخچال و فریزر ما و خودشون ، گاهی جور غذا درست کردن برای من و امیرمهدی رو هم ميکشید ، باباجون هم به محض برگشتن از سر کار دائم پیش امیرمهدی بود. تو اون مدت محمدمهدی هم چند بار تماس گرفته و با امیرمهدی حرف زده بود. همه دست به دست هم داده بودن تا گذر زمان و روند بهبودی امیرمهدی ، به خوبی طی شه و اون روز برای اولین جلسه ی گفتار درمانی ، بابا همراهمون اومده بود . دستش رو گذاشت رو دسته های ویلچر و هدایتش رو از دستم خارج کرد: بابا –من ميبرمش . کمرت درد ميگیره. لبخندی زدم: من –سنگین نیست. بابا –تو باید هر روز این کار رو انجام بدی بابا . پس تا زمانی که یكی هست بهت کمک کنه بهتره استفاده کنی. سری تكون دادم. اجازه ی ورود همراه به اتاق گفتار درمانی رو ندادن . میگفتن ممكنه به خاطر حضور همراه ممكنه تمرکز بیمار کم بشه . برای همین من و بابا ناچار بودیم تا تموم شدن کار، تو راهروی بیمارستان منتظرش باشیم. قبل از اینكه پرستار امیرمهدی رو به داخل اتاق ببره ، بابا کنار پای امیرمهدی زانو زد و شروع کرد به آروم حرف زدن .نمی دونم داشت چی ميگفت که امیرمهدی با چشم حرفش رو تأیید کرد و در ادامه با لبخند ، دو سه کلمه ای حرف زد. صداشون به قدری آروم بود که من با چند قدم فاصله چیزی نشنیدم. حرف امیرمهدی باعث شد بابا هم لبخندی بزنه و با زدن ضربه ی آرومی روی شونه ش ، بلند بگه: بابا –خدا پشت و پناهت باشه. امیرمهدی همراه پرستار رفت و بابا اومد کنارم . آروم گفتم: من –چی بهش گفتین ؟ بابا چشم از مسیر حرکت امیرمهدی گرفت و در حالي که با فشار دستش به کمرم ، من رو به سمت صندلی های توی راهرو هدایت ميکرد جواب داد: بابا –یه سری حرف مردونه. من –مثلا ؟ نیم نگاهی بهم انداخت: نویسنده:گیسوی پاییز
•به نام خدا• رمان برزخ اما..... بابا –اینكه هر کاری داشت بدون خجالت بهم بگه .گفتم فكر کن منم پدرتم. لبخندی زدم: من –مرسی بابا. رسیدیم به صندلی ها و نشستیم. دست گذاشت رو دستم. بابا –از الان به بعد بیشتر حواست بهش باشه به خاطر فشاری که این جلسات و فیزیوتراپی بهش میاره ممكنه زودرنج تر بشه و حساس تر،اگر تو کم بیاری اون نابود میشه،دلگرمیش همین توان و مصمم بودن شماهاست.نفس عمیقی کشیدم و آروم "چشم "ی گفتم که باعث شد بابا به خنده بیفته. متعجب نگاهش کردم و گفتم: من –به چی ميخندین ؟ بابا –به اینكه یادم نمیاد دخترم انقدر حرف گوش کن باشه و راحت بگه چشم،مارال من فقط لجبازی بلد بود. لبخندی زدم. بابا –خوبه که انقدر بزرگ شدی . یعنی جبر زمان بزرگت کرد . اما برای شوهرت تو تنهاییتون همون مارال باش،شاد و سرزنده و حاضر جواب . دلخوشیش باش. یاد حرف امیرمهدی افتادم . همون روزی که تو خونه شون بهم گفته بود وقتی فكرم راحته و ناراحت نیستم ، پر از هیجان ميشم،راست ميگفت، خیلی وقت بود که اون مارال گذشته تو پستو به پستوی غم گم شده بود.خیلی وقت بود که نمیتونستم فكرم رو از هجوم رنج و درد آزاد کنم . یعنی ميرسید اون روزی که امیرمهدی باز هم همون مارال قبل رو ببینه ؟مطمئن بودم تا زمانی که درد امیرمهدی کم نشه منم همون مارال قبل نميشم . درد اون درد منم بود! بابا آروم زد رو دستم و من رو از فكر بیرون آورد: بابا –فكر کنم برای گفتار درمانی خونه هم بیان . باهاشون صحبت ميکنم ببینم ميشه بیان تو خونه که کمتر نیاز باشه از خونه خارجش کنی ؟ اینجوری برای خودش هم بهتره تا وقتی که یه کم جون بگیره و رفت و آمد خسته ش نكنه. من –ميترسم زیاد تو خونه بمونه و افسرده بشه. بابا –تا یكی دو ماه باید صبوری کنین تا یه مقدار شرایطش بهتر شه،اینجوری نه توانی برای تو ميمونه و نه اون سری تكون دادم، اون روزا فقط "صبر "چاره ی تموم مشكلاتمون بود.خونه که رسیدیم امیرمهدی از شدت خستگی فقط چند لقمه غذا خورد و زود تسلیم خواب شد . بابا هم که مطمئن شد مشكلی نیست و امیرمهدی کاری نداره بدون اینكه چیزی بخوره رفت خونه. چند روز بعد بود که مائده و نرگس همراهای من برای بردن امیرمهدی به فیزیوتراپی شدن،خان عمو چون نمی تونست بیاد مائده رو فرستاده بود تا با ماشینش رفت و آمدمون رو به عهده بگیره . به سختی و با کمک مامان طاهره ، امیرمهدی رو پایین بردیم و سوار ماشین کردیم. جلوی بیمارستان هم نگهبان بیمارستان به کمكمون اومد.خوب ما رو می شناخت و وقتی دید مردی همراهمون نیست کمک کرد تا امیرمهدی رو از ماشین بیرون بیاریم و روی ویلچر بذاریم. خدا از هرجایی که فكر نميکردم برام کمک ميفرستاد و من با ناباوری این همه رحمتش رو نظاره می کردم،امیرمهدی با لكنت ممنونمی به همگیمون گفت و باعث شد هر سه لبخند بزنیم. وارد بیمارستان که شدیم باز هم پورمند جلوی چشمام ظاهر شد . دقیقاً شبیه به زبل خان همه جا حضور داشت.پورمند با دیدنمون سریع رو به پرستاری بلند گفت: پورمند –بگین دوتا پرستار مرد بیان . و با دست اشاره ای به طرفمون کرد و ادامه داد: پورمند –همراهای مریض نميتونن وارد اتاق فیزیوتراپی بشن. برنامه ی امیرمهدی رو خوب بلد بود اخمی کردم و ازش رو گرفتم این بشر دست بردار نبود، صبر کردیم تا پرستارها بیان . وقتی امیرمهدی رو بردن در حالی که سه نفری به سمت صندلی ها ميرفتیم پشت چشمی نازک کردم و آروم گفتم : من –زبل خان اینجا،زبل خان اونجا،زبل خان همه جا ... فقط یه دستمال کم داره که عرقش رو پاک کنه و دوباره بریزه رو سرش. از حرفم نرگس و مائده به خنده افتادن نرگس –وای از دست تو. من –والا به خدا .. این بشر همیشه همه جای بیمارستان هست. مائده –مگه دکتر نیست ؟ خب حتماً کارش ایجاب ميکنه به همه جا سرک بكشه. نیم نگاهی بهش انداختم . از اونایی که معنیش ميشه " تو چقدر ساده ای . "بنده ی خدا از چیزی خبر نداشت و فكر ميکرد پورمند یكیه مثل شوهر خودش یا شوهر من. آروم گفتم: من –نه مائده جون . ایشون سابقه ش پیش ما خرابه و رو به پورمندی که دائم جلوی ما به بهونه ای ميرفت و می اومد اخمی کردم و تو دلم خط و نشون کشیدم ولی خبر نداشتم خدا ميدونه داره با بنده ش چیكار میکنه و چه خوابی براش دیده! مائده روی صندلی صاف نشست و گفت: نویسنده:گیسوی پاییز
•به نام خدا• رمان برزخ اما..... مائده –اصلا بهش نمیاد. نیم نگاهی به پورمند انداختم: من –منم اولش مثل تو فكر ميکردم. نرگس نفس عمیقی کشید و رو به من گفت: نرگس –حالا چقدر باید منتظر بمونیم تا کار امیرمهدی تموم شه ؟ شونه ای بالا انداختم: من –نميدونم . امروز که اولین جلسه شه. هر سه سكوت کردیم و با چشم چرخوندن تو بیمارستان سعی کردیم گذر زمان سریعتر کنیم. همیشه نقطه های عطف زندگی آدم،بین دقایق جا خوش میکنن و در سكوت به دنیامون پا می ذارن . بدون اینكه از قبل منتظرشون باشیم و یا برای حضورش برنامه ای داشته باشیم.