نظرتون با غافل گیری اموات چیه؟؟🥲
این موقع شب و این ساعت و این روز جالبه:)
جهت غافل گیری اموات و در گذشتگان و شهدا مخصوصا شهید رییسی و شهید سلیمانی و شهدای مدافع حرم و شهدای گمنام
صلواتی ختم کنید🙂
سلام.
اعضای جدید خیلی خیلی خوش اومدید .
قدیمی ها بمونید برامون.
رفقای جدید باید خدمتتون عرض کنم بنا به اتفاقاتی که افتاد و متنی که سنجاق کانال هست،تصمیم گرفتم چند پارت آخر رمان رو اول تایپ کنم و رمان تموم بشه،بعد پارت گذاری کنم.
بیو ؟؟
بنده مهدیس هستم.مدیر کانال که به همراه دوست گلم فاطمه کانال رو تاسیس کردیم.
نویسنده رمان آغوش امن برادر ۱و۲ هستم.
۱۶ سالمه و امسال میرم کلاس دهم😉
امیدوارم همراهیمون کنید تا فعالیت های خوبی داشته باشیم☺️
-داوود از درد دستش و خونریزی وحشتناکی که دستش داشت حال بدی داشت...
-بچه بودم سر اتفاقی که برام افتاد شک بهم وارد شد لکنت گرفتم❤️🩹
-محمد به عشق در نگاه اول معتقد هستی؟
-آروم آروم حس دست و پام رو از دست میدم🥀
-با اجازه اقا امام زمان و پدر و مادرم از الان تا ابد انشاءالله بله🙂❤️
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
دنبال رمان گاندویی ای هستی که به وقتش عاشقانه باشه و به وقتش هم ماموریت و اتفاق های مختلف و غیر منتظره داشته باشه؟؟
پس بفرمایید توی این کانال☺️
https://eitaa.com/romanFms
دستش رو گرفتم و به طرف خودم کشیدم که هر دو به عقب افتادیم.خودمرو روی داوود انداختم تا بیشتر از این آسیب نبینه و در عرض یک صدم ثانیه دقیقا جایی که داوود بود پر شد از میله ها و اتاق داغونی که ریزش کرده بود🥀
-پس ادامه اش؟؟
+بیا اینجا بخون 😁
https://eitaa.com/romanFms
اینم بنر جدید رمانمون😁
آخ آخ بعضی از سناریو های آینده هم لو دادم😅
•°•°ره رو عشق°•°•
مشخصات کانالمون😉 تولد کانالمون:۱۵آذر۱۴۰۲🎂 من کیم؟ مهدیس هستم.۱۶ سالمه و کلاس دهم .رشته معارف اسلامی
مشخصات کانال و لینک های رمان هامون
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۵۳ نورا: روی صندلی کنار تخت حامد نشسته بودم و در حال خوندن قرآن بود
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۵۴
رسول: نگاهم رو از چهره محمد میگیرم و به سرامیک های سفید بیمارستان چشم میدوزم.چشم میبندم تا نبینم چهره ی محمد رو و راحت بتونم حرف بزنم .
انگار خجالت میکشم به چشم های محمد نگاه کنم و بگم خوشحالیم به خاطر حال خوب کسایی هست که اگر نبودن زندگی برام بدجوری گرون و سخت تموم میشد.
لبم رو تر میکنم و میگم :
احتمالا شما خودت بهتر از هر کسی خبر داری و میدونی و لازم به گفتن من نباشه.
چشم بسته ام رو باز میکنم و نگاهی به چهره خندان محمد میندازم.با حالتی پوکر نگاهش میکنم که با دیدن نگاهم زبون باز میکنه و میگه...
محمد: دلیل شادی ای که داری رو میدونم.اما دلم میخواد از زبون خودت بشنوم.
رسول: حرفی نمیزنم که دست میگذاره روی سینه ام و میگه:
محمد: رسول بگو
رسول: وقتی میبینه هنوز بی حرف نگاهش میکنم دست میگذاره روی شانه ام و فشار میده.هر چند که فشار نگاهش حتی با سر به زیری ام هم ،آشکار هست که حرفها داره.
بیشتر از این منتظرش نمیزارم و لب باز میکنم و میگم دلیل خوشحالیم رو.
با پایان حرفم خنده ای میکنه و رو به من بر میگرده و من،می ایستم تا حرفش رو بزنه.
محمد: جوی با خجالت سرت رو پایین انداختی و با مِن و مِن حرف زدی فکر کردم تو هم رفتی قاطی مرغا😅
رسول: با حرفی که محمد میزنه هول شده نگاه ازش میگیرم و با شک میگم: نه کی همچین چیزی گفته؟من قصد ازدواج ندارم.
