رفقا #سرباز_امام_زمان
بنده هستم .یعنی نویسنده رمان آغوش امن برادر .
برای فعالیت هام از این به بعد این هشتگ رو میزنم😊
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
خوشحال میشم نظرتون رو در مورد فعالیتم و کانال بدونم🙂
#Part_57
#Safe_support
(﷽تکیـہ گــــــاـہ امنٖؒ﷽)
✨...........(سر قبر آقای عبدی).............✨
(رسول)
زجه های ستایش همهی مردم دورمون جمع کرده بودن ریحانه تو بغلم بود خواب و بیدار بود بچه ها کنارم وایساده بوده آقای شهیدی چند تا ماموق. بالاتر اون طرف تر ریحانه دست خواهر فرشید سپردم رفتم سمت ستایش بطری آب معدنی برداشتم گرفتم جلوش یکم ازش بخوره نفس نفس میزد نگران قلبش بودم میدونستم با وجودی که درد داره هیچ حرفی نمیزنه...........
لباش خشک شده بود محکم بسته بود هیچی نمیخورد فقط قطرات اشک روی گونه هاش و لباش میریخت چشمای مشکیش از سرخی برق میزد
لیوان یکبار مصرف آب ریختم داخلش بردم سمت دهنش یکم فشار به لابه لای لباش دادم باز کرد یکم خورد ولی کم بود..........
افت فشار خون داشت .............
+آغاز مرحله دوم عملیات اعلام میکنم ..............
_شروع شد ..........
(محمد)
با صدای اگزوز چند تا ماشین و موتور دروبر قطعه ای که آقای عبدی خاک بود همه برگشتن سمت صدا با شلیک چند گلوله تمام ازدحامی جمعیتی که بود سریع فرار میکردند چند نفر بزرگسال تیر خورده بودن افتاده بودن روی زمین با علامت من بچه ها اونا رو کشیدن کنار دیوار و تکیه دادن به درخت ها ......
یک لحظه حواسم پرت شد چشمم دنبال رسول میگشت با چیزی که دیدم خون تو رگ هام خشک شد رسول دستش دور ستایش خانم پیچیده بود به عنوان محافظ ولی خود رسول تیرخورده بود لباسش خونی بود از زیر که نشسته بود ور از خون شده بود..........
خون به سرخی سیب سرخ به فرشید گفتم خانواده اش دختر رسول از اینجا دور کنه تعداد افراد اون هایی که اسلحه داشتن با یکم هرج و مرج کمتر شد ......
آمبولانس ها یکی یکی پشت هم اومدن دو نفر مستقیم رفتن سمت رسول آروم خوابوندنش روی زمین ماسک اکسیژن و تو گردنی بهش وصل کردن روی برانکارد حمل مصدوم گذاشتن
_عملیات موفق آمیز بود
+خوبه برید خونه امن تا امن نشه نمیایید بیرون هر روز تا یه ساعت استعلام سلامتیه و بودنت چک میکنیم ببینید هستید یا نه تفهیم شد؟؟
_اوکی شد..........
...............................................................................
پ.ن1*: موقعیت سلامتی و خانه امن
پ.ن2*: رسولللللللللللللللللللللللللللل
پ.ن3*: زجه های ستایش ازدحام جمعیت..........
#Part_58
#Safe_support
(﷽تکیـہ گــــــاـہ امنٖؒ﷽)
(داوود)
دنبال یکی ماشین ها بودم از پس کوچه بعد از گلذار شهدا میرفت حس میکردم یکی پشت سرم میاد همون طوری که رانندگی میکردم دنبال ماشین میرفتم یکم سرم عقب چرخوندم که ببینم کسی تعغیبم میکنه یا نه صدای تیر پشت سرم میومد با موتور جاخالی میدادم که بهم برخورد نکنه ولی با سوزش داخل ساق پام نزدیک بود با موتور بخش زمین بشم ولی کنارش کردم یکی از دستام از فرمون جدا کردم آروم بردم سمت ساق پام خون ریزیش زیاد بود مهم اپن ماشین بود سرعتم بیشتر کردم که گمش نکنم ...........
