eitaa logo
💕💞مؤسسه رضوانه💞💕
1.1هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
739 ویدیو
5 فایل
💖موسسه فرهنگی وتربیتی رضوانه ⭐آموزشی ⭐ورزشی ⭐تفریحی 💖یه دورهمی دخترونه درفضایی امن 💫مصلی امام خمینی(ره) آیدی اینستا👇 https://instagram.com/rezvaneh_info?igshid=ZGUzMzM3NWJiOQ== ادمین👇 https://eitaa.com/admin_rezvane
مشاهده در ایتا
دانلود
امام حسن علیه السلام فرمودند: «إنّ هذَا الْقُرْآنَ فیهِ مَصابیحُ النُّورِ وَ شِفاءُ الصُّدُورِ؛ همانا در این قرآن، چراغ های هدایت به سوی نور و سعادت موجود است و این قرآن شفای دل ها و سینه هاست به نیت امام حسن علیه السلام که دوشنبه ها به نام ایشان شده است همگی باهم پنج صلوات هدیه میکنم به محضر ایشون اللهم صل علی محمد و آل محمد _پنج‌مرتبه @rezvaneh_info
•به نام خدا• رمان برزخ اما..... من –این خونواده از اون دسته آدم هایی هستن که هر روز به آدم تلنگر ميزنن . مهربونیشون همیشگیه و تو ذاتشون جریان داره ، سرمشق همه ی حرفاشون احترامه،وقتی در مقابلشون جبهه گیری ميکنی اخم نميکنن، توهین نميکنن تو صحبتاشون ، حرف از به اوج رفتن دسته جمعیه نه اینكه یكی دیگری رو پلی کنه برای رسیدن به خواسته ها و آرزوهاش . هدفشون رضای خداست . نه کسی رو به کسی ميفروشن و نه به خاطر کسی پا روی عدالت میذارن . هیچوقت دست و پای کسی رو نبستن و خدا رو به زور به حلقش سرازیر نكردن ، فقط خدا رو اونجور که شناختن معرفی میکنن و بقیه ش رو ميذارن به عهده ی خود شخص نه خودشون رو برتر از کسی ميدونن و نه کسی رو پایین تر از خودشون . هر حرکت و عملی رو با حرف خدا میسنجن و اونجایی که مغایرتی نباشه هیچ اصراری روی نظرات خودشون ندارن چند لحظه ای سكوت کردم و خیره شدم به چشمای تنگ شده ش. یعنی من با یه مارال دیگه رو به رو بودم ؟نفس عمیقی کشیدم و آروم تر از قبل گفتم: من –وقتی این آدما و خدا رو خوب بشناسین ، راضی نمیشین لحظه ای بدون اونا بگذرونین . خدا گاهی زیبایی هاش رو تو بنده هاش به معرض دید ميذاره . کافیه درست و با دقت نگاه کنیم. هنوز خیره بود به من. نه حرفی زد و نه عكس العملی نشون داد.برای دقایقی ایستادم تا اگر سوال دیگه ای داشت جواب بدم که با سكوتش فهمیدم انقدر با حرفام درگیر شده که تمرکزی برای طرح سوال دیگه ای نمونده. آروم برگشتم پیش نرگس و مائده و در مقابل سوالشون که دکتر چیكارم داشت حقیقت رو گفتم.