eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.3هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://daigo.ir/secret/8937862409 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام رفقا .عیدتون مبارک . خب قبل از شروع فصل دوم رمان آغوش امن برادر باید یه سری نکات رو بهتون بگم . اول از همه .پارت گذاری رمان روزی یک پارت هست . رفقا پارت هارو تا آخرین حد که ایتا اجازه نوشتن میده تایپ کردم و پارت ها خیلی بلند هست پس روزی یکی میدم. شخصیت هارو هم تا چند روز دیگه ارسال میکنم . و اینکه ساعت پارت گذاری مشخص نیست . امروز به مناسبت عید فطر یک پارت الان ارسال میکنم و یک پارت بعد از ظهر 😊
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: دو زانو کنار سنگ قبر حامد فرود اومدم .سنگی که یک ماه هست با اشک های من خیس میشه. کنار سنگ قبرش قبر دیگه ای بود .اخ داوود تو چرا رفیق نیمه راه شدی 💔شما دو تا که همیشه به من میگفتید شما رو ترک نکنم پس چرا الان هر دو شما رفتید و منو تنها گذاشتید؟ به روی سنگ قبر ها نگاه کردم .اسم شهید چقدر پشت اسم خودشون قشنگ بود .(شهید حامد اسماعیلی ) و (شهید داوود رستگار) چیشد که اینجوری شد . چیشد که داداشام رفتن و به فکر قلب مریض من نبودن؟💔چیشد که تنهاشدم .حضور کسی رو کنارم حس کردم ‌.اروم سرم رو به سمتش برگردوندم.چشام دیگه باز نمی شد. این چند وقت کارم به صورت شبانه روزی بود . صبح تا شب گریه و شب تا صبح گریه . با مرور هر خاطراتمون اشک میریختم و حتی دو بار هم حالم به قدری بد شد که به بیمارستان رفتم.اقا محمد دستم رو گرفت و آروم گفت . محمد: رسول جان .میدونم سخته .میدونم و درکت میکنم چون خودمم درد جدایی رو چشیدم .خودمم به داوود و حامد وابسته بودم و برام مثل برادر بودن .پس نمیگم گریه نکن چون میدونم امکان نداره و نمیشه آدم بالای سر رفیقش و از همه مهم تر برادرش اشک نریزه.اما یکم به فکر خودت باش .این چند وقت دو سه تا قاشق رو هم به زور غذا خوردی .اینجوری پیش بری که همش باید بری زیر سِرُم.خواهش میکنم یکم به فکر قلبت باش .به فکر این باش که دکتر گفته قلبت ضعیف تر هم شده .مگه تو بهشون قول نداده بودی که مواظب خودت باشی پس چرا حالا اینجوری میکنی؟؟ رسول: آقا، تحمل ندارم دیگه .آخه چرا همش باید بدبختی بکشم؟؟چرا خدا به من نگاه نمیکنه؟💔 محمد: خدا بهت نگاه کرد .اگر نگاه نمی کرد ما رو برای تو نگه نمیداشت.رسول یادت که نرفته .اون روز منو و فرشید هم باهاشون رفتیم ‌وسط راه مجبور شدیم پیاده بشیم که اون اتفاق افتاد .پس بدون خدا خودش خواست که اونا رو ببره و ما پیش تو بمونیم ‌.فهمیدی؟ 🖤 راوی: رسول با چشمانی خسته و خمار که به خاطر گریه زیاد خیس از اشک بود با صدای لرزان و بغض آلودی لب زد و رو به محمد که سعی میکرد آرامش کند تا حالش بدتر نشود گفت . رسول: ای کاش من به جاشون بودم .ای کاش هیچ وقت به اون ماموریت نفرین شده نمی رفتید .محمد چقدر بهتون گفتم استرس دارم. چقدر گفتم نرید .این یه بار رو بزارید تیم دیگه ای بره .ولی رفتید .حالا چیشد ؟؟