eitaa logo
رمـٰآن‌غیــٰآثْ
4.7هزار دنبال‌کننده
352 عکس
180 ویدیو
0 فایل
رمان ها : /_عاشق ناشناس/ بر‌اساس‌واقعیت🔥💯 کپی حرام است🚫 نویسنده کوچک ترین رضایتی در پخش این رمان ندارد و هر گونه کپی برداری توسط انتشارات پیگیری خواهد شد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
يا مَنِ اسْمُهُ دَواءٌ وَ ذِكْرُهُ شِفاءٌ 🔸 شیر خوار حسین 🔸 ▣⃢ طبق این طرح در تلاشیم تا به زوج های نابارور کشور کمک کنیم تا به درمان ریشه ای برسند. ▣⃢ با جدید ترین متدد روز جهان شما هم درمان را تجربه کنید🔅 ▣⃢ بدون عوارض و بدون بازگشت ▣⃢ دیگه دنبال درمان نباش، یکبار هم تجربه اش کن👇 *╔═══❖•ೋ° °ೋ•❖═══╗* https://eitaa.com/joinchat/3946840401C2cf915405f *╚═══❖•ೋ° °ೋ•❖═══╝*
با جون کندن فراوون بالاخره لب از لب باز میکنه .. و رو به تارخ که تازه اومده میگه : _ ای ... اینا چی ... می ... گن ؟ پرستارا نگرانن ... از واکنشی که کاملا بی صداست... مرد عربده کش و یه دنده ی داستان .. حالا شده یه درون گرای تنها ... آروم آروم سعی میکنه روی دو تا پاش که حکم ستون بدنش رو دارن بایسته.. چند قدم از مکانی که نشسته حرکت میکنه تا تبسم رو ببینه .. چشماش تاره ... گریونه ... گلوش خفه اس ، نفسش ... بالا نمیاد ... خسته اس ... رسما مرده! تموم شده ... شاید اشکال از تبسم بود ! چرا وقتی بهش گفت بمون ، چشماتو باز کن و برای آخرین باهام خداحافظی کن ... نشنید !؟ یعنی اینقدر از غیاث خسته بود؟! که حتی برای خداحافظی هم چشماشو باز نکرد ، و به خواب ابدی رفت ... شاید هم ایراد از غیاثه ‌! غیاث نفهمیده بود تبسم ،همونطور که خیلی زود به چشمای عجیبش عادت کرده بود ، خیلی زود هم به تاریکیه زیر پلکاش عادت میکنه ! غیاث مونده با یه سوال ! چی شد یهو ؟! همه چیز که خوب و ردیف بود ! هاله ی مرطوب این چشمای فندقی خشک شد از بس انتظار دیدن چشمای نیلوفری رو کشید ..و اخر به پایان رسید این دفتر زندگی ! ولی ..ولی... تکلیف قلبی زنده اس چی؟! اون که کاری به مغز نداره ...داره کار خودشرو انجام میده !
آروم و بی سر و صدا وارد سی سی یو میشه .. میره سمت تخت و با دیدن تبسم میترکه .. _نامرد ... تمام اجزای صورت تبسم رو آنالیز میکنه ..خیره به تخم چشمایی که بسته بودن لب زد: _بلند ... بلند شو بهم بگو همه ... اینا شوخیه ..بهم بگو داری تنبیه ام میکنی برای کاری که هنوز ... نمیدونم چیه .. لباشو گذاشتو بوسه ای به پیشونیه سیقل تبسم نشوند ..همزمان با بوسه ... قطره اشکی از چشمای غیاث سرازیر شد . چونه اش به لرزه افتاده بود و پلکش میپرید .. با نفسایی که الان به شماره افتاده بودن لب زد : _ بلند شو ... ... از جات بلند شو... بگو همه چی الکیه .. تو که .. داری نفس میکشی ! مم.. مرگ مغزی ... یعنی .. تو دیگه منو یادت نمیاد ؟! چند پرستار پشت پرده ایستاده بودن .. منتظر واکنشی از سمت غیاث بودن ... مرد ! چرا اینقدر ساکتی ؟ داد بزن ! به همه بگو .. دیگه هیچکسو نداری! ابروهاشو تو هم میکشه و دستشو میزاره رو سینه اش .. سمتی که دیگه قلبی توش نداره ولی درد میکنه ... انگار اعضای بدنش .. هنوز به نبودن قلبش عادت نکردن !
