فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفقا مسابقه داریم 🏁
1⃣عضو این چنل میشین
2⃣میاید پیوی
3⃣شات میدید
4⃣صبر میکنید
5⃣جایزه میگیرید
آیدی👈🏻@amnaty
هرچی زیادتر باشید جایزه نفیس تر میشه😉
زود باشید رفقا☺️
#استاد_رسول 😎
12.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما روضهرقیه شنیدیم و هنوز زندهایم ..
مارا به این سختجانی گمان نبود !
نذری های حضرت رقیه(ص) که امروز درست کردیم🥲❤️🩹
#روزمرگی
#اد_هم_ولایتی_حاجی
@oshagh_reza12
#حمایتی_مرامی
عاشقان آقا امام رضا بیاید اینجا که دل هاتون روانه ی شهر مقدس مشهد میشه 🥺❤️
بهترین کانال امام رضایی اینجاست .از دستش نده 😉
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۹۴ فرشید: حامد داشت اشک میریخت و من می فهمیدم این مدت چه دردی رو تحم
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۹۵
فرشید:به گفته آقا محمد همراه کیان و امیرعلی به طرف اتاق داوود حرکت کردیم.کیان در رو باز و داخل شد و بعد از اون من و امیرعلی داخل شدیم.با دیدنش توی اون حال و با اون رنگ و روی پریده نگران نگاهی به کیان انداختم. انگار متوجه نگرانیم شد که خودش اروم گفت.
کیان:نگران نباش.اقا محمد که گفت.خطر رفع شده.
فرشید:ولی تو این وضع و با این حال...
ادامه حرفم رو نزدم.نخواستم بگم. نخواستم بگم با این حال بهش نمیاد خطر رفع شده باشه.اما نخواستم . نخواستم حرفی بزنم که باعث بشه فقط آشوب درونمون بیشتر بشه.
آروم قدم برداشتم.صدای کفشم سکوت توی اتاق رو میشکوند.البته فقط صدای کفش من نبود.صدای دستگاهی که نشون دهنده ضربان قلب داداشم بود ،صدای دستگاه ها،صدای قطره های سرم که سقوط میکردن ؛همش توی فضا پیچیده بود و من نمیدونستم باید چیکار کنم.
آروم دستم رو روی دستش کشیدم.نفس عمیقی کشیدم و زمزمه کردم:تو دیگه چرا اینجایی ؟داوود بلند شو جوابم رو بده.چرا تو اینجا افتادی؟مگه قرار نبود باهم منتظر برگشت رسول و اقا محمد بمونیم؟پس چرا حالا که اونا برگشتن تو اینجایی؟ داوود بلند شو ببین همه چیز بهم ریخته.رسول رو بردن اتاق عمل.محمد حالش خوب نیست انا سعی میکنه بروز نده.حامد حالش بده اما نمیخواد بگه تا نگرانی بیشتری درست کنه.تو هم که اینجا.پس ما چی؟ما باید چیکار کنیم داوود؟چرا اینقدر به خودت فشار آوردی که بخواد اینجور بشه؟چرا بلند نمیشه صدام بزنی و بگی همش خوابه.بگی رفتن محمد و رسول بین اون همه داعشی وحشی همش به کابوس بود.بگی اتفاقاتی که افتاده همش یه کابوس بود که تموم شد؟پس چرا من حس نمیکنم تموم شده؟
داوود:سیاهی و سیاهی .تموم این دنیا بعد از رفتن مهدی برام تیره و سیاه شده بود تا وقتی وجود رسول رو کنارم حس کردم.نوری از ته یه دره عمیق میومد اما نمیتونستم بفهمم نور چی هست. آروم آروم نور روشن تر شد و بیشتر چشمم رو مورد هدف قرار میداد. با تابیدن نوری توی صورتم آروم چشمام رو باز کردم.لبم خشک شده بود و میشد گفت دهنم خشک خشک بود.نفسم تنگ بود و نمیدونستم دلیل این حالم چیه.با بیحالی سرم رو تکون دادم و نگاهی به فرشید و کیان انداختم .امیرعلی همون موقع به همراه دکتر وارد اتاق شد.هنوز نمیدونستم دلیل اینکه اینجام چیه .چه اتفاقی افتاد؟ من چرا توی این حال هستم؟دکتر نزدیکم اومد و چراغ قوه اش رو روشن کرد و توی چشمم گرفت و مشغول معاینه شد.گوشی پرستاری رو روی قلبم گذاشت و گفت نفس عمیق بکشم.با وجود دردی که گاهی با نفس کشیدن توی قلبم می پیچید اما بازم سعی کردم طوری که میخواد انجام بدم.در حین انجام دادن معاینه پرسید.
دکتر:خب اقا داوود یادته چه اتفاقی افتاده که اینجایی؟
داوود :صحنه های محوی جلوی چشمم بود .گریه های حامد و حال خراب بچه ها. نبود رسول و محمد. خودشه.چه بلائی سرشون اومده ؟لبای خشکم رو از هم جدا کردم و با صدای خیلی آرومی گفتم:ب.ر.ا.د.رام.
