eitaa logo
نسیم فقاهت و توحید
646 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
100 فایل
•┈┈✾🍀﷽🍀✾┈┈• این کانال شامل ؛ 📚 جلسات سخنرانی و تدریس #رضا_خانجانی و همچنین؛ 📤 نشر بیانات متفکران و شخصیتهای طراز اول #انقلاب_اسلامی ارتباط با مدیر @samenolhojajjj
مشاهده در ایتا
دانلود
🔔🔔🔔🔔🔔🔔 🔸"إِلَهِي لَمْ يَكُنْ لِي حَوْلٌ فَأَنْتَقِلَ بِهِ عَنْ مَعْصِيَتِكَ إِلَّا فِي وَقْتٍ أَيْقَظْتَنِي لِمَحَبَّتِك" خدايا من قدرت ترك معصيت را ندارم مگر زماني كه محبت تو مرا بيدار كند و موجب شود تا گناهانم را ترك نمايم ▫️سالك با زنگ بيداري محبت خدا ، بيدار مي شود.! ماه هاي ، و زنگ خداست!!! خداوند تبارك و تعالي در اين سه ماه ثواب اعمال و عبادات را مانند دانه قرار داده تا ما را كند، بدون محبت خدا نمي شود راه رفت. @khanjanidroos
🔸"إِلَهِي لَمْ يَكُنْ لِي حَوْلٌ فَأَنْتَقِلَ بِهِ عَنْ مَعْصِيَتِكَ إِلَّا فِي وَقْتٍ أَيْقَظْتَنِي لِمَحَبَّتِك" خدايا من قدرت ترك معصيت را ندارم مگر زماني كه محبت تو مرا بيدار كند و موجب شود تا گناهانم را ترك نمايم ▫️سالك با زنگ بيداري محبت خدا ، بيدار مي شود.! ماه هاي ، و زنگ خداست!!! خداوند تبارك و تعالي در اين سه ماه ثواب اعمال و عبادات را مانند دانه قرار داده تا ما را كند، بدون محبت خدا نمي شود راه رفت. @khanjanidroos
❓اگر در ماه و در شب قدر نازل شده است؛ چگونه می گوییم اولین آیاتی که بر پیامبر نازل شد آیات سوره علق بوده که در مبعث در 27 ماه بر پیامبر نازل شده است ✅✅از مجموع آیات قرآن استفاده می شود که دو گونه نزول داشته است ؛ 1⃣ 2⃣ 👌نزول و یک جا و آن است که محتوای تمام یک جا از سوی خداوند بر قلب پاک پیامبر در ماه مبارک رمضان و شب نازل گردیده است . 👌و نزول نیز همان است که بر حسب شرائط و حوادث و نیازها در طی 23 سال نازل شده است . ❗️نزول تدریجی ، در آغاز بعثت پیامبر گرامی ، با نزول آیات ابتدایی سوره « علق» محقق شده است و نزول دفعی در ماه رمضان و شب قدر محقق شده است . 💠با توجه به این نکته و فرق گذاری بین نزول دفعی و جمعی محتوای قرآن بر قلب پیامبر در شب قدر و بین نزول تدریجی آیات قرآن در طول 23 سال که آغازش در روز مبعث بوده است ، اشکال مطرح شده ، موجه نمی باشد. @Khanjanidroos
وقتي مادربزرگ زنگ مي زد و با خبر آمدنش ما را ذوق زده مي كرد حتما سؤال مي كرد: چه مي خواهيد؟ بس كه دوستمان داشت، بس كه براي لبخندها و بالا پريدن ها و خوشحالي مان دلتنگ بود. مادر ابرو بالا مي انداخت و اشاره مي كرد كه بگوييد: خودتان را مي خواهيم! اما دل توي دلمان نبود كه مادر بزرگ وقتي قربان صدقه مان مي رود دوباره بپرسد: چي مي خواهيد؟ و ما همه فكر و ذكرمان سوغاتي هاي رنگارنگ بود. وقتي هم كه يكي دو روز بعد بابا مي رفت ترمينال يا فرودگاه دنبالشان باز فقط چشممان دنبال سوغاتي ها بود و حتى وقتي مادربزرگ ما را بغل كرده بود و به سينه مي چسباند باز هم از گوشه چشممان به چمدان و ساكش نگاه مي كرديم كه بابا كجا مي گذاردشان و باز هم وقتي دور هم مي نشستيم و مادر چاي مي آورد بيتاب بوديم كه مادر بزرگ احوالپرسي هايش را بكند و چايش را بنوشد و حرفهايش با بزرگترها تمام شود و زودتر برود سراغ سوغاتي ها و مادربزرگ هم كه خوب اين را مي فهميد نشسته و ننشسته استكان چاي را نصفه رها مي كرد و مي رفت مي نشست كنار چمدانش و هر چي مامان حرص مي خورد با محبت نگاهمان مي كرد و مي گفت من خسته نيستم، چاي من ديدن اين بچه هاست! و وقتي از سروكولش بالا مي رفتيم و مامان ناراحت مي شد و دعوايمان مي كرد مادربزرگ اخم مي كرد و مي گفت: چه كارشان داري ؟ "نوه هاي خودم هستند"! آه كه چه قدر توي اين يك جمله آرامش بود و چه قدر اين عتاب و خطاب مادربزرگ براي ما امنيت داشت كه مي گفت: "به كسي ربطي ندارد ! نوه هاي خودم هستند"! آن وقت با مهرباني و لبخند سوغاتي ها را تقسيم مي كرد، و آن چند روز كه مادربزرگ پيش ما بود سخت گيري هاي مادر و پدر هم قدري كم مي شد چون يك بزرگتر قوي و مهربان بود كه مي گفت: نوه هاي خودم هستند! و ما مي دانستيم هر وقت بخواهيم خودمان را لوس كنيم مي توانيم به آغوشش پناه ببريم. مي گفت: اين چند روز كه من اينجا هستم با اين بچه ها كاري نداشته باشيد! مادربزرگ را دوست داشتيم به خاطر مهرباني هايش ، به خاطر قصه هايش، به خاطر تحمل و مدارايش، به خاطر سوغاتي هايش و او خوب مي فهميد كه گرچه خودش را دوست داريم ولي قد وقواره ما عمق مفهوم خودتان را مي خواهيم نيست! اين حرف گرچه از عمق جان مامان و بابا در مي آمد اما براي ما تعارف بود، چون بچه بوديم! ...