🔴 بهترین الگو برای امام زمان(عج)
🔵 امام عصر علیه السلام می فرمایند:
«اِنَّ لی فی ابنة رسولِ الله اُسوةٌ حَسَنَةٌ»
🌕 الگو و اسوهی نیکوی من دختر فرستاده خدا (فاطمه زهرا «سلام الله علیها») است.
📚 بحارالأنوار ج ۵۳ ص ۱۸۰
@rkhanjani
چرا "معنویت" برا گرم نگه داشتن کانون خونواده لازمه؟
✅ برا مقابله با بسیاری از مسائلی که با هوای نفس ما همراهه، باید طعم معنویت رو چشید. بدون چشیدن طعم معنویت، نمیشه از خیر لذّتای این دنیا گذشت.🤷♀🤷♂
😈 انتقام، لذّت داره. نفس از لجاجت لذّت میبَره. شهوترانی، خواستۀ نفسه و... . وقتی کسی طعم معنویت رو چشید، دیگه نمیتوته به لذّتای این دنیا دل خوش کنه. ♨️
🍃چه زیبا فرمود زینت عابدان، امام سجّاد علیه السّلام که: «إلهی مَن ذَا الَّذِی ذاقَ حَلاوهَ مَحَبَّتِک فَرامَ مِنکَ بَدَلاً. خدایا چه کسی شیرینی محبّت تو رو چشید و غیر از تو رو برگزید؟»
📚بحارالانوار، ج٩١، ص١۴٨
📛 یکی از خطرایی که خونوادهها رو تهدید میکنه، نبودِ معنویت یا کم رنگ بودنش تو خونههاست.
✅✅ این یه قاعدهست: هر چی معنویت کمتر باشه، مشکلات تو زندگیِ مشترک بیشتره و هر چی معنویت بیشتر باشه، اختلاف با همسر کمتره.👌
❌ تا اسم معنویت رو میشنوید، تو ذهنتون فقط نماز و روزه و مجلس دعا رفتن رو تصور نکنید. اینا از مصادیق معنویت هست ولی همه معنویت نیست. والدینی که با بچههای خودشون بازی نمیکنن، فقط دستور میدن و در ابراز محبت خسیسن، یا معنویت ندارن و یا در معنویت خیلی ضعیف هستن.😏
#تا_ساحل_آرامش
#
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
@rkhanjani
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
🔴قابل توجه دختران، بویژه دخترانی که خواستگارشان میرود و دیگر برنمیگردد و خبری نمی شود...
🔹جواب رد شنیدن برای دخترها، با جواب ردی که پسرها می شنوند یکسان نیست. برای دخترها این جواب رد به دو دلیل ناراحت کننده تر است. اول به دلیل روحیه حساس دخترها و تعبیرهایی که از این جواب رد دارند و دوم به دلیل آنکه در #خواستگاری های رسمی، دختران قبل از آنکه انتخاب کننده باشند، انتخاب شونده هستند.
در چنین شرایطی، بیشتر دخترها در فاز خود تخریبگری و احساس تقصیر می روند و فکر می کنند حتما ایرادی دارند که پسندیده نشده اند. شاید کم و کسری دارند، از معیارهای جامعه فاصله دارند یا حتی خانواده شان به قدر کافی مناسب نیست.
🔸اما واقعیت این است که همه اینها می تواند تفکر اشتباه شما باشد. شما ممکن است واقعا دختر ایده آلی باشید، اما تفاوت داشتن با این خواستگار، در چند زمینه اصلی، موجب عدم تفاهم شود.
ناراحت شدن حق شماست؛ اما آن را کش ندهید. یکی از اتفاق های عادی زندگی این است که گاهی دل انسان به شدت یک چیزی را می خواهد و به دلیل موانعی که در راه رسیدن به آن اتفاق می افتد، به آن نمی رسد. به این فکر کنید که شاید این زندگی به مصلحت شما نبوده و این لطف خداوند است که شما را از آن دور کرده.
