پند روز:
💟١_ چیزی که سرنوشت انسان را می سازد “استعدادهایش” نیست ، “انتخابهایش” است …
💟٢_ برای زیبا زندگی نکردن ، کوتاهی عمر را بهانه نکن ؛ عمر کوتاه نیست ، ما کوتاهی می کنیم
💟٣_. هنگامی که کسی آگاهانه تورا نمی فهمد خودت را برای توجیه او خسته نکن
💟 ۴_ برآنچه گذشت آنچه شکست آنچه نشد آنچه ریخت حسرت نخور زندگی، اگر تلخی نبود، شیرینی نمایان نمی شد.
💟۵_ تحمل کردن آدمهایی که ادعای منطقی بودن دارند سخت تر از تحمل آدمهای بی منطق است
💟۶_ .موانع آن چیزهای وحشتناکی هستند که وقتی چشممان را از روی هدف بر میداریم به نظرمان میرسند.
🆔 @Robick
این متن رو بخونید و فکر کنید چی شد ما الان به اینجا رسیدیم
"پزشک" (Der Medicus)
اسم یک فیلم آلمانی است که سال گذشته به نمایش در آمد.
داستان فیلم مربوط به هزار سال پیش ، سال 1021میلادی در قرون وسطی که اروپا در جهل و بیماری به سر می برد.
فیلم قلب لندن را نشان می دهد که مردم با فقر، آلودگی و بیماری دست و پنجه نرم میکنند وتنازع بقاء در جریان است.
هیچ کس ازطبابت چیزی نمی داند.
فقط سلمانی های دوره گرد (آرایشگران)، اندکی کارهای طبی درحد کشیدن دندان، جا انداختن استخوان و قطع انگشتان سیاه شده و میزان زیادی اوراد وخرافه به جای درمان به خورد مردم می دهند.
سلمانی دوره گردی باگاری که در آن زندگی میکند به محله ای در لندن آمده است.
مادری بیوه که سه فرزند کوچک دارد ، دچار حصبه می شود .
بچه (جسي) به دنبال سلمانی «طبیب» میرود و او اصلا بر بالین مریض نمی آید و می گوید این درد درمان نمی شود.
مادر می میرد و کودک یتیم به همان سلمانی پناه می برد، چون گمان میکند از طبابت چیزی میداند.
چند سال بعد «سلمانی» دچار آب مروارید می شود و بینایی اش را از دست می دهد.
جسی او را نزد یک کحّال یهودی می برد.
کحّال او را عمل جراحی آب مروارید می کند و چشمانش شفا می یابد.
جسی می پرسد چنین طبابت شگفتی را چگونه و از کجا آموختی؟
کحّال میگوید از بزرگترین دانشمند کره زمین ، جسی می گوید هر طور که هست باید به افتخار شاگردی او نایل شوم.
کجاست؟ نامش چیست؟
کحّال می گوید نامش«ابن سینا» ست و تو باید به اصفهان بروی.
جسی با مصايب بی شمار و خطر کردن جان، خود را به اصفهان میرساند.
آنجا با شهری مواجه می شود که بر خلاف لندن ، عظیم و مدرن است .
برج و بارو دارد و ابوعلی سینا در یک مسجد بزرگ که رواق های فراخ دارد ، صبح ها طب درس می دهد.
عصرها فلسفه و شب ها بر بام مسجد درس نجوم و هیات.
جسی از این همه دانش وتمدن شگفت زده می شود.
شاید مهم ترین صحنه فیلم آنجاست که بوعلی به جسی میگوید :
درباب عفونت گوش مقاله ای ارائه بده.
جسی از مسؤول کتابخانه می پرسد کتابی در باب عفونت گوش وجود دارد؟
اوجواب میدهد آن قفسه را ببین.
وقتی جسی قفسه را باز می کند، می بیند پر از کتاب است.
می گوید کدام کتاب مربوط به عفونت گوش است؟
مسئول کتابخانه می گوید: همه شان!
بیننده خود شاهد است زمانی که در قلب اروپا برای درمان بیماری ها به اوراد و جادو متوسل می شدند، در کتابخانه اصفهان يک قفسه کتاب فقط مربوط به عفونت گوش بوده است.
این تفاوت دانش در ایران و غرب یک هزار سال پیش از منظر یک فیلم صد در صد غربی است.
هزارسال بعد ، اعلام شد که دو دانشگاه برتر ایران، شریف و تهران ، در رتبه حدود 600 رده بندی دنیا جای گرفتند
و جالبتر این است كه نظام آموزشي از کسب چنین رتبه ای ابراز شادمانی کرده است !