محمد : لبخندی میزنم و چشم ریز میکنم و میگم: نکنه قصد ادامه تحصیل داری؟؟
رسول: روی صندلی کنار راهرو میشینیم .با مشت میکوبم روی پاش (آروم زده)و با حالتی شاکی و ناله وار میگم: محمد چرا شوخیت گرفته؟مثلا فرمانده ای .یکم جدی باش .
محمد: دستی زیر چونه اش میزارم و سری که از روی خجالت پایین انداخته رو بالا میارم و میگم:بده مثل بقیه فرمانده ها توبیخت نمیکنم؟؟
رسول: هول کرده از حرفی که محمد از صحبتم برداشت کرده سر بلند میکنم و میگم: نه نه .منظورم این نیست.یعنی چیزه...
محمد : باشه استاد فهمیدم منظورم چیه.
رسول : ناراحت سرم رو پایین میندازم و میگم: ببخشید قصد توهین نداشتم.
محمد : سرم رو بلند میکنم و با بهت اسمش رو زمزمه میکنم .نگاهش رو که به چشمام میدوزه لب میزنم: رسول اینا همش شوخیه.منم اصلا ناراحت نشدم.تو هم ناراحت نباش اگر خاستگار اومد بهش میگیم قصد ادامه تحصیل داری.
رسول: لبخندی روی صورتم میشینه .محمد با وجود ناراحتی هایی که داره و فشاری که تحمل میکنه اما هنوزم مثل یه برادر پشتمون میمونه و راهنمایی میکنه.با یادآوری اینکه احتمالا داوود تا الان بیدار شده باشه با عجله از روی صندلی بلند میشم .با این کارم فشاری به پام میاد و درد میگیره اما بی توجه به درد پام با سرعت به محمد میگم باید بریم پیش داوود .
محمد : با رسول به طرف اتاق داوود حرکت میکنیم.پرستار ها تا مارو دیدن رو بهمون گفتن: ( شما اقا رسول هستید؟)
رسول سری تکون میده که پرستار میگه:بیمارتون تا الان دو سه بار اسمتون رو صدا زده .میخواستم تماس بگیرم باهاتون که خودتون اومدید.
رسول با بهت برگشت سمت من و با بغض لب زد.
رسول : داوود منو صدا زده 🥺
محمد : چشم بستم و باز کردم و دستش رو گرفتم.باهم تا دم چهارچوب اتاق که رفتیم ،رسولی که با فشار دست های من راه اومده بود،در زد و پا تند کرد و داخل اتاق رفت.
رسول: داخل که میشم با دیدن چشمای بسته اش و ماسک اکسیژن روی صورتش دیگه تحمل نمیکنم و کنار تختش می ایستم.بغضم رو قورت نمیدم و میزارم اشک بشه و از گوشه چشمم راه بگیره.رو میکنم و سمت محمد و مینالم : پس چرا خوابیده؟؟چرا منتظر نموند که من بیام.دلتنگ صداش بودم.
محمد : با وجود لکنت زبانی که داره ،صداش بیشتر هم میلرزه و اشگ باز هم در چشماش مثل چشمای من موج بر میداره.حفظ ظاهر میکنم و لب میزنم:
بیا بریم بیرون تا استراحت کنه بیدار که شد میایم پیشش.
رسول:با بغض سرم رو تکون دادم و نگاهی به چهره رنگ پریده داوود انداختم.
منتظر بودم که زودتر چشمای بازش رو ببینم و اما انگار باید باز هم تحمل کنم تا بیدار بشه.میخوام برگردم و از اتاق خارج بشم که مچ دستم توسط دستی گرفتار میشه.نگاهم از روی مچ دستم بالا کشیده میشه و مصادف میشه با چشمای داوود که با بغض خیره نگاهم میکنه.
نگاهش رو که میبینم بدون توجه به اطرافم بغلش میکنم.
صدای آخ آرومی که سعی داشت به گوشم نرسه و از زیر ماسک هم به سختی شنیده میشد، به گوشم رسید و سریع از آغوشش بیرون اومدم.
دستای بی جون و زخمیش رو بالا میاره و ماسک اکسیژن رو از صورتش پایین میکشه .با درد و بی حالی لب های خشکش رو از هم جدا میکنه و لب میزنه...
داوود : با..بالاخره...ص..صدات..رو..شنی..شنیدم🙂
♡♡♡♡♡♡
پ.ن.🌱ᥫ᭡بیخیال از هر خیال🌱ᥫ᭡
https://eitaa.com/romanFms
36.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۱۵۴🌱❤️🩹
ساخت ادمین گلمون دختری از نوع امنیتی
کپی ممنوع🚫
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