هر چیزی ميتونه نقطه ی عطف باشه و ما زمانی به مهم بودنش پی ميبریم که نتیجه ش رو ببینیم نه زودتر و نه دیرتر.اون روز هم قرار بود نقطه ی عطفی در زندگی سه تا آدم اتفاق بیفته،یک جور آغاز ، یک شروع دوباره!نیم ساعتی از نشستنمون روی صندلی های بیمارستان می گذشت که پورمند اومد به طرفمون و رو به من گفت: پورمند –خانوم درستكار ! دکتر باهاتون کار دارن !بی اختیار اخمام در هم رفت . دلشوره افتاد به جونم که دکتر چیكار داره ؟ ميخواد درباره ی امیرمهدی چیزی بگه ؟ نكنه ميخواد بگه امیرمهدی خوب نميشه و باید با همین حالتش کنار بیاد! با نگرانی بلند شدم و دنبال پورمند راه افتادم.از سالن اصلی داخل راهرویی پیچید و منم به دنبالش،چند قدم که جلو رفت ایستاد و سریع چرخید به سمتم متعجب و دلنگرون ایستادم. لبخندی زد و گفت: پورمند –می خواستم باهات حرف بزنم. خیره نگاهش کردم . اومدم بگم اول بریم پیش دکتر که ... تازه فهمیدم جریان از چه قراره! راست گفتن "کافر همه را به کیش خود پندارد " شده بودم همون آدمی که با همه فرق داره .. منی که دروغ گفتن رو به درستی یاد نگرفته بودم فكر ميکردم همه مثل من همه ی حرفاشون راسته ! انگار من و امثال من بین اون آدمایی که به راحتی دروغ ميگفتن نقش همون کافر رو داشتیم .دستی به پیشونیم کشیدم و نفسی از سر اسودگی کشیدم که قرار نبود چیز بدی راجع به شوهرم بشنوم ولی حقش بود پورمند رو به خاطر استرسی که بهم داده بود حسابی بزنم اخمی کردم و رو بهش توپیدم: من –کارتون درست نبود. دست به سینه شد: پورمند –کدوم ؟ من –دروغتون! شونه ای بالا انداخت: پورمند –جلوی همراهاتون نميتونستم حرف بزنم . یه دروغ مصلحتی به جایی بر نميخوره. من –دروغ دروغه . فرقی نميکنه... نذاشت ادامه بدم ، محكم گفت: پورمند –ميخوام یه سوال کنم ، همین! سكوت کردم . برای ادمی که نمی خواد بشنوه ، حرف زدن اشتباهه.منتظر نگاهش کردم تا زودتر سوالش رو بپرسه و منم با جواب دادن از دستش خلاص شم،گرچه که اجباری به جواب دادن نداشتم . مطمئن بودم اگر سوالش ربطی به موندنم با امیرمهدی داشته باشه بدون جواب دادن بر ميگردم پیش نرگس و مائده.آروم گفت: پورمند –چند وقته دارم فكر ميکنم و به جوابی نميرسم . اینكه از نظر من تو با شوهرت و خونواده ش خیلی فرق داری.نگاهش رو ریز کرد: پورمند –چطوری بهشون وصل شدی ؟ من –شما که نميخواین بشنوین چرا می پرسین ؟ پورمند –پرسیدم که جواب بگیرم . کی گفته نميخوام بشنوم ؟ من –نذاشتین حرف قبلیم رو تموم کنم. پورمند –من دنبال جواب سوالم هستم نه چیز دیگه. من –همه ش به هم ربط داره. ابرویی بالا انداخت: پورمند –دروغ چه ربطی به تو و شوهرت داره ؟ من –وقتی پای خدا وسط باشه همه چیز به هم ربط داره. با تمسخر و پوزخند گفت: پورمند –از خدا به این آدما رسیدی ؟ ابرویی بالا دادم و قاطع گفتم: من –نه جناب . با شناخت این آدما به خدا رسیدم . با شناخت قلباشون،قلبایی که بی توقع مهربونن. پوزخندش جمع شد. نگاهش بین چشمام به گردش در اومد. پورمند –یعنی چی ؟ سری تكون دادم: من –امیدوارم فایده ای داشته باشه براتون این حرفا.موشكافانه نگاهم کرد . آروم ادامه دادم: نویسنده:گیسوی پاییز