eitaa logo
دلداده‌ی‌متحول
89 دنبال‌کننده
190 عکس
10 ویدیو
2 فایل
بسم رب الحسین ‹‍ مبتلایم کردی؛ درمان نمیخواهم،که عشق بیگمان شیرین ترین بیماریِ دورانِ ماست...!🧡✉️ › ❤️✨🫀 خادم کانال @Aramesh_15 ناشناس کانال https://harfeto.timefriend.net/16743228572317
مشاهده در ایتا
دانلود
پویش #قاب_ماندگار شرکت کننده شماره 7⃣8⃣ سرکار خانم هانیه رستگار پناه ابرکوه_مهردشت ✳️جهت شرکت در پویش و دریافت جایزه نفیس به کانال زیر بپیوندید👇 🔸بسیج دانشجویی دانشگاه اردکان 🔸 @bso_ardakanuni
لینکدین😍👇 https://eitaa.com/bso_ardakanuni/805 ایده های ناب عکاسی 🏃‍♀ https://eitaa.com/bso_ardakanuni/805 لینک کده ☺️✋🏻 https://eitaa.com/bso_ardakanuni/805 بزن رو لینک😎👌 https://eitaa.com/bso_ardakanuni/805 راهیان‌نور🥺📹 https://eitaa.com/bso_ardakanuni/805 چالش😌✋ https://eitaa.com/bso_ardakanuni/805 معما 🤔 https://eitaa.com/bso_ardakanuni/805 بزن رو لینک و ببین✅ https://eitaa.com/bso_ardakanuni/805 عکس‌هاشون فقط🥰 https://eitaa.com/bso_ardakanuni/805 اتفاقات جالب🤓😉 https://eitaa.com/bso_ardakanuni/805 بزن ببین چه کردن 🧐 https://eitaa.com/bso_ardakanuni/805 بچه‌های دانشگاه اردکان😍 https://eitaa.com/bso_ardakanuni/805 پشیمون نمیشی🥳 https://eitaa.com/bso_ardakanuni/805 بزن و خودت ببین😍👇 https://eitaa.com/bso_ardakanuni/805 اردوهای جذابشون🔮 https://eitaa.com/bso_ardakanuni/805 پر از خاطرات قشنگ💖 https://eitaa.com/bso_ardakanuni/805 لینکشونه☺️✋ https://eitaa.com/bso_ardakanuni/805 کانال‌‌مورد‌نیازتون🥺👍 https://eitaa.com/bso_ardakanuni/805 دانشجویان دانشگاه اردکان 😎👌 https://eitaa.com/bso_ardakanuni/805 پر از چیزای جدید😚 https://eitaa.com/bso_ardakanuni/805 پر از مسابقه های جذاب😍 https://eitaa.com/bso_ardakanuni/805 خبرهای خوب😌 https://eitaa.com/bso_ardakanuni/805 مورد نیاز دانشجویان😎 https://eitaa.com/bso_ardakanuni/805 بزن و خودت ببین 😉 https://eitaa.com/bso_ardakanuni/805 اتفاقات جالب🤩 https://eitaa.com/bso_ardakanuni/805
دلداده‌ی‌متحول
#پارت350 *آرش* راحیل ازدواج کرده بود، آن هم با مردی که آینه ی خودش بود. باید باور می‌کردم.
نمی‌دانم شاید فریدون هم قربانی پدر و مادر بی مسئولیتش شده است. به گفته ی مژگان از بچگی پدرو مادرش به خاطر مسافرتها و رفت وآمدهای زیاد وقتی برای رسیدگی به بچه‌هایشان نمی‌گذاشتند و چون فریدون بچه‌ی شروشیطونی بوده است، با پرستارهایش نمی ساخته ومدام باهم درگیر بوده اند. همین موضوع باعث می شودکه یک پرستار مرد برایش بگیرند. همان موقع هم مادرفریدون برای دوهفته به مسافرت خارج از کشور می رود. پرستار از همان اول با فریدون آبشان در یک جوی نمی رفته و هر دفعه به یک بهانه او را تنبیه می کرده است. حتی چند بار به دور از چشم دیگران فریدون را مورد آزار و اذیت قرار داده است. این کشمکش و تنبیها از فریدون یک بچه ی عصبی و انتفام جو می سازد. که البته به گفته ی مژگان آن پرستار هم بعداز مدت کوتاهی باشکایتهای مکرر فریدون اخراج می شود. مادر از وقتی این حرفها را از مژگان شنیده بود، تا مرا تنها گیر می آورد مدام می‌گفت اگر تو سارنا و مادرش رو ول می‌کردی کی می‌خواست مواظبشون باشه، بعد تشکر می‌کرد. یک روز در جواب تشکرش گفتم: –مامان باید از راحیل تشکر کنید، چون اگه اون اصرار می کرد زندگی جدایی داشته باشیم من قدرت این که به خواستش تن ندم رو نداشتم. سرش را به علامت مثبت تکان داد. –اگه تو این بچه رو ول می کردی ومی رفتی دنبال زندگیت، خدا می دونه تو اون خانواده و با اون داداش و خانواده بی‌مسئولیت مژگان چه بلایی سرشون می آمد. بالاخره مژگانم مادرشه می تونستیم بچه رو بهش ندیم؟ وقتی سکوتم را دید، به جان راحیل هم دعا کرد و گفت: –خدا خیرش بده، خدا رو شکر که درکش بالا بود و از این دخترهایی نبود که موقعیت رو درک نمی کنن و مثل کنه می‌چسبن. ان شاالله هرجا هست خوشبخت بشه. پوزخندی زدم. وقتی پوزخند مرا دید، ادامه داد: –می دونم مادر بهت سخت گذشت، توام خیلی گذشت کردی، ولی چیکار میشه کرد سرنوشت این طور بوده. من تا آخر عمرمدیون شما دوتا هستم. راستش اوایل ازش خوشم نمی آمد. ولی کم‌کم که رفتارهاش رو دیدم فهمیدم انسانیت ربط زیادی به پوشش و دین و مذهب نداره. قبلا فکر می‌کردم اونا که مثل راحیل هستن، کارهاشون از روی اجبار و برای جلب توجهه و هی واسه ماها جانماز آب می،کشن. چون واقعا یه نفر رو می‌شناختم که چادری بود ولی خیلی بد‌اخلاق و بی فرهنگ و کلا اهل جانماز آب کشیدن بود. راحیل جای بچه‌ی من بود ولی رفتارهاش خیلی بزرگ منشانه بود. اون خیلی خوب بود، من متوجه میشدم ولی نمی‌خواستم به روم بیارم. دلخور نگاهش کردم. –مامان، فکر کنم راحیل برای ما زیادی بود. ما قدرش رو ندونستیم. اگر قدر چیز با ارزشی رو که خدا بهت داده رو ندونی ازت گرفته میشه. این خوبهایی که شما از راحیل می‌گید شاید برای ما خیلی خاص باشه ولی برای اون یه رفتار معمولی بود. با خودم گفتم "راحیل کار خاصی نمی‌کرد، فقط از عقلش درست استفاده می‌کرد. اون مثل ما نبود. همش دنبال این بود که از زندگیش سود ببره، اصلا به زیان فکر نمی‌کرد. درست برعکس ما." مادر با تاسف گفت: –اون اوایل نامزدیتون چند بار از خدا خواستم که یه جوری بینتون بهم بخوره و عروسمون نشه. با چشم های از حدقه درآمده نگاهش کردم. –آخه چرا مامان؟ بغض کرد. –چون زیادی خوب بود، پیشش کم می آوردم و احساس عذاب وجدان داشتم. آهی کشیدم و گفتم: –پس راسته که می گن دعای مادرها گیراست. اشکش سرازیر شد. –اشتباه کردم، کاش کیارشم بود و شما هم می رفتید سر خونه زندگیتون. ربط این حرفش را با دعایی که برای جدایی من و راحیل کرده بود را نفهمیدم. ولی به این فکر کردم که مگر خدا دعاهای اشتباهی را هم برآورده می کند؟ ✍ ...