💠🌼 دعای رفع بلا در
دست برد سمت دستگاهی که نفسای تبسم بهش بند بود ... قلبی که بدون دستگاه نمیتونست کار کنه .. _ بهم بگو چی شده ... چشماتو باز کن .. تقلا کافیه .. غیاث ! تو منتظر چی ای؟! باز شدن چشماش؟! این که غیر ممکنه ! داره فکر میکنه که قلبشو بگیره ..بده به تبسم ... ولی نمیتونه ... عرق سرد رو پیشونیش نشسته ‌... چونه اش میلرزه و با لرزش دستاش یکی شده ... حس میکنه کل بدنش داره مور مور میشه .. غیاث میترکه ... ولی نه بی صدا ! با فریادی که مو به تن بزرگ و کوچیک سیخ کرده ، داد میزنه و اسم تبسمو میاره .. کنترل خودشو نداره ... گیج مشت میزنه به دیوار... پرستارای مرد دورش جمع میشن و زیر بغلشو میگیرن .. خیلی سخته که بخوایی خودتو خالی کنی ولی مانعت بشن.. دستا و زیر بغل غیاث رو گرفتن .. زانوهاش شول شول شد ... بی رمق افتاد زمین .. ... و تارخ ... قطرات اشک و آه از صورتش منتشر میشه و جوری به اطراف نگاه میکنه که انگار بیناییشو از دست داده باشه !
♥️☘♥️☘♥️☘♥️ ☘♥️☘♥️☘♥️ ♥️☘♥️☘♥️ ☘♥️☘♥️ ♥️☘♥️ ☘♥️ ♥️ بعد از کلی تلاش برای باز کردن چشماش .. بالاخره کرکره ی چشماشو کشید بالا .. و با چهره ی تارخ رو به رو شد .. رنگ پریده .. صدای گرفته ... و کبودی زیر چشماش که ذغال تر از قبل شده بود .. نگاهی به تارخ انداخت و با بغضی سرشار از غم .. لب زد: _ تارخ .. _حالت خوبه؟! _تبسم ... _آروم باش !! _بعضی اوقات .. زندگیه یه نفر دیگه رو میخوام ..چون دارم برای زندگی ای میجنگم .. که فرصت زندگی بهم نمیده ! _غیاث میدونم که ..... _میخوام رضایت بدم دستگاه ها رو. از تبسم جدا کنن ... _مطمئینی؟ _اره ‌‌... _هیچ راه برگشتی نداره غیاث _نمیخوام بیشتر از این اذیتش کنم ! نویسنده : هانیه ✍️ کپی ممنوع 🚫
♥️☘♥️☘♥️☘♥️ ☘♥️☘♥️☘♥️ ♥️☘♥️☘♥️ ☘♥️☘♥️ ♥️☘♥️ ☘♥️ ♥️ بعد از کلی تلاش برای باز کردن چشماش .. بالاخره کرکره ی چشماشو کشید بالا .. و با چهره ی تارخ رو به رو شد .. رنگ پریده .. صدای گرفته ... و کبودی زیر چشماش که ذغال تر از قبل شده بود .. نگاهی به تارخ انداخت و با بغضی سرشار از غم .. لب زد: _ تارخ .. _حالت خوبه؟! _تبسم ... _آروم باش !! _بعضی اوقات .. زندگیه یه نفر دیگه رو میخوام ..چون دارم برای زندگی ای میجنگم .. که فرصت زندگی بهم نمیده ! _غیاث میدونم که ..... _میخوام رضایت بدم دستگاه ها رو. از تبسم جدا کنن ... _مطمئینی؟ _اره ‌‌... _هیچ راه برگشتی نداره غیاث _نمیخوام بیشتر از این اذیتش کنم ! نویسنده : هانیه ✍️ کپی ممنوع 🚫
♥️☘♥️☘♥️☘♥️ ☘♥️☘♥️☘♥️ ♥️☘♥️☘♥️ ☘♥️☘♥️ ♥️☘♥️ ☘♥️ ♥️ غیاث صدای لا اله الا الله تو گوشم میپیچه ... جلو تر از همه ، ایستادم .. با بغضی که بی صدا تو وجودم رخنه کرده گریه میکنم .. میریم جلو تر .. پاهام سست شده ‌. رسیدیم .. ولی دلم‌ نمیخواد تبسم رو از دوشم بزارم پایین .. ولی الان ... وقت وداع بود .. از اون همه عشق مونده یه چاله با یه جسد ! بی رمق و بدون گریه بالای چاله ایستادم... تقریبا عمقش تا کمر من بود .. نگاهی به تبسم انداختم که هیچ شباهتی به خودش نداشت ... موهای شلخته و رنگ پریده ام ... حال نزارم رو نشون میداد ... کبودی هایی که هنوز پر رنگ میدرخشیدن ... دستی که بسته بود .. و دلی که خون شده بود ‌... تارخ گوشه ای ایستاده بود و از دور نظاره گر بدبختیه من بود ... مردی روضه خون ... در حال خوندن حال من بود ... و منی که خیلی دیوانه وار گریه و لبخند رو صورتم بود ‌.. باد غریبی میوزید ... به خاطر شرایط جسمیم که اصلا شرایط خوبی نبود .... دو نفر دیگه تبسم رو گذاشتن تو قبر ‌... با رفتن تبسم به اون چاله ی نمور ... منم مردم! رو زانو افتادم و دست به خاک گرفتم .. مشت مشت خاک میریختم رو تبسم قلبم ... نویسنده : هانیه ✍️ کپی ممنوع 🚫
تبسم ....🍁💔🙂
♥️☘♥️☘♥️☘♥️ ☘♥️☘♥️☘♥️ ♥️☘♥️☘♥️ ☘♥️☘♥️ ♥️☘♥️ ☘♥️ ♥️ گریه امونم‌ نمیده . برنامه های خاک سپاری تموم شده .. و تبسم من راهیه خوابی ابدی شد .. لباسام هنوز خاکی بودن .‌. دلم نمیومد خاکی که رو تبسم ریختم رو از رو خودم بتکونم ... تنها چیزی که از اون همه عشق مونده بود ... فقط یه دست لباس خاکی بود ! نشستم تو ماشین ..و منه مرد گنده از اینکه بخوام برم تو خونه ام میترسم ! تو خیابونا دور دور میکردم ... ساعت ۲ صبحه ... غمی تو دلمه که با آهنگی که داره پخش میشه تسکین پیدا نمیکنه ... کجا؟ کجا برم؟! ترس اینکه تبسم رو تو خونه ببینم داشت دیوونه ام میکرد ... یه بار این اتفاق افتاده بود .. و من هنوز تو شوکش مونده بودم... دلم جوری هوای تبسم رو کرد .. که نفهمیدم چیجوری رسیدم بهشت زهرا... قدم قدم میرفتم جلو تا رسیدم به خاکی که از ظهر همچنان نمناک بود .. نشستم و دستی بهش کشیدم ... به حالت بغض لب زدم: _منتظرم نبودی، نه؟ دلم گره خورد از بی جوابی! _گفتی زندگیمون تموم شده ، دیگه دنبالم نیا ..فکر کردی منم ولت میکنم ؟! دوباره دستی به خاک کشیدم و بوسه ای بهش زدم : _اینجا که هیچ ..هر جای این دنیا بری بازم مال خودمی ... سرمو گذاشتم رو خاک هایی که مانعی بود برای رسیدن من به تبسم : _چرا رفتی؟ چی میشد کنارم صبر میکردی؟ نویسنده : هانیه ✍️ کپی ممنوع 🚫
♥️☘♥️☘♥️☘♥️ ☘♥️☘♥️☘♥️ ♥️☘♥️☘♥️ ☘♥️☘♥️ ♥️☘♥️ ☘♥️ ♥️ _خب... یه چیزی بگو .. تحقیرم کن بگو خاک بر سرت مگه خونه رفتن ترس داره؟ من بدون تو چکار کنم ؟؟ از این قبرستون درندش نمیترسم ولی میترسم برم خونه تو نباشی ... خاک رو بو کردم و دوباره سرمو گذاشتم رو قبر : _تبسم .. تو بهترین اتفاق زندگیم بودی ، هستی ... اون روز که اومدی خونه ام .. به عنوان پرستار فکرشو نمیکردم عاشقت بشم .. فکرشو نمیکردم تنفر من از یه نفر ... اینجوری با زندگیم بازی کنه .. یادم رفته بود که زندگیم کوتاه تر از اونیه که بخوام همیشه عصبانی و منتفر از آدمای اطرافم باشم ... دیر فهمیدم که ارزششو نداره .. کاش قبل از اینکه از دستت بدم میفهمیدم .. الان .. که ندارمت ... خیلی دلتنگم .. دست خودم نیست .هر جا میرم تو رو میبینم تبسم .. چشمم خورد به سه چهار تا شمعی که بالای مزار نشسته بودن .. فندک طلایی رو از جیبم بیرون کشیدم و شمع هارو روش کردم .. یه نخ سیگار کشیدم بیرون و مشغول دود کردن همراه با چاشنیه اشک شدم .. چرا توی اون تصادف من نمردم؟! نمیدونم ! اگه الان یکی کنارم نشسته بود میگفت شاید حکمتی توشه ! نویسنده :هانیه ✍️ کپی ممنوع 🚫
♥️☘♥️☘♥️☘♥️ ☘♥️☘♥️☘♥️ ♥️☘♥️☘♥️ ☘♥️☘♥️ ♥️☘♥️ ☘♥️ ♥️ _تمام دارایی من تو این دنیا فقط تو بودی.. یادته بهم گفتی سیگار کشیدن کشنده اس ؟! دوست داشتن تو هم همینطور بوسه ای به خاک زدم و ایستادم ، ماه کامل میدرخشید..آسمون ستاره هاشو جوری به نمایش گذاشته بود که طاووس دمش رو به نمایش میزاره ! _دوباره میام‌.. جایی نری قربونت برم ...تو اومدی اینجا .. از پیشم رفتی بی جا و مکان و .. بی کس و کار شدم ..هعی خداحافظ حرکت کردم سمت ماشین و سوارش شدم ..تو راه به تارخ زنگ زدم که برم خونه اش ولی جواب نداد ... پیچیدم سمت جایی که فکرشم نمیکردم .. خونه ی غزل ! ............ پشت در تو ماشین نشسته بودم . برم تو ؟! بگم میترسم برم خونه ام ؟! الان ساعت چهار صبحه حتما خوابه ... ولی ... خب ... من ... چکار .... کنم ؟ دلمو زدم به دریا و از ماشین پیاده شدم.. جلوی آیفون ایستادم و به شیشه ی زره بینیش نگاهی انداختم و انگشتمو گرفتم بالا و رو زنگ فشردم .. همون لحظه چسبیدم به دیوار و سرمو بهش تکیه دادم .. صدایی اومد : _کیه؟ صدای همون خانم مسنی بود که تو جیم شدن از دست غزل خیلی کمکم کرد .. و حالا منی که فراری بودم از این خونه و اون شخصی که تو این خونه اس .. بیبین به کجا رسیدم که اومدم خونه ی غزل ! مِن مِن کردم ، و در آخر لب زدم : _ منم ...غیاث نویسنده : هانیه ✍️ کپی ممنوع 🚫