4_5906571843027863712.mp3
3.01M
•••
🏴 عنایت حضرت معصومه(س) به آیت الله مرعشی نجفی
_سخنرانی:حجت الاسلام عالی
@rkhanjani
#داستانک
#داستان_کوتاه
#قسمت_اول
🌀میهمانی🌀
سر سفره میهمانی جمع بودیم، به به چه سفره ای...
😋😍
در گوش خانمم گفتم نگاه کن، یکم یاد بگیر، همش سرت تو کار و درسه،
ببین زنهای مردم چه کار میکنند.
≈≈
😠😒 آدم باید یا سرش تو کار باشه یا باید به زندگیش برسه، دوتاش باهم نمیشه.
در میهمانی پنج یا شش خانواده بودند و صاحب خانه یک خانم و یک آقا با چهار فرزند بودند...
👼👼👼👼
با خودم گفتم، نگاه کن به این میگن زندگی😌
خانمِ آدم باید در خانه باشه، به بچه ها و زندگی برسه، به به، عجب خونه و زندگی دارند!
عجب سفره قشنگی، آدم یا به این کار میرسه یا به کارهای دیگه...
بعد از خوردن شام، یه بحث سیاسی شد، خانم صاحب خانه هم نظر مهمی دادن که بعضیا این موضوع رو قبول داشتند و خوششون اومد ولی من اصلا موافق نبودم و این نظر رو دوست نداشتم ؛بلافاصله گارد گرفتم وگفتم:
- ببخشید خانم، بهتر هست، زنها خودشونو وارد سیاست نکنن چون اطلاعی از این موضوع ها ندارن، شما که وقت خودتون رو فقط پای خونه داری گذاشتید، چه طوری میتونید در مورد موضوع هایی که حتی از اون کم ترین اطلاعی ندارید صحبت کنید؟
خانم ها فقط تو خونه هستند و سرشون به کار های کوچیک خونه گرمه، نمیتونن وارد سیاست بشن و اظهار عقیده کنن.
دیدم سرشون رو پایین گرفتند، لبخندی زدند ولی چیزی نگفتند...
همه خیلی تعجب کردند، ۱۰ دقیقه بعد، یکی از آشناهامون من رو به کناری برد.
- چی گفتید شما؟
چرا همچین حرفی زدید؟
من هم گفتم، راست گفتم ولی قبول دارم یه خورده تند رفتم.
- آقای محترم، میدونی ایشون کی هستند که شما اینقد راحت در موردشون اظهار نظر میکنی؟؟
#ادامه دارد
🌸 @rkhanjani
جایگاھ زن در اسلام، همین بس کھ
امام رضا ‹ع› از حضرت معصومه ‹س›
درخواستِ شفاعت دارد :)🖤
@rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
#رمان_مسیحا #قسمت_نهم ﷽ ایلیا: سید طاها لبخندی زد و منهم دهانم به لبخند باز شد. گفت: بریم برادر؟ گ
#رمان_مسیحا
#قسمت_دهم
﷽
حورا:
بی حوصله روی تختم دراز کشیدم و موبایلم را برداشتم. انگشتم را بلند کردم که رمز تلفن را تایپ کنم. اما خیالم به یک سال پیش پرید. ذهنم بی اختیار و مشتاقانه به سمت خاطره هایم کشیده شد. همین دو ماه پیش در بیستمین جشن تولدم بود که خودم رو به او گفتم: «میدونستی اسمتو از هر طرف که ببینیم همین جور خونده میشه؟»
انگشتانم را به سرعت روی صفحه کلید چرخاندم و تایپ کردم: ” ایلیا”
قفل صفحه باز شد و خیره به صفحه موبایل ماندم؛
یک سلام ساده در هر روزِ مان
عاشقِ این اتفاقِ ساده ایم
حرف به حرف شعرش را شبیه یک لالایی عزیز، در ذهنم تکرار کردم تا خواب میهمان سبزینه چشمانم شد. به خیالم عشق تنها دالان بی انتهای پیش رویم است. بی خبر از وقایعی که در لایه های نفوذ ناپذیر سرنوشت، انتظارم را می کشیدند.
نمیدانستم چقدر بعد بود که با شنیدن صداهای مبهمی بیدار شدم.پتوی صورتی رنگ را روی سرش کشیدم تا دوباره خوابم ببرد اما انگار هرچه فکر و خیال در عالم بود، چنگالشان را در سرم فروبرده بودند.
دست کشیدم زیر تختم و به موبایلم نگاه کردم. ساعت پنج صبح بود. همان نسیم کم جانی هم که از زیر درِ اتاق میوزید، سرمای ناخوشایندی را به طرفم روانه میکرد. پشت پلک هایم یخ کرده بود. کم کم
زمزمه ی ذکرهای پدرم را شنیدم که با لحنی آرام و آهنگین نماز میخواند.