دلداده‌ی‌متحول
#پارت351 نمی‌دانم شاید فریدون هم قربانی پدر و مادر بی مسئولیتش شده است. به گفته ی مژگان از بچگی
روی سجاده نشسته بودم و به حرفهای مادر فکر می کردم. چرا وقتی یک نفر افکارش، رفتارش و حرفهایش با بقیه فرق دارد طرد می شود. چرا دیگران نمی توانند تحملش کنند. راحیل که به کسی بدی نکرد. شاید خوبی نزدیکانمان این اجازه را به ما نمی‌دهد که با وجدان راحت اشتباهاتمان را ادامه دهیم. آن درد وجدان گاهی باعث عصبانیت می‌شود. اصلا چرا راه دور بروم خودم بهتر از هر کس می‌دانم که گاهی چقدر از حرفهای راحیل عصبانی میشدم، در حالی که می‌دانستم درست می‌گوید. اما عشقی که نسبت به او داشتم باعث میشد عصبانیتم فرو کش کند و به حرفهایش فکر کنم. انگار همین فکرها باعث شد آرام باشم. راحیل کم‌کم معانی همه چیز را برایم تغییر داد و چه تغییر زیبایی. حرف کیارش یادم آمد. روز اولی که از راحیل برایش گفتم، مخالفت کرد و گفت رهایش کن. وقتی دلیلش را پرسیدم گفت چون دختر عاقل و فهمیده‌ایی است. راست می‌گفت اگر راحیل می ماند تمام عمرم، شرمنده اش می شدم. شاید باید هر روز به خاطر رفتار اطرافیانم از او عذر خواهی می کردم. من این شرمندگی را نمی خواستم. شاید دلیل نداشتن راحیل را خودم بهتر بتوانم پیدا کنم. شاید اگر قدمی در گذشته ام بزنم جواب خیلی از سوالهایم را بتوانم پیدا کنم. سرم را روی مهر گذاشتم. خدایا من به تقدیر ایمان پیدا کرده ام، اینجا تشخیص خوب و بد از هم سخت شده، مثل تمام دورانهای تاریخ. من درحال تجربه ی تکرار تاریخ هستم. چطور این همه سال گم شده بودم که خودم هم نفهمیدم، چرا آن سالها چیزی برایم غریب نبود؟ کاش راحیل زودتر از این پیدا‌یم می کرد و مرا به خودم پس میداد. باصدای زنگ گوشی مژگان، سراز مهر برداشتم. مژگان وارد اتاق شد و متاسف نگاهم کرد. فوری گوشی‌اش را از روی تخت برداشت وتماس را متصل کرد و از اتاق بیرون رفت. سجاده راجمع کردم و لباسهایم راپوشیدم و به طرف سالن رفتم. مادر که تازه سارنا را از حمام آورده بود درحال پوشاندن لباسهایش بود. –مامان یه چیزی برای خوردن داریم؟ میخوام برم سرکار. –آره مامان، ناهارحاضره، دستم بنده مژگان رو صدابزن بیاد میزو بچینه. فکر کنم رفت تو اتاق. پشت در اتاق که رسیدم صدایش راشنیدم که بادلخوری با کسی که پشت خط بود درد و دل می کرد. –آره بابا، دلم خوش بود گفتم اون دیگه ازدواج کرد. من راحت شدم. ولی اشتباه کردم. نمی دونم این راحیل چه بلایی سرش آورده کلا یه آرش دیگه شده. ... –فکرکن، تا آخر عمر باید با یکی که اصلا فکرش به من نمی خوره زندگی کنم. ... –دوسش دارم، ولی نمی تونم بعضی حرفهاش رو هم قبول کنم. یعنی قبول کردنش سخته. تک سرفه ایی کردم و وارد اتاق شدم. مژگان با دیدنم فوری با فرد پشت خط خداحافظی کرد و پرسید: –کاری داشتی؟ به گوشی دستش اشاره کردم و پرسیدم: –کی بود؟ –دوستم بود. روی تخت کنارش نشستم. –میشه بگی رفتار من چه عیبی داره که تو رو ناراحت میکنه ومجبوری تحملم کنی. بامِن ومِن گفت: –هیچ عیبی. جدی نگاهش کردم. –حرفهات رو شنیدم، لطفا اگه حرفی داری به خودم بگو، تا دوتایی حلش کنیم. سرش را پایین انداخت وگفت: –خب، از این که رفتارات تغییر کرده ناراحتم. مثلا چرا مهمونی الی اینا نیومدی؟ –اون که مهمونی نبود. جایی که زن ومرد در هم گره می خورن رو بهش میگن پارتی، تازه اونم از نوع خفنش. توام دیگه اجازه نداری بری. اون دفعه هم به اصرار مامان اجازه دادم. چون خودشم همراهت امد. لبهایش را بیرون داد. –خب حالا هر چی. تو که خودت قبلا... فریاد زدم: –مگه قرار نشدکه دیگه حرفی از گذشته نزنی؟ گذشته مُرد مژگان. در حال زندگی کن. حرصی شد و گفت: –اون دیگه تموم شد، ازدواج کرد، چرا به زندگیت برنمی گردی؟ اگه گذشته مُرده، پس چرا راحیل برای تو نمرده؟ با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم. –من الان دقیقا دارم زندگی می کنم مژگان. اونم دنبال زندگی خودشه و خوشبخته،اون از اولشم برای من زیادی بود، من نفهمیدم. مکثی کردم. بلند شدم و به کتابی که هر دفعه میومداز کتابخانه بالای تخت برمی‌داشت و می‌خواند خیره شدم. –انگار اون وظیفه داشت بیاد ولی نمونه. ناله کرد: –آرش چرا از زندگیت لذت نمیبری؟ حرفش مرا به فکر انداخت. مگر چطور زندگی می کنم که مژگان احساس می کند لذتی از زندگی‌ام نمی‌برم. –مژگان باورکن من الان آرامش دارم. نمی دونم تو چرا اینجوری فکر می کنی، من الان برای خودم دارم زندگی می کنم، نه مثل ڱدشته‌ها برای دیگران. اگر واقعا این زندگی برات مهمه، قبول کن که من همین هستم. نگاهم کرد و گفت: –اگه خودت اینجوری دوست داری من که حرفی ندارم، بالاخره برای توجیح نرفتنت به مهمونی الی باید یه چیزی بهش می گفتم دیگه، باور کن آرش من خودمم تمایلی ندارم اون جور جاها برم. بخصوص که اونجا همش باید مدام مواظب نگاه بقیه به تو باشم. اصلا آرامش ندارم. ولی چیکار کنم یه جورایی مجبورم، اگه رفت و آمد نکنیم میگن، اجتماعی نیستن و ...هزارتا برچسب دیگه. ✍
سعی کردم مهربان باشم. –منم یه زمانی مثل تو فکر می کردم، شاید اون موقع به خودم و کارهام شک داشتم که دنبال تایید دیگران بودم. انگار یه جوری خوشحالیم، به تایید دیگران وابسته بود. حتی گاهی جزیی ترین مسائل زندگیم هم با یه زنجیر نامرئی بهشون متصل بود که آرامش رو ازم می گرفت. چون نمی‌تونستم از عقلم درست استفاده کنم. ولی الان دیگه حرفهای دیگران برام اهمیتی نداره. برای این که زندگیم هدف پیدا کرده. مژگان، برگشتن و هی به پشت سر نگاه کردن باعث میشه مدام بخوری زمین چون جلوی پات رو نمی تونی ببینی. همش با خودم میگم چرا کسایی مثل راحیل از نظر آدمهای منطقی عاقلن؟ و راحت تر از بقیه خوب و بد رو از هم تشخیص میدن. مژگان پشت چشمی نازک کرد. –لابد چون چادر چاقچوری هستن. –اونم‌ هست. اتفاقا ‌می‌دونستی حجاب داشتن‌ و متین بودن زن، عقلش رو زیاد میکنه؟ مژگان با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد. ادامه دادم: –آره، هر دفعه که ما گناهی رو ترک کنیم همون مقدار آی‌کیومون میره بالا، برعکسشم هست. مثلا فریدون رو نگاه کن چقدر کاراش از روی نادونیه، هر چقدر از خدا دور باشیم به همون اندازه احمقانه‌تر عمل می‌کنیم. روبرویم ایستاد. بغض داشت. –آرش با این حرفهای تو من چطوری به گذشته فکر نکنم؟ چطور به راحیل حسادت نکنم؟ وقتی حتی حرفهات هم شبیه اون شده و مدام توی ذهنت یادآوری میشه. راحیل برای من یه هووی نامرئیه، نه می تونم باهاش گلاویز بشم نه می تونم بهش حرفی بزنم که دلم خنک بشه. اون تا آخر عمر شکنجم میده. –اینجوری فکر نکن، وقتی به فکرهای منفی توجه کنی، پر و بال پیدا می‌کنن و اونقدر بالا میبرنت که دیگه نمی‌تونی از دستشون خلاص بشی. خودت رو توجیح کن که همه چی تموم شده. –تموم نشده، تو هم مثل اون سنگین و سخت حرف میزنی. خندیدم. –سنگینی حرفهای من به سنگینی گوشهای تو در، مشت محکمی نثار بازویم کرد. نخیر من گوشهام سنگین نیست. فقط این کارایی که میگی انجام بدم خیلی سخته. بازم یاد حرف تو افتادم راحیل. رو بهش گفتم: –میدونم، سخته چون هنوز عقلمون خوب رشد نکرده، هر دفعه نَفست رو بزن کنار تا جا واسه رشد عقل بدبختت باز بشه که دیگه الان شده اندازه‌ی یه عدس. بعد خندیدم. –متلک میگی؟ این اخلاقت هیچ وقت عوض نمیشه. یعنی من بی‌عقلم. دستش را کشیدم و به طرف سالن بردم. –هممون گاهی میشیم. حالا بیا نهار رو ردیف کن بخورم برم. با دیدن سارنا که دو دستی گردن مادر را چسبیده بود لبخند زدم و از بغل مادر گرفتمش و گفتم: –خوشبختی یعنی این. بعد ماچ آبداری از لپش گرفتم و محکم توی بغلم فشارش دادم. مادر هم با لبخند رضایت مندی نگاهم کرد. سر میز غذا با هر قاشق غذایی که می‌خوردم یک بوسه از سارنا برمی‌داشتم. تمام مدت مژگان جوری با ندامت نگاهم می کرد. بعدازغذا سویچم را برداشتم و راه افتادم. کفشهایم راکه پوشیدم مژگان راکنارخودم دیدم. سربه زیر گفت: –بابت اون حرفهایی که پشت تلفن در مورد تو به الی گفتم معذرت می خوام. باور کن فقط می خواستم یه جوابی به سوالهاش در مورد نرفتنت به مهمونیش جواب بدم و دست به سرش کنم. –اسمش رو نیار که هروقت اسمش رو می شنوم یاد اورانیوم غنی شده میوفتم. به جای توجیح اون، فکر توجیح خودت باش. –اورانیوم؟ –آره، کاش میشدشعور و فرهنگ کسایی مثل الی رو هم مثل اورانیوم غنی کرد. بزار یه چیزی رو رک بهت بگم، می خوای شوهرت از دستت نره کاتش کن. البته اینم بگم ها ما با اونا رفت وآمدکنیم کل خانوادمون از دست میره. وقتی تعجبش را دیدم ادامه دادم: –باور کن مژگان، یه خورده بهتر اطرافت رو نگاه کن. اون از این محبتهایی که بهت می کنه هدف داره. وارد آسانسور شدم و اشاره به سرم کردم. –کاتش کن تا رشد کنه. کفش جلوی در را برداشت تا به طرفم پرت کند، همان موقع در آسانسور بسته شد. باورم نمیشد مژگان دراین حد ساده واحساساتی باشد و معنی محبتها را متوجه نشود با کوچکترین محبت از طرف دیگران به طرفشان کشیده می شد. با این که همیشه در اجتماع بوده وتحصیلات بالایی دارد ولی رفتارهایش گاهی شبیه یک دختر خام هفده ساله است. شاید اگر محبتهای بی دریغ مادر نبود، رابطه اش با ما هم مثل خانواده‌اش سرد میشد و َفقط خدا می داند که اگر من از عشقم چشم پوشی نمی کردم چه اتفاقی می افتاد. انقدر مژگان حرف از راحیل زد که دیگر نتوانستم به شرکت بروم. مثل همیشه که تا یادش می‌افتادم سر مزار شهدای گمنام می‌رفتم. دوباره دور زدم و مسیرم را تغییر دادم. هوا سرد بود. در آن وقت روز کسی آنجا نبود. اینجا حس خاصی دارم. سرم را روی مزار‌ها گذاشتم و بغضم را رها کردم. شروع به حرف زدن کردم. نمی‌بینمشان اما گاهی حضورشان را در کنارم احساس می‌کنم. مثل همیشه از حضورشان آرامش گرفتم. به این فکر کردم که بعضی‌ها چقدر منبع آرامشند، حتی اگر در کنارمان نباشند مثل همین شهدا... ✍ ...
آفتاب کم‌ کم باروبندیلش را جمع می کردکه برود. کنار باغچه‌ی حیاط سوگند نشسته بودم و به گلهای محمدی نگاه می کردم و گوشم در اختیار حرفهای سوگند بود. از گرانی می‌گفت و این که برای خرید عروسی چقدر سعی کرده که با داماد کنار بیایید و زیاد خرج روی دستش نگذارد. آنقدر از نامزدش با همه‌ی کم و کاستیهایش راضی بود که خودش راخوشبخت ترین آدم روی زمین می دانست. چقدرحرفهایش خوشحالم می کرد، از این که بعد از این همه زندگی سخت بالاخره روی آرامش را می‌بیند. سرم را به طرفش چرخاندم وگفتم: –خدارو شکر که خوشبختی، این نتیجه ی همه‌ی اون صبوریات و راضی به رضای خدا بودناته. سرش را پایین انداخت. –منم گاهی خیلی ناشکری کردم، گاهی اونقدر بهم فشار میومد که دست خودم نبود، گرچه همیشه بعدش مثل چی پشیمون شدم. خندیدم. –مثل چی؟ اوهم خندید. –مثل همون حیوان با وفا. دستش را گرفتم و آهی کشیدم. –کی با خوشی به جایی رسیده که من و تو برسیم؟ شاید اگر این ناخوشیها نبودن خدا رو یادمون می‌رفت. مثل قضیه ی همون گیلاسه. –چه گیلاسی؟ –یه جا خوندم، وقتی گیلاس با بند باریکش به درخت متصله، همه‌ی عوامل در جهت رشدش در تلاشند.. خاک باعث طراوتش میشه آب باعث رشدش میشه و آفتاب باعث پختگی و کمالش میشه، اما به محض پاره شدن و جدا شدن از درخت، آب باعث گندیدگی، خاک باعث پلاسیدگی و آفتاب باعث پوسیدگی و ازبین رفتن طراوتش میشه. بنده بودن یعنی همین، یعنی بند به خدا بودن، که اگر این بند پاره شد، دیگه همه چی تمومه. این ناخوشیها همون بند هستش. به ساعتم نگاه کردم. کمیل دیر کرده بود. زنگ زدم. –الو، کمیل جان، سلام. –سلام بر حوریه خودم. –دیرکردی نگران شدم. – تو راهم، تا چند دقیقه‌ی دیگه میرسم. ریحانه گیرداده بود باهام بیاد. یه کم طول کشید تا حاج خانم قانعش کنه که بمونه تا ما برگردیم. –خب میاوردیش. –نه دیگه، می خوام دوتایی تنها باشیم. می خوام باهم جایی بریم. سوار ماشین که شدم سلام بلند بالایی کرد و دستم را گرفت و روی چشم هایش گذاشت. –ببخشید دیر شد. دستم را آرام کشیدم و با خجالت گفتم: –شرمندم نکن. حالا کجا میریم؟ –الان میریم خرید. بعدشم یه کم می گردیم وشامم میریم خونه، حاج خانم غذایی که دوست داری رو پخته. گفت حتما ببرمت خونه. مادر کمیل خیلی با من مهربان بود و این محبتهایش عجیب به دلم می‌نشست. –یه پاساژ این نزدیکیها هست، بریم ببینم چیزی پسند می کنی؟ –چی؟ من که چیزی لازم ندارم. –عاشقانه نگاهم کرد و لپم را کشید. –اگه می گفتی چیزی لازم داری تعجب داشت. خوشحالی‌اش ازچشم هایش سرریز بود. دیگر از آن کمیل جدی خبری نبود. وارد پاساژ که شدیم دستش در دستم قفل شد و به روبرویمان که یک مغازه‌ی لوازم آرایشی بود اشاره کرد. –بریم چند رنگش رو بخر. صاحب مغازه لوازم آرایشی لاکهای رنگی رنگی پشت ویترین چیده بود. باتعجب نگاهش کردم. –اصلابهت نمیاد. با لحن بامزه ایی گفت: –مگه من می خوام استفاده کنم که بهم بیاد. خندیدم. –نه، فکرمی کردم کلا از این چیزا خوشت نیاد. –هرچیزی به جا استفاده بشه، من مشکلی ندارم. بعدشم تو که خوشت میاد. –ولی من چند رنگش رو دارم نیازی ندارم. دستم را کشید به طرف مغازه. –رنگهایی که نداری روبخر. واردمغازه که شدیم باهنرنمایی که خانم فروشنده روی صورتش انجام داده بود جا خوردم. احساس کردم از همه ی لوازم داخل مغازه یک تستی روی صورتش انجام داده. نزدیک رفتم وسه رنگ از لاکها را خواستم. وقتی آورد، درش را باز کردم ونگاهی به فرچه اش انداختم. خانم فروشنده لاک را ازدستم گرفت و روی ناخن خودش امتحان کرد. –ببینید چقدر نما داره. کمیل همانطورکه سرش پایین بود رنگ دیگرلاک رابرداشت و با سر اشاره کرد که به طرفش بروم. دستم راروی پیشخوان گذاشت وخم شد و با دقت لاک راروی ناخنم کشید. غافلگیرشده بودم ازتعجب فقط به کارهایش نگاه می کردم. فرچه ی لاک دردستهایش ناهمگونی را فریاد میزد. اصلا این کارهابه آن تیپ وبخصوص هیکلش نمی آمد. کارش که تمام شد پرسید: –قشنگه، نه؟ با لبخند آرام گفتم: –اگه هردفعه خودت برام میزنی بخر. –معلومه که هر وقت بخوای برات میزنم. بدون این که به خانم فروشنده نگاه کند با اشاره به دستم گفت: –خانم از اینا که راحت پاکش می کنه دارید؟ بعد رو به من پرسید اسمش چی بود؟ خانم فروشنده که هنوز به حرکات کمیل ماتش برده بود، به خودش آمد و گفت: –بله، الان میارم. کنارگوش کمیل گفتم: –رئیس اصلا بهت نمیاد...تو اینا رو از کجا میدونی؟ دیگه دارم شاخ درمیارم. لبخندزد. –رئیس خودتی، مگه نگفتم دیگه نگو. ذوق زده گفتم: –وای اگه این کارت رو واسه شقایق تعریف کنم، پس میوفته. لبهایش راگاز گرفت. –زشته، یه وقت این کار رو نکنیا، اونوقت دیگه تو شرکت کسی برام تره هم خرد نمی کنه. با خودم فکر کردم شاید مادر ریحانه از این جور چیزها زیاد استفاده می‌کرده برای همین کمیل هم با این چیزها غریبه نیست. ✍ ...
