eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه حتی از اسم رمان👐 ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://daigo.ir/secret/8937862409 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ تیر ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فداش بشمه منه قربونش بشمه منه😂 کاندید خودمه کاندید همه اِ کاندید منه کاندید منه ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
۱ تیر ۱۴۰۳
سلام رفقا ممنونم از نظرات زیباتون خیلی خوشحالم کردید بریم سراغ پارت جدید😉
۲ تیر ۱۴۰۳
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۶۴ محمد: چشمام رو روی هم گذاشتم . دیگه راه فراری نداشتم .صدای قدم ها
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول:حدودا شش ساعتی از زمان آتیش سوزی میگذره و حالا رئیس با خیال راحت و البته عصبانیتی ای که از چشم هیچ کس دور نموند به خاطر آتیش سوزی توی اتاقش خوابیده . شب بود ، آسمون تاریکِ تاریک شده بود..! نور ماه قسمتی از اتاقم و روشن کرده بود ، ستاره ها میدرخشیدن و چشمای من هم به اونا دوخته شده بود...انگار یه خفگی عجیبی حس می کردم! غم بود؟نمیدونم اما هرچی بود بدجوری باعث شده حالم خراب باشه .دلتنگی امونم رو بریده. دلتنگ مهدی و خاطراتش . دلتنگ بچه ها و حرف هامون و دلتنگ اون روزهای کودکی و خاطراتی که با مامان و بابا داشتیم . خاطره ی زیادی از بابا یادم نمیاد ،اما همون چند تا خاطره ی ریز و کمرنگ برای من دنیایی داره.ناخوداگاه ذهنم رفت به اون روزا.روزایی که آخرین روزهای درکنار پدر بودنم بود. روزهایی که خیلی زود تموم شد و بابام رفت . (فلش بک به گذشته) رسول : آروم سرم رو از پشت دیوار بیرون آوردم و نگاهی به سرتاسر حیاط انداختم .با ندیدن مهدی سریع دویدم و به طرف جایی که قرار بود سُک سُک کنم پریدم.فقط یکم مونده بود برسم که همون موقع داداش پرید جلوم و زودتر از من سُک سُک کرد . با اخم بهش خیره شدم و لب زدم:خیلی بدی .من داشتم سُک سُک میکردم . مهدی: با صدای بلند خندیدم و همون طور که رسول رو توی آغوشم میکشیدم لب زدم: داداشی این یه بازیه. بالاخره یکی برنده میشه و یکی بازنده .مهم اینه که من میدونم تو از همه قوی تر هستی 😉 رسول: لبخندی زدم و گفتم:داداش میشه بریم دم مغازه خوراکی بخریم ؟ مهدی: باشه. بزار از مامان اجازه بگیرم بعد. رسول: باشه برو اجازه بگیر منم همینجا میمونم . مهدی:باشه . سریع وارد خونه شدم و به مامان گفتم که میخوایم با رسول بریم خوراکی بخریم و بعد از اینکه بهم پول داد سریع رفتم و کفشم رو پوشیدم . نگاهی به رسول که بر خلاف چند دقیقه پیش ناراحت و مظلومانه نشسته بود انداختم .ابروهام بالا پرید و با تعجب به طرفش رفتم .کنارش نشستم که سرش رو روی پام گذاشت .همیشه همینطور بود . وقتی ناراحت بود میومد پیش من و روی پام دراز میکشید تا بامن حرف بزنه .دستی توی موهای فِرِش کشیدم.موهای من هم یکم فر بود اما موهای رسول جوری بود که به زور باید با شونه درستش میکرد .آروم نگاهی بهش انداختم و گفتم:چیزی شده؟چرا یهو پنچر شدی؟ رسول: داداشی دلم برا بابا تنگ شده .پس چرا نمیاد؟ مهدی: ناراحت سرم رو پایین انداختم .درسته .منم دلم تنگ شده .بابا حدودا دوهفته هست که برای یه ماموریت مهم که حتی مامان هم نمیدونه چیه رفته بود مسافرت . فقط سه روز پیش ما باهاش تلفنی حرف زدیم اما خب دلمون براش تنگ شده .