درمان حقیقی، تنها زمانی آغاز میشود که شخص متوجه میشود آنچه سر راه اوست، دیگران نیستند، بلکه خودش است.
———🌻⃟————
@rkhanjani
🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁
🍁🌼🍁🌼
🌼🍁
🍁
🌼
#روانشناختی
#جرأت_ورزی
❌....هیچ وقتی برای شروع دیر نیست....
✅جرأت ورزی
توجه داشته باشید که تا زمین نخورید، #راه_رفتن نمی آموزید؛ پس باید نقد دیگران باشد؛ تا شما مجال #رشد بیابید. بنابراین، اگر با عکس العمل دیگران روبه رو شدید یا در فعالیت های آغازین، #احساس_ناتوانی کردید، از ادامه سخن یا عمل چشم بپوشید؛ هر چند می توانید آن را ارائه کنید و از این راه، برای ارائه بهتر و کامل تر مطالب، آماده شوید.
0⃣1️⃣ فهرستی از همه #ویژگیهای_خوب خود تهیه کنید. این کار به شما کمک می کند تا با عوامل تضعیف کننده #مبارزه کنید.
1️⃣1️⃣ از قبل #برنامه_ریزی کنید. اگر قرار است وارد جمعی شوید، درباره نکته های قابل بحث فکر کنید، حتی متن گفتگو ها را بنویسید و تا زمان رفتن، آن را مرور کنید با این کار، بیشتر احساس می کنید که میتوانید از عهده حضور در آن موقعیت اجتماعی برآئید.
@rkhanjani
«ابد » یعنی چند سال؟؟
🔸کلمه « ابد» سال بردار ،نیست اگر بخواهی به سال و زمان در بیاوری ،بینهایت سال و زمان میشود.
باید با این چند روز زندگی نشئه طبیعت، ملکاتی را برای ابد به دست بیاوری.
🔸مثلا شما پنجاه سال است که نویسنده هستی اما پنجاه سال که به مکتب نرفتی!!
پنج ماه رفتی نوشتن یاد گرفتی زحمت کشیدی اما الی الابد نویسندهای.
🔸ملا حسینقلی خان همدانی ۲۴ سال سیر و سلوک کرد، چلّه ها گرفت، شبها پیش استادش زحمت کشید تا اینکه جدول وجودیش باز شد. ۲۴ سال که در مقابل ابد، چیزی نیست.
🔸شما کار را به صدق شروع بفرما ،۲۰ سال، ۳۰ سال ،چیزی نیست. بیکران در پیش داریم، عجله نکنید.
🔸میبینید درخت را که میکارید تا ریشهاش در زمین محکم نشود، شاخههایش را پرورش نمیدهد!
اگر درختی قبل از محکم کردن ریشه، شاخههایش را پرورش دهد، زود از بین میرود ،چون محکم نشده است.
#کلام_بزرگان
#استادصمدی_آملی
———🌻⃟————
@rkhanjani
1_5695096226127544327.mp3
4.38M
#شوهر_دروغگو
سلام خسته نباشید
همسر من خیلی دروغ میگن و این رو متوجه میشم ولی نمیدونم چه کاری انجام بدم.چندباری گفتم که از دروغ بدم میاد و شما هم هیچوقت دروغ نگید ولی بازهم دروغ میگن .خواهشمیکنم کمکم کنید .ما یکساله ازدواح کردیم و هنوز عقدیم.
من ۲۳ سالمه و همسرم ۳۱ ساله
🌸 پاسخ استاد
🎵#محسن_پوراحمد_خمینی
🌹🍃 #زن همانند گل است 🍃🌹👇
🌸@rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در بینِ ذکرهای شفابخشِ درد وعـشـق
الحق که یا امامرضا چیز دیگریست....
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
# السلام علیک یا ابالحسن علی ابن موسی الرضا (س)
#چهارشنبه های امام رضایی
@rkhanjani
🌹یازده توصیهی حضرت آیتالله خامنهای دام ظله العالی جهت ترویج فرهنگ کتابخوانی
✅ دریافت مجموعه لوح: khl.ink/f/22506
@rkhanjani
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸
#خانواده
#افزایش_حلم
💎 راهکارهای افزایش حِلم؛
✳️ عکسالعملهای مناسب آماده کنید:
🔰 قبل از مواجه با برخوردهاى نابجای دیگران، پاسخ خود و عکس العمل خوب خود را براى مواجه با رفتارهاى #خلاف_انتظار دیگران در ذهن خویش مرور کنید؛ و با طرح ذهنى آماده شده با رفتارهاى بىمورد دیگران برخورد کنید.