چشمهایم را روی هم فشردم اما بی فایده بود. دوباره موبایلم را برداشتم. از
روی عادت رفتم سراغ پیامک ها اما پیام های بی جواب را که دیدم، آشفته تر شدم. خواستم از فکر او فرار کنم که گالری عکس ها را باز کردم اما صورت ایلیا نصیب چشمانم شد.
روی پیشانی کوتاهم خط اخمی عمیق افتاد. موهایم را از دور و بر صورتم کنار زدم.
گوشی و پتو را با دستم هل دادم سمت راستم بعد رو به بالا خوابیدم و سعی کردم تمرینات کلاس مزخرف یوگا را اجرا کنم اما از پروانه بودن فقط پیله اش به من رسیده بود. دوباره رفتم سراغ مدبایلم، اینترنت را
روشن کردم و خواستم سرخودم را گرم کنم. از میان پوستر فیلمهای آنلاین یکی شان که تصویر دختری بور با لبخندی مرموز بود را انتخاب کردم. شاید چون شبیه خودم بود شایدهم چون ظاهرش به نظرم شاد و رها می رسید. مشغول تماشای فیلم شدم. چشمهایم می سوخت اما خیره ی صفحه کوچک
موبایل مانده بودم. تصاویر پر سرعت بر پرده چشمان روشنم نقش می بستند.
کم کم لب هایم به حالت انزجار رو به پایین کش آمدند. شنیدن صدای ضجه ها و هجوم صحنه های نفرت انگیز بعد از آن باعث شد دندانهایم را برهم بفشرم. آنقدر یکه خوردم و عصبانی شدم که تلفنم را همانجا خاموش کردم. خیره به سقف شدم و سعی کردم به صحنه های خشنی که دیده بودم، فکر نکنم.گرچه چندان موفق نبودم اما بی حرکتی موجب شد کم کم دست و پایم مور مور شوند و پلک هایمروی هم بیایند. تمام مدتی که خواب بودم ذهنم در کابوس های سرگردان پرسه میزد. دو ساعت بعد با صدای مادرم نجات پیداکردم. تقریبا همزمان با بیدار شدنم از تخت پایین پریدم. شش پله بیرون اتاقم را یکی دوتا پایین رفتم و همانطور که به سمت
آشپزخانه می چرخیدم، موهایم را دور سرم جمع کردم و با کش سیاهی که همیشه دور مچم بود، آنها را بستم. پدر و مادرم دور میز نشسته بودند و با آرامش چای می خوردند.
به قلم سین کاف غفاری
🌸 @rkhanjani
ظَهَرَ الْفَسَادُ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِمَا
كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ
فساد، در خشکی و دریا بخاطر کارهایی
که مردم انجام دادهاند آشکار شده است؛
#روم۴۱
———🌻⃟————
@rkhanjani
درمان حقیقی، تنها زمانی آغاز میشود که شخص متوجه میشود آنچه سر راه اوست، دیگران نیستند، بلکه خودش است.
———🌻⃟————
@rkhanjani
🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁
🍁🌼🍁🌼
🌼🍁
🍁
🌼
#روانشناختی
#جرأت_ورزی
❌....هیچ وقتی برای شروع دیر نیست....
✅جرأت ورزی
توجه داشته باشید که تا زمین نخورید، #راه_رفتن نمی آموزید؛ پس باید نقد دیگران باشد؛ تا شما مجال #رشد بیابید. بنابراین، اگر با عکس العمل دیگران روبه رو شدید یا در فعالیت های آغازین، #احساس_ناتوانی کردید، از ادامه سخن یا عمل چشم بپوشید؛ هر چند می توانید آن را ارائه کنید و از این راه، برای ارائه بهتر و کامل تر مطالب، آماده شوید.
0⃣1️⃣ فهرستی از همه #ویژگیهای_خوب خود تهیه کنید. این کار به شما کمک می کند تا با عوامل تضعیف کننده #مبارزه کنید.
1️⃣1️⃣ از قبل #برنامه_ریزی کنید. اگر قرار است وارد جمعی شوید، درباره نکته های قابل بحث فکر کنید، حتی متن گفتگو ها را بنویسید و تا زمان رفتن، آن را مرور کنید با این کار، بیشتر احساس می کنید که میتوانید از عهده حضور در آن موقعیت اجتماعی برآئید.
@rkhanjani
«ابد » یعنی چند سال؟؟
🔸کلمه « ابد» سال بردار ،نیست اگر بخواهی به سال و زمان در بیاوری ،بینهایت سال و زمان میشود.
باید با این چند روز زندگی نشئه طبیعت، ملکاتی را برای ابد به دست بیاوری.
🔸مثلا شما پنجاه سال است که نویسنده هستی اما پنجاه سال که به مکتب نرفتی!!
