سلام رفقا
صبح نزدیک به ظهرتون بخیر
خب اول اینکه نظرات رو خوندم خیلی خوشحالم که خوشتون اومده از فصل دوم .
دوم اینکه رفقا پارت دوم نشون داد که رسول داشت خواب میدید که حامد و داوود شهید شدن و محمد تصادف کرد .یعنی اتفاقی برای اینا نیوفتاده .
سوم اینکه پارت جدید رو ارسال میکنم .حمایت و ارسال نظرات فراموش نشه😉❤️
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۳
رسول : آروم رفتم و به بچه ها گفتم که بیان بریم اتاق کنفرانس .نگاهم به حامد خورد .هنوز اخماش توی هم بود و بهم خیره بود .سرم رو پایین انداختم و جلوتر از همه راه افتادم .در زدم و بعد از اجازه ورود اولین نفر وارد شدم و کنار ایستادم.همه داخل شدن و سلام کردن .پشت میز نشستیم .اقا محمد هم جلوی مانیتور ایستاد و شروع به توضیح پرونده کرد .
محمد: خب به نام خدا .موضوع پرونده ما در مورد دو نفر به نام های هاتف اکبری و شریکش یعنی سینا فاتحی هست .این دونفر قاچاق اعضای بدن مخصوصا کودکان و نوجوانان رو انجام میدن. ما نتونستیم به سردسته اینها برسیم اما امیدوارم با کمک هم بتونیم این پرونده رو هم به خوبی حل کنیم . سوالی نیست ؟
رسول:آقا یه سوال .اینا اعضای بدن این آدم هارو به کجا میدن؟
محمد: این سوالی هست که ما نتونستیم هنوز براش جوابی پیدا کنیم اما امیدوارم بشه از پیام ها و ایمیل هاشون چیزی پیدا کرد.
حالا استاد شما باید به کمک حامد و داوود لیست تمام تماس ها و پیام ها و ایمیل های این دونفر رو در بیاری .چون زیاده گفتم حامد و داوود هم کمک کنند .بعد از اون آقا سعید شما باید بگردی و ادرس خونه هاشون رو پیدا کنی و فرشید هم باید زحمت ت میم رو بکشه. به محسن هم خبر دادیم و قراره فردا بیان اینجا و دوباره با هم پرونده رو انجام بدیم🙂
بچه ها :چشم .
محمد : پس بفرمائید کار هایی که گفتم رو انجام بدید 😁
رسول : خواستم برم بیرون که حامد با اخم مچ دستم رو گرفت و نزاشت بلند بشم بچه ها با تعجب نگاه کردن اما حرفی نزدن و بیرون رفتن.اقا محمد منتظر نگاهمون کرد و وقتی دید حامد هم حرفی نزد گفت .
محمد: خب .اتفاقی افتاده؟
حامد: آقا میشه یه چیزی به رسول بگید .
رسول: با تعجب به حامد نگاه کردم .حامد بچه شده بود؟ داشت منو به آقا محمد لو میداد ؟؟مثل بچه کلاس اولی ها که میرن به مدیر دوستاشون رو لو میدن رفتار میکرد.میخواست آقا محمد به من یه چیزی بگه؟🤨
محمد: چرا مگه دوباره چیکار کرده؟؟
رسول: آقا دوباره؟؟؟یجوری میگید دوباره فکر میکنم هر روز دارم خرابکاری میکنم و شما ها باید نجاتم بدید 😐
محمد:مگه غیر از اینه؟🤨😁
رسول: اقاااا😩 نگید اینجوری آخه مگه من چیکار کردم؟ 😢
محمد: اون من بودم که دو روز پیش خواست چایی بریزه هواسش نبود ریخت روی دست یه بنده خدایی🤨
رسول: چ..چی؟خب..خب آقا داوود خودش دستش رو آورد جلو منم خواستم چایی رو بریزم توی ظرفشویی چون بچه ها توش نمک ریخته بودن اشتباهی ریختم روی دست اون😕
محمد: جدی میفرمائید؟ 🤨اون وقت اون کی بود که خواست فرشید و سعید بدبخت رو اذیت کنه جلوی پاشون آب ریخت که لیز بخورن🤨
رسول: برای اون توضیحی ندارم😬 ولی آقا خب اونا خودشون منو اذیت میکنن که منم براشون جبران میکنم😐
محمد: باشه حالا .خب حامد جان حرفت رو بزن .
حامد: آقا رسول قرصاش رو سر موقع نمیخوره .هر وقت دلش میخواد میخوره و هر وقت دوست داره نمیخوره .دکتر گفته قلبش ضعیف تر شده بعد از این کارا میکنه😠
محمد: رسول ،حامد راست میگه؟ 😤😠
رسول: ب.بخشید اقا😔
محمد: رسول چرا به فکر خودت نیستی ؟😤 توبیخ میشی رسول .اگر فقط یه بار دیگه بفهمم همچین کاری رو کردی من میدونم و تو .از این به بعد سر ساعت قرصات رو میخوری .فهمیدی؟؟
رسول: بله 😔
محمد: حالا هم برو تا بعدا بیام و بهت بگم توبیخت چیه . سریع برو کارایی که گفته بودم برای پرونده رو انجام بده .
رسول: چشم آقا. با اجازه .
حامد: نمیخواستم ببینم که رسول ناراحته.من فقط دوست ندارم حال بدش رو ببینم .همین 🥺 از اتاق خارج شدم و به طرف میز رسول رفتم .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.نهاتف اکبری و سینا فاتحی ..