حالا پورمند معلق شده بود بین تفكراتش . و اینكه به چه نتیجه ای میرسه بستگی به خودش داشت . به اینكه بخواد بیشتر بدونه و یا بخواد به راه قبلش ادامه بده. در خود و با خود درگیر شدن خیلی سخته و من بیشتر از هر کسی درک ميکردم پورمند در حال طی کردن چه بستر پر پیچ و خمیه. *** روز خسته کننده ای داشتم . بعد از برگشت از بیمارستان ، امیرمهدی رو به مامان طاهره و نرگس سپردم ؛ وخودم رفتم کلاس. به هیچ عنوان کلاس ها آرومم نميکرد . دائم دنبال گذر زمان بودم تا بتونم خودم رو به امیرمهدی برسونم و این اصلا دلخواهم نبود ، چون نمی خواستم برای شاگردام کم بذارم . ولی دل بی تابم طاقت بی خبری از امیرمهدی رو نداشت. دو ساعت جون دادم تا کالس رو تموم کنم و به سمت خونه پر بكشم . از لحظه ای هم که وارد خونه شدم یه بند کار کردم . نذاشتم مامان طاهره ظرفای غذامون رو بشوره .ظرفا رو شستم و خونه رو جمع و جور کردم. قبل از برگشتم مهرداد و رضا اومده بودن دیدن امیرمهدی و این خیلی خوب بود که تنهاش نميذاشتن . چقدر برادرانه های مهرداد رو دوست داشتم ، وقتی خونه نبودم نمیذاشت امیرمهدی تو تنهایی بمونه .مياومد و از هر دری باهاش حرف ميزد تا زمان برگشتم برسه و گاهی هم رضا همراهیش ميکرد.کارام که تموم شد نفس عمیقی کشیدم و با اینكه خیلی خسته بودم ولی ناخنگیر رو از داخل کشو برداشتم و به سمت امیرمهدی رفتم . داشت تلویزیون تماشا می کرد ، مستند حیات وحش.کنارش روی تخت نشستم و دستش رو به طرف خودم کشیدم . برگشت و نگاهم کرد .لبخندی بهش زدم و شروع کردم به گرفتن ناخن هاش،سنگینی نگاهش رو حس میکردم ولی سر بلند نكردم برای دیدنش می ترسیدم خستگی رو تو صورتم ببینه.اما حرفی که با آرامش زد باعث شد سربلند کنم و نگاه بدوزم به صورتش: امیرمهدی –ننننمممممییي .. ددددوننننممم به .. هِ .. هِ ..ششش .. ت .. ت .. تِ یییاااا برر .. زز .. زَ .. خخخ ، ررو.. ز.. ز.. ز .. ه ..ه .. اااییییي كِ .. مممییی بیینننییی کس .. س .. ییی كِ دددو .. سس .. سِ .. ششش ددداااررییي ، بررااااییی... آآآآرااا ..مممششش .. ت .. ، ددداااارره .. خ .. خ .. ودددششش ررو فففددداااا مممیی...کنهه نميدونم بهشته یا برزخ ، روزهایب که ميبیني کسی که دوسش داری برای آرامشت داره خودش رو فدا ميکنه .معنای عمیق حرفش ضرباهنگی به قلبم داد که باعث شد هم اشک به چشم بیارم و هم لبخند بزنم نویسنده:گیسوی پاییز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید یاسر مامانی❤️ محل تولد کرج محل دفن ینگی امام هیچگاه هدف سپاه را که همان حراست از اسلام و ارزشهای اصیل آن و تثبیت انقلاب اسلامی و صدور و گسترش آن در همه ابعاد برای جهانی شدن مکتب نجات بخش اسلام د رجهت زمینه سازی برای ظهور حضرت مهدی (عج ) و شرط تحقق این اهداف تداوم حرکت سپاه در خط اسلام فقاهت و تبعیت از ولی فقیه است. سر انجام این شهید والا مقام در یقابیه به شهادت رسید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ثانیه‌هایم را نذر لبخند تو میکنم 💗 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌤 ╭━═━⊰🌸🌿🌸⊱━═━╮