پنج ماه رفتی نوشتن یاد گرفتی زحمت کشیدی اما الی الابد نویسندهای.
🔸ملا حسینقلی خان همدانی ۲۴ سال سیر و سلوک کرد، چلّه ها گرفت، شبها پیش استادش زحمت کشید تا اینکه جدول وجودیش باز شد. ۲۴ سال که در مقابل ابد، چیزی نیست.
🔸شما کار را به صدق شروع بفرما ،۲۰ سال، ۳۰ سال ،چیزی نیست. بیکران در پیش داریم، عجله نکنید.
🔸میبینید درخت را که میکارید تا ریشهاش در زمین محکم نشود، شاخههایش را پرورش نمیدهد!
اگر درختی قبل از محکم کردن ریشه، شاخههایش را پرورش دهد، زود از بین میرود ،چون محکم نشده است.
#کلام_بزرگان
#استادصمدی_آملی
———🌻⃟————
@rkhanjani
1_5695096226127544327.mp3
4.38M
#شوهر_دروغگو
سلام خسته نباشید
همسر من خیلی دروغ میگن و این رو متوجه میشم ولی نمیدونم چه کاری انجام بدم.چندباری گفتم که از دروغ بدم میاد و شما هم هیچوقت دروغ نگید ولی بازهم دروغ میگن .خواهشمیکنم کمکم کنید .ما یکساله ازدواح کردیم و هنوز عقدیم.
من ۲۳ سالمه و همسرم ۳۱ ساله
🌸 پاسخ استاد
🎵#محسن_پوراحمد_خمینی
🌹🍃 #زن همانند گل است 🍃🌹👇
🌸@rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در بینِ ذکرهای شفابخشِ درد وعـشـق
الحق که یا امامرضا چیز دیگریست....
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
# السلام علیک یا ابالحسن علی ابن موسی الرضا (س)
#چهارشنبه های امام رضایی
@rkhanjani
🌹یازده توصیهی حضرت آیتالله خامنهای دام ظله العالی جهت ترویج فرهنگ کتابخوانی
✅ دریافت مجموعه لوح: khl.ink/f/22506
@rkhanjani
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸
#خانواده
#افزایش_حلم
💎 راهکارهای افزایش حِلم؛
✳️ عکسالعملهای مناسب آماده کنید:
🔰 قبل از مواجه با برخوردهاى نابجای دیگران، پاسخ خود و عکس العمل خوب خود را براى مواجه با رفتارهاى #خلاف_انتظار دیگران در ذهن خویش مرور کنید؛ و با طرح ذهنى آماده شده با رفتارهاى بىمورد دیگران برخورد کنید.
🔰 مثلًا با خود بگویید: اگر فلان شخص به من #ناسزا بگوید به حرف او توجه نمىکنم، همچنان #دوستش_دارم، چون گناهان من را پاک کرده و این صبر، سبب #تعالى_روحى من مىشود.
‼️ منتظر ادامه راهکارها باشید.
@rkhanjani
#انرژی_مثبت
🌸آنگاه که از پیری سخن می گویی و به جای احساس جوانی کردن به گذر زمان تمرکز می کنی، آیا میدانی که در حال خلق سلولهای معیوب در بدنت هستی؟
🔹 افکار و احساسات شما کارخانه تولید سلولهای بدن شما هستند و شما بواسطه نوع ارتعاشات خویش ، سلولهای بیماری یا سلامتی را جذب می کنید.
🌸 بنابراین سعی کنید از بیماری سخن نگویید ، افکاری مثبت در جهت سلامتی را در خود پرورش دهید و با شادی بگویید که من هر روز شادابتر و سالمتر میشوم، به بدن خود عشق بدهید ،
❤️ عشق نیروی رشد دهنده سلامتی شماست.
👌 همه چیز در این دنیا ، بی نظیر طراحی گردیده است، باورش کنید تا اتفاقات ، شما را شگفت زده کند.
🌸 شاد و سرشار از حسهای عالی باشید...
#انگیزشی
@rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
#رمان_مسیحا #قسمت_دهم ﷽ حورا: بی حوصله روی تختم دراز کشیدم و موبایلم را برداشتم. انگشتم را بلند کرد
#رمان_مسیحا
#قسمت_یازدهم
﷽
حورا:
مادرم تا دید روی صندلی می نشینم، با اعتراض پرسید: «صورتتو نمیشوری؟»
پیش از آنکه بخواهم چیزی بگویم با دیدن نیمرویی که روی میز بود، به سرفه افتادم و به طرف دستشویی دویدم. در را که می بستم صحبتهای پدر و مادرم را شنیدکه خیال میکردند مسموم شده ام اما یاد فیلم دیشب افتاده بودم. با پاشیدن یک مشت آب سرد صحنه هایی که دیده بودم را از سرم پراندم. به اتاقش برگشت اما پیش از آنکه چراغ را بازکنم از گوشه چشمم حرکتی دیدم. جیغ کوتاهی کشیدم و با مشت روی کلید برق کوبیدم.