پ.ن. پرونده قاچاق اعضای بدن💔
پ.ن.فقط کارایی که رسول کرده 😂
پ.ن. جدی میفرمائید؟ 😁
پ.ن. نمیخواد حال بدش رو ببینه 😔
https://eitaa.com/romanFms
#سرباز_امام_زمان
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۴
رسول: داوود کنارم نشسته بود و باهم مشغول پیدا کردن مشخصات اون دو نفر شدیم . حضور کسی رو کنارم حس کردم .فهمیدم که حامد هست .بهش محل ندادم و مشغول کارها شدم .فکر کنم چهار ساعتی مشغول پیدا کردن مشخصاتشون بودم تا بالاخره تونستم پیداش کنم . محکم روی میز کوبیدم و گفتم: ایولللل 😁
محمد: ایول یعنی چی رسول؟ تو این همه وقته اینجایی من هنوز نتونستم تورو درست کنم که هی ایول نگی🤦
رسول: آقا مشخصاتش رو پیدا کردم .این بار دیگه ایول 😉😁
محمد: هوفف .باشه حالا توضیح بده ببینم چی پیدا کردی؟
رسول: آقا خب اول از همه هاتف اکبری . این آقا ۳۵ ساله هست .و آقای سینا فاتحی ۳۶ ساله هست .این دو نفر توی این یک ماه اخیر یه سفر به عربستان داشتن به مدت ۸ روز و یه سفر به انگلیس داشتن به مدت ۶ روز .توی عربستان به یه هتل خیلی بزرگ و اصلی ترین هتل عربستان رفتن که خوب هزینه ی زیادی هم میخواد . بر اساس پیام ها و تصاویر دوربین اون هتل فهمیدم توی اونجا با یه مردی ملاقات کردن که مشخصات اون مرد رو پیدا کردم .ایناهاش آقا. این مرد یه رگه ایرانی و یه رگه آلمانی داره و البته اسمش هم ایرانی هست . حمید محبی .۳۹ ساله .مادرش ایرانی و پدرش آلمانی. وقتی ۱۷ ساله بوده پدر و مادرش از هم طلاق گرفتن و در کنار مادرش زندگی کرده و حدودا ۱۰ ساله پیش پدرش فوت شده. همچنین توی سفری که به انگلیس داشتن در روز دوم حضورشون در اونجا به یه رستوران درست در وسط شهر رفتن و باید بگم که این دو نفر با هم رفیق هستن و توی سفر هاشون هم همیشه باهم بودن. خلاصه که توی اونجا با یه زن و مرد ملاقات داشتن و خب ما نمی دونیم در مورد چی حرف زدن اما بر اساس دوربین اون رستوران متوجه شدم که حرف هایی که زده شده موجب عصبانیت هاتف و سینا شده . فعلا همین هارو پیدا کردیم .
محمد: کارت عالی بود رسول .آفرین. اطلاعات خوبی پیدا کردی 😉
رسول: کاری نکردم آقا. 🙂
محمد: خب خسته نباشید بچه ها .امشب کی شیفته؟
رسول: من آقا.
محمد: خب پس .بچه ها بقیه میتونید برید . فردا محسن و گروهش میان دوباره و ازتون خواهش میکنم ایندفعه ابرو داری کنید و مثل دفعه قبل آبروی منو نبرید😂
داوود : آقا ما که اینقدر خوبیم .کی آبروی شما رو بردیم؟
محمد: بله خوبید .مخصوصا تو یکی داوود .هنوز یادم نرفته توی مشهد کیان بدبخت رو با اون چایی خوبت نابود کردی 😐
داوود : آقا اون خودش جرئت رو انتخاب کرد دیگه .وگرنه می خواست مثل رسول حقیقت انتخاب کنه .اِ راستی رسول نگفتی عاشق کی شده بودی؟؟🤨
رسول: ای بابا .این دوباره شروع کرد اقا جان بنده یه بار عاشق شدم که به دلایلی نشد و اون خانم هم خودش با کسی که دوستش داشت ازدواج کرد .همین 😐
حامد: باشه داداش .حرص نخور پیر میشی .😂
رسول: دوباره شروع کردن اینا .ای خدا بیا منو ببر راحت بشم 🥺😫
فرشید: از پشت پس گردنی محکمی به رسول زدم و به همراه سعید رفتیم جلوش .فکر کنم خیلی محکم زدم که سرش خورد توی مانیتور😬 سرش رو بلند کرد و در حین اینکه سرش رو ماساژ میداد و چشماش بسته بود و شروع کرد به فحش دادن 😂
رسول: ای خدا نابود کنه مردم آزار هارو .ای ریششون خشک بشه 😫😠آخه بیشعور چیکار به من بدبخت داری که میزنی؟😩
سعید: اینو زد که دیگه حرف مفت نزنی داداش .
رسول: باشه .ولی میشد با مشاجره حلش کرد نه با کتک 😬
فرشید: انشاالله دفعه بعد .
محمد: پسرا چه خبره😐 من اصلا فقط گفتم ابرو داری کنید .حالا هم برید خونه هاتون فردا صبح زود باید بیاید که بچه ها میان شما توی سایت باشید
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.ایوللل😂
پ.ن. مشخصات پیدا کرد 😉
پ.ن. با مشاجره هم حل میشه😁
https://eitaa.com/romanFms
#سرباز_امام_زمان
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