•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۸ حامد :نگاهی به من کرد .انگار میخواست بفهمه من در موردش چه فکری
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۹
محمد: از اونجا دور شدم .بر خلاف اینکه فکر میکردم با دیدنش راحت میشم اما انگار پرتر شده بودم .انگار کمرم داشت زیر این بار میشکست. نگاه لرزون و اشک آلودش ثانیه ای از جلوی چشمام کنار نمی رفت. من اون حرف هارو زدم .همه فکر کردن دلم از جنس سنگ هست .اما نفهمیدن با گفتن اون جملات حال خودم بدتر شد .کاش میتونستم یه آدم دیگه باشم .یکی که بتونه راحت گریه کنه. یکی که بتونه راحت بگه نه داداش من این کار رو نکرده اما نمیتونم .تو کار ما حتی اگر برادر خونی هم متهم باشه نمیشه کاری کرد .🥺💔اخ رسول .اخ چقدر جملاتی که گفتی برام درد داشت .نمیدونی با گفتن جمله(یه جوری میرم که بودنم برات خاطره بشه )قلبم رو سوزوندی.میدونم بد کردم اما مجبور بودم .آقای شهیدی گفت دو روزه غذا نخورده .پس برای همین حالش خوب نبود و به زور روی پاهاش ایستاده بود .اصلا خبر ندارم بهش داروهاش رو میدن یا نه .رسول میدونم قلبت با جملات من شکست اما ببخش داداش .چقدر خوشحالم که کسی پشت سرم نیومد .چقدر خوشحالم که الان توی اتاقم تنها هستم و میتونم برای حال داداشم اشک بریزم .رسول چرا حرف نمیزنی.چرا نمیگی همش اشتباهه .چرا نمیگی دارم اشتباه میکنم .چرااااااااا💔سرم رو روی میز گذاشتم. با صدای در سریع اشکام رو پاک کردم .محسن داخل اومد و با چهره بشدت عصبانی ای بهم نگاه کرد .با عصبانیت نزدیک میز شد و دستاش رو روی میز گذاشت و به جلو خم شد.نگاه خشنی بهم کرد و با صدای عصبانی اما تحلیل رفته ای شروع به صحبت کرد .
محسن: محمد ..محمد واقعا برات متاسفم .با خودت چی فکر کردی که تونستی باهاش اینجوری حرف بزنی؟محمد اون هنوز حرفی نزده .اگر بی گناه باشه چطور میخوای توی چشماش نگاه کنی؟؟تو دیگه اون محمد نیستی .تو محمد قبل نیستی. محمدی که من میشناختم به این راحتی و بدون فکر حرف نمی زد اما تو...😠محمد با خودت فکر کن. اگر کسی که تا دو روز پیش بهش می گفتی داداش و باهاش احساس خوب داشتی بهت این حرفارو بزنه چه حالی میشی .محمد دلشو شکوندی .رفتی اما من دیدم حال خراب و داغونش رو.محمد ،رسول فکر میکنه باورش نداری .با حرفات نابودش کردی.با حرفات غرورش رو جلوی همه خرد کردی. محمد تو عوض شدی .تو آدمی نبودی که اینجوری باشی .محمد تو به رسول اعتماد داشتی پس چیشد ؟؟😠😔
محمد: محسن تو دیگه نگو .بابا خودم دارم از درون نابود میشم .چطور میتونم تحمل کنم که همه بگن داداشم جاسوسی میکرده .محسن به خدا حال خودم بدتره.فکر میکنید قلب من از سنگه اما من خودم بیشتر دارم زیر این بار سنگین نابود میشم. کی گفته مرد نمیتونه گریه کنه؟ مرد ها هم تا یه جایی صبر دارن .تا یه جاییش رو میتونن تحمل کنن .من الان فقط دلم میخواست به عنوان برادر برم پیش رسول اما مجبور بودم به عنوان فرمانده باهاش حرف بزنم .مجبور بودم باهاش خشک و جدی حرف بزنم .😭💔
محسن: محمد تحمل کن .این روزا هم تموم میشن و میرن. فقط میمونه خاطراتش. سال ها بعد باهم خاطرات رو مرور میکنیم و بهشون میخندیم .فقط باید به خدا امید داشته باشیم .نمیدونم چرا رسول حرف نمیزنه .نه میگه جاسوسی کرده و نه میگه نکرده و تهمت بهش زدیم .نمیدونم چرا نمیگه😔
محمد: خواستم حرفی بزنم که در یکدفعه باز شد و امیرعلی نفس نفس زنان اسم رسول رو گفت .
