💥 «خَلِّصْنَا مِنَ النَّارِ یَا رَبِّ»، یعنی طلبِ رهایی از محیطِ ولایت طواغیت
«یکی از اموری که در شب قدر تقدیر میشود، «عِتق من النار» است؛ اینکه دعای جوشن کبیر را میخوانیم و هزار اسم خدا را واسطه قرار میدهیم، از خدا چه میخواهیم؟ میخواهیم که ما را از آتش جهنم نجات بدهد. این «عِتق من النار» و خلاصی از آتش، که در دعاهای ماه رمضان مکرر آمده است، یعنی چه؟
این همان ورود به وادی ولایت است. کسی که اقتحام به وادی ولایت میکند و وارد وادی ولایت میشود از «نار» نجات پیدا کرده است (فَإِنَّ اَللَّهَ فَكَّ رِقَابَكُمْ مِنَ اَلنَّارِ بِوَلاَيَتِنَا أَهْلَ اَلْبَيْتِ).
گویا این نار، باطنِ ولایتِ طاغوت است؛ در روایات آمده: «وَلَايَةُ عَدُوِّ آلِ مُحَمَّدٍ هِيَ النَّارُ» (نار ولایت دشمنان نبی اکرم (ص) و اهل بیت (ع) است). باطن دشمنان نبی اکرم (ص) و اهل بیت (ص) که اولیاء طاغوت هستند، «نار» است. آیه قرآن همین را میگوید: «أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فيها خالِدُونَ»؛ وقتی از خدا رویگرداناند حاصلش این است که دل به این اولیاء میبندند؛ چون راه سومی نیست. وقتی دل بستند خودشان برده آتش میشوند.»
@rkhanjani
🔘🔘🔘
🔘🔘
🔘
حواسش بود
که اسیر نفسش نشود
میتوانست خودش را گول بزند
یا اینکه با خود بگوید یک نگاه حلال است
همه اینگونه اند
جامعه عوض شده
و...
اما
حواسش بود
که قرار است پروندهاش را دست امامش بدهند
او میخواست سرباز باشد نه سربار
@rkhanjani
#پرسش_پاسخ
#شروع_دوباره #شب_سرنوشت
❓آیا زمان آن نرسیده که به خودمان بیاییم و از خدا بخواهیم سرنوشت بهتری برایمان رقم بزند؟
⏳ماه رمضون داره تموم می شه اما یک فرصت طلایی⭐️ داریم هنوز.امشب آخرین شب قدر هست و هنوز هم دیر نشده برای عهد بستن،عهدی که بین هرکسی با خدای خودش هست و هیچ کس جز خودمون و خدایی که به همه چیز آگاهه خبر نداره که از شب قدر پارسال تا الان چقدر پای قول و قراری که با خدا گذاشتیم موندیم
📆ما انواع سال ها داریم:سال نو شمسی،قمری،میلادی،تحصیلی... اما از یک سال که از همه مهمتر غافل شدیم.سال تقدیری که آغازش شب قدر؛
امام باقر(ع) در توضیح آیه چهار سوره دخان میگوید هر ساله در این شب، تقدیر سال آینده هر انسانی نوشته میشود.[۱] بر همین اساس در برخی از روایات، شب قدر به عنوان ابتدای سال دانسته شده است.[۲]
📌این شب قدر آخر رو از دست ندید.علاوه بر دعا و مناجات عهد ببندیم یک عادت خوب به خودمون اضافه کنیم.اگر در نماز خوندن،حجاب داشتن،غیبت نکردن و... کوتاهی کردیم در صدد جبران بر بیایم و سرنوشت مون رو تغییر بدیم.
ما یک اجل حتمی(مسمی) داریم یک اجل معلق.اجل حتمی زمان مرگ ماست که قابل تغییر هم نیست اما اجل معلق زمان مرگی هست که قابل تغییر.انجام کارهای خیر اجل معلق رو به تعویق میندازه اما انجام گناهان اون رو به جلو میندازه.حواسمون باشه خدای نکرده با انجام گناهان عمرمون رو کوتاه نکنیم
📚 [۱]سید رضی، «بازخوانی فضائل شب قدر»، ص۹۱.