روزنامه اطلاعات
قسمت ابتدایی یادداشت سردبیر
علیرضا خانی
🆔 @Robick
31.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی جلویِ کولر نشستی داری کیف میکنی و یهو بابات میاد😂
🆔 @Robick
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
💫🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
سخاوتمند:
ساعت حدود شش صبح در فرودگاہ بہ همراہ دو نفر از دوستانم منتظر اعلام پرواز بودیم. پسرڪی حدوداً هفت سالہ جلو آمد و گفت: واڪس میخوای؟
ڪفشم واڪس نیاز نداشت، اما از روی دلسوزی گفتم: «بله»
بہ چابڪی یڪ جفت دمپایی جلوی پاهایم گذاشت و ڪفش ها را درآورد. بہ دقت گردگیری ڪرد، قوطی واڪسش را با دقت باز ڪرد، بندهای ڪفش را درآورد تا ڪثیف نشود و آرام آرام شروع ڪرد ڪفش را بہ واڪس آغشتن.
آنقدر دقت داشت ڪہ گویی روی بوم رنگ روغن میمالد. وقتی ڪفشها را حسابی واڪسی ڪرد، با برس مویی شروع ڪرد بہ پرداخت ڪردن واڪس.
ڪفشها برق افتاد. در آخر هم با یڪ پارچه، حسابی ڪفش را صیقلی ڪرد.
گفت: «مطمئن باش ڪہ نہ جورابت و نہ شلوارت واڪسی نمیشود.»
در مدتی ڪہ ڪار میڪرد با خودم فڪر میڪردم ڪہ این بچہ با این سن، در این ساعت صبح چقدر تلاش میڪند!
ڪارش ڪہ تمام شد، ڪفشها را بند ڪرد و جلوی پای من گذاشت. ڪفشها را پوشیدم و بندها را بستم. او هم وسایلش را جمع ڪرد و مؤدب ایستاد. گفتم: «چقدر تقدیم ڪنم؟»
گفت: «امروز تو اولین مشتری من هستی، هر چہ بدهی، خدا برڪت.»
گفتم: «بگو چقدر؟»
گفت: «تا حالا هیچ وقت بہ مشتری اول قیمت نگفتم.»
گفتم: «هر چہ بدهم قبول است؟»
گفت: «یا علی.»
با خودم فڪر ڪردم ڪہ او را امتحان ڪنم. از جیبم یڪ پانصد تومانی درآوردم و بہ او دادم. شڪ نداشتم ڪہ با دیدن پانصد تومانی اعتراض خواهد ڪرد و من با این حرڪت هوشمندانہ بہ او درسی خواهم داد ڪہ دیگر نگوید هر چہ دادی قبول.
در ڪمال تعجب پول را گرفت و بہ پیشانیاش زد و توی جیبش گذاشت، تشڪر ڪرد و ڪیفش را برداشت ڪہ برود. سریع اسڪناسی دہ هزار تومانی از جیب درآوردم ڪہ بہ او بدهم. گردن افراشتهاش را بہ سمت بالا برگرداند و نگاهی بہ من انداخت و گفت: «من گفتم هر چہ دادی قبول.»
گفتم: «بلہ میدانم، میخواستم امتحانت ڪنم!»
نگاهی بزرگوارانہ بہ من انداخت، زیر سنگینی نگاہ نافذش لہ شدم.
گفت: «تو؟ تو میخواهی مرا امتحان ڪنی؟»
واژہ «تو» را چنان محڪم بڪار برد ڪہ از درون خرد شدم. رویش را برگرداند و رفت. هر چہ اصرار ڪردم قبول نڪرد ڪہ بیشتر بگیرد. بالاخرہ با وساطت دوستانم و با تقاضای آنان قبول ڪرد اما با اڪراه.
وقتی ڪہ میرفت از پشت سر شبیہ مردی بود با قامتی افراشته، دستانی ورزیده، شانههایی فراخ، گامهایی استوار و ارادهای مستحڪم.
مردی ڪہ معنای سخاوت و بزرگواری را در عمل بہ من میآموخت. جلوی دوستانم خجالت ڪشیدہ بودم، جلوی آن مرد ڪوچڪ، جلوی خودم، جلوی خدا.
🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
به امیـــد فردایی بهتـــر
تـا درودی دیگــر بــدرود❤️
یاحــــــق
🆔 @Robick