حالا حكايت ماست و پدري كه مي گويد "ما عبدتك خوفا من نارك/ خدايا به خاطر ترس از آتش عبادت نمي كنم" و ما بچه هايي كه گرچه به تعارف مي گوييم:"و لا طمعا في جنتك/ به طمع بهشت عبادت نمي كنيم" اما چشممان دنبال چمدان سوغاتي هايي است كه قرار بوده با رسيدن ماه رجب گشوده شود و خدايي كه آغوش مهر و محبتش را باز كرده و براي همه ابرو بالا مي اندازد و اخم مي كند كه فضولي موقوف! چه كار داريد ؟ "الشهر شهري والعبد عبدي و الرحمة رحمتي/ ماه ماه من است و بنده هم بنده من و رحمت هم رحمت من است"! هر كه را بخواهم - هر چه گنهكار و بدكار- مي بخشم ! ما قد وقواره مان قد و قواره پدر امت امير المؤمنين نيست كه بگوييم: خدا را براي خودش مي خواهيم ! ما كودكان معرفت و ايمان، يكسال چشم به راه بوده ايم تا ماه رجب برسد و خودمان را براي خدا لوس كنيم و خستگي ها و دلتنگي هايمان را در آغوش محبت و لطفش بياندازيم. يكسال منتظر ماه رجب بوده ايم تا خرابكاري ها و بدرفتاري هايمان را درست كند و ببخشايد. يكسال منتظر ماه رجب بوده ايم تا خدا با چمدان سوغاتي هايش برسد و مغفرت و رحمت و رضوان و غفرانش را بر سر و رويمان بريزد و بگويد: " بنده هاي خودم هستند، به كسي هم ربطي ندارد"! در آستانه ماه رجب از همه دوستان ملتمسانه طلب و تمناي دعا دارم. اللهم عجل الولیک الفرج اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم @khanjanidroos
هدایت شده از ثانیه شمار ظهور
690.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تامی توانید استغفار کنید🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🌺رسول اللّه صلى الله عليه و آله :أكثِروا مِنَ الاِستِغفارِ في شَهرِ رَجَبٍ ، فَإِنَّ للّهِِ في كُلِّ ساعَةٍ مِنهُ عُتَقاءَ مِنَ النّارِ ، وإنَّ للّهِِ مَدائِنَ لا يَدخُلُها إلّا مَن صامَ [ شَهرَ] رَجَبٍ . 🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 🍀پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : در ماه رجب ، بسيار طلب آمرزش كنيد😍؛ زيرا در هر ساعتى از اين ماه ، خداوند ، اى را از مى رهانَد . براى شهرهايى است كه تنها كسانى وارد آنها مى شوند كه [ماه] را بگيرند.👌 📚نهج الذكر با ترجمه فارسي ج4 ص 120 👇👇 دوستان خودرادعوت کنید🌸 💢🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟💢 @porsemanmoshavere
🔸"إِلَهِي لَمْ يَكُنْ لِي حَوْلٌ فَأَنْتَقِلَ بِهِ عَنْ مَعْصِيَتِكَ إِلَّا فِي وَقْتٍ أَيْقَظْتَنِي لِمَحَبَّتِك" خدايا من قدرت ترك معصيت را ندارم مگر زماني كه محبت تو مرا بيدار كند و موجب شود تا گناهانم را ترك نمايم ▫️‏سالك با زنگ بيداري محبت خدا ، بيدار مي شود.! ماه هاي ، و زنگ خداست!!! خداوند تبارك و تعالي در اين سه ماه ثواب اعمال و عبادات را مانند دانه قرار داده تا ما را كند، بدون محبت خدا نمي شود راه رفت. @khanjanidroos
💖علاّمه مجلسي در زاد المعاد فرموده كه از حضرت اميرالمؤمنين ( ع ) منقول است كه حضرت رسول ( ص) فرمود كه هر كه در هر شب و هر روز ماه و و 🔻 1⃣هر يك از حمد و آية الكرسي و قُلْ يا اَيُّهَا الْكافِرُونَ و قُلْ هُوَ اللهُ أحَدٌ و قُلْ اَعُوذُ بِرَبِّ الفَلَقِ و قُلْ اَعُوذُ بِرَبِّ النّاسِ بخواند 2⃣و سه مرتبه بگويد : سُبْحانَ اللهِ وَالْحَمْدُ للهِِ وَلا اِلـهَ اِلاَّ اللهُ وَاللهُ اَكْبَرُ وَلا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِاللهِ الْعَلِيِّ الْعَظيمِ 3⃣و سه مرتبه بگويد: اَللَّـهُمَّ صَلِّ عَلي مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد 4⃣و سه مرتبه بگويد: اَللَّـهُمَّ اغْفِرْ لِلْمُؤمِنينَ وَالْمُؤمِناتِ 5⃣و چهارصد مرتبه بگويد: اَسْتَغْفِرُ اللهَ وَاَتُوبُ اِلَيْهِ 💟خداوند تعالي گناهانش را بيامرزد اگر چه بعدد قطره هاي باران و برگ درختان و كف درياها باشد @rkhanjani
♥️🌱 حضرت‌امیرالمومنین‌علیہ‌السلام : تعجّب‌می‌کنم‌ازکسی‌کھ‌ناامیداست، درحالی‌کھ‌نجات‌بخشی‌مثلِ‌استغفـٰار ... همیشہ‌همراه‌اوست🌸🚦 + نهج‌البلاغہ،حکمت۷۸✨ رحمت ________________@rkhanjani ꕥ⃟