[۲] عابدین زاده،«امتیازات و آداب شب قدر»، ص۸۵.
@rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
#دام_شیطان 🔥 #قسمت_چهارم 🎬 داخل کلاس شدم. سمیرا از دیدنم تعجب کرد.رفتم کنارش نشستم. سمیرا گفت:تو که
#دام_شیطان 😈
#قسمت_پنجم 🎬
از جهان ماورای ماده سخن میگفت,من با اینکه هیچی از حرفاش نمیفهمیدم,اما همهی گفته هاش را تأیید میکردم.
بعد از ساعتی با صدای در که سمیرا بود,حرفاش را تموم کرد و اجازه داد راهی خانه شوم.
واین اول ماجرا بود....
سمیرا سوال پیچم کرد,استاد چکارت داشت,چرا اینقد طول کشید؟
چرا گردنبندت را دادی به من؟ و....
هر چی سمیرا پرسید جوابی نشنید ، چون من مثل آدمهای مسخ شده به دقایقی قبل فکر میکردم,به اون گرمای لذت بخش,احساس میکردم,هنوز نرفته دلم برای سلمانی تنگ شده,دوست داشتم به یک بهانه ای دوباره برگردم و ببینمش!
رسیدیم خانه.
سمیرا با عصبانیت گفت:بفرمایید خانوووم,انگار شانس من لالمونی گرفتی والااا
پیاده شدم بدون هیچ حرفی.
صدا زد ، همااااا
بیا بگیر گردنبندت ...
برگشتم گردنبند را گرفتم و راهی خانه شدم
مامان برگشته بود خانه.
گفت :کجا بودی مادر؟
بابات صد بار بیشتر به گوشی من زنگ زد ,مثل اینکه تو گوشیت را جواب نمیدادی.
بی حوصله گفتم:کلاس گیتار بودم,گوشیمم یادم رفته بود,بابا خودش منو رسوند...
مامان از طرز جواب دادنم ,متعجب شد آخه من هیچ وقت اینجور با بی احترامی صحبت نمیکردم و بنا را گذاشت برخستگیم
واقعاً چرا من اینجور شده بودم؟؟ مانتو قرمزم را خواستم دربیارم اما این بار دکمه هاش راحت باز شد,یاد حرف سلمانی افتادم که میگفت:قرمز بهت میاد,همیشه قرمز بپوش...
لبخندی رو لبام نشست.
تو خونه کلا بی قرار بودم ,بااینکه یک روز هم از کلاس گیتارم نگذشته بود ولی به شدت دلم برای سلمانی تنگ شده بود, اصلاً سر در نمیآوردم ، من که به هیچ مردی رو نمیدادم و تمایلی نداشتم, این حس عشق شدید از کجا شکل گرفت...
حتی تو دانشگاه هم اصلاً حواسم به درس نبود.
هنوز یک روز دیگه باید سپری میشد تا دوباره ببینمش...
دیگه طاقتم طاق شد ,شمارهی سلمانی را که در آخرین لحظات بهم داده بود ، ازجیب مانتوم درآوردم و گرفتم.
تا زنگ خورد ، یکهو به خودم اومدم وگفتم وای خدا مرگم بده الان چه بهانهای بیارم برای این تلفن؟! .....
گوشی رابرداشت,الو بفرمایید,
من:س س س سلام استاد
سلمانی:سلام همای عزیزم، دیگه به من نگو استاد ، راحت باش بگو بیژن....
خوبی؟ چه خبرا؟
من:خوبم ,فقط فقط...
بیژن:میدونم نمیخواد بگی ,منم خیلی دلم برات تنگ شده,میخوای بیا یه جا ببینمت؟
با این حرفش انگار دنیا را بهم داده بودند.
گفتم:اگه بشه که خوب میشه
بیژن:تانیم ساعت دیگه بیا جلو ساختمان کلاس ، باشه؟؟
من:چشم ,اومدم
مامان و بابا هر دوشون سر کار بودند.