قرآن به صراحت می فرماید: ...وَعَسَى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَعَسَى أَنْ تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ ؛ ...و بسا چيزى را خوش نمى داريد و آن براى شما خوب است و بسا چيزى را دوست مى داريد و آن براى شما بد است و خدا مى داند و شما نمیدانید. (سوره بقره، ۲۱۶)
🔹باورهای غیرمنطقی مثل این که به خودتان بگویند «من خوب نیستم، زیبا نیستم یا هیچ فردی من را دوست ندارد»، به خودتان می باورانید که این مشکل در آینده هم وجود خواهد داشت. یعنی این مسئله کوچک را به یک بحران شدید تبدیل می کنید.
بنابراین برای اصلاح این باورهای غیرمنطقی، با فکر کردن به اینکه «من معیارهای این خواستگار خاص را نداشتم» به خودتان، خیلی کمک می کنید تا با این مسئله راحت تر کنار بیایید.
🔸تحمل ناراحتیِ شنیدن جواب منفی، بسیار راحت تر از تحمل سختی های #ازدواج_ناموفق است. جلسات خواستگاری برای شناخت هر چه بیشتر دو خانواده و همچنین دختر و پسر از یکدیگر انجام می گیرد، برای به نتیجه رسیدن لازم است که دونفر ببینند چه قدر با هم تفاهم دارند، طبیعی است که در روند خواستگاری، دونفر با توجه به نکات و شرایطی که از طرف مقابل شان می بینند، متوجه شوند که هم کفو هستند یا خیر. بنابراین در صورت هم کفو نبودن به این نتیجه می رسند که مناسب یکدیگر نیستند و یکی از طرفین به دیگری جواب منفی می دهد.
ولی اگر به هر دلیلی بعد از این ارزیابی ها و رسیدن به این که هم کفو نیستند جواب منفی داده نشود و این ازدواج انجام شود به احتمال زیاد، یک ازدواج ناموفق شکل خواهد گرفت و این مسئله، مشکلات بعدی زیادی را به دنبال دارد که تحمل سختی های آن از ناراحتی بعد از شنیدن جواب منفی که الان با آن مواجه شده اید، بسیار بیشتر خواهد بود.
❣ @rkhanjani
5.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥حجت الاسلام #عالی|خواندن تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها باعث وسعت وقت می شود
🌸 @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
#رمان_مسیحا #قسمت_سی_وهشتم ﷽ حورا: دختر سبزه و خنده رویی که روبه رویم نشسته بود، گفت: «پس من شروع م
#رمان_مسیحا
#قسمت_سی_ونهم
﷽
حورا:
وقتی برگشتم داخل ساختمان خانم قدیریان جلو پرید و گفت: «مادرت خیلی نگرانی میگه گوشیتو جواب نمیدیی بنده خدا نیم ساعت پشت خط من مونده بود تابهم گفت. برو یه زنگ بزن خونه. »
فقط سری تکان دادم و به طرف تختی که وسایلم مهمان آن بود، رفتم. گوشی ام را برداشتم و به خانه زنگ زدم. بعد از اولین بوق تلفن برداشته شد، متاسفاته یا خوشبختانه خواهرم تلفن را برداشت. بعد از شنیدن صدایم، انگار گوشی را به دهانش نزدیک کرد و گفت: « ایلیا هم کردستانه میدونستی؟ بابا گفت نزدیکای شمان، تو دیدیش؟ بابا دیشب گفت که ایلیا حالاحالاها نمیخواد برگرده... »
مادر تلفن را از او گرفت و با تشری آمیخته به نگرانی گفت: «الو... حورا، چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ میدونی چقدر... »
چیزی نمی شنیدم فقط اسم ایلیا در سرم تکرار میشد.