کیان:قدمی به جلو گذاشتم و گفتم:داوود جان نگران نباش داداش.حالشون خوبه .
داوود: ک.ج.ان؟
کیان:الان اینجا نیستن اما نگران نباش .
دکتر:خب اقا داوود حالت خداروشکر بهتره و خطر رفع شده.باید از این به بعد یکم مراقب خودت باشی و خیلی به خودت فشار نیاری که دوباره اینجا نبینمت.انشاالله دو روز بیمارستان میمونی تا تحت نظر باشی و مراقب باشیم. دوروز دیگه مرخص هستی .
فرشید: خداروشکری گفتیم .دکتر هم با گفتن جمله (اجازه بدید یکم استراحت کنه ) از اتاق خارج شد .ماهم چند دقیقه ای پیشش موندیم و به زور متقاعدش کردیم که حال محمد و رسول خوبه و اونم بر اثر سرم و داروهاش زود چشماش بسته شد و به خواب رفت.
از جامون بلند شدیم و از اتاق خارج شدیم.باید به اقا محمد بگم تا یکم لز نگرانی هاش کم بشه.سریع به طرف اتاق عمل رفتم اما با ندیدن آقا محمد و اقا محسن به طرف سعید رفتم و گفتم:سعید آقا محمد کجا هست؟
سعید :آقا محسن بردش دکتر. چیزی شده؟
فرشید: داوود بهوش اومد.دکتر گفت دو روز دیگه مرخصه.
سعید:هوفففف.خداروشکر لااقل یه خبر خوب شنیدیم.
فرشید :آره خداروشکر
محمد: با ولی اصرار از طرف محسن به اجبار به طرف اتاق دکتر حرکت کردیم.وارد شدیم و دکتر هم بعد از معاینه سرم گفت باید سی تی اسکن بگیرم.رو به محسن اخم کردم و زیر لب غریدم:ببین چیکار میکنی با این کارات.
محسن:هیسس محمد .دکتر لطفا بنویسید براش. الان میبرمش .
فقط کدوم طبقه هست؟
دکتر:طبقه دوم .سمت راست تابلو زده شده.الان هماهنگ میکنم تا سریع برید و کارتون رو انجام بدید .
محسن:دستتون درد نکنه دکتر.محمد پاشو باید بریم
محمد:دندونام روی هم سابیده میشد و فقط دلم میخواست میتونستم کاری کنم.اما بهتر بود حرفی نزنم .به نظر خودمم این سردرد و تاری دید نمیتونه به خاطر یه شکستگی باشه.اگه به محسن می گفتم توی آمبولانس حالم بد بود که دیگه بدتر بود.
♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.با شما 😉
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
بنده مهدیس هستم.امسال میرم کلاس دهم و ۱۶ سالمه.نویسنده رمان آغوش امن برادر فصل یک و دوم.به همراه دوستم فاطمه جان کانال رو تاسیس کردیم
بریم یه شناختی داشته باشیم از ادمین های گلمون
خب راستش شناختم از ادمین ها در حد تماس و پیام هست .اول از همه از فاطمه رفیق خودم و مدیر کانال شروع میکنم
فاطمه یه دختر مهربون و آروم است و در عین حال شیطونی هایی هم داره که باعث میشه اطرافیانش رو شاد کنه .فاطمه پشتیبان من بود و اون باعث شد من بتونم کانال رو بزنم و رمان رو بنویسم 🙂
دومین نفر #استاد_رسول هست
میتونم بگم دختر مسئولیت پذیری هست و مهربونی هاش بی اندازه 🙃
سومین نفر #دهقان_فداکار هست .یه دختر مهربون و در عین حال آروم و دیگه نمیدونم چطور توصیفش کنم❤️
چهارمین نفر #اد_عاطی هست .خلاصه بگم عاطفه یه دختر شیطون و آروم و البته احساسی هست .و وای به حالت اگر کاری کنی که ناراحت بشه .تا آخر عمر باید عذر خواهی کنی😁😂
پنجمین نفر #فدایی_رهبر هست . یه دختر از همه جهت عالی و رفیقاش رو هیچ وقت تنها نمیزاره و پشتشون هست.
و نفر ششم #بنت_الحسین
نویسنده رمان تکیه گاه امن هستن و با مکالمه هایی که باهاشون داشتم متوجه شدم یه دختر خانم بی نظیر و مهربون و البته احساسی هستن .البته که باج نمیده و هر وقت بهش می گفتم یه پارت اضافه به من بده به هیچ عنوان قبول نمیکرد😁😉
نفر هفتم #اد_هم_ولایتی_حاجی هست.فاطیما خانم که به تازگی یه ادمین های ما اضافه شدن و شناخت چندانی ندارم اما میدونم که خیلی خوش برخورد هستن.
و نفر هشتم که زینب جان هستن.ایشونم به تازگی به جمعمون پیوستن.
نفر اخر هم مشتاق شهادت .ریحانه جان هستن که ایشون هم باز به تازگی به جمعمون پیوستن.