به طبقه ی بالای پاساژ رفتیم انواع پوشاک بود. جلوی یکی از مغازه ها ایستاد و به یک مانتوی پوست پیازی اشاره کرد. –فکر کنم بهت بیاد، به نظرت چطوره؟ –رنگش خیلی نازه. توی اتاق پرو بودم که در زد. وقتی در را باز کردم مانتو‌ی دیگری هم دستش بود. نگاهی به مانتو تنم انداخت و کمی جلوتر آمد و براندازم کرد. –چقدربهت میاد. بعد به مانتو دستش اشاره کرد و گفت: –اینم قشنگه، می خوای امتحانش کنی؟ –چقدرمدلش قشنگه، آستینهای کلوش از جنس گیپور به رنگ مشگی، یه مانتومجلسی خیلی شیک بود. –پرو میکنی؟ باسرجواب مثبت دادم. روبروی اتاق پرو یک قفسه ی بزرگ لباس بودکه باعث شده بود داخل اتاق دید نداشته باشد. گرچه هیکل تنومند کمیل وقتی که جلو در می ایستاد جایی برای دید نمی گذاشت. کمیل گفت: –پس اونی که تنته بده من ببرم بدم بزارن تو نایلون. مانتو را تحویلش دادم و رفت و بعد از چند دقیقه آمد. وقتی مانتو جدید را تنم دید لبخند زد. –خوش هیکلی همینه دیگه هرچی می پوشی قالب تنته. از تعریفش لبهایم کش آمد و عمیق نگاهش کردم. با آن پیراهن چهارخانه‌ی سفید یاسی که به تنش نشسته بود خیلی خواستنی شده بود. جلو آمد و کمی خم شد تا کمربند تزیینی مانتوام را درست کند. عطرش مستم کرد. دستم را روی ته ریشش کشیدم و دیگر نتوانستم این همه دلبری‌اش راتاب بیاورم وبوسه ایی روی گردنش کاشتم وگفتم: –آقای رئیس زحمت نکشید. خودم می‌بندم. سرش را بالا آورد و دوباره لبش را خیلی بامزه گاز گرفت. –خانم، ملاحظه کن، فکر این دل منم باش. خندیدم. –خب تقصیرخودته، وقتی اینقدر دلبری می کنی... –دارم اینودرست می کنم دیگه. –آخه از کی تا حالا رئیس لباس کارمندش رو درست می کنه؟ خندید. من هم لپش را کشیدم. کلا از کارش منصرف شد و گفت: –«لا إله إلّا اللّه» امروز قصد جونم رو کردی دختر؟ کمی عقب رفت و نگاهم کرد. –بده ببرم، تا من اینارو حساب کنم، بپوش بیا. –چشم رئیس. شما در رو ببند. نوچی کرد و رفت. وقتی به مغازه ی روسری فروشی رسیدیم، ایستاد. –یه روسری‌ام بخر که با اون مانتوت ست بشه. این روی کمیل را تا حالا ندیده بودم، اصلاحدس هم نمی توانستم بزنم که اینقدرخوش سلیقه و لطیف باشد ودرمسائل جزیی هم حواس جمع باشد. –چی شده؟ چرا ماتت برده؟ سرم را به بازویش تکیه دادم و دستش را گرفتن. –رئیس خیلی باحالی. دوباره لبش را گاز گرفت. –عزیزم، بهتره یه نگاهی به اطرافت بندازی. خندیدم و صاف ایستادم. –یه بار دیگه بگی رئیس توبیخت می کنما. –آخه رئیس تو که اون لبت رو کَندی اینقدر گاز گرفتی. خب چیکار کنم کلا یه مدل دیگه شدی، شاخ درآوردم خب. –من ازاولشم همین مدلی بودم. جنابعالی با چشم بصیرت نگاه نمی کردی. –رئیس حداقل اجازه بده اینو واسه شقایق تعریف کنم. با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد: –عه! تو چرا اینطوری شدی؟ چرا میخوای حتما یه چیزی برای اون تعریف کنی؟ – میخوام بدونه تو اونقدرها هم عصا قورت داده نیستی. به ویترین خیره شد. –راحیل بزار اون هر جور دوست داره فکر کنه. من واقعا نمیفهمم چرا آدما مدام میخوان به دیگران دو چیز رو ثابت کنن. یه عده میخوان ثابت کنن خیلی بدبختن، یه عده هم میخوان ثابت کنن که خیلی داره بهشون خوش می‌گذره و همه چی خوبه. لبخند زدم. –اینارو گفتی یاد عکسهای پروفایلا افتادم. راست می‌گیا... چه کاریه بهش بگم. –اصلا همون شبکه‌های مجازی دیگه از همه بدتره. کلا بعضی‌ها خیلی برون ریزن. میخوان کل دنیا از ریز زندگشون خبر داشته‌باشن. نرمال نیستن. –نه‌بابا از ذوقه زیاده. مثل الان که من از کارای تو ذوق کردم. خندید. –یعنی طرف میره رستوران عکسش رو میزاره از ذوقشه؟ تا حالا رستوران نرفته؟ خنده‌ام گرفت. –حالا به هر دلیلی عکس انداخته چرا میخواد کل دنیا ببینن؟ به چشم‌هایم زل زد. –اونا هم اول از همین‌ به شقایق بگم‌ها شروع کردن ها. –بله استاد. کاملا منظورتون رو متوجه شدم. چشم لام تا کام چیزی نمیگم. دستم را گرفت و یک روسری که گلهای صورتی داشت نشانم داد. –فکر می کنی اون می خوره به مانتوت؟ گفتم: –خوبه. روسری را خریدیم و از مغازه خارج شدیم. صدای زنگ تلفنش باعث شد کمی از من فاصله بگیرد. خیلی مرموز وآرام حرف میزد جوری که من متوجه نشوم. طرفی که پشت خط بود انگار صدایش را نمی‌شنید چون فاصله‌اش را از من بیشتر کرد و گفت: –دیگه چقدر بلند حرف بزنم. کارش نگرانم کرد وباعث شد مدام بادندان پوست لبم را بکنم. بالاخره تلفن مرموزش تمام شد وسوارماشین شد. اما بلافاصله دوباره گوشی‌اش زنگ خورد نگاهی به صفحه ی گوشی‌اش انداخت و دوباره پیاده شد و از ماشین که فاصله گرفت تماس را وصل کرد و چندجمله ایی حرف زد و فوری برگشت. همین که نشست پشت فرمان نگران نگاهش کردم. نگاهش که به صورتم افتاد گفت: –ببخشید واجب بود باید جواب می دادم. بعد نگاهی به لبهایم که هنوز هم از استرس پوستشان را می کندم انداخت. اخم مصنوعی کرد و با موبایلش آرام ضربه‌ایی بر روی لبم زد. – واگیر داره؟ ولش کن.
–تلفنات نگرانم کرده. خیلی خونسرد گفت: –نگران چرا، زهرا بود، یه سوال کرد جوابش رو دادم. ماشین را روشن کرد و راه افتادیم. بعد از این که نمازمان را در مسجد خواندیم، پیشنهاد داد کمی قدم بزنیم. احساس کردم کمی استرس دارد. پیامکی برایش آمد و فوری جواب داد. مشکوک نگاهش کردم ودستم را دور بازویش انداختم. –کمیل. باذوق نگاهم کرد. –جانم حوری من. –من حالم بده. نگاهش رنگ نگرانی گرفت و ایستاد. –چرا؟ فشارت افتاده؟ –نه، از این کارهای تو استرس گرفتم. –چه کاری؟ –همین یواشکی گوشی جواب دادنات، نکنه دوباره کسی مزاحم... حرفم رابرید. –نه، اصلا. باور کن زهرا بود. یه مسئله‌ی خانوادگی بود که حل شد. اصلا چیز مهمی نبود. الانم پیامکی یه سوالی کرد که منم جوابش رو دادم. پشت چشمی برایش نازک کردم. –شما مسائل خانوادگیتون رو پیامکی با جواب دادن یه سوال حل می کنید؟ خندید و دستم را محکم گرفت. –راحیل باور کن اصلا مسئله‌ی نگران کننده ایی نیست. اصلا رفتیم خونه خودت باهاش حرف بزن، برات توضیح میده. –خب تو توضیح بده. اصلا چی شده که زهرا خانم امروز اینقدر سوال داره؟ مکثی کرد و دستم را به طرف ماشین کشید. –فقط تو الان بیا بریم، هوا سرده یخ کردی. ناراضی سوار ماشین شدم. ماشین را راه انداخت و دستم را گرفت. –آخ آخ یخ کردی خب سردت بود می گفتی قدم نمی زدیم. دلخور سرم را برگرداندم و او خندید. –نکن راحیل، بعدا پشیمون میشیا. باتعجب نگاهش کردم، نگاهم نمی کرد. زل زده بود به خیابان و سکوت بینمان را کش می داد. ماه اسفندبود و خیابانها شلوغ بودند. هنوز کمی تا خانه مانده بود که تلفنش دوباره زنگ خورد. با استرس نگاهش کردم. نوچی کرد. –ای بابا راحیل. تلفنش را به طرفم گرفت، اسم زهرا را دیدم. –بگیرخودت جواب بده. گوشی را به طرفش هل دادم. ولی او اصرار داشت که خودم جواب بدهم تا خیالم راحت شود. آیکن سبز را متصل کردو گوشی را روی گوشم گذاشت. –الو داداش. با تردید سلام کردم. –عه سلام راحیل جان. عزیزم خوبی؟ زنگ زدم بپرسم کی می رسید؟ –ما فکر کنم تا ده دقیقه ی دیگه. –باشه عزیزم، کاری نداری؟ بعد هم فوری قطع کرد. کمیل لبخند پیروزمندانه‌ایی روی لبش بود. سوالی نگاهش کردم. ولی او سعی می کرد خودش را در کوچه های چپ و چوله گم کند. آنقدر نگاهش کردم که بالاخره برگشت وبا مهربانی گفت: –عزیزم، خودت که بازهرا صحبت کردی دیگه چیه؟ جوابی ندادم، ولی چشم هم از او برنداشتم. خندید. –نوچ، نوچ، مردم به چه بهانه هایی آدم رو دید میزنن. حرفش لبخند به لبم آورد. جلوی در خانه پارک کرد و کلید را انداخت و در را باز کرد. من جلوتر وارد حیاط شدم. در را بست و پرسید: –کجا؟ دستم را گرفت و به طرف خودش کشید. –الان دلخوری که جلو جلو میری؟ –نه. چراباید دلخور باشم. –پس بخند. –مگه دیوانه ام خود به خود بخندم. –همین که من با این هیکل دارم بهت التماس می کنم خنده داره دیگه. از حرفش خنده‌ام گرفت ولی خودم را کنترل کردم و جدی گفتم: –اصلن هم خنده نداره. ناگهان یک دستش را زیر زانوهایم ودست دیگرش را زیرسرم بُرد و بلندم کرد. –اگه نخندی همینجوری میریم داخل خونه. ازترسم گردنش را محکم چسبیدم تا نیوفتم. –باشه، باشه می خندم، بزارم زمین. همانطور که می خندید آرام رهایم کرد و من فوری به طرف در آپارتمان رفتم. همین که دستم روی زنگ رفت خودش را به من رساند ونفس نفس زنان لباسش رامرتب کرد و گفت: صبرکن باهم بریم. چند ثانیه بعداز زنگ زدن در باز شد. کمیل دستش را پشت کمرم گذاشت و به داخل هدایتم کرد. همین که وارد شدم با دیدن صحنه ی روبرویم خشکم زد. ✍ ...
دلداده‌ی‌متحول
#پارت356 –تلفنات نگرانم کرده. خیلی خونسرد گفت: –نگران چرا، زهرا بود، یه سوال کرد جوابش رو دادم. م
میز ناهار خوری، وسط سالن گذاشته شده بود و رویش یک کیک دو طبقه بود. دور کیک از گلهای رنگارنگ میخک و رُز پُر بود. باشمع های وارمر حروف اول اسم من بین گلها نوشته شده بود. انواع تنقلات و خوراکیها به طور زیبایی گوشه ایی از میز چیده شده بود. لبه های میز و سقف بالای سر میز هم بادکنکهای قرمز به شکل قلب چسبانده شده بود. اهل خانه تا ما را دیدند تولدت مبارک گفتند و همگی با هم کف زدند. با این حرف بیشتر تعجب کردم چون دو روز تا روز تولدم باقی مانده بود. باتعجب و ذوقی که نمی دانستم چطوربایدکنترلش کنم به کمیل نگاه کردم. باخنده گفت: –اگه زودتر نمی گرفتیم که غافلگیرنمیشدی. –وای کمیل تو چیکارکردی؟ واقعا غافلگیرم کردی اصلا فکرش روهم نمی کردم. پس تلفن یواشکیها واسه این بود؟ خندید. –من که بهت گفتم بریم خونه متوجه میشی. از خوشحالی و ذوق و غافلگیری زیاد همانجا ماتم برده بود، بخصوص که خاله و دایی و زن دایی و سعیده هم کنار مادر و اسرا ایستاده بودند و لبخند می‌زدند. و این خوشحالی‌ام را دوچندان می کرد. مادر و پدر کمیل با آن جثه ی نحیفشان جلو آمدند و صورتم را بوسیدند و تبریک گفتند. مادر کمیل گفت: –مبارک باشه عروس گلم، بیا بشین مادر، بعد دستم راگرفت و به طرف میز بُرد. ریحانه به طرفم دوید. خم شدم و بغلش کردم و بوسیدمش. مادر و بقیه هم امدند و تبریک گفتند. از همه چند باره تشکر می کردم ولی هنوز هم حیران بودم از این که کمیل چطورتوانسته همه ی این ها را هماهنگ کند و چیزی به من بروز ندهد. روی طبقه بالای کیک باکاکائو نوشته شده بود، "بعضی روزها خاص‌اند مثل روز تولد تو، همسرم تولدت مبارک" روی طبقه ی پایینی کیک چیزهایی شعر گونه نوشته بود که به خاطر پایه های کیک و ریز بودن نوشته ها نتوانستم بخوانم. مادر کنار گوشم گفت: –راحیل جان لباسات تو اتاقه نمی خوای عوضشون کنی؟ باخوشحالی از پیشنهادش استقبال کردم و از این که برایم لباس آورده بود تشکرکردم. نگاهی به کمیل که در حال جاسازی شمع ها روی کیک بود انداختم وگفتم: –من میرم تو اتاق لباس عوض کنم. با لبخند نگاهم کرد و سرش را تکان داد. لباسم را که عوض کردم در حال مرتب کردن چادررنگی ام روی سرم بودم که کمیل واردشد و گفت: –چادر برای چی؟ نامحرم نیست. باتردید گفتم: –شوهر زهرا نمیاد؟ –نه، اون سر شام میاد. بعداز نایلونی که دستش بود یک گیره‌ی سفید رنگ که گل پارچه ایی بزرگ قشنگی داشت درآورد و گفت: –زهرا گفت اینو بهت بدم، گفت برای تو خریده. خوشت میاد؟ میخوای بزنی روی موهات؟ من که دیگر از این همه مهربانی خانواده کمیل خجالت زده بودم گفتم: –دستش درد نکنه، اتفاقا احتیاج داشتم. خودش گیره‌ی روسری‌ام را بازکرد و طبق عادتش دستش را داخل موهایم بُرد و به همشان ریخت. –همینجوری بهم ریخته قشنگه، من که اینجوری دوست دارم. بی مقدمه دستهایم را دور کمرش حلقه کردم وسرم راروی سینه اش گذاشتم وگفتم: –ممنونم کمیل. ببخشید امروز به خاطر اون تلفن ها اذیتت کردم. می دونم برای این مهمونی خیلی به زحمت افتادی. سرم را بادستهایش گرفت و صورتم را بالا گرفت و نگاهش رابه چشم هایم چسباند وگفت: –من بایدبه خاطر این که کنارمی از تو ممنون باشم حوری من. بابتش اگر تا آخر عمر هم ازت تشکرکنم کمه. این جشن هم برای تولدته، هم برای این که تو برای همیشه به این خونه برگشتی. واسه همین دوطبقه کیکه. بعد دوباره بامزه تر از قبل لبش را گاز گرفت . –الانم فاصله رورعایت کن خانم. اگه یکی بیاد داخل اتاق تکلیف چیه؟ دستهایم را از دور کمرش شل کردم. فوری هر دو دستم راگرفت و گذاشت روی چشم هایش و بوسیدشان. –همیشه روی چشم هام نگهت می دارم عزیزم. بعد از اتاق بیرون رفت. من ماندم و این همه عشقی که به پایم ریخته بود. انگار حرفهایش برای دلم مرهم بود، دلی که روزگاری جراحت عمیقی پیدا کرده بود. کمیل خوب طبیبی برای دل مجروحم بود. تقه‌ایی به در خورد. سعیده سرش را داخل آورد و گفت: –بیام داخل؟ –بیا عزیزم. وارد شد و در را بست. سر به زیر گفت: –راحیل میگم خانواده شوهرت ناراحت نشن من اینجام. دستش را گرفتم. –مگه خودشون دعوتت نکردن؟ –چرا زهرا خانم خودش دعوت کرد. روی زمین نشستم و او را هم کنارم نشاندم. –خب پس مشکلی نیست، نگران نباش. سر به زیر شد و پرسید: –من بیشتر نگران توام. نگاهش کردم. –چرا؟ –راحیل تو واقعا راضی هستی؟ یعنی گذشتت رو تونستی فراموش کنی؟ راستش درسته واسه فراموش کردنش خیلی کارا انجام دادی. خاله هم خب خیلی همه جوره حواسش بهت بود، ولی بازم... حرفش را بریدم. –ببین سعیده باید واقع بین بود. من مثل تو به قضیه نگاه نمی‌کنم. من همه‌ی این اتفاقات رو یه بازی می‌دونم. بازی که خدا طراحیش کرده و از اون بالا نگاهم می‌کنه ببینه چیکار می‌کنم. می‌تونم از مراحل این بازی رد بشم یا نه. ✍ ...
دلداده‌ی‌متحول
#پارت357 میز ناهار خوری، وسط سالن گذاشته شده بود و رویش یک کیک دو طبقه بود. دور کیک از گلهای رنگار
گاهی تو مراحل این بازیا اونقدر آه و ناله می‌کنیم و در جا میزنیم که گاهی سالها تو یه مرحله از امتحان خدا می‌مونیم.. تصادف خودت رو در نظر بگیر، وقتی همه چیز رو کنار هم می‌چینی حتی گاهی خودت زودتر، می‌تونی بعضی اتفاقها رو پیش بینی کنی. سعیده آهی کشید. –درسته، ولی احساس آدم واقعا گاهی دست خودش نیست. نمی‌تونی بی‌خیالش بشی. –آره‌خب، کارهای مامان برای مهار همین احساساتم خیلی کمک کرد. به نظرم هر مشکلی راهی داره که اولین راهش مبارزس. نباید ضعف از خودت نشون بدی، وگرنه اون مشکله بهت غلبه میکنه. سعیده من نمی‌خوام هدف زندگیم گم بشه. گاهی خواست خدا چیزی غیر از خواست ماست، باید رد بشیم. باید جلوی قانون خدا سر کج کنیم. نباید بگیم خدایا چرا؟ فقط باید بگیم چشم. سعیده سرش را به بازویم تکیه داد. –همیشه به این جمله خاله فکر می‌کردم. یادته؟ می‌گفت بنده‌ی خدا باشید. اون موقع‌ها فکر می‌کردم منظورش همین نماز و حجاب و واجباته. ولی بعد به مرور فهمیدم اینا یه جزییشه، بندگیت وقتی معلوم میشه که تو اوج درد نباید داد بزنی، تو اوج عاشقی باید کنارش بزاری. آره حرفهات رو قبول دارم. ولی خیلی سخته. اصلا شاید به خاطر سختیش هر کسی نمی‌تونه بندگی کنه. بعد صاف نشست و لبخند زد. –البته اگه فکر کنیم همه‌ی اینا بازی خداست و یه جورایی سرکاریه و می‌گذره یه کم کار آسونتر میشه. بعد روبرویم نشست. –مهم اینه که الان راضی هستی. یه چیز دیگه این که کمیل خیلی دوستت داره. وقتی حواست نبود خیلی عاشقانه نگاهت می‌کرد. –امیدوارم لیاقت عشقش رو داشته باشم. –معلومه که داری. بعد نگاهش را در صورتم چرخاند. –بیا یه کم آرایشت کنم. –نه بابا، واسه شام شوهر زهرا میاد بالا. –عه اینجوری ساده که نمیشه، خب اون موقع برو بشور. جشن با بامزه بازیهای بچه های زهرا و ریحانه خیلی خوش گذشت. کمیل کیک را برای تقسیم به آشپزخانه برد و با اشاره از من هم خواست که همراهش بروم. کیک بالا را جدا کرد و اشاره به کیک پایین کرد و گفت: –بیا ببین این مخصوص خودم و خودته، بالاخره توانستم نوشته اش را بخوانم. "خوش امدی به دلم که حریمِ خانه‌ی توست." بعدگوشه ی کیک به شکل کج خیلی ریز نوشته بود: "آن روز که رفتی ،آمدنت را باورداشتم." پس می‌خواست فقط من نوشته ها را بخوانم که استتارش کرده بود. در آشپزخانه روی قالی نشستیم و با کمیل کیک را تقسیم کردیم و داخل پیش دستیها گذاشتیم. بچه های زهرا خانم به کمک داییشان آمدند و پیش دستی ها را داخل سینی گذاشتند و برای مهمانها بُردند. آنقدر مطیع و گوش به فرمان کمیل بودند که به کمیل حسودیم شد. آخر سر هم کمیل همانطور که قربان صدقه‌شان می رفت تکه‌ی بزرگی از کیک برایشان در بشقاب هایشان گذاشت وگفت: –بیایید دایی جان برای شما سفارشی گذاشتم. در حال خوردن کیک گفت: –راستی راحیل من فردا میرم یه سری به شرکت میزنم و میام. –مگه با هم نمیریم؟ –نه، جنابعالی تا من بیام می شینی چمدون می بندی که تا امدم راه بیوفتیم بریم. باتعجب گفتم: –کجا بریم؟ –شهرستان دیگه. پاگشا و این حرفها. میخوان جلوی پات گوسفند پخ پخ کنن. –خب یه خبر میدادی، من که اینجا لباس ندارم. –چرا داری، به مامانت گفتم هرچی لازم داری بیاره. نمی دانستم تعجب کنم یا ذوق. –می گم بهت رئیسی میگی نه. ببین مثل رئیسا چقدر حواست به همه چی هست و همشم دستور میدی. به آدمم هیچی نمی‌گی. انگشتش که کمی خامه‌ایی شده بود را به بینی‌ام زد و گفت: –به اون میگن مدیرت کردن نه ریاست حوری من. –حالا چه فرقی داره، مدیرت جدیدا مد شده و گرنه همین مدیرا رو قبلا می گفتن رئیس. بلند خندید و گفت: –در ضمن من هیچ وقت به شما دستور نمیدم. –پس چی کارمی کنی؟ الان من دلم می خواد فردا باهات بیام چرا اجازه نمیدی؟ اسم این کار چیه؟ مهربان نگاهم کرد. بعد لبهایش راجمع کرد وگفت: –فکرکنم زورگویی باشه. نوک انگشتم را کمی به خامه‌ی کیک آغشته کردم و روی دماغش زدم و گفتم: –چقدرم به هیکلت زورگویی میادا. باخنده گفت: –باشه حوری من. مهمونا که رفتن. با هم چمدونو جمع می کنیم و فردام دوتایی میریم. الان خوبه؟ –آفرین، الان شدی یه رئیس مهربون. –این زبونت کجا بوده تو این مدت رو نمی کردی؟ –همونجا که این مهربونیها و بامزگیهای تو بوده. –دلم می‌خواد از این کیک فردا برای شقایق هم ببرم؟ –فقط یادت باشه از زندگی شخصیمون تو شرکت حرف نزنیا. ✍
دلداده‌ی‌متحول
#پارت358 گاهی تو مراحل این بازیا اونقدر آه و ناله می‌کنیم و در جا میزنیم که گاهی سالها تو یه مرحله
قبل از این که سفره ی شام را بیندازیم کمیل پسرهای خواهرش را فرستاد تا پدرشان را صدا بزنند. ولی او نیامد. گفته بودکه سرش درد می کند. زهرا آرام کنار گوش کمیل گفت: –داداش اگه خودت بری بهش بگی میاد. کمیل ابرویی بالا داد و گفت: –من که دیروز تو حیاط دیدمش دعوتش کردم. زهرا خانم شرمنده گفت: –می دونم، اما اخلاقش رو که می دونی چطوریه. یه کم کینه‌ایه؟ کمیل همانطور که تکیه‌اش را از کابینت برمی داشت گفت: –آخه کینه چی آبجی؟ خودتم می دونی سرمایه ی اولیه ی این خونه مال خودم بوده. بقیه‌ی پولشم که بابا داد قرارشد زمینی که توشهرستان دارم بفروشه به جاش برداره. حالا بابا اون زمین رو نمی فروشه تقصیرمنه؟ –می دونم داداش. حق با توئه. چیکارش کنم اونم اینجوریه دیگه. میخوای اصلا نرو ولش کن غذاش رو براش می فرستم. –نه خواهر من، تو بخوای من میرم دنبالش. ولی آخه داره اشتباه می‌کنه. یعنی من می خوام حق خواهرم رو بخورم؟ بعد نفسش را محکم بیرون داد و بلند شد و رفت. زهرا خانم سرش را تکان داد و گفت: –می بینی راحیل، توقعات عجیب اصغر آقا رو می‌بینی؟ برای دلداری‌اش گفتم: –نگران نباشید. کمیل راضیشون می کنه. –میدونم، کمیل تکه به خدا. همیشه کوتا میاد. میدونم به خاطر زندگی منه. حواسش به همه چی هست. اصلا همین که ما رو آورده پیش خودش از بزرگواریشه. وگرنه اینجا رو میداد اجاره، بهترین پرستار رو واسه بچش می‌گرفت. داداشم اهل مداراست. به تنها کسی که فکر نمیکنه خودشه. راحیل باور کن از وقتی فهمیدم به تو علاقه داره روز و شب براش دعا می کردم که به خواستش برسه. بعد آهی کشید و ادامه داد: –داداشم از زن اولش که شانس نیاورد، زنش تو همون چندسال پیرش کرد. از بس که خیره سر بود، ولی بازم کمیل باهاش راه میومد. خدا رحمتش کنه. قسمت اونم اونجوری بود دیگه. بعد با لبخند ادامه داد: –کمیل خیلی خاطرت رومی خواد راحیل، این روزا خیلی خوشحاله. به نظرم خدا تو رو به خاطر صبر و مهربونیش سر راهش قرار داده. همان لحظه کمیل و شوهرخواهرش یاالله گویان وارد شدند. زهرا زیرلب قربان صدقه ی برادرش رفت و من به این فکر کردم که چرا بعضی از آدمها همیشه ی خدا از همه طلبکارند. شب از نیمه گذشته بود. با کمک پدر و مادر کمیل خانه را مرتب کردیم. پدر کمیل پیرمرد مهربان و خون گرمی بود. هر وقت صدایم می کرد، یک پسوند بابا پشت اسمم می آورد. این جور صدا کردنش را خیلی دوست داشتم. شاید او هم می دانست که دختری که پدر ندارد چقدر تشنه‌ی شنیدن این کلمه است. بعد از تمام شدن کارها حاج خانم گفت: –من با ریحانه تو اتاق می خوابم شب بخیر. پدرکمیل اشاره‌ای به من کرد و گفت: –بیا یه کم بشین بابا خسته شدی. کنارش روی مبل نشستم وگفتم: –آقاجون به خاطر امروز ممنون خیلی زحمت کشیدید. –کاری نکردم بابا. من از تو ممنونم به خاطر شادی که تو این خونه آوردی. بعددستم را دربین دستهای زحمت کشیده اش نگه داشت. دستهایی که با لمسش فهمیدم تمام عمر کار کرده‌ است. –همه‌ی نگرانی که برای ریحانه داشتم همون بار اول که دیدمت بر طرف شد وبه خاطر وجوت هزار بار خدارو شکرکردم. بعد آهی کشید. –راحیل بابا، من تا وقتی زنده ام برات دعا می کنم. می دونم که تو برای ریحانه از مادر خودشم بیشتر مادری کردی ومی کنی. زهرا همیشه تعریفت رو می‌کنه. تو با زهرای من برام فرقی نداری. بعد نگاهش را درچشم هایم چرخاند و با لبخند گفت: اگه کمیل اذیتت کرد به خودم بگو. هر دو خندیدم و کمیل که تشک پدرش را مرتب می کرد. پرسید: –چی می گید شما دوتا؟ راحیل نکنه داری زیر آب منو می زنی؟ دوباره خندیدیم. به این فکرکردم که چقدرخوب است خانواده همسرت دوستت داشته باشند و برای داشتنت خدا را شکرکنند. هر دو کنار چمدان نشسته بودیم ولباسهایمان را مرتب در چمدان می چیدیم که نگاهمان تصادف سختی باهم کردند. قلبم ضربان گرفت. –کمیل. –جانم عزیزم. –یه سوال بپرسم راستش رو میگی؟ لبهایش راکمی کج کرد و گفت: –کی دروغ شنیدی؟ –نه، منظورم اینه بدون ملاحظه جواب بده. –خدا به خیر بگذرونه، بپرس. –تو که می‌تونستی طبقه‌ پایین رو اجاره بدی و با پولش برای ریحانه یه پرستار تمام وقت بگیری، احتیاجی هم به من و زهرا نداشته باشی. چرا این کار رو نکردی؟ –چی شده که اینو می‌پرسی؟ –همینجوری. همانطورکه وسایل خطاطی‌اش را در چمدان می‌گذاشت گفت: –از کجا پرستاری مثل تو پیدا می کردم؟ –قرار شد راستش رو بگی دیگه. یک تابلوی زیبا را که با خط خودش نوشته بود داخل چمدان گذاشت. –خب می‌خواستم زهرا زندگی بهتری داشته باشه. اونجا خونشون خیلی هم کوچیک بود و هم خارج از شهر براشون سخت بود. می دونستم اگه یه بهانه‌ی اساسی برای امدن خواهرم و خانوادش به اینجا نداشته باشم ممکنه غرور شوهرش جریحه داربشه و کلا نیاد اینجا زندگی کنه و بهش بگه نمی خوام زیر بلیط برادرت باشم. ✍ ...
دلداده‌ی‌متحول
#پارت359 قبل از این که سفره ی شام را بیندازیم کمیل پسرهای خواهرش را فرستاد تا پدرشان را صدا بزنند
برای همین با زهرا صحبت کردم تا به شوهرش بگه چون تو، دانشگاه داری و نمی تونی تمام وقت پیش ریحانه باشی. اونم بیاد کمک کنه. شوهر زهرا فکر کرده چون پدرم برای خرید این خونه کمکم کرده پس زهرا هم اینجا سهم داره و کلا اون جایی که الان نشستن مال خودشونه. البته من که حرفی نداشتم، گفتم تا هر وقت دلتون می خواد بشینید. ولی اصغر آقا میخواد برای محکم کاری سه دونگ این خونه رو به نام اونا بزنیم. فکر کنم زهرا برای این موضوع رو براش توضیح نمیده و نمیگه اینجا کلا برای برادرمه، چون می‌ترسه اگه اصغر بفهمه بگه از اینجا بریم. بخصوص که حالا هم تو هستی و ما احتیاجی به پرستاری زهرا نداریم. بلند شدم وکنارش نشستم و بوسه‌ایی از بازویش کردم. –چقدر تو مهربونی. دستش را دور کمرم حلق کرد و مرا به خودش چسباند و بادست دیگرش موهایم رابه هم ریخت وگفت: –تو بیشتر. –کمیل. صورتش را روی سرم گذاشت و لب زد. –جونم. –چرا از شکایتت صرف نظرکردی و قبول کردی من مواظب ریحانه باشم؟ سرش را بلندکرد و بوسه ایی روی موهایم زد و گفت: –اون روزا واقعا نمی دونستم ریحانه رو که خیلی کوچیک بود، باید به کی بسپرم. خواهرم هم برای خودش زندگی داشت و مسیرش هم دور بود. شوهرشم زیاد خوشش نمیومد که زهرا مدام بچه ی من تو بغلش باشه. با خودم گفتم پرستار می‌گیرم، ولی به کی می تونستم اعتماد کنم، که وقتی من نیستم بلایی سر بچه نیاره. چندباری که تو رو دیدم. خانواده‌ات، بخصوص مادرت رو که دیدم. اعتمادم رو جلب کردید. توی دلم از خدا می خواستم که یه جوری توی دلت بندازه که خودت این پیشنهاد رو بدی. برای همین گفتم می‌خوام برای بچم پرستار بگیرم و به کسی اعتماد ندارم. که تو خودت پرسیدی به من اعتماد دارید بیام پرستارش بشم. منم برای این که رد گم کنم پرسیدم. مگه شما بچه داری بلدید؟ سرم را بلند کردم و نگاهش کردم وبا لبخند گفتم: –منم گفتم مگه بلد شدن می خواد. کاری نداره. دستش را کنار صورتم آورد و با انگشتش شروع به نوازش گونه‌ام کرد. –روزای اول رفتارت رو زیر ذره بین گذاشته بودم. وقتی ریحانه رو میبردی تو اتاق تا بخوابونیش و در رومی‌بستی. دلم شور میزد. ولی وقتی صدای صوت دل نواز یه دعا یا قرآن یا لالایی دل نشین از توی اتاق بلند میشد. نفس راحتی می‌کشیدم. یادته اون موقع ها ریحانه رو با این چیزا می خوابوندی؟ کارم رو خیلی راحت کرده بودی. شباکه می خواستم بخوابونمش این صوتها رو رو گوشیم ریخته بودم و براش می‌ذاشتم آروم میشد و می‌خوابید. باتعجب نگاهش کردم. –کلک چرا تا حالا نگفته بودی؟ خندید. –خیلی چیزای دیگه رو هم بهت نگفتم. –چی؟ –این که اون چندباری که ازت خواستم باهام بیای بیرون می خواستم بیشتر بشناسمت، توی شرایط مختلف قرارت بدم و عکس العملت رو بسنجم. بی هوا مشتی روانه ‌شکمش کردم. –چقدربد جنسی. آخی، گفت و دستم را گرفت. –اینو دیگه کشف نکرده بودم. پس دست بزنم داری. تابلویی که داخل چمدان گذاشته بود را برداشتم. –کمیل من عاشق این خط نوشتن توام. چه شعر قشنگی... برای کی نوشتی؟ آهی کشید. –اون روزا که حالم خیلی بد بود نوشتمش و زدم به دیوار اتاقم. هر روز که چشمم بهش می‌خورد آروم میشدم. بعد بلند و آهنگین شعر را خواند. "همه عالم يه طرف حسين زهرا يه طرف همه عشقا يه طرف عشق به مولا يه طرف" –خب چرا گذاشتیش تو چمدون؟ –این مدت که بابا اینجا بود گفت لنگه‌اش رو براش بنویسم. وقت نکردم. اینو میبرم میزنم دیوار خونشون برای خودمون سر فرصت یکی دیگه می‌نویسم. سرم را روی سینه اش گذاشتم و با خودم فکر کردم. کشف کردن آدم ها خیلی سخت است. کاش زکریای رازی به جای کشف الکل، یک فرمولی اختراع می کردکه با آن زوایای پنهان وجودی هر انسان را ‌کشف می کردیم شاید هم هر کسی خودش باید برای خودش فرمولی بسازد تا بتواند وجودش را کشف کند. پنهان ماندن و کشف نشدن مثل پیدا نکردن درب خروجی در یک بازی رایانه ایی است. مدام باید در محوطه‌ی پشت در دور خودت بچرخی تا وقتت تمام شودو گیم اور شوی. شایدهم مثل پرنده ایی که از ابتدای تولدش داخل قفسی حبس است و زیباییهای خارج از آن را درک نمی کند وخودش را در آن دنیای کوچکش خوشبخت احساس می کند. ✍ تا که پرسیدم ز قلبم عشق چیست در جوابم اینچنین گفت و گریست لیلی و مجنون فقط افسانه‌اند عشق در دست حسین بن علیست💚 پایان💚
سلام عیدتون مبارک امیدوارم سالی پر برکت براتون باشه☺️ ماه رمضان هم مبارک تو این ماه دعامون کنید🙂 شرمندتونم دیگه حتی این چند روز روم هم نمیشد پارت بزارم امیدوارم بهم فحش نداده باشین🤦‍♀
سلام. راستش منم دلم براتون تنگ شده بود چشم میزارم🤷‍♀ سلام عزیزم خواهش میکنم شرمنده که دیر شد معلوم نیست
دلداده‌ی‌متحول
https://harfeto.timefriend.net/16743228572317
ادامه رمان هانیه رو نمیذاری؟ .... نه
pesar basiji dokhtar gherti.pdf
1.91M
خلاصه رمان:امیر علی پسری با اعقاید مذهبی و دریا دختر شیطون و آزاد که دلخوشی از مذهبیا نداره و این دلیلی میشه که امیر علی قصه رو حسابی بچزونه ولی برگ عوض میشه و دریا دل میبازه به پسر بسیجی قصه ولی این دختر به چشم پسر بسیجی قصه نمیاد….. نام رمان: ژانر:عاشقانه_مذهبی_تحول گرا🌱🙃 تعدادصفحات:271
بفرمایید این سری پی دی اف گذاشتم
سلام https://harfeto.timefriend.net/16743228572317 کسی هست یکم حرف بزنیم؟
شب همگی بخیر شرمنده سرتون درد آوردیم یاعلی
آیدی بزار ..... @dokhtar_haje
سلام طاعات و عباداتتون قبول حق باشه خیلی کانالتون عالیه ممنون از اینکه رمان های قشنگی در گروه میذارید فقط اگر میشه همه ی رمان هاتون رو پی دی اف بزارید اینجوری خیلی بهتره ممنون التماس دعا یا زهرا ..... سلام نماز و روزه های شماهم قبول باشه خیلی ممنون چشم حتما
سلام بله حتما @roman_sara13 ... سلام اسمشون نمیدونم🤷‍♀ ..... سلام پارت گذاری دست ادمینه .... سلام علیکم رمان راحیل ک تموم شد! ..... خواهش میکنم وظیفمونه
4_5872909796327295682.pdf
1.88M
📚 نام رمان : خریدار عشق ❤️❤️❤️ ژانر:عاشقانـه/مذهبـی♡ نویسنده : فاطمه باقری✨ ❤️ 🤩 خیـلی زیـباسـت حتما بخـونید.....
🌱 مےگفتـــ ↓ اگہ‌طـالب باشۍ! یڪ‌ حـرام‌ ممڪن‌اسٺــ سال‌ها؛ تو‌را‌از شهادتـــ دور‌ڪند‌.‌. و‌گفتـــ ↓ من‌حـرف‌هاے و بیهـودهـ را ڪـمتر از لقمہ‌ۍ نمےدانمـ مےگفٺــــ ↓ ڪـار بـاطل و حـرامـ حتۍاگـر‌انجـام‌ هم‌ نـداده باشیمـ! به‌پاۍمان‌ثبتــ خواهد شد شهـدا ڪنید ڪه ڪردیمـ جبهہ‌هاۍ‌نور استــ بـراےمـا، شـدگـان نَفَس ڪـم‌ آورده ...‌
سلام علیکم خیلیم عالی😍 چشم انشاءالله پیدا کردم میذار .......... سلام چشم ....... سلام پیدا کردم چشم ...... انشاءالله