یه زنگ زدم مامان,گفتم بیرون کار دارم.
مامان هم کلی سفارش کرد که مراقب خودت باش و....
آژانس گرفتم سمت کلاس گیتار ...
#ادامه_دارد ..
#رمان
@rkhanjani
هدایت شده از ثانیه شمار ظهور
5.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟢 معنای احیا و شبزندهداری چیست؟ شب را سه گونه میتوان به صبح رساند...
در ببان شهید مطهری
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
🔆
https://eitaa.com/joinchat/3397320738C0c4c71fad0
مسجدکوفه4_6003313017842830098.mp3
زمان:
حجم:
11.08M
صوت مناجات امیرالمومنین
@rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
#دام_شیطان 😈 #قسمت_پنجم 🎬 از جهان ماورای ماده سخن میگفت,من با اینکه هیچی از حرفاش نمیفهمیدم,اما
#دام_شیطان😈
#قسمت_ششم 🎬
رسیدم جلوی ساختمان
سلمانی منتظرم بود . آومد جلو دستش را دراز کرد سمتم
من که این کارها را حرام میدونستم ، بی اختیار دست دادم ...وااای دوباره تنم داغ شد...
سلمانی اشاره کرد به ماشینش و گفت میخوام یک جای جالب ببرمت ,حاضری باهام بیای..
تو دلم گفتم:توبگو جهنم ,معلومه میام.
با یک لبخندی نگاهم کرد و گفت فرض کن جهنم...😊
وای من که چیزی نگفتم , باز ذهنم را خوند!
داشتم متقاعد میشدم ,بیژن از عالم دیگه ای هست...
سوار شدم، سلمانی نشست و شروع کرد
به توضیح دادن:ببین هما جان, اینجایی که میبرمت یه جور کلاسه , یه
جور آموزشه, اما مثل این کلاسای مادی و طبیعی نیست,خیلیا برای درمان دردهاشون میان اونجا,انواع دردها با فرادرمانی ,درمان میشه,خیلیا برای کنجکاوی میان و برخی هم برای پیوند خوردن به عرفان وجهان ماورای طبیعی,جهان کیهانی میان
هرکس که ظرفیت روحی بالایی داشته باشه به مدارج عالی دست پیدا میکنه
به طوری که میتونه بیماریها را شفا بده ,اصلا یه جور خارق العاده میشه...
بیژن هی گفت و گفت...
من تابه حال راجع به اینجور کلاسها چیزی نشنیده بودم,
اما برام جالب بود,
بیژن یک جوری حرف میزد که دوست داشتم زودتر برسیم
خیلی دوست داشتم بتونم این مدارج را طی کنم.......
و این اولین برخورد حضوری من با گروه به قول خودشون عرفان حلقه , یا بهتره بگم حلقه ی شیطان بود.....
رسیدیم به محل مورد نظر
داخل ساختمان شدیم.
کلاس شروع شده بود.
اوه اوه کلی جمعیت نشسته بود
یه خانم محجبه هم داشت درس میداد.
به استادهاشون میگفتن (مستر)
ما که وارد شدیم ,خانمه اومد جلو مثل اینکه بیژن درجهاش از این خانمه بالاتر بود.
مستر:سلام مسترسلمانی,خوبی استاد,به به میبینم شاگردجدید آوردین
بیژن:سلام مستر ,ایشون شاگرد نیست ,هما جان ,عزیز منه,
سرش را برد پایین تر و آهسته گفت ,قبلا هم اسکن شده..
چیزی از حرفهاش دستگیرم نشد
مستر گفت:ان شاالله خوشبخت بشید با اون قبلیه که نشدید ان شاالله باهما جان خوشبختی را بچشی...
این چی میگفت ,یعنی بیژن قبلا ازدواج کرده وجدا شده بود؟؟
رفتم نشستم,جوّ جلسه معنوی بود از کمال روح و رسیدن به خدا صحبت میکردند....
#ادامه_دارد ...
#رمان
@rkhanjani