 🌹 ساعت ۱۱:۵۱ اذان ظهر به افق البرز💫 حکمت شماره۴٠۴  در معنى «لا حول و لا قوة الّا بالله»، كه مى گويند از او پرسيدند، فرمود: ما با وجود خدا مالك چيزى نيستيم. و مالك نمى شويم، مگر آنچه او ما را مالك آن گردانيده است. پس هرگاه به ما چيزى عطا كند كه او از ما سزاوارتر به آن باشد ما را تكليفى بر عهده گذاشته است و هرگاه آن را از ما گرفت، تكليف خود را از ما برداشت. 🌱✨️ ╭─━─━🍃🌸🍃━─━─╮ @rezvaneh_info ╰─━─━🍃🌸🍃━─━─╯
زندگـے درسـت مثل نقاشــے کردنه با امید بکش و با عشـق رنگ کن...☺️❤️
🌹 ساعت ۱۷:۳۳ اذان مغرب به وقت البرز🪷 امام رضا عليه السلام : بى ترديد ، هرگاه خداوند ـ تبارك و تعالى ـ خير بنده اى را بخواهد ، او را نمى ميرانَد تا جانشينش (فرزند صالح) را به او نشان دهد . 🌱✨️ ╭─━─━🍃🌸🍃━─━─╮ @rezvaneh_info ╰─━─━🍃🌸🍃━─━─╯
🗓 دست حق پشت و پناهت اي پسر دين و ايمان تكيه گاهت اي پسر🇮🇷 🥀
امام جواد علیه السلام: هر كه كار زشتی را تحسین و تأیید كند، در آن کار شریک می باشد. سه شنبه ها به نام امام جواد علیه سلام مشخص شده،هفت صلوات هدیه میکنیم به محضرشون☘️ ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ _هفت‌صلوات @rezvaneh_info
•به نام خدا• رمان برزخ اما..... آروم گفتم: من –بهشت لحظه ایه که لب های کسی که دوسش داری با نقشِ لبخند بهت جون ميدن . آروم آروم لبخند رو لب هاش شكل گرفت . اما بعد از لحظه ای رنگ دلسردی گرفت. امیرمهدی –ررروززز .. بِ .. رررو .. ززز دددداااارییی ل .. ل... الاا .. غ .. غ .. غ .. ر .. ت .. ت .. رر مممییی شششییي . (روز به روز داری لاغر تر ميشی) سرم رو به زیر انداختم . فشار کارم زیاد بود ولی دلم بدجور امید داشت و همین سرپا نگهم داشته بود،مهم نبود که داشتم زیر فشار کارها وزن کم ميکردم، مهم خوب شدن امیرمهدی بود و سرپا شدنش. من –این خیلی خوبه چون نشون ميده زنده م سالمم و دارم نفس ميکشم،کار ميکنم و از پس زندگیم بر میام،کجاش بده ؟ نفس عمیقی کشید: امیرمهدی –ززززننننمممممی ، دو .. دو ... دو .. سسس .. ت .. ت دددااارممم ، ز .. ززز ننننددد .. گ ... گ ..گ یییمممی ، نننممممیی خ ... خ .. اااممم ز .. ز ..ج .. ج .. رر کشششیییددد ..ننن .. ت ررو ببب ییینننمم . (زنمی دوست دارم، زندگیمی نميخوام زجر کشیدنت رو ببینم) سر بلند کردم و خیره تو چشماش گفتم: من –زنتم ، زندگیتم ، دوسم داری ، دارم از کنارت بودن لذت ميبرم. امیرمهدی –ای .. ای .. ای .. نننن .. ج .. ج ... ورریی ؟ ددددااااررمممم ... آآآآب شششدددننن .. ت ررو .. مممییی بییننننممم (اینجوری ؟ دارم آب شدنت رو میبینم) یه لحظه موندم چی بگم،ولی زود خودمو جمع و جور کردم. من –یه مقدار فعالیتم زیاد شده .. که ... شاید با برادر مائده حرف بزنم و بگم که از یه ماه دیگه دنبال یه دبیر دیگه باشه برای کلاساش. اخمی کرد: امیرمهدی –نه .. اااززززززز کاااااریییي کِ ... دددو...سسست دددااااریییی .. دددسس .. ت نننک ..ششش . (نه..