eitaa logo
نسیم فقاهت و توحید
650 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
99 فایل
•┈┈✾🍀﷽🍀✾┈┈• این کانال شامل ؛ 📚 جلسات سخنرانی و تدریس #رضا_خانجانی و همچنین؛ 📤 نشر بیانات متفکران و شخصیتهای طراز اول #انقلاب_اسلامی ارتباط با مدیر @samenolhojajjj
مشاهده در ایتا
دانلود
به بچه‌ها پیشنهاد کنید و کمتر دستور دهید. خواسته‌های خود را به جای دستور و تحقیر و تنبیه با تشویق و لبخند زدن و پرسش همراه کنید. با این کار کودکان یاد می‌گیرند به آن‌ها احترام گذاشته شود و از این رابطه لذت ببرند. وقتی به کودک می گوییم این کار را کردی و او را توبیخ می کنیم، یعنی برای نظر و رفتارش ارزش قائل نشدیم پس نگفتن یکی از موارد احترام به کودک و پذیرش اوست. بجای ، از چگونگی آن رفتار و گفتار سوال بپرسیم. بجای اینکه بگوئیم پرت کردی؟ میتونیم بگیم: چی شد که اسباب بازی رو پرت کردی؟ پیام رسول مهربانی است آن را جدی بگیریم و به مصادیق وسیع آن در رابطه باکودک توجه کنیم. @khanjanidroos
🔹 اگر به من بگویند : فقط 5 ثانیه وقت دارم که مهمترین حرف را به و برای همه گروه های سنی بزنم ... ➖حرفم این خواهد بود که : " خوب برای بچه ها پیدا کنید " ➖یعنی حتی شده فرزندانتان را این ور و آن ور ببرید و هزینه ها را هم شما بپردازید، تا بتوانید شبکه ای از دوستان برای درست کنید ! ╭─┅─🍃🌸🍃─┅─╮ 🆔➯ @khanjanidroos ╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯
دوستان همراه حتما را به خوبان معرفی کنید تا همگان بتوانند مطالب ارزنده؛ استفاده کنند.. باور کنید خیلی ها سوال دارند ..‌‌ و این جاریه ایست برای شما خوبان 🌸 پاینده باشید...... @rkhanjani
❤️💘💔💘💔💘❤️ 💔دل کودکتون رو نشکنید💔 💘وقتی میگی؛ اه یه بار نشد یه کاری رو درست انجام بدی 💔وقتی میگی؛ یه روز خوش ندارم از دست تو توی این زندگی به خدا ذله شدم از دستت 🖤 وقتی میگی؛ کاش تو هم مثل دختر خاله ات یکم به فکر درس و مشقت بودی وقتی؛ جلوی بقیه دعواش می کنی و کتکش میزنی ☘️یادتون باشه؛ دل بچه ای که میشکنه شاید با هیچ بوس و نوازشی دیگه خوب نشه... ✅ نکته طلایی: مادرانی که دل کودک را می شکنند، آنها قبلا توسط پدر، به شیوه های مختلف، دلشکسته شده اند... پدر عزیز لطفا مراقب باش... ┏━━━🍃🍂━━━┓ @rkhanjani ┗━━━🍂🍃━━━┛
... 🌲🍃 شهلا به خانه ی چند نفر از دوستان زینب زنگ زد. شهلا خجالت می کشید که بگوید زینب شده است؛ آخر دوستانش چه فکری می کردند؟ اما چاره ای نبود. شاید بالاخره کسی او را دیده باشد و یا دوستانش خبری از او داشته باشند . من گوشهایم را تیز کرده و به شهلا زل زده بودم . شهلا باید برای تک تک دوستهای زینب، اول توضیح می داد که چه اتفاقی افتاده و بعد از آنها کسب خبر می کرد؛ اما در واقع آنها بودند که یک خبر جدید می شنیدند و آن زینب بود. خانم دارابی برای ما چای و شیرینی آورد، اما من احساس خفگی می کردم. انگار کسی به گلویم چنگ انداخته بود و فشار می داد. شهلا گفت:مامان ، دیگر نمی دانم با چه کسی تماس بگیرم . هیچ کس از زینب خبری ندارد. شهلا یکدفعه یاد مدیر مدرسه شان افتاد. خانم کچویی، مدیر دبیرستان 22 بهمن، زینب را خوب می شناخت. زینب در دبیرستان فعالیت داشت و برای خودش یکپا مربی پرورشی بود و خانم کچویی علاقه زیادی به او داشت. از طرفی خانم کچویی خیلی وقت ها برای نماز به مسجد المهدی می رفت و در کلاسهای عقیدتی جامعه ی زنان هم شرکت می کرد. زینب مرتب با خانم کچویی ارتباط داشت شهلا به خانه رفت و شماره ی تلفن خانم کچویی را آورد. در این فاصله خانم دارابی سعی می کرد با حرف زدن، مرا مشغول و تا اندازه ای آرام کند. اما من فقط نگاهش می کردم و سرم را تکان می دادم. حرفهای او را نمی شنیدم و توی مغزم غوغایی از افکار عجیب و غریب بود. شهلا به خانم کچویی زنگ زد و چند دقیقه ای با او حرف زد. وقتی تلفن را گذاشت ، گفت: خانم کچویی امشب به مسجد نرفته و خبری از زینب ندارد. شهلا با حالتی مشکوک ادامه داد که خانم کچویی از گم شدن زینب وحشت زده شده و با نگرانی برخورد کرده است. وقتی از تماس گرفتن با دوستان زینب شدیم، با خانم دارابی خداحافظی کردیم و به خانه برگشتیم. در حیاط خانه را که باز کردم، چشمم به بوته ی گل رز باغچه ی گوشه ی حیاط افتاد. جلو رفتم و کنار باغچه به دیوار تکیه زدم. بلندی بوته به اندازه ی قد زینب و شهلا بود. از بالا تا پایین بوته، گلهای رز صورتی خودنمایی می کردند. آن درختچه هر فصل گل میداد و انگار برای آن بوته، همیشه فصل بهار بود. زینب هر روز با علاقه به درختچه ی گل رز آب میداد تا بیشتر گل دهد. او در این چند روز باقی مانده به سال تحویل، در تمیز کردن خانه خیلی به من کمک می کرد. البته همانطور که مشغول کار بود به من می گفت: مامان،من به نیت عید به تو کمک نمی کنم؛ ما که نداریم. توی جبهه رزمنده ها می جنگند و خیلی از آنها زخمی و شهید می شدند،آن وقت ما عید بگیریم؟ من فقط به نیت تمیزی و نظافت خانه کمک می کنم. کنار بوته گل رز مثل مجسمه بی حرکت ایستاده بودم و به حرف های او فکر میکردم که مادرم به حیاط آمد و گفت: کبری ،ننه ،آنجا نایست . هوا سرد است. بیا توی خانه. شهلا و شهرام طاقت ناراحتی تو را ندارند. نویسنده بدون لینک اجازه کپی برداری نیست 🍃 @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃 #قسمت_دوازدهم آن روز آقای حسینی به من قول داد که از طریق سپاه و بسیج دنبال
... 🌲🍃 از خانم کچویی شنیدم که امام جمعه شاهین شهر، زینب را میشناسد و می تواند برای پیدا کردن او به ما کمک کند. من چند بار از زبان زینب تعریف آقای حسینی را شنیده بودم، ولی فکر میکردم آشنایی زینب با آقای حسینی در حد افراد معمولی شهر است که به نماز جمعه می روند. اما بعدا فهمیدم که زینب برای مشورت در و در مدرسه و بسیجو جامعه زنان، مرتب با آقای حسینی و خانواده اش در ارتباط بود. مادرم و شهلا و شهرام در خانه ماندند و من همراه آقای روستا به خانه ی امام جمعه رفتم. من همیشه زن خانه نشینی بودم و همه ی عشقم و کارم رسیدگی به خانه و بچه هایم بود؛ خیلی بلد نبودم که چطور حرف بزنم. روی زیادی هم نداشتم. همه ی جاهایی را که دنبال زینب می گشتم، اولین بار بود که می رفتم.