لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
!.... 🦋''.
مناجات زیبا با خدا
خـدایا بـبـخـش
حاج محمود ڪریمی
پیشنہاد دانلود 👌👌
🖼 #طرح | مسجد؛ بستر اهداف نظام اسلامی
حاج حسین یکتا:
باید به مسجد و این خانه خدا بازگردیم. مسجد باید محلِ حلِ تمام مشکلات و غم و غصه مردم و محل مشاوره و شور و مشورت باشد، مسجد باید قرضالحسنه داشته باشد و دفتر ازدواج باید مسجد باشد و روحانی هم محور محله و مسجد باشد.
💠مرکز رسیدگی به امور مساجد استانهمدان
#شاید_تلنگر✨
شیخ رجبعلی خیاط می فرمود: در بازار بودم. اندیشه مكروهی در ذهنم گذشت. بلافاصله استغفار كردم و به راهم ادامه دادم. قدری جلوتر شترهایی قطار وار از كنارم میگذشتند. ناگاه یكی از شترها لگدی انداخت كه اگر خود را كنار نمیكشیدم، خطرناك بود.
به مسجد رفتم و فكر میكردم همه چیز حساب دارد. این لگد شتر چه بود؟ در عالم معنا گفتند: شیخ رجبعلی! آن لگد نتیجه آن فكری بود كه كردی!
گفتم: اما من كه خطایی انجام ندادم.
گفتند: لگد شتر هم كه به تو نخورد!
🌹🌹
ᷝᷡᷝᷝᷝᷞ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ فرازی از دعای ڪمیل با نوای
شهید محمدرضا تورجی زاده
رضوان الله تعالی علیه.
❤️ شادی روح شهدای بزرگوار صلوات بفرستیم
ڪپےباذکریکصلواتجهتتعجیلدرفرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
✨﷽✨
🌼راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده
✍️سردار «حسین معروفی» با بیان خاطرهاش از اینکه مهمان خانه شهید «قاسم سلیمانی» شده بود، اظهار داشت: رفاقت من و حاج قاسم خیلی عمیق بود، هرچند وقت یک بار به خانه همدیگر رفت و آمد داشتیم. یک روز خسته و کوفته از اداره برگشتم. نگاهی به موبایلم انداختم تا ساعت را چک کنم که متوجه شدم از طرف حاج قاسم تماس داشتم. سریع تماس گرفتم و حاجی بدون معطلی گفت: «حاج حسین کجایی؟» سلام علیک کردم که حاجی ادامه داد: «امشب همراه خانواده تشریف بیاورید. سفرهای کوچک انداختهایم تا دور هم باشیم.»
بدون وقفه قبول کردم. نزدیک اذان مغرب رسیدیم منزل حاجی. نماز را به امامت حاج قاسم خواندیم و برای شام غذایی که همسرشان پخته بود را خوردیم. بعد از شام با ایشان نشستیم به خاطرهبازی دوران جنگ؛ اندکی من میگفتم و اندکی حاج قاسم.
دیر وقت شده بود که گفتم: «شرمنده، خیلی دیر وقته بیشتر از این مزاحمتان نمیشویم.» سردار نگاهی کرد و با لبخند گفت: «کجا این وقت شب؟ امشب را پیش ما باشید.» با گرفتن رضایت چشمی از همسرم به حاجی رو کردم و گفتم: «چه سعادتی بیشتر از این». حاج قاسم از جایش برخاست و از اتاقی برایمان پتو و تشک نو آورد و در اتاق دیگری برایمان جا انداخت.
از بس روز خستهکنندهای داشتم، تا پلک روی هم گذاشتم خوابم برد. ناگهان با صدای گریه مردانه از خواب پریدم. سر در گم بودم. نمیدانستم اینجا کجاست و ساعت چند است! فقط صدای گریه مردانه از دور به گوشم میرسید. دستم را به چشمانم کشیدم و بعد از اینکه کمی سرحال شدم، اطرافم را نگاه کردم و با خودم گفتم «یعنی کیست که این وقت شب اینطوری گریه میکند!» با دقت گوش کردم، صدای حاجی بود. با خدایش میگفت «الهی العفو الهی العفو الهی العفو» سرم را چرخاندم و ساعت را نگاه کردم، درست ۲۰ دقیقه مانده بود به اذان صبح...