ایلیاهم اینجاست؟ اینقدر نزدیک من!؟
فقط آرام پرسیدم: «کدوم شهره؟»
مادر باتعجب گفت: «کی؟»
آرامتر گفتم: «ایلیا»
مادرم بعد از مکث کوتاهی پاسخ داد:« مریوان یه همچین چیزی فکر کنم...مسئول اردوتون گفت که پنج روز دیگه برمیگردین... »
نفس کوتاهی کشیدم و گفتم: «فکر نکنم»
مادرم اینبار با عصبانیت داد زد: «چی تو سرته دختر؟ پاشو بیا از نگرانی مردیم به خدا...یه بلیت میگیرم... میشنوی چی میگم؟ »
تا قطع شدن تلفن دیگر چیزی نگفتم. تمام آن شب را به یک چیز فکر کردم: "رفتن"
دو ساعت پیش از اذان صبح کاغذی از کیفم برداشتم و با کمک نور صفحه موبایلم، روی آن نوشتم:” خانم قدیریان می بخشید که بی خبر میرم اما فکر میکنم اگر بگم بهم اجازه نمیدین، پس میرم مریوان و قبل از غروب آفتاب برمیگردم همینجا، حورا”
کاغذ را روی تخت گذاشتم و پاورچین پاورچین رفتم طرف در، برگشتم و نگاهی به بقیه انداخت، یکجور حس ناجور اذیتم میکرد اما با غرور و لجبازی همیشگی ام سرکوبش کردم و بیرون رفتم. وقتی از محوطه عبور کردم و به نزدیکی در رسیدم تازه به این فکر کردم که چطور از در بسته و نگهبانی میخواهم بگذرم؟! رفتم لابه لای درخت های سمت چپ در، و منتظر روشن شدن هوا و رفت و آمد ماشین ها شدم.
یک وقتهایی هست آدم میداند کاری را نباید انجام دهد یالااقل از این راه نه، اما برای خودش عذر و بهانه پیدا میکند و دل به دریا میزند.
با اذان صبح نمازم را خواند و منتظر ماندم، اولین ماشینی که پشت در ظاهر شد،یک وانت پر از کتاب و یک قابلمه بزرگ بود، سرباز که از اتاقک بیرون آمد و در را باز کرد، نفس عمیقی کشیدم و کیفم را در بغلن محکم گرفتم. همینکه ماشین داشت وارد میشد، باهمه توان به طرف در دویدم و ازکنار ماشین گذشتم و از در بیرون رفتم. بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم، تا جایی که میتوانستم به طرف جلو دویدم. یکدفعه به خودم آمدم در آن گرگ و میش هوا و جاده ی خالی، دلم ریخت. باید برمیگشتم اما به رفتن ادامه دادم. با خودم فکر کردم همینطور که نمیشود سوار ماشینی بشوم و بروم مریوان!
این احمقانه ترین کاری بود که یک دختر تنها در آن وضعیت میتوانست انجام دهد. دوباره برگشتم، نزدیک اردوگاه فرهنگی، کمی منتظر ماندم، زیرلب دعا میکردم هنوز نامه ام را پیدا نکرده باشند، اما وانت را که نزدیک در ساختمان دیدم، فکری به سرم زد. برگشتم سمت جاده، و منتظر شدم تا وانت برسد با خودم فکر کردم این ماشین میتواند قابل اعتمادتر باشد.
ماشین که از دل جاده خاکی به جاده اصلی رسید، دستم را بلند کردم.
راننده مردی با ته ریش خاکستری بود که کمی چاق به نظر میرسید. ماشین کمی جلوتر توقف کرد، سرم را جلو بردم و پرسیدم: «از اینجا تا مریوان چقدر راهه؟»
راننده ابروانش را با تعجب بالا برد و پرسید:
-میخوای بری مریوان؟ چرا؟
به قلم سین کاف غفاری
🌸 @rkhanjani
دلسوختهی عُمر کم فاطمهایم ..
#فرار رسیدن ایام فاطمیهی اول (شهادت صدّیقهی طاهره، حضرت فاطمه زهرا سلاماللهعلیها) تسلیت باد.🖤🥀
@rkhanjani