از کاری که دوست داری دست نكش) من –اینجوری بیشتر کنارتم خسته هم نمیشم. امیرمهدی –بیییی .. نننن مممنننن و کااااارررت ت .. ت ...تَ عااااددددلللل ای .. ای .. ای .. ج .. ج ... ج ..اااادد کننن .(بین من و کارت تعادل ایجاد کن) و بدون اینكه اجازه بده حرفی بزنم سریع گفت: امیرمهدی –چ ... چ .. رااااا ننننممممی ریيی خ ... خ .. وننننه ی پددددرتتت ؟ بررررو .. اَااا .. گ .. گ .. ر خ .. خ..وب ششششددددمممم بررر .. گ .. گ ... رددد .(چرا نمیری خونه ی پدرت ؟ برو .. اگر خوب شدم برگرد) سری به علامت "نه "تكون دادم. من –چایی تلخ رو اگر با عشق دم کنی شیرین ترین نوشیدنی دنیا ميشه حتی بدون قند. چشم بست و صورتش رو جمع کرد: امیرمهدی –اَااا .. گ ... گِ .. ددددییي .. گ ... گ ...گِ ... ننننت ... ت ... ت ..وووننننممم براااا .. ت ...ت ... ی... ی ...شششو ... هَ .. هَ .. ر کاااامممم للللل بااا ششششممم چ .. چ .. ی ؟ (اگر دیگه نتونم برات یه شوهر کامل باشم چی) فكر کردم در مورد دست و پاش حرف ميزنه . اینكه دیگه نتونه راه بره و یا دستش رو به راحتی تكون بده. برای اینكه امید به خوب شدن تو دلش زنده بمونه گفتم: من –صبور باش . به امید خدا یواش یواش دست و پات هم به حرکت می افته. چشم باز کرد و با لحنی که غم توش به راحتی آدم رو تحت تأثیر قرار ميداد زمزمه کرد: امیرمهدی –ووو .. قتتتتتییییي نزززدددیكككم مییییی ... ششششششی م ..ممم ..منن هي.. هي .. چچچ ح .. ح ...حِ ..سسسییی ننند...دددارمممم ممم ..ممارراااالللل .. هی .. هی .. هی ..چچچچ ح ... ح ... حِ ..سسسی ... ممم... ننن بااااا ... یییییدددد ی ... ی ..یه ععع ..مممممر تت ... ت ... تَ ...ح ... ح ...حَ .. مُممممللللل کننننن ممم ووو لللییی تُ ...و چچچچ ...یییی؟ .... چچچچِ ...قدددر مممم ..ی خخخخ .. ای ح .. ح ... حَ .. سسسسرتتتت بكشششی كِ .. ممممَرددددتتت نننمممییی تتت .. ت ..ونننه ت .. ت .. تَ .. ب و ت .. ت ..ااااب ج .. ج .. جِ سس..مممتتت رو آآآآ ...رومممم کننننه ؟ (وقتی نزدیكم ميشی من هیچ حسی ندارم مارال .. هیچ حسی... من باید تحمل کنم ولی تو چی ؟ چقدر ميخوای حسرت بكشی که مَردت نميتونه تب و تاب جسمت رو آروم کنه ؟ دستش رو رها کردم و بلند شدم. نیاز بود بشكنم ، اما نه جلوی امیرمهدی . فقط و فقط جلوی خدا . باید باهاش حرف ميزدم . بی اندازه به آرامشش نیاز داشتم . باید درد درونم رو پیش خودش فریاد ميزدم . باید از درموندگی خودم و امیرمهدی میگفتم. *** سرمای آذرماه به خونه هم سرایت کرده بود. با اینكه سعی کرده بودم هوای خونه رو گرم نگه دارم اما اولین بارش برف که فقط برای نیم ساعتی هوای شهر رو متغیر کرده بود ، گرمای دلچسب خونه رو به باد داد. بعد از ورزش دادن دست و پاش و ماساژ هر روزه ، لباسش رو عوض کردم. باید ميرفتم کلاس و قرار بود محمدمهدی بیاد پیشش . نویسنده:گیسوی پاییز