فضای اتاق که روشن شد مادرم با نگرانی وارد اتاق شد و پرسید: «خوبی؟»
و در مقابل بی توجهی من، در را بست و جلوتر آمد. گوشه ی تخت نامرتبم نشست.
مادرم لبهایش را برهم فشرد و دستم را سمت خودشکشید و با تحکمی آمیخته به دلسوزی گفت: «بشین!»
آرام کنارش نشستم و سعی کردم بغضم را پشت پلکهایم نگهدارم. نگاه مادر در اتاق چرخید. وقتی موبایلم را در گوشه انتهای اتاق دید، رو به من برگشت. سرش را پایین آورد و در چشمان سربه زیرم، دقیق شد و پرسید: «چیزی دیدی که بهمت ریخته؟»
دیگر نتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم. دلتنگی هایم، اشتباهاتم و رنجی که برای فرار از فکرش به آن پناه برده بودم، همه و همه سیلی شدند که دیوار غرور دخترانه ام را شکستند.
مادرم دست هایش را دور شانه ام گره زد و مرا بغل کرد. بعد از مکث کوتاهی گفت: «دیگه تموم شد.»
درمیان اشک هایم گفتم: «من...نمیدونستم همچین چیزیه...به خدا فیلمش دوبله بود مامان ...»
مادرم نفس عمیقی کشید و گفت: «حتما همینطوره من خوب میشناسمت»
آغوش مادر امن ترین، آرامش بخش ترین و پاک ترین پناهگاه دنیاست! این حسی بود که در همه ی آشفتگیها وجودِ منِ بیست و یک ساله را لبریز میکرد.
آرام از آغوش مادر بیرون آمدم و پرسیدم: «به بابا که چیزی نمیگی؟»
مادر دستش را زیر چانه ام گذاشت و به آرامی سرم را به بالا هدایت کرد.
بعد از تماس چشمی که با نگاه نگرانم برقرار کرد، گفت:
+ تو باید مراقب این چشمای قشنگ باشی! هر چیزیی ارزش دیدن نداره...
_من فقط میخواستم مشغول بشم و حواسم پرت بشه
+مثل کسی که سیگار میکشه ؟ که خودشو داغون و اطرافیانشو نگران میکنه تا از واقعیت فرار کنه!
_حرفای خودمو تحویل خودم میدی مامان؟
+اگه درست باشن چراکه نه
_از روزی که این حرفا رو به شاهرخ گفتم، زن دایی باهام قهره
+با اینکه درست گفتی ولی نباید جلوی مادرش اونطور باهاش حرف...
_اینا مثل هم نیست. این مقایسه درستی نیست. مامان منکه...
+این چیه که اینقدر آزارت میده؟ تو از چی فرار میکنی؟
_من فقط یه فیلم دیدم مامان...
+فیلمی که هنوز داره اذیتت میکنه
_خب که چی؟ اصلا غلط کردم همینو میخواستی بشنوی؟
+ حورا گوش کن من همیشه آرزو داشتم تو بهترین شرایطو داشته باشی. بیشتر وقتا جلو بابات وایسادم تا هرچی تو میخوای بشه تا حسرتای منو نداشته باشی تا...
_من با شاهرخ خوشبخت نمیشم مامان
+چی میگی؟
_این مقدمه چینیا واسه همینه دیگه؟ میخوای قضیه خواستگاری رو دوباره بیاری وسط...
+منکه میدونم بخاطر کیه دیگه ولی باید ببینی اونم...
به قلم سین کاف غفاری
🌸 @rkhanjani
✍ نفـس صبح به عطر نفست
آغشته است...
نفسِ یار مسیحایی من
صبح بخیر!
#اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرجـ
ا🕋✨🕋✨🕋✨🕋
ا🕋✨🕋✨🕋
ا🕋✨🕋
ا🕋
#اسامی_القاب_مبارک_حضرت_ولی_عصر_عجل_الله_تعالی_فرجه_الشریف
🖌( ۶۲) نام مبارک⚜ *الشَرید* ⚜
🧷🔴"الشرید" به *معنای رانده شده است؛ بدین معنا که مردم نه جنابش را شناختند و نه قدرت و نعمت* *وجودش را دانستند و نه در مقام شکرگذاری و ادای حقش برآمدند پس به کمک* *زبان و قلم در مقام نفی و طرد از قلب قرارش دادند* ...
📜💠اصبغ ابن نباته از امير المؤمنين (عليه السّلام) نقل ميكند كه آن حضرت در مورد امام مهدي( عليه السّلام) فرمودند: