#پارت_122
با وجود تهرانی مگه می شد نرم و شونه خالی کنم! من باید می رفتم تا اون پیش خودش فکرای مزخرف نکنه! تا بهش ثابت کنم من قوی تر از این حرفام که تا پای رقیب به میدون باز میشه جا بزنم!
پوزخندی زدم. اتفاقا اونجوری بازی برام جالب تر می شد!
محکم گفتم: نه... لازم نکرده میرم!
دستام رو از نرده ی کنار پله ها گرفتم تا بلند بشم و ادامه ی راه رو برم.
نفس از رفتارام تعجب کرده بود و این رو می شد از چشم هاش خوند اما ترجیح میداد سکوت کنه و هیچی نگه و منم خوشحال از این سکوت فقط خودم و برای جنگ با اون تهرانی آماده می کردم.
༺ـבر هواے בوگانگی༻
#پارت_122 با وجود تهرانی مگه می شد نرم و شونه خالی کنم! من باید می رفتم تا اون پیش خودش فکرای مزخرف
اینم 5 پارت هدیه تقدیم نگاه های زیباتون👌🏻😌
#پارت_123
نفس تا جلوی اتاق دکتر شریفی همراهم اومد و با یه چشمک از من جدا شد.
چند تقه به در زدم که با صدای بفرمائید به داخل اتاق رفتم.
دکتر شریفی با دیدن من با خوشرویی سلام کرد که منم با لبخندی جوابش رو دادم.
+ دخترم چرا اونجا وایستادی... بفرما بشین!
دکتر شریفی یکی از دوستای قدیمی بابام بود و همیشه من رو دخترم خطاب می کرد اما جالب اینجا بود که هیچ وقت رابطه ی آشنایی ما به پارتی بازی توی بیمارستان تبدیل نشد چون همه جوره بیشتر از پدرم به من سخت می گرفت!
جوری که هیچ کس فکر نمی کرد که شریفی از آشناهای قدیمی ماست و خطاب کردن من به اسم دخترم رو میذاشتند به پای اینکه من رو به چشم دخترش می بینه!
#پارت_124
با لبخند به جایی که اشاره کرد نگاه کردم اما ناخودآگاه چشمم به تهرانی افتاد.
پس جناب خیانتکار زودتر از ما تشریفش رو آورده بود؟
ناخواسته اخم ظریفی بین ابروهام نشست و با چهره ای کاملا جدی به جایی که شریفی اشاره کرده بود حرکت کردم و روی یکی از مبل ها نشستم.
دقیقا رو به روی تهرانی بودم و این هم من رو معذب می کرد و هم باعث می شد بیشتر اخم کنم چون اصلا ازش خوشم نمی اومد و مثال مار از پونه بدش میاد دم لونه اش سبز میشه شده بود.
شریفی رو به من کرد و گفت: فکر کنم آقای دکتر معرف حضورتون هست درسته؟!
پوزخندی زدم و با تمسخری که تو صدام موج میزد گفتم: چه جورم!
#پارت_125
تعجب کرد، حق داشت فکر نمی کرد من اینجوری حرف بزنم! اما من خیلی وقت بود شمشیر و از رو بسته بودم و هیچ جوره کوتاه نمی اومدم!خیانت، خیانت بود و برای من هیچ وقت قابل بخشش نبود!
تهرانی در جوابم ریلکس بهم زل زده بود و حرفی نمیزد. رفتارای ضد و نقیضش بدجور رو مخم بود و کلافم می کرد. الان باید اعصابش بهم میریخت یا چه میدونم از حرفم پوزخند میزد ولی انگار رفتاراش حساب شده بود و این من رو جریح تر می کرد.
+ خب با این وجود فکر نکنم نیاز به معرفی باشه چون با حرف دکتر جاوید مثل اینکه از قبل همو میشناسید درسته آقای دکتر؟
× بله... خیلی اتفاقی باهاشون آشنا شدم!
به من نگاه کرد و با لبخند مسخره ای ادامه داد: ماجرای آشناییمون هم خیلی جالبه... دوست دارید بشنوید آقای دکتر؟
#پارت_126
با شوک به تهرانی نگاه می کردم. حالا می فهمیدم چرا ریلکس بود چون منتظر یه فرصت بود که از شانس خوبش گیرش اومده بود. چطور می تونست همچنین حرفی بزنه؟ اصلا چطور می تونست اینقدر عوضی و پست باشه که ماجرای اون روز رو بکشه وسط...
آب دهنم رو قورت دادم. دعا دعا می کردم شریفی بیخیال ماجرا بشه ولی با حرفی که زد با چهره ای پریده به تهرانی زل زدم.
دکتر شریفی با لبخند گفت: البته ؛ بدم نمیاد بشنوم...
این دفعه افسار بازی به دست تهرانی افتاده بود و از من هیچ کاری بر نمی اومد. میدونستم زهر خودشو میریزه ولی نه اینقدر زود...
با استرس و اضطرابی که تو چهره ام موج میزد به دهنش خیره شدم.
× خب میدونید...
#پارت_127
لعنتی چرا همه اش حرفش رو می خورد... انگار از قصد لف می داد تا من و زجر کش کنه!
با پوزخند رو به من ادامه داد: خب میدونید... ما...
وسط حرفش یهو تلفن همراهش که روی میز بود زنگ خورد که با دیدن اسم روی گوشی با یه ببخشیدی جواب داد.
اصلا نمی فهمیدم چی میگه چون با استرس بهش خیره شده بودم. دستام یخ کرده بود و هر لحظه منتظر بودم تا تلفنش تموم شه و برای همیشه این بازی کثیف و تموم کنه اما در کمال تعجب من رو به دکتر شریفی گفت: ببخشید آقای دکتر مثل اینکه یه مریض اورژانسی آوردند که به کمک من نیاز داره... من باید برم!