وقتی که حجت الاسلام حسینی را دیدم، اول خودم را معرفی کردم. او خیلی احترام گذاشت و از زینب تعریف های زیادی کرد. اگر مادر زینب نبودم و او را نمیشناختم، فکر میکردم که امام جمعه از یک زن چهل ساله ی حرف میزند، نه از دختر چهارده ساله ی من. آقای حسینی از دلسوزی زینب به و عشقش به و و زحمت هایی که میکشید،حرف های زیادی زد. من مات و متحیر به او نگاه می کردم. با اینکه همه ی حرف های او را باور داشتم و می دانستم که جنس دخترم چیست، امو از گستردگی فعالیت های زینب در شاهین شهر بی خبر بودم و این قسمت حرف ها برای من تازگی داشت. امام جمعه گفت: آنقدر شخصیت بالایی دارد که من به او قسم می خورم. بعد از این حرف ، من زیر گریه زدم. خدایا، زینب من به کجا رسیده بود که امام جمعه ی یک شهر به او قسم میخورد؟ زن و دختر امام جمعه هم خیلی خوب زینب را میشناختند. از زمان شدن زینب تا رفتن به خانه ی امام جمعه، تازه فهمیدم که همه دختر مرا می شناختند و فقط من خاک بر سر، دخترم را آن طور که باید و شاید هنوز نشناخته بودم. اگر خجالت و حیایی در کار نبود، جلوی آقای حسینی دو دستی توی سرم می کوبیدم. آقای حسینی که انگار بیشتر از رییس آگاهی و خانم کچویی به دست داشتن منافقین یقین داشت، با من خیلی حرف زد و به من گفت: به نظر من شما باید خودتان را برای هر شرایطی آماده کنید، احتمالا دست در ماجرای است، شما باید در حد و لیاقت زینب رفتار کنید. حس می کردم به جای اشک، از چشم هایم خون سرازیر است. هر چه بیستر برای پیدا کردن دختر عزیزم تلاش میکردم و جلوتر می رفتم، نا امید تر میشدم. زینب هر لحظه بیشتر از من دور میشد... ... @rkhanjani
✅ نگرش مثبت به زندگی و معنادهی به لحظه‌هایی که از آن برخورداریم، بخش مهمی از نیک‌حالی و داشتن روحیه قوی است. 🔶 هر کس و هر چیزی که نگرش مان را سمی کند، لازم است مدیریت شود. 🔷 چشم‌ها رو بشوییم و یک بار دیگر به آنچه هست و آنچه هستیم، بنگریم و روحیه شکرگزاری را در خود تقویت کنیم. ┏━━━🍃🍂━━━┓ 🌺@rkhanjani ┗━━━🍂🍃━━━┛
🖊 نوشته استاد اخوی ✅ سلامت روان، گمشده زندگی پرهیاهو و سرشار فشارهای روانی امروز است. 🔺با فراگیر شدن رسانه‌ها و حاکم شدن آن در زندگی مدرن، از حال خوب کمتری نسبت به گذشته برخورداریم. 🔻افول ارزش‌ها و به حاشیه رفتن نسخه زندگی آفرین دین در زندگی، می‌تواند بحران‌های این‌چنینی را چندبرابر نماید. 🔸 هر کجا که ردی از خطا و گناه یافت می‌شود، دستوری از دین به کناری نهاده شده است؛ خواه حرام خواری باشد یا رابطه‌ای ممنوع. خواه آسیب به خود باشد یا دیگران. 🔹بیش از هر زمان دیگری لازم است اندیشه‌ای برای برگرداندن دین به زندگی و نهادینه کردن آن در لحظه‌های زیستن خود داشته باشیم. ┏━━━🍃🍂━━━┓ 🌸@rkhanjani ┗━━━🍂🍃━━━┛