معجزه این کلمات فرهیخته وگهربار ،چنان تایید وتاثیری درمسیر بی انتهای رفتن ایجاد می نماید که چونان مشعلی فروزان وتابناک راه رااز بی راه های هزار تو وبن بستهای مخوف نمایان کند .هرگز افول نمی نماید ودرباغ بینایی طعم دل انگیز میوه ی ممنوعه را می چشاند.
#رهروعشق
#دختری ازتبارپاییز🍂
نیامدنم به کربلا💔>>
تقدیر نیست ؛
یا تو مرا نخواستهای
یا در قاموسم ، این ناقوسِ مرگ را سرشتهاند .
پارت دلی و تخیلی
(تمام این چیزایی که نوشته میشه فقط تصورات ذهن خودمه و واقعی نیست).
ساعت 8 شب بود، منتظر بودم نورا که نامزد حامد بود از خونشون بیاد بیرون، میدونستم که خودش عذاب وجدان داره بابت اتفاقی که افتاده برای حامد اما من میخواستم به خاطر قضاوت غلطی که کرده بود بکشمش، بالاخره بعد نیم ساعت تشریف شون رو آوردن بیرون، سریع رفتم سمتش و بهش گفتم
&: کجا با این عجله خانوم؟؟؟
انگاری که با صدای من ترسیده باشه، برگشت سمتم و با ترس گفت
نورا :تو.... تو... اینجا چیکار میکنی؟؟
&: هع تازه میپرسی چرا اینجام؟ بذار بهت بگم، من به خاطر اون اینجام، توی عوضی شکاک به خاطر یه عکس فتوشاپ اونم از طرف یه ناشناس، به شوهرت تهمت زدی، هر چی از دهنت دراومد بهش گفتی، حالا اینارو کاری ندارم، من دردم اینه که لاقل حداقل به خاطر همون یذره عشقی که به حامد داشتی، یکم فقط یکم منطقی تصمیم میگرفتی بعد باهاش بحث میکردی، اگه یذره دوستش داشتی هیچ وقت اونجوری حرف نمیزدی باهاش بعد این اتفاق براش بیوفته 😡🥺
در طول حرفایی که میزدم فقط اشک از چشماش بیرون میریخت، اما چه فایده، نه میدونستم اون کجاست چه حالی داره نه میدونستم زنده اس یانه، ولی بعید میدونم با شکنجه هایی که کردنش تا الان زنده مونده باشه. نگاهی بهش کردم و گفتم
&: فقط الان یکار میتونم باهات کنم که دلم آروم شه
با شنیدن حرفم نگاه ترسیده و متعجب رو بالا آورد و گفت
نورا : چیکار؟؟؟
پوزخندی زدم و چاقو از جیبم بیرون آوردم و جلوی چشمش گرفتم و گفتم
&: تاوان کسی که ناجوانمردانه قضاوت میکنه و آدمارو و قلبشونو نابود میکنه و میشکنه، مرگه..... مرگ!!
تا خواست چیزی بگه چاقو رو بالا آوردم و توی صدم ثانیه محکم کردم تو گردنش، نگاه پر درد شو بهم دوخت، از شدت حرص و اعصبانیت فشار دستمو بیشتر کردم تا جایی که یذره از دسته چاقو رفت تو گردنش، داشت خس خس میکرد و برای نفس کشیدن تقلا میکرد، یدفعه بدنش شل شد و افتاد زمین، خون مثل آبشار فواره میزد و شال و چادرش رو خونی کرده بود، یه دفعه چاقو رو با قدرت خیلی زیاد محکم از گردنش کشیدم بیرون، سرفه کرد که از دهنش خون اومد بیرون و کمکم نفساش آروم شد، قبل از اینکه چشماش رو ببینده آروم بهش گفتم
&: حداقل امشب میتونم با خیال راحت و آرامش سرمو بذارم رو بالشت و راحت بخوابم، امیدوارم اون دنیا بتونی جواب کارات رو پس بدی 😏
کمی نفس نفس زد و در آخر سرش شل شد و چشماش رو بست، پوزخندی زدم و تا قبل از اینکه کسی بیاد سریع سوار ماشین شدم و از اون منطقه دور شدم. خوشحال بودم که تونستم یه نفر رو به سزای اعمالش برسونم!!!
پایان....