با شنیدن اسمش اونم از زبون امیرعلی که هراسون بود نفسم رفت و برگشت .از جام بلند شدم و تمام نیروم رو توی پاهام ریختم و فقط دویدم .دروغ نیست اگر بگم تا اونجا مردم و زنده شدم .به سلول رسیدم .با دیدن اون صحنه جون از پاهام در رفت و دستم محکم به دیوار چسبیده شد .محسن با بهت نگاه میکرد .اما با دیدن حال من سریع دستم رو گرفت و داخل سلول رفتیم❤️🩹
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.کاش میشد فرمانده نباشم💔
پ.ن.محمد عوض شدی...
پ.ن. رسول🖤
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
سلام رفقا
ببخشید امروز احتمالا نتونم دیگه پارت بدم چون حالم خوب نیست .
این پارت هم تقدیم به شما .نظرات فراموش نشه
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۹ محمد: از اونجا دور شدم .بر خلاف اینکه فکر میکردم با دیدنش راحت
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۲۰
رسول: بعد از رفتن بچه ها دیگه نتونستم تحمل کنم .حالم بد بود .درد قلبم بدتر شده بود .این دوروز هم قرص هایی که میدادن رو قایمکی مینداختم دور. یعنی الکی میزاشتم توی دهنم و آب میخوردم اما قورت نمیدادم و بیرون مینداختمش .قلبم تیر می کشید .هنوز نمیتونم باور کنم این محمد همون محمد باشه. همونی که توی مشهد قول داد تا آخرش باهام باشه من حتی هنوز درک نکردم که چرا اینجام .اینا فقط عکس سما خانم رو نشون دادن و گفتن تو باهاش ملاقات کردی یا نه و منم گفتم آره. اما چیکار کردم که باید با این رفتار محمد تاوان پس بدم .نفسم بالا نمیومد. انگار یکی دستش رو دور گردنم حلقه کرده باشه و محکم فشار بده .یه لحظه حس کردم قلبم نزد .دستم به سمت قلبم رفت . مشت میزدم به سینه ام و تقلا میکردم تا ذره ای اکسیژن بهم برسه .نمیتونستم نفس بکشم دیگه .به محمد گفتم .یه جور میرم که بودنم براش خاطره بشه .همون طور هم داره میشه .اما آخرین خاطره اش حرف هایی میشه که بهم گفت و قلبم رو شکوند .چشمام دیگه نای باز موندن نداشت .آخرین صحنه ای که دیدم چهره ی هول شده امیرحسین که پشت در سلول ها می ایسته بود و رسول صدا کردناش .پلکام روی هم رفت و سیاهی بود که نصیب چشمام شد .🖤
حامد: امیرحسین با وحشت دوید و به طرف ما که ایستاده بودیم اومد .
امیر حسین: بچه ها رسول حالش بد شده .نمیتونست نفس بکشه و دستش روی قلبش بود دکتر رو خبر کردم .سریع بیاید
حامد: نمیدونم چطور خودم رو به سلول رسوندم و دویدم داخل. دکتر بالای سرش بود .رنگش به گچ دیوار سلامی کرده بود .لباش کبود بود .ماسک اکسیژن روی صورتش و سرم هم توی دستش.اشکام دست خودم نبود .بود؟نه .وقتی شاهد ذره ذره اب شدن برادرت باشی نمی تونی تحمل کنی .نمی تونی یه گوشه بدون حرف به ایستی .کنارش روی تخت افتادم .بچه ها با ترس به رسول نگاه میکردن .دستام میلرزید. لرزش دستم هیچ جوره قابل کنترل نبود .به زور دستاش رو توی دستم گرفتم .از سردی بدنش و دستش لرز به تنم افتاد .دکتر با دیدن حال بد ما خودش شروع به صحبت کرد .
دکتر: گفته بودم. اما گوش نکردید .اِ آقا محمد خوب شد اومدید .بهتره شما هم اینارو بشنوید .