🔰 مثلًا با خود بگویید: اگر فلان شخص به من #ناسزا بگوید به حرف او توجه نمىکنم، همچنان #دوستش_دارم، چون گناهان من را پاک کرده و این صبر، سبب #تعالى_روحى من مىشود.
‼️ منتظر ادامه راهکارها باشید.
@rkhanjani
#انرژی_مثبت
🌸آنگاه که از پیری سخن می گویی و به جای احساس جوانی کردن به گذر زمان تمرکز می کنی، آیا میدانی که در حال خلق سلولهای معیوب در بدنت هستی؟
🔹 افکار و احساسات شما کارخانه تولید سلولهای بدن شما هستند و شما بواسطه نوع ارتعاشات خویش ، سلولهای بیماری یا سلامتی را جذب می کنید.
🌸 بنابراین سعی کنید از بیماری سخن نگویید ، افکاری مثبت در جهت سلامتی را در خود پرورش دهید و با شادی بگویید که من هر روز شادابتر و سالمتر میشوم، به بدن خود عشق بدهید ،
❤️ عشق نیروی رشد دهنده سلامتی شماست.
👌 همه چیز در این دنیا ، بی نظیر طراحی گردیده است، باورش کنید تا اتفاقات ، شما را شگفت زده کند.
🌸 شاد و سرشار از حسهای عالی باشید...
#انگیزشی
@rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
#رمان_مسیحا #قسمت_دهم ﷽ حورا: بی حوصله روی تختم دراز کشیدم و موبایلم را برداشتم. انگشتم را بلند کرد
#رمان_مسیحا
#قسمت_یازدهم
﷽
حورا:
مادرم تا دید روی صندلی می نشینم، با اعتراض پرسید: «صورتتو نمیشوری؟»
پیش از آنکه بخواهم چیزی بگویم با دیدن نیمرویی که روی میز بود، به سرفه افتادم و به طرف دستشویی دویدم. در را که می بستم صحبتهای پدر و مادرم را شنیدکه خیال میکردند مسموم شده ام اما یاد فیلم دیشب افتاده بودم. با پاشیدن یک مشت آب سرد صحنه هایی که دیده بودم را از سرم پراندم. به اتاقش برگشت اما پیش از آنکه چراغ را بازکنم از گوشه چشمم حرکتی دیدم. جیغ کوتاهی کشیدم و با مشت روی کلید برق کوبیدم.
فضای اتاق که روشن شد مادرم با نگرانی وارد اتاق شد و پرسید: «خوبی؟»
و در مقابل بی توجهی من، در را بست و جلوتر آمد. گوشه ی تخت نامرتبم نشست.
مادرم لبهایش را برهم فشرد و دستم را سمت خودشکشید و با تحکمی آمیخته به دلسوزی گفت: «بشین!»
آرام کنارش نشستم و سعی کردم بغضم را پشت پلکهایم نگهدارم. نگاه مادر در اتاق چرخید. وقتی موبایلم را در گوشه انتهای اتاق دید، رو به من برگشت. سرش را پایین آورد و در چشمان سربه زیرم، دقیق شد و پرسید: «چیزی دیدی که بهمت ریخته؟»
دیگر نتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم. دلتنگی هایم، اشتباهاتم و رنجی که برای فرار از فکرش به آن پناه برده بودم، همه و همه سیلی شدند که دیوار غرور دخترانه ام را شکستند.
مادرم دست هایش را دور شانه ام گره زد و مرا بغل کرد. بعد از مکث کوتاهی گفت: «دیگه تموم شد.»
درمیان اشک هایم گفتم: «من...نمیدونستم همچین چیزیه...به خدا فیلمش دوبله بود مامان ...»
مادرم نفس عمیقی کشید و گفت: «حتما همینطوره من خوب میشناسمت»
آغوش مادر امن ترین، آرامش بخش ترین و پاک ترین پناهگاه دنیاست! این حسی بود که در همه ی آشفتگیها وجودِ منِ بیست و یک ساله را لبریز میکرد.
آرام از آغوش مادر بیرون آمدم و پرسیدم: «به بابا که چیزی نمیگی؟»
مادر دستش را زیر چانه ام گذاشت و به آرامی سرم را به بالا هدایت کرد.
بعد از تماس چشمی که با نگاه نگرانم برقرار کرد، گفت:
+ تو باید مراقب این چشمای قشنگ باشی! هر چیزیی ارزش دیدن نداره...
