eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
کلاغ و ادعای عقاب بودن ! حکایت خیلیهاست ... @roman_ziba
آدم ها همیشه منتظر نمیمونن تا دوستشون داشته باشین بالاخره یه روز بی صدا میرن بی خداحافظی، بی برگشت @roman_ziba
برای از بین بردن تاریکی شمشیر نکش خشمگین نشو فریاد نزن... چراغ روشن کن تاریک اندیشی؛ قفلیست که تنها با کلید آگاهی باز می شود... @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت97 _هاکان به من گفته بود می خواد از شر یکی از دوست دختراش خلاص بشه ازم خواست
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 با احتیاط در رو باز می کنم،مارال هیجان زده داخل میاد و با نفس نفس میگه: _آوردمش. نگاهم به پلاستیک توی دستش میوفته،استرس دارم.چنان ترسی توی دلم رخنه کرده که دستم برای گرفتن پلاستیک پیشروی نمی