محمد: با ترس و بهت به رسول بی جون که روی تخت افتاده بود خیره شدم .با صدای دکتر نگاهم به سمتش کشیده شد و اون در حال توضیح وضعیت رسول شد .
دکتر: بهتون گفتم که قلبش تحمل نداره .گفتم اگر استرس سراغش بیاد باید پیوند قلب بشه .چرا گوش نکردید .چرا الان باید اینقدر حالش بد بشه؟چرا ضربان قلبش اینقدر باید ضعیف بشه؟محمد من دارم به تو میگم .حالش بده .باید بره بیمارستان .محمد بخواید همینطوری باهاش رفتار کنید دووم نمیاره .از من گفتن بود 😔 محمد قلبش روز به روز ضعیف تر میشه. مواظب باش .از بچه ها شنیدم که چه اتفاقاتی افتاده و فهمیدم که چه حرفایی گفتی بهش .محمد با وضعیتی که داره نمیتونه تحمل کنه .من چند ساله تورو میشناسم. رسول رو هم میشناسم.میدونم هنوز غم برادرش رو داره .تو کاری نکن که به درداش حرف های تو هم اضافه بشه .حرفی نزن که پشیمون بشی .گفتم که بدونی .از نظر من رسول آدمی نیست که کار هایی که گفتید رو انجام داده باشه .فقط مواظب باش .چون میدونم چندین بار با حرفات شکسته 😔💔 الان هم اجازه خروج از سلول رو نداره برای همین نمیتونم ببرمش بهداری .فقط تونستم چند تا از وسیله هارو بیارم .محمد اول از همه مطمئن شو بعد حرفت رو بزن😔من میرم.نیم ساعت دیگه میام سرمش رو در میارم .
محمد: حرفای دکتر توی سرم اکو شد .دووم نمیاره .پیوند قلب .با حرفات شکسته .به درداش حرف های تو هم اضافه نشه .درد داره .ضربان قلبش پایینه. خدایا چرا .چرا باید این بلاها سر رسول بیاد؟میدونم این ها امتحان هست اما میشه منو با رسول امتحان نکنی؟ دیگه نمیتونم تحمل کنم. یعنی مقصر حال بد الانش من و صحبت هام هست؟🥺😔
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن. حرفی ندارم جز اینکه مراقب باش دل نشکونی💔بعضی موقع ها خیلی زود دیر میشه🖤
https://eitaa.com/romanFms
#سرباز_امام_زمان
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
دیدم همه دارن از نگرانی و ترس سکته میکنن گفتم الان بدم 😂
فقط نظرات فراموش نشه
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۲۰ رسول: بعد از رفتن بچه ها دیگه نتونستم تحمل کنم .حالم بد بود .در
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۲۱
رسول: با درد وحشتناک قلبم پلکام رو باز کردم .نفسم بهتر بود اما درد قلبم آزارم میداد .به زور اب دهنم رو قورت دادم .ماسک اکسیژن رو به زور پایین آوردم . بچه ها همه کنارم بودن و با نگرانی نگاهم میکردن .اما من نگاهم از بینشون فقط به یه جفت چشم آشنا اما درد آور افتاد .چشمی که صاحبش با حرف هاش نابودم کرد. چشمای محمد .سرم رو برگردوندم تا نبینم چشماش رو .تا نبینم و بدتر نشکنم 💔نشکنم که چرا این کار رو کرد .با صدای بشدت آرومی که به زور شنیده میشد لب زدم:چ..ی..ش..د..ه؟😣
حامد: چرا مراقب خودت نبودی رسول؟مگه قول ندادی که مراقب باشی؟🥺
رسول: بع..ضی ...موقع ..ها ...خیل..ی ..ها قول ..میدن ..اما ..پای عملش..که ..میشه...جا میزنن💔
محمد: با حرفش تیر خلاص رو زد .منظورش رو درست فهمیدم .من بودم منظور صحبتش .خواست بگه محمد تو قول دادی اما موقع عملش جا زدی🥺
رسول: به.تره..بر..ید..بی.رون..برا..تون..بد..می..شه..اگر..پیش..یه..جاسوس ...بمو..نید💔
کیان: رسول این چه حرفیه .ما همه امید داریم .ما میدونیم تو جاسوس نیستی .