حالا دیگه داداشام نیستن.حالا دیگه داغ برادر دیدم و آتیش گرفتم. حالا دیگه حامد نیست که صبح ها بلند بشه و به زور منو بیدار کنه .حالا دیگه داوود نیست که مثل دفعات قبل هر دفعه که حوصلش سر میره بره و برام چایی بیاره.نیستن .رفتن و دوباره منو نابود کردن💔 محمد: آروم دستش رو گرفتم و بلندش کردم .به سمت خیابون رفتیم تا سوار ماشین بشیم .توی ماشین نشست. منم رفتم تا از سوپری یه بطری آب بگیرم . رسول: آقا محمد که رفت سرم رو به پنجره تکیه دادم برگشتم به خاطرات گذشته. خنده هامون ،مسخره بازیامون،روزایی که ما سه تا سربه سر آقا محمد میزاشتیم،روزایی که می رفتیم گلزار شهدا و هر کدوم دعایی رو که هممون ازش خبر داشتیم میکردیم .چقدر حامد و داوود لیاقت داشتن که رفتن ولی من موندم 💔 با صدای روشن شدن ماشین سرم رو به طرفش چرخوندم . آقا محمد داشت میومد طرف ماشین با سرعت زیادی بهش نزدیک شد و باهاش برخورد کرد و من بودم که فریاد زدم :محمددددد دویدم به طرفش .ماشینه که فرار کرد .کنارش روی زمین افتادم ‌دستش رو گرفتم .خون از سرش جاری بود . محمد: ر..رس.ول..ح..حلا..لم ..کن🖤 رسول: نه محمد تو دیگه نه .تو دیگه نباید بری .نهههههههه💔 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن. حامد و داوود 💔 پ.ن. چیشد که اینجور شد 😔 پ.ن.محمد تو نباید بری🖤 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
رفقا نظراتتون رو حتما بگید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد: از پله ها رفتم پایین و به سمت میز رسول حرکت کردم .با دیدنش ‌که سرش رو گذاشته روی میز و چشماش بسته هست اخمام رفت توی هم .چقدر بهش گفتم برو نمازخونه استراحت کن همش گفت خوبم و خوابم نمیاد اونوقت الان اینجا پشت میز خوابیده .به سمتش رفتم و خواستم صداش کنم که متوجه عرق روی پیشونیش و آروم حرف زدنش شدم .سرم رو نزدیک کردم .با شنیدن حرفاش چشمام رو بستم .خدایا .دوباره داره کابوس میبینه 😔اروم دستم رو روی شونه اش گذاشتم و صداش کردم :رسول .رسول جان .داداش بیدار شو رسول: با ترس از خواب پریدم .اشک توی چشمام جمع شد .با دیدن محمد بدون وقفه خودم رو توی بغلش پرت کردم و اشکام جاری شد .چند وقت بود کابوس نمیدیدم اما دوباره شروع شدن🥺😔اون اتفاقات یعنی چه معنی ای میده؟؟چرا باید همچین خوابی ببینم اخه😭 محمد: آروم باش .هیچی نیست. اروم باش رسول 😔 رسول: آقا محمد دوباره اون کابوس رو دیدم .چیکار کنم.خسته شدم .دیدن اون تصاویر حتی توی خواب هم برام زجر آور هست 🥺💔 محمد:آروم باش رسول .گذشت دیگه .تموم شد .حالا هم بلند شو برو یکم آب بخور و بچه هارو صدا کن .پرونده جدید بالاخره بعد از دو هفته اومد 😉 رسول: چشم .با اجازه . رسول:بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم .یه لیوان برداشتم و توش رو آب کردم. یه قرص از توی جیبم برداشتم و خواستم بخورم که صدای حامد اومد .سریع خواستم قرص رو توی جیبم بزارم که متوجه شد و با قیافه ای سوالی بهم نگاه کرد و گفت . حامد : اون چی بود ؟؟ رسول: چ..چی؟ هی..هیچی نبود 😬 حامد : رسول دارم میگم اون چی بود ؟تو دوباره قرصات رو بدون اینکه زمانش رو بدونی میخوری؟؟رسول دکتر گفته سر ساعت بخوری اونوقت تو هر وقت میخوای میخوری و هر وقت نمیخوای نمیخوری😠 رسول دکتر گفته قلبت ضعیف تر شده .چرا اصلا به فکر خوردت نیستی 😤 رسول: ب..ببخشید 😔 حامد : از آشپزخونه اومدم بیرون و به گوشه ای رفتم .اشکام روی صورتم ریخت .من نمیخواستم ،نمیخواستم اینجوری باهاش حرف بزنم ‌نمیخواستم ازم عذر خواهی کنه فقط میخواستم مراقب خودش باشه .فقط میخواستم بدونه که برامون اهمیت داره و سلامتیش مهمه 🥺💔همین. من قصد نداشتم ناراحتش کنم 😭 رسول : بعد از رفتن حامد قرص رو برداشتم و با یکم آب خوردم .حالم خوب نبود .خوابی که دیدم حالم رو خراب کرد و حالا هم که حامد اینجوری حرف زد و از یه طرف اون باعث شد من ناراحت بشم و از طرفی من باعث ناراحتی اون شدم 😔دیدید وقتی یه خواب بد میبینی تا چند ساعت حال خوبی نداری و نفست بالا نمیاد .دیدید نمی تونی کاری بکنی و منتظر یه تلنگر ریز هستی تا بغضت بشکنه .من دقیقا توی اون حال هستم .دلم میخواد برم یه جایی که فقط راحت باشم .بدون هیچ فکر و دغدغه ای .بدون هیچ درد و رنجی .راحت .خیلی خیلی راحت💔 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.کابوس 🖤 پ.ن. قرص قلب💔 پ.ن. منتظر یه تلنگری تا بغضت بشکنه🥺❤️‍🩹 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
سلام رفقا صبح نزدیک به ظهرتون بخیر خب اول اینکه نظرات رو خوندم خیلی خوشحالم که خوشتون اومده از فصل دوم . دوم اینکه رفقا پارت دوم نشون داد که رسول داشت خواب میدید که حامد و داوود شهید شدن و محمد تصادف کرد .یعنی اتفاقی برای اینا نیوفتاده . سوم اینکه پارت جدید رو ارسال میکنم .حمایت و ارسال نظرات فراموش نشه😉❤️
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول : آروم رفتم و به بچه ها گفتم که بیان بریم اتاق کنفرانس .نگاهم به حامد خورد .هنوز اخماش توی هم بود و بهم خیره بود .سرم رو پایین انداختم و جلوتر از همه راه افتادم .در زدم و بعد از اجازه ورود اولین نفر وارد شدم و کنار ایستادم.همه داخل شدن و سلام کردن‌ .پشت میز نشستیم .اقا محمد هم جلوی مانیتور ایستاد و شروع به توضیح پرونده کرد . محمد: خب به نام خدا .موضوع پرونده ما در مورد دو نفر به نام های هاتف اکبری و شریکش یعنی سینا فاتحی هست .این دونفر قاچاق اعضای بدن مخصوصا کودکان و نوجوانان رو انجام میدن. ما نتونستیم به سردسته اینها برسیم اما امیدوارم با کمک هم بتونیم این پرونده رو هم به خوبی حل کنیم . سوالی نیست ؟ رسول:آقا یه سوال .اینا اعضای بدن این آدم هارو به کجا میدن؟ محمد: این سوالی هست که ما نتونستیم هنوز براش جوابی پیدا کنیم اما امیدوارم بشه از پیام ها و ایمیل هاشون چیزی پیدا کرد. حالا استاد شما باید به کمک حامد و داوود لیست تمام تماس ها و پیام ها و ایمیل های این دونفر رو در بیاری .چون زیاده گفتم حامد و داوود هم کمک کنند .