صدای محمد از موقعی که تیراندازی شروع شد بود میومد
خوبم محمد نگران نباش رسول خوبه چی شد ؟
(محمد)
رسول منتقل کردن بیمارستان ستایش خانم تا حال رسول دید اونم حالش بد شد
داوود بدون هماهنگی با من یا علی وارد عمل نشو فهمیدی؟
(داوود)
چشم آقا فقط از حال رسول بی خبرم نزارید خواهش می کنم نگرانش هستم
(محمد)
باشه داوود دیگه امری نیست دهقان فداکار ؟؟
(داوود)
نه آقا خداحافظ 👋
ماشین برد سمت پارکینگ عمومی پارکت پای پیاده راه افتادن سمت بیرون از در پشتی منم پشت سرشون راه افتادم موتور چند ماشین اون ور تر کنار دیوار پارک کردم از پشتی راه داشت به خیابون رفتن اولین کوچه رفتن داخل اولین خونه ای که ته کوچه بود یکی درو باز کرد رفتن تو اون کسی که درو باز کرد یکم سرگوش به آب داد درو بست رفت تو صدای قفل کردنش میومد
به محمد خبر دادم اطلاعات خونه رو دادم که رد نشونی پیداش کنه متعلق به کی هست .........
...............................................................................
پ.ن1*: تیر خوردن داوود
پ.ن2*: نگرانی داوود برای رسول
#Part_59
#Safe_support
(﷽تکیـہ گــــــاـہ امنٖؒ﷽)
(محمد)
رسول از اتاق عمل آورده بیرون هنوز درباره وضعیتش با دکترش حرف نزدم سعید آدرس اتاقش بهم داده بود با فرشید رفتیم سمت اتاقش طبقه سوم بیمارستان انتهای راه رو با تقه ای به در ورودی وارد اتاق شدیم دکتر سرگرم مطالعه بود با دیدن ما از جاش بلند شد ادای احترام کرد راهنمایمون کرد نشستیم
حال بیمار ما چطوره که یک ساعت پیش عملش کردین رسول حسینی ؟؟
(دکتر ):
عملشون موفقیت آمیز بود تیر یک میلی متر نخاع برخورد کرده که باعث شده رک های دور اطراف به شدت پاره و زخمی کنه که باعث شده که بیمار دچار فلج موقت بشه ولی با فیزیوتراپی کم کم دوباره میتونه راه بره اگه خودش بخواد ممکنه بعد از بهوش اومدن شکه بشه ولی با صبوری درست میشه واقعا متاسفم بابت این خبر ولی همسرشون از پزشکش حرف زدم بهوش اومده بود چون که تازه عمل پیوند قلب انجام داده و زایمان کرده استراحت نداشته با توجه خبر بدی که شنیده بوده اگه از حال همسرش متوجه بشه ممکنه دوباره حالش بد بشه چند روزی. بستری میمونه تا نظر قطعی داده بشه
ولی آقای حسینی بهوش اومدن حدودا سه روز بستری و مرخص میشن ممکنه داخل بیمارستان حالش همین وطوری باشه ولی بکن دور برش شلوغ کنید بهتر میشه از فضای بیمارستان دورمیشه ...........
(سعید):
سخت بود باور کردنش رسولی که به پا بن. نمیشد در حال جنب جوش بود هر روز از این ور سایت به این ور بالا پایین رفتن هاش پیش محمد دیگه نیست تو سایت قرار نیست شلوغ کاری کنه هضم این اتفاق سخت بود برای همه ولی برای من و محمدی که از زبون خود دکتر شنیدم سخت تر ولی حس میکردم دکتر اطمینانی بهمون داده بود میتونه راه بره ته قلبم امید داشتم رسول با وجود ویلچر فقط یک هفته دوهفته تحمل میکنه سریع به خودش میاد راه میره شروع میکنه شلوغ کاری ورجه ورجه تو سایت
سرم چرخوندم سمت محمد قطرات اشک روی صورت خود نمایی میکرد رنگش مثل گچ سفید شده دستی که روی صندلی بود با دستای خودم سفت و محکم گرفتم تو دستم یکم آروم بشه فکر نکنه تنهاست ........
باهم از اتاق درومدیم بیرون محمد دستم کشید شروع کرد به حرف زدن سوال کردن از من ؟
(محمد)
سعید چرا آرومی هاااااا؟؟
رسول فلج شده مطمئن هستم بفهمه داغون میشه امیدش از دست میده چرا تو هیچ حرفی نمیزنی؟؟؟
(سعید):
راستش نمیدونم دلیلش چیه ولی این آروم بودن بی دلیل نیست چون دکتر نگفت فلج برای همیشه گفته موقت اونم مطمئنم رسول تحمل نداره زود بلند میشه محمد دوباره همون رسول همیشگی میشه .......
با توکل با خدا با تلاش خود رسول بلند میشه .........
..............................................................................
پ.ن1*: فلجی رسول 💔😞
پ.ن2*: آرامش سعید اطمینان دکتر امید داشتن.....
داشتن امید بهترین اطمینان در زندگی هست قدرشو بدونید شاید باعث اتفاقات جدید بیوفته.................
https://daigo.ir/secret/426876471
پاسخگو نویسنده رمان تکیه گاه امن بگوشم بفرمایید ✌🏻🇮🇷
آیدی نویسنده برای تبادل نظر و پیشنهاد و انتقادی :
@Gomnam_labbeyk_ya_hussenin
#رمان_تکیه_گاه_امن
#لینک_ناشناس_ارسال_نظرات
سلام سلام
من دوباره اومدم
دست پرم اومدم😁
پارت دلی داریم .از اونایی که دوست دارید.پارت دلی شهادت آقا داماد (سعید)داریم .
ارسال میکنم اما نیاز دارم به حمایت و نظرات زیباتون😉
❤️با نام و یاد خدا❤️
🖤پارت دلی شهادت سعید 🖤
راوی: با بهت به صحنه روبه رویشان خیره شدند .به کارخانه ای که هر لحظه آتش درونش شعله ور تر میشد .همان کارخانه ای که رفیقشان در ان به عنوان نفوذی وارد شده بود .همان کارخانه ای که متوجه شدند درون یکی از انبار ها که هیچ کس از وجودش اطلاعی نداشته چند کودک بی گناه حبس شده اند .هیچ کدام نمیتوانستند منتظر بمانند تا رفیقشان که اکنون برای نجات آن کودکان وارد آتش شده و جان خود را به خطر انداخته داخل باشد. رسول اصلحه اش را به دست داوود داد و خود به طرف کارخانه که هر لحظه بیشتر از قبل می سوخت دوید .اشک در چشمانش حلقه زده بود اما باید قوی باشد و داخل برود تا رفیقش را نجات دهد .قبل از آنکه بتواند نزدیک در کارخانه برود دستش از پشت کشیده شد .صورتش را به سمت کسی که اورا گرفته بود برگرداند و خواست حرفی بزند که با چهره محمد روبه رو شد .محمد با خشم و نگرانی فریاد زد .
محمد: رسول کجا میخوای بری؟نمیبینی آتیش هست؟ 😠
رسول: محمد توقع که نداری اون تو هست من بیرون باشم؟
محمد: رسول آتیش نشانی تا چند دقیقه دیگه میاد .مطمئن باش سعید حالش خوبه .
رسول: محمد چی میگی؟سعید اون تو گیر کرده .اگر حالش خوب بود که بیرون میومد. محمد خواست حرفی بزنه .اما سریع بازوم رو از بین دستاش بیرون کشیدم و دویدم توی کارخونه . همه جا پر از آتیش بود .بلند اسمش رو صدا میزدم اما جوابی دریافت نکردم.هر لحظه امکان داشت سقف کارخونه بریزه اما توجهی نکردم و به طرفی که آخرین لحظه دیدم سعید رفت دویدم.هوای داخل کارخونه داغ و گرم بود و دود زیادی هم داشت توی ریه ام میرفت .یکدفعه صدای بیحال و آروم سعید رو شنیدم که داشت منو صدا میزد .
سعید: ر.رسو.ل
رسول: جانم داداش .بلند شو باید بریم .
سعید: رسول این دوتا بچه رو ببر بیرون .منم این یکی رو میارم.
رسول:سریع دست بچه ها رو گرفتم و به طرف بیرون رفتم.نزدیک در ورودی سریع بیرون فرستادمشون و دوباره به طرف سعید که داشت آروم میومد دویدم.
سعید: نفسم بالا نمیومد. ریه ام پر بود از دود .سرفه ام گرفته بود .رسول که بچه ها رو بیرون فرستاد اومد طرفم و اون یکی رو هم برداشت .خواست کمکم کنه که یکدفعه نگاهم به فردی که داشت از ته کارخونه فرار میکرد خورد .سریع بچه رو به رسول دادم و به طرف اون دویدم .با دیدنم قدم هاشو تند کرد و دوید . به جایی رسیدیم که هیچ کسی به جز خودم و اون نبود .اسلحه اش رو بالا اورد .به طرفش دویدم و روی زمین پرتش کردم .روی شکمش نشستم و مشت محکمی توی صورتش زدم .خواستم ضربه دیگه ای بزنم که صدای شلیک تیر و درد وحشتناکی توی قفسه سینم پیچید .دستم شل شد و نفسم تنگ تر از قبل .
رسول: سعید که به اون طرف دوید سریع بچه رو بیرون فرستادم و به محمد گفتم چه اتفاقی افتاده .با بچه ها به اون طرف رفتیم که با صدای شلیک تیر سر جام ایستادم .این صدای شلیک از تفنگ های ما نبود .تفنگ های ما همچین صدایی نداشت .یا خدایی گفتم و دویدم .با دیدن اون صحنه انگار داشتم جون میدادم .سعید روی زمین افتاده بود و یه نفر هم خواست فرار کنه که محمد سریع بهش شلیک کرد .راه رفتن برام سخت بود اما به زور به طرفش رفتم .کنارش سقوط کردم .داوود یه طرفش بود و من و محمد هم یک طرفش .
سعید: دستم رو بلند کردم و صورت مظلوم و خیس از اشک داوود رو نوازش کردم .با چشمای اشکی گفت .
داوود: داداش سعید سعی کن نخوابی .تو که ما رو تنها نمیزاری .سعید من میخوام دامادی تو رو ببینم 😭
سعید: ح..حلا..لم...کن..کنید💔
راوی: و دستش افتاد .داوود با فریاد اسمش را صدا میزد و اشک میریخت. رسول بهت زده اسمش را صدا زد .دستش را به بدن سعید رساند و اورا تکان داد .با فریاد اسمش را صدا میزد و محکم تکانش میداد .اما انگار فهمید که دیگر زندگی سعید همان آقا دامادشان به پایان رسیده .محمد اشک هایش را پاک کرد .خواست مثل همیشه مقتدر و محکم باشد اما انگار رفتن سعید بدجور کمرش را شکانده بود .
(پنج سال بعد)
رسول: کنار سنگ قبر سعید نشستم .چقدر دلتنگشم.چقدر دلم میخواد برگردیم به همون روزا و من دوباره بتونم حرصش بدم .بهش بگم آقا داماد .اما انگار نمیشه .با صدای آروم پسرکم سرم رو به طرفش چرخوندم . مظلومانه کنارم نشست و به سنگ قبر خیره شد .رو به من کرد و لب زد
بچه رسول: بابایی این جا قبر کیه؟🥺
رسول: اینجا قبر یکی از بهترین دوستای منه .درست دو سال قبل از تولد تو از پیشم رفت .
بچه رسول: اسمش چیه؟
رسول: سعید .
بچه رسول: اِ بابایی .اسمش مثل اسم منه 🙂
رسول: درسته سعید بابا .اسم تو رو گذاشتم سعید تا همیشه به یادش باشم.
سعید: بابایی بریم بستنی برام بخری؟
رسول: بریم بابا .بریم پسرم
(پایان پارت دلی )
پ.ن.شهادت 🖤
پ.ن. اسم پسر رسول هم سعید هست🥺
https://eitaa.com/romanFms
15.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینم کلیپ با حال و هوای پارت دلی