رسول: همتون..به..غیر...از..یه..نفر.تون🖤
فقط..می.شه ..بگید ...بر ..چه اساسی ..گفتید ..من ..جاسوسم؟؟😔
حامد: یه عکسی هست که تو با اون زن داری حرف میزنی .اون سما سلطانی یکی از افرادی هست که با هاتف و سینا همکاری میکنه.
رسول: ا.م.کان نداره 🥺
سعید: چی امکان نداره رسول؟
رسول:به زور بلند شدم و نشستم و گفتم: اون زن کسی هست که من گفتم عاشقش شده بودم .اون موقعی که مادرم فوت شد من افسرده شده بودم .بعد از سه ماه خبر آوردن که ازدواج کرده .با اینکه میدونست من عاشقش بودم .از اون روز هم من فراموشش کردم .تا..تا
محسن: تا چی رسول؟؟تا چی؟
رسول :تا دو روز پیش .وقتی که قرار شد برم خونه و استراحت کنم خواستم اول برم سر خاک مهدی .رفتم گلفروشی که دم گلفروشی یکی صدام زد . برگشتم که دیدم همین خانم هست .خب ما همسایه بودیم با هم .طبیعیه که منو بشناسه .اومد و باهام سلام و احوالپرسی کرد .خبر نداشت که مهدی شهید شده .گفت اومدید گل بخرید .زن گرفتید ؟منم گفتم داداشم شهید شده برای سر خاک اون دارم میخرم .بعدش هم که خداحافظی کرد و رفت .منم گل رو خریدم و رفتم سر خاک مهدی .یکم اونجا موندم و رفتم خونه .هنوز یه ربع نشده بود که زنگ زدید و گفتید باید بیام😔یعنی شما ها فکر کردید من اینقدر نامردم که بخوام جاسوسی کنم؟؟🥺من اصلا خبر نداشتم که اون زن چیکاره هست .اون زنی که توی مشهد گفتم عاشقش شدم همین سما سلطانی بود . همه ی ماجرا این بود .
محمد: باورم نمیشه. یعنی من به این راحتی دل شکستم؟منی که خبر نداشتم .اما من خبر نداشتم که اون عاشق این زن بوده .من نمیدونستم 😔خدای من رسول چه حرف هایی از من شنیده و قلبش شکسته بعد من💔
رسول: اشکام روی صورتم میریخت. باورم نمیشه یعنی من میخواستم با یه جاسوس ازدواج کنم؟؟بچه ها با بهت بهم نگاه میکردن .حامد دستم رو گرفت و بغلم کرد .چقدر آرامش داشت. چقدر خوبه که برادرت بهت اطمینان داشته باشه .صدای هق هق گریه هام توی فضا پیچیده بود .حامد موهام رو نوازش میکرد اما من فقط گریه میکردم .گریه میکردم برای دل شکستم .برای غمی که حرف های تلخ محمد روی دلم گذاشته بود.گریه میکردم برای اینکه فهمیدم کسی که دوستش داشتم جاسوس بوده .گریه کردم و گریه کردم .تا جایی که دیگه حس کردم اشکی برام نمونده .نمیدونم چیشد .یه لحظه کنترلم رو از دست دام و فریاد زدم:برید بیروننننننن😠😭برید فقط برید😭💔
محمد: رسول گریه میکرد و من حس میکردم دارم توی یه مرداب دست و پا میزنم. حال بد الانش تقصیر منه .یه دفعه فریاد زد .بچه ها با نگرانی سعی داشتن آرومش کنند اما انگار حالش بدتر از چیزی بود که فکر میکردیم .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.چشمی که صاحبش با حرفاش نابودم کرد 💔
پ.ن. اون زن کسی بود که عاشقش بودم🖤
پ.ن. برید بیروننننن....
https://eitaa.com/romanFms
#سرباز_امام_زمان
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
بفرمایید
رفقا نظرات فراموش نشه 🙃
منتظر نظرات هستم
میخوام یه جوری نظر بدید که ناشناس هنگ کنه😁
•°•°ره رو عشق°•°•
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت:¹ راوی: سایت دیگر آن شور و صدای پر نشاط آنها را نداشت . ی
پارت اول فصل اول رمان آغوش امن برادر😊