بعد از اون آقا سعید شما باید بگردی و ادرس خونه هاشون رو پیدا کنی و فرشید هم باید زحمت ت میم رو بکشه. به محسن هم خبر دادیم و قراره فردا بیان اینجا و دوباره با هم پرونده رو انجام بدیم🙂 بچه ها :چشم . محمد : پس بفرمائید کار هایی که گفتم رو انجام بدید 😁 رسول : خواستم برم بیرون که حامد با اخم مچ دستم رو گرفت و نزاشت بلند بشم ‌بچه ها با تعجب نگاه کردن اما حرفی نزدن و بیرون رفتن‌.اقا محمد منتظر نگاهمون کرد و وقتی دید حامد هم حرفی نزد گفت . محمد: خب .اتفاقی افتاده؟ حامد: آقا میشه یه چیزی به رسول بگید ‌. رسول: با تعجب به حامد نگاه کردم .حامد بچه شده بود؟ داشت منو به آقا محمد لو میداد ؟؟مثل بچه کلاس اولی ها که میرن به مدیر دوستاشون رو لو میدن رفتار میکرد.میخواست آقا محمد به من یه چیزی بگه؟🤨 محمد: چرا مگه دوباره چیکار کرده؟؟ رسول: آقا دوباره؟؟؟یجوری میگید دوباره فکر میکنم هر روز دارم خرابکاری میکنم و شما ها باید نجاتم بدید 😐 محمد:مگه غیر از اینه؟🤨😁 رسول: اقاااا😩 نگید اینجوری آخه مگه من چیکار کردم؟ 😢 محمد: اون من بودم که دو روز پیش خواست چایی بریزه هواسش نبود ریخت روی دست یه بنده خدایی🤨 رسول: چ..چی؟خب..خب آقا داوود خودش دستش رو آورد جلو منم خواستم چایی رو بریزم توی ظرفشویی چون بچه ها توش نمک ریخته بودن اشتباهی ریختم روی دست اون😕 محمد: جدی می‌فرمائید؟ 🤨اون وقت اون کی بود که خواست فرشید و سعید بدبخت رو اذیت کنه جلوی پاشون آب ریخت که لیز بخورن🤨 رسول: برای اون توضیحی ندارم😬 ولی آقا خب اونا خودشون منو اذیت میکنن که منم براشون جبران میکنم😐 محمد: باشه حالا .خب حامد جان حرفت رو بزن . حامد: آقا رسول قرصاش رو سر موقع نمیخوره .هر وقت دلش میخواد میخوره و هر وقت دوست داره نمیخوره .دکتر گفته قلبش ضعیف تر شده بعد از این کارا میکنه😠 محمد: رسول ،حامد راست میگه؟ 😤😠 رسول: ب.بخشید اقا😔 محمد: رسول چرا به فکر خودت نیستی ؟😤 توبیخ میشی رسول .اگر فقط یه بار دیگه بفهمم همچین کاری رو کردی من میدونم و تو .از این به بعد سر ساعت قرصات رو میخوری .فهمیدی؟؟ رسول: بله 😔 محمد: حالا هم برو تا بعدا بیام و بهت بگم توبیخت چیه . سریع برو کارایی که گفته بودم برای پرونده رو انجام بده . رسول: چشم آقا. با اجازه . حامد: نمیخواستم ببینم که رسول ناراحته.من فقط دوست ندارم حال بدش رو ببینم .همین 🥺 از اتاق خارج شدم و به طرف میز رسول رفتم . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن‌هاتف اکبری و سینا فاتحی .. پ.ن. پرونده قاچاق اعضای بدن💔 پ.ن.فقط کارایی که رسول کرده 😂 پ.ن. جدی می‌فرمائید؟ 😁 پ.ن. نمیخواد حال بدش رو ببینه 😔 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: داوود کنارم نشسته بود و باهم مشغول پیدا کردن مشخصات اون دو نفر شدیم . حضور کسی رو کنارم حس کردم .فهمیدم که حامد هست .بهش محل ندادم و مشغول کارها شدم .فکر کنم چهار ساعتی مشغول پیدا کردن مشخصاتشون بودم تا بالاخره تونستم پیداش کنم . محکم روی میز کوبیدم و گفتم: ایولللل 😁 محمد: ایول یعنی چی رسول؟ تو این همه وقته اینجایی من هنوز نتونستم تورو درست کنم که هی ایول نگی🤦 رسول: آقا مشخصاتش رو پیدا کردم .این بار دیگه ایول 😉😁 محمد: هوفف .