_من فقط میخواستم مشغول بشم و حواسم پرت بشه
+مثل کسی که سیگار میکشه ؟ که خودشو داغون و اطرافیانشو نگران میکنه تا از واقعیت فرار کنه!
_حرفای خودمو تحویل خودم میدی مامان؟
+اگه درست باشن چراکه نه
_از روزی که این حرفا رو به شاهرخ گفتم، زن دایی باهام قهره
+با اینکه درست گفتی ولی نباید جلوی مادرش اونطور باهاش حرف...
_اینا مثل هم نیست. این مقایسه درستی نیست. مامان منکه...
+این چیه که اینقدر آزارت میده؟ تو از چی فرار میکنی؟
_من فقط یه فیلم دیدم مامان...
+فیلمی که هنوز داره اذیتت میکنه
_خب که چی؟ اصلا غلط کردم همینو میخواستی بشنوی؟
+ حورا گوش کن من همیشه آرزو داشتم تو بهترین شرایطو داشته باشی. بیشتر وقتا جلو بابات وایسادم تا هرچی تو میخوای بشه تا حسرتای منو نداشته باشی تا...
_من با شاهرخ خوشبخت نمیشم مامان
+چی میگی؟
_این مقدمه چینیا واسه همینه دیگه؟ میخوای قضیه خواستگاری رو دوباره بیاری وسط...
+منکه میدونم بخاطر کیه دیگه ولی باید ببینی اونم...
به قلم سین کاف غفاری
🌸 @rkhanjani
✍ نفـس صبح به عطر نفست
آغشته است...
نفسِ یار مسیحایی من
صبح بخیر!
#اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرجـ
ا🕋✨🕋✨🕋✨🕋
ا🕋✨🕋✨🕋
ا🕋✨🕋
ا🕋
#اسامی_القاب_مبارک_حضرت_ولی_عصر_عجل_الله_تعالی_فرجه_الشریف
🖌( ۶۲) نام مبارک⚜ *الشَرید* ⚜
🧷🔴"الشرید" به *معنای رانده شده است؛ بدین معنا که مردم نه جنابش را شناختند و نه قدرت و نعمت* *وجودش را دانستند و نه در مقام شکرگذاری و ادای حقش برآمدند پس به کمک* *زبان و قلم در مقام نفی و طرد از قلب قرارش دادند* ...
📜💠اصبغ ابن نباته از امير المؤمنين (عليه السّلام) نقل ميكند كه آن حضرت در مورد امام مهدي( عليه السّلام) فرمودند:
✨صَاحِبُ هَذَا الْأَمْرِ الشَّرِيدُ
*صاحب اين امر شريد (آواره) ...است .*
📗كمال الدين شيخ صدوق، ج۱، ص۳۰۳
🔹🔵در کتاب بحارالانوار در باب احادیث امام حسین (علیه السلام) *درمورد حضرت قائم( علیه السلام) آمده است:*
📜عیسی الخشاب میگوید: از محضر امام حسین (علیه السلام) سؤال کردند: آیا شما صاحب این امر هستید؟
فرمود: «لا و لکن صاحبُ الامر الطرید الشرید الموتور بابیه، المکنّی بعمّه، یضع السیف علی عاتقه ثمانیة اشهر
📌 *نه من نیستم، بلکه صاحب این امر کسی است که از میان مردم کنارهگیری* *میکند و خون پدرش بر زمین میماند و کنیة او کنیه عمویش خواهد بود. آنگاه شمشیر برمیدارد و هشت ماه* *تمام شمشیر بر زمین نمیگذارد».*
📚کمال الدین، ج۱، ص ۳۱۸
بحار الانوار ج۵۱ص۱۳۳
📜✳️امام باقر (عليه السّلام) فرمودند:
صَاحِبُ هَذَا الْأَمْرِ هُوَ الطَّرِيدُ الشَّرِيدُ
صاحب اين امر همان كسي است كه طرد شده و آواره است.
📗اصول کافی، ج۱، ص۳۲۲
✍ *سلام بر آقایی که در ناحیه مقدسه خطاب به جد بزرگوارشان میگویند السلام علیک یا غریب الغربا* ، .... *اما او خود تنهای عالم است....تنها و رانده شده از مردمی است که ناشکر* *ترین بودند برای تنها بهانه ی حیاتشان....*
🕋
🕋✨🕋@rkhanjani
🕋✨🕋✨🕋
🕋✨🕋✨🕋✨🕋
🔺 هرکس عصر روز جمعه صد مرتبه سوره قدر را بخواند خداوند به او هزار نسیم از رحمتش را عنایت میفرماید که خیر دنیا و آخرت است.