همونجور که موبایل روی گوشش بود و با دکتر شریفی دست میداد با یه ببخشید از ما جدا شد!
با رفتتش نفسم رو به بیرون فوت کردم. خطر از بیخ گوشم رد شد و تو دلم خدا رو شکر کردم که مثل همیشه هوام رو داشت!
#پارت_128
با صدای دکتر شریفی به سمتش برگشتم.
+ خب مثل اینکه قسمت نشد ماجرای آشناییتون رو بشنویم...
بعد خنده ی محجوبی کرد که من با لبخندی جوابش رو دادم.
دوباره تو حالت جدی بودنش فرو رفت و با یه سرفه ی مصلحتی رو به من ادامه داد: دلم می خواست موقعی که صحبت می کنم هم شما و هم دکتر تهرانی اینجا می بودید که متاسفانه نشد و دیدید که مورد اورژانسی پیش اومد و ایشون رفتند...
با تکون دادن سرم حرفاش رو تائید کردم که ادامه داد: اما خب حالا که این اتفاق افتاد مجبورم که یه بار به صورت جدا به شما توضیح بدم و یه بار به ایشون...
با دقت به حرفاش گوش می کردم.
+ من با شما چند ساله که کار می کنم و می تونم به جرئت بگم که از همه لحاظ چه اخلاقی و انضباطی و چه کاری و چه از لحاظ مسئولیت یه دکتر نسبت به بیمار و غیره یکی از بهترین پزشک هایی هستید که افتخار آشناییش رو داشتم!
#پارت_129
با لبخندی سرم رو زیر انداختم و گفتم: شما لطف دارید؛ من هر کاری انجام دادم وظیفه ام بوده!
+ دخترم خودتم خوب میدونی که وظیفه ی یه پزشک خوب کردن حال بیمارشه اما تو نه تنها تمام تلاش تو برای بهبودی مریض می کنی بلکه تا جایی که می تونی و از دستت بر میاد به خانواده ی مریضم کمک می کنی!
فکر کردی من نمی فهمیدم که بعضی از مریضای بی بضاعت رو مجانی ویزیت می کردی؟ یا حتی بعضی موقع ها اونقدر دستت تو کار خیر بوده که بعضی از بیمارا رو رایگان عمل می کردی و خرج ویزیت و عملشون رو از حقوق خودت کم می کردی؟
یهو سرم رو بالا آوردم و با شوک و دهنی باز به دکتر شریفی خیره شدم. چجوری فهمیده بود؟ یعنی کی بهش گفته بود؟ من که تمام تلاشم رو کردم که کسی نفهمه!
با تاسف سرش رو تکون داد و آه عمیقی کشید.
+ کاشکی بعضی از دکترا به جای اینکه به فکر پر کردن جیبشون باشند یه ذره مثل تو به فکر مردم بیچاره باشند!
#پارت_130
- اما من هر چی یاد گرفتم از شما بوده! شما بهم یاد دادید که ما سوگند پزشکی یاد می کنیم تا به مردم خدمت کنیم نه اینکه اونا رو وسیله ی پیشرفتمون ببینیم... شما بهم یاد دادید که تشخیص درست بدم چون نتیجه ی تشخیص نادرست میشه هزار جور آزمایش و دوا که تهش هم از جیب مردم بدبخت میره و هم نتیجه ای حاصل نمیشه... خلاصه من هر کاری کردم از درسایی بوده که شما بهم یاد دادید!
لبخندی شیرین رو لب هاش نقش بست.
+ تو هم خوب درسات و یاد گرفتیا؟
لبخندی زدم و گفتم: بالاخره وقتی یه استاد سختگیر...
دستپاچه شدم و سریع گفتم: نه ببخشید...
دستام رو تو هم گره کردم: منظورم اینه وقتی یه استاد خوب مثل شما داشته باشم مجبورم یاد بگیرم!
#پارت_131
بازم گند زدم خواستم درستش کنم که خنده ی قشنگی کرد و گفت: لازم نیست خودم فهمیدم منظورت چیه!
لبم رو گاز گرفتم. ای بمیری رزا... اومدی چشمش رو درست کنی زدی ابروشم خراب کردی... همون بهتر لال شی تا اینجوری گند نزنی!
سرم رو از شرمندگی نمی تونستم بلند کنم ولی با این حال با دقت به حرفاش گوش می کردم.
+ خب همه ی این حرفا رو زدم تا بهتون بگم شایسته ترین کسی که می تونه مدیر بخش قلب بیمارستان ما بشه شمایید...
سرم رو به سرعت بالا آوردم که فکر کنم مهره های گردنم شکست... یه لحظه نفهمیدم چی شد پس پرسیدم: الان شما چی گفتید؟
با خنده گفت: خبر و یه بار میگن!
- عه استاد اذیت نکنید دیگه! میشه یه بار دیگه بگید؟
#پارت_132
+ از نظر من شما بهترین کسی هستید که می تونه رئیس بخش قلب بشه اما...
من که تا اون لحظه تو پوست خودم نمی گنجیدم با حرف شریفی یهو بادم خوابید.
با حالتی که قشنگ مشخص بود پنچر شدم پرسیدم: اما چی؟!
+ اما این نظر منه و نظر اون بالایی ها یه چیز دیگه ست...
پوزخندی زدم: دکتر تهرانی درسته؟
+ بله...
دیگه جنگیدن بی فایده بود چون حرف، حرف هئیت مدیره بود و نه من و نه دکتر شریفی هیچ کاری نمی تونستیم بکنیم!
با قیافه ای که مثل لشکر شکست خورده ها بود به دکتر گفتم: پس حرف دیگه ای نمیمونه!
+ چرا میمونه!