باشه حالا توضیح بده ببینم چی پیدا کردی؟ رسول: آقا خب اول از همه هاتف اکبری . این آقا ۳۵ ساله هست .و آقای سینا فاتحی ۳۶ ساله هست .این دو نفر توی این یک ماه اخیر یه سفر به عربستان داشتن به مدت ۸ روز و یه سفر به انگلیس داشتن به مدت ۶ روز .توی عربستان به یه هتل خیلی بزرگ و اصلی ترین هتل عربستان رفتن که خوب هزینه ی زیادی هم میخواد . بر اساس پیام ها و تصاویر دوربین اون هتل فهمیدم توی اونجا با یه مردی ملاقات کردن که مشخصات اون مرد رو پیدا کردم .ایناهاش آقا. این مرد یه رگه ایرانی و یه رگه آلمانی داره ‌و البته اسمش هم ایرانی هست . حمید محبی .۳۹ ساله .مادرش ایرانی و پدرش آلمانی. وقتی ۱۷ ساله بوده پدر و مادرش از هم طلاق گرفتن و در کنار مادرش زندگی کرده و حدودا ۱۰ ساله پیش پدرش فوت شده. همچنین توی سفری که به انگلیس داشتن در روز دوم حضورشون در اونجا به یه رستوران درست در وسط شهر رفتن و باید بگم که این دو نفر با هم رفیق هستن و توی سفر هاشون هم همیشه باهم بودن. خلاصه که توی اونجا با یه زن و مرد ملاقات داشتن و خب ما نمی دونیم در مورد چی حرف زدن اما بر اساس دوربین اون رستوران متوجه شدم که حرف هایی که زده شده موجب عصبانیت هاتف و سینا شده . فعلا همین هارو پیدا کردیم . محمد: کارت عالی بود رسول .آفرین. اطلاعات خوبی پیدا کردی 😉 رسول: کاری نکردم آقا. 🙂 محمد: خب خسته نباشید بچه ها .امشب کی شیفته؟ رسول: من آقا. محمد: خب پس .بچه ها بقیه میتونید برید . فردا محسن و گروهش میان دوباره و ازتون خواهش میکنم ایندفعه ابرو داری کنید و مثل دفعه قبل آبروی منو نبرید😂 داوود : آقا ما که اینقدر خوبیم .کی آبروی شما رو بردیم؟ محمد: بله خوبید .مخصوصا تو یکی داوود .هنوز یادم نرفته توی مشهد کیان بدبخت رو با اون چایی خوبت نابود کردی 😐 داوود : آقا اون خودش جرئت رو انتخاب کرد دیگه .وگرنه می خواست مثل رسول حقیقت انتخاب کنه .اِ راستی رسول نگفتی عاشق کی شده بودی؟؟🤨 رسول: ای بابا .این دوباره شروع کرد ‌اقا جان بنده یه بار عاشق شدم که به دلایلی نشد و اون خانم هم خودش با کسی که دوستش داشت ازدواج کرد .همین 😐 حامد: باشه داداش .حرص نخور پیر میشی .😂 رسول: دوباره شروع کردن اینا .ای خدا بیا منو ببر راحت بشم 🥺😫 فرشید: از پشت پس گردنی محکمی به رسول زدم و به همراه سعید رفتیم جلوش .فکر کنم خیلی محکم زدم که سرش خورد توی مانیتور😬 سرش رو بلند کرد و در حین اینکه سرش رو ماساژ میداد و چشماش بسته بود و شروع کرد به فحش دادن 😂 رسول: ای خدا نابود کنه مردم آزار هارو .ای ریششون خشک بشه 😫😠آخه بیشعور چیکار به من بدبخت داری که میزنی؟😩 سعید: اینو زد که دیگه حرف مفت نزنی داداش . رسول: باشه .ولی میشد با مشاجره حلش کرد نه با کتک 😬 فرشید: انشاالله دفعه بعد . محمد: پسرا چه خبره😐 من اصلا فقط گفتم ابرو داری کنید .حالا هم برید خونه هاتون فردا صبح زود باید بیاید که بچه ها میان شما توی سایت باشید ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.ایوللل😂 پ.ن. مشخصات پیدا کرد 😉 پ.ن. با مشاجره هم حل میشه😁 https://eitaa.com/romanFms