نسیم فقاهت و توحید
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سوم 💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد
✍️ 💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند. باور نمی‌کردم حیدر اینهمه بی‌رحم شده باشد که بخواهد در جمع را ببرد. اگر لحظه‌ای سرش را می‌چرخاند، می‌دید چطور با نگاه مظلومم التماسش می‌کنم تا حرفی نزند و او بی‌خبر از دل بی‌تابم، حرفش را زد:«عدنان با تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.» 💠 لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثی‌ها؟! به ذهنم هم نمی‌رسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد. بی‌اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمی‌زدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم. 💠 نمی‌فهمیدم چرا این حرف‌ها را می‌زند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم. وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگی‌ها به کسی بچسبد، یعنی می‌خواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من می‌شناختم اهل نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بی‌غیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!» 💠 خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثی‌ها شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود. عباس مدام از حیدر سوال می‌کرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسش‌های عباس را با بی‌تمرکزی می‌داد. 💠 یک چشمش به عمو بود که خاطره پدرم بی‌تابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوال‌پیچش می‌کرد و احساس می‌کردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم. به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دست‌هایی که هنوز می‌لرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم می‌خواست هرچه‌زودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمی‌دانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم. 💠 یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم. احساس می‌کردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید. 💠 صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه‌های من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را به‌خوبی حس می‌کردم. زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بی‌نهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه می‌درخشید و همچنان سر به زیر می‌خندید. 💠 انگار همه تلخی‌های این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت می‌خندید. چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم. 💠 زن‌عمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند. حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لب‌هایش که با چشمانش می‌خندید. واقعاً نمی‌فهمیدم چه‌خبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه می‌خوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمی‌کنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک می‌گیرم و این روزهای خوب ماه و تولد علیه‌السلام رو از دست نمیدم!» 💠 حرف‌های عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاه‌مان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم. هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خنده‌های امشبش را یک‌جا فهمیدم که دلم لرزید. 💠 دیگر صحبت‌های عمو و شیرین‌زبانی‌های زن‌عمو را در هاله‌ای از هیجان می‌شنیدم که تصویر نگاه حیدر لحظه‌ای از برابر چشمانم کنار نمی‌رفت. حالا می‌فهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانه‌ای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت. عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتی‌تر از همیشه همچنان سرش پایین است... ✍️نویسنده: 🏴 @rkhanjani
🌀 مراقبه‌ی رجبیه 🔸 عبادالله موسم بندگی فرا رسید 📌 دانلود جدول مراقبه ماه رجب در پست بعد👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/manahejj/4882 @Manahejj