📚 امالی شیخ صدوق ص ۶۰۶
@rkhanjani
دل مُردهايم بدون تو، اما مسيح من!
يک جمعه هم زيارت اهل قبور کن...
@rkhanjani
001.mp3
2.06M
🔶 رابطه صحیح زن و شوهر
بخش اول
🔺 احساس مالکیت یا امانت؟
دکتر حمید #حبشی
🔹@rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
#رمان_مسیحا #قسمت_یازدهم ﷽ حورا: مادرم تا دید روی صندلی می نشینم، با اعتراض پرسید: «صورتتو نمیشوری
#رمان_مسیحا
#قسمت_دوازدهم
﷽
ایلیا:
شانه ای بالا انداختم و گفتم: ولی بعدش باید بیای بریم سر پروژه
دست گلی اش را روی چشمم گذاشت. آستینی نداشتم که بالا بزنم. کنارش مشغول شدم. موبایلم زنگ میخورد جواب نمیدادم. کمتر از یک ساعت بعد بود که میثم از راه رسید. بیشتر از آنکه قیافه اش حق به جانب باشد پر از حیرت بود. موبایلش را سمتم گرفت که عکس بگیرد. فهمیدم از همان بالا با آجری که در دستم بود، تهدیدش کردم. دست هایش را به نشانه تسلیم بالا برد. سید را که دید سلام کرد و گفت: حالا شماهیچی این پسرعموی ما رو صبحونه نخورده بستینش به کار، خون به مغزش نمیرسه میزنه....
با دیدن صورت درهمم ساکت شد. گفتم:تو برو میاییم آخراشه
همانطور مات ماند و درحالی که به دیوار تکیه میزد، گفت:می مونم باهم بریم.
هنوز کامل به طرف سید برنگشته بودم که صدای داد میثم هوا رفت. وقتی طرفش چرخیدم زدم زیر خنده. تمام شلوارش قیر سیاه چسبیده بود. دوید سمت سعید که ریز ریز میخندید. رو کردم طرف سید و گفتم: این بچه هم که از خجالت رفیقم دراومد حسابی...
سید سری تکان داد و گفت: دیگه بریم.
میثم آنقدر تلخ بود که با کسی حرف نزد و رفت. فکر نمیکردم برای انتقام گرفتن از سعید بخواهد چنین کاری کند.
از خانه شیخ محمد که رفتیم با آن لهجه جالبش کلی دعا کرد: خدا خیر بده به رهبر که شما رو میفرسته به داد ما برسین... یکم صبر کنین...
زیرلب غرزدم:حمالیش واسه ما دعاش برسه به بقیه...
پیرمرد دست به کمر آمد و چندتا نان خاص محلی دستمان داد و گفت: زنم براتون پخته...
خداحافظی که کردیم رو به سید گفتم: من همشو بخورم هنوز سیر نمیشم...
لبخندی زد و گفت: نوش جون
گفتم: واقعا همه اشو میخورما...
سریعتر رفت زد جلو. منهم بی تعارف همه اش را خوردم.
به حسینیه که رسیدیم یکراست رفتم طرف کلمن آب یک دل سیر آب خوردم بعد رفتم یک گوشه بخوابم که سروصدای ماشین از بیرون بلند شد. حال بلند شدن نداشتم. از یکی پرسیدم: چه خبره؟
گفت: برا آماده کردن ناهار دارن میرن کمک، سیدطاها و چندتا از بچه ها رفتن.
دستم را زیر سرم گذاشتم و نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای موبایلم بیدار شدم. مادرم بود. حال و احوالی کردیم و وقتی از میثم پرسید، تازه حواسم جمع شد از صبح ندیدمش.
اذان با صدای آشنایی بلند شد. رفتم بیرون دیدم سید دارد پشت بلندگو اذان می گوید. رفتم آبی به دست و صورتم زدم دیدم چندنفر وضو میگیرند یکی شان گفت: ابراهیم سه ماهه نرفته خونه شون از وقتی حضرت آقا گفتن بیایین کمک...
حرفشان را قطع کردم و گفتم: این پسرعموی منو ندیدین؟
به نشانه منفی سرتکان دادند. تازه داشتم نگران میشدم که سرو کله اش سر صف نماز پیدا شد. پرسیدم: خوبی!؟
جواب نداد.
گفتم: سعید؟
شانه ای بالا انداخت و سعی کرد لبخندش را مخفی کند.
به قلم سین کاف غفاری
🌸 @rkhanjani