لبخند محوی زدم و گفتم:ناراحت نباش .بابا هم زود میاد . رسول:آخه داداشی دلم برای بابا تنگ شده . مهدی: میدونم عزیزم . یکم تحمل کنیم بابا زود بر میگرده. حالا هم بلند شو بریم مغازه که میخوایم خوراکی بخریم و بعد از ظهر فیلم ببینیم😉 رسول:باشه بریم . مهدی: دست رسول رو گرفتم و باهم از خونه خارج شدیم .مغازه نزدیک خونه بود و حدودا پنج دقیقه راه رفتیم تا رسیدیم .داخل شدیم و چند تا خوراکی و بستنی خریدیم . این عادت رسول بود که نمیتونست چیزی رو بدون خانواده بخوره .حتی یه تیکه شکلات رو هم تقسیم میکرد بین هممون.(این دقیقا عادت های خودمه برای همین نوشتم😁 )برای همین توی مغازه هم میگفت بستنی و خوراکی هارو برای همه بگیرم .منم از هر کدوم سه تا برداشتم و گذاشتیم تا فروشنده حساب کنه. نگاهی به رسول انداختم که با لبخند دستم رو گرفته بود و داشت به خرید هامون نگاه میکرد . با لبخند های قشنگی که میزد باعث میشد منم لبخند بزنم .خوش حالم که برادری مثل رسول دارم تا مایه ی آرامش و خنده های من و خانواده ام بشه:)❤️ ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.خاطرات گذشته❤️‍🩹 پ.ن.مهدی و رسول در قاب کودکی🙃🌱 پ.ن.نمیتونه چیزی رو بدون خانواده بخوره .حتی یه شکلات🍬 https://eitaa.com/romanFms
۲ تیر ۱۴۰۳
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۶۵ رسول:حدودا شش ساعتی از زمان آتیش سوزی میگذره و حالا رئیس با خی
۲ تیر ۱۴۰۳
اینم یه پارت جدید که مهدی و رسول در قاب کودکی هستن🥲🙃
۲ تیر ۱۴۰۳
کانالمون با تصویر زیبای شهدا قشنگ بشه؟؟😉😉🙃
۲ تیر ۱۴۰۳
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۶۵ رسول:حدودا شش ساعتی از زمان آتیش سوزی میگذره و حالا رئیس با خی
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ مهدی: بعد از حساب کردن خرید ها از مغازه خارج شدیم و به طرف خونه حرکت کردیم .توی راه رسول صحبت میکرد و من با لبخند به شیرین زبونی هاش و حرف هاش گوش میکردم . به دم کوچه که رسیدیم با دیدن ماشینی که شباهت زیادی به ماشین های بابا داشت لبخندی زدم و رو به رسول گفتم:داداش فکر کنم بابا اومده. رسول: تا داداش این حرف رو زد سریع نگاهی به ماشین کردم .دستم رو از دست مهدی بیرون کشیدم و به طرف خونه دویدم .در حیاط باز بود .سریع دویدم داخل .داداش مهدی هم پشت سرم داخل شد .وارد خونه شدم و با خوشحالی و صدای بلندی گفتم:بابایی. کجایی؟؟ مهدی: با لبخند داخل شدیم .رفتیم به طرف سالن که با دیدن همکار بابا که روی مبل نشسته بود و مامان که دستش روی صورتش بود و داشت اشک میریخت خشکم زد .رسول همون طور ایستاده بود .با تعجب گفت . رسول: سلام .مامانی بابا کجاس پس ؟ مهدی: مامان با شنیدن این حرف از زبون رسول دوباره با صدای بلندتری گریه کرد .رسول ترسیده نگاهی به همکار بابا و من انداخت و سریع به طرفم اومد .دستش رو گرفتم و با قدم های لرزون به طرف همکار بابا که روی مبل نشسته بود رفتم .با صدایی که به شدت آروم بود سلامی دادم که با مهربونی جوابم رو داد.رو به رسول کرد و گفت . همکار پدر رسول:تو باید آقا رسول باشی .درسته؟ رسول: آروم سری تکون دادم و زیر لب بله ای گفتم . همکار پدر رسول:خانم صالحی واقعا معذرت میخوام به خاطر خبری که براتون آوردم . انشاالله غم آخرتون باشه.فردا قراره توی معراج شهدا مراسم گرفته بشه و مراسم خاکسپاری با حضور همکار ها برگزار میشه .ساعت ۹ صبح هست. مادر رسول:با گریه لب زدم:چشم .ممنون . مهدی: اون اقا که رفت به طرف مامان رفتم و آروم کنارش نشستم .دست مامان رو گرفتم و گفتم:مامانی اون اقا منظورش چی بود از مراسم؟یعنی چی غم آخرتون باشه؟مامان اصلا بابا کجاس؟؟🥺 مادر رسول:بابات رفته پیش خدا .به ارزوش رسیده. رسول: با شنیدن این حرف از زبون مامان یه لحظه دستم بی حس شد و پلاستیک از دستم افتاد .اشکم روی صورتم ریخت و با گریه لب زدم:یعنی بابا دیگه نمیاد خونه؟؟؟😭 مادر رسول: نه مادر جان نمیاد .ولی از اون بالا ما رو میبینه و همیشه مراقبمون هست 🥺 رسول: به طرف اتاق دویدم و داخل شدم .در رو بستم و خودم رو روی تخت انداختم و صدای گریه ام بلند شد.قرار نبود بابا به این زودی بره . قرار بود وقتی برگشت منو ببره شهر بازی .قرار بود باهم بریم فوتبال بازی کنیم .قول داده بود اما زد زیر قولش😭 (پایان فلش بک) رسول:خیسی زیر پلکم نشون از اشک هایی بود که باز هم بدون اجازه ریخته بودن .دستی زیر چشمم کشیدم و نفس عمیقی کشیدم. خاطرات گذشته برام درد آور بود .نبود پدرم ،نبود مادرم و حتی نبود برادرم آزارم میداد .اینکه وقتی خاطرات رو مرور میکنم درد دوری از سه نفر از عزیزام رو باید تحمل کنم حالم رو بد میکرد و ای کاش زودتر تموم بشه این سختی ها💔 نفسی کشیدم و سرم رو به دیوار گذاشتم .صدای در اومد . نگاهی به محمد و معراج که داخل اومدن انداختم و آروم سلامی گفتم . جوابم رو متقابلا دادن و کنارم نشستن. ............. سرم روی شونه ی محمد بود .صدای آقا محمد که معراج رو مورد خطاب قرار داده بود باعث شد نگاهی به معراج که با لبخند بهمون خیره بود بکنم.لبخندی زد و جانمی گفت . معراج میتونست خیلی خوب و راحت فارسی حرف بزنه و این خودش یکی از دلایلی که برای این عملیات انتخاب شد بود. محمد:معراج تو زن و بچه داری؟ معراج:لبخندی زدم و گفتم:راستش من حدودا دوساله نامزد دارم .یه سالی هست که به خاطر این ماموریت ها مجبور شدم اینجا بمونم و خب خیلی دیر به دیر میتونم خانواده ام و نامزدم رو ببینم . اما خداروشکر قراره بعد از این که عملیات شما تموم شد و رفتید منم برگردم. محمد: خداروشکر . رسول: فکر نمی کردم معراج نامزد داشته باشه . لبخندی زدم و رو به محمد گفتم:خب قراره ما کی برگردیم؟ محمد: هارد رو که پیدا کردیم .مدارک هم که فرستادیم .تو این چند روزه برمی گردیم. رسول: زیر لب خوبه ای زمزمه کردم . معراج:آقا شما زودتر از من برمیگردید ایران .خانواده ام به ایران رفتن.میشه یه چیزی بهتون بدم و هر وقت رفتید ایران به دست خانواده ام و نامزدم برسونید و بگید خودم زود برمیگردم؟ محمد: سری تکون دادم و گفتم:آره حتما .بده. معراج:پاکت رو از توی جیب لباسم در آوردم و جلوشون گرفتم .ازم گرفتنش . محمد: پاکت رو گرفتم و خواستم بزارم توی کیف که معراج گفت. معراج:توش یه گردنبند پلاک هست .لطفا بندازید گردنتون تا گم نشه .یه نامه هم هست بزارید جایی که گم نشه. محمد: باشه . رسول: آقا محمد در پاکت رو باز کرد .پلاکی که دقیقا مثل پلاک های دوران جنگ بود توش بود. دقت کردم که دیدم ذکر (یا حسین)روش نوشته شده .لبخند محوی زدم و رو به محمد گفتم:میشه من بندازم گردنم؟ ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.پلاک... پ.ن.نامزد داره:) https://eitaa.com/romanFms
۲ تیر ۱۴۰۳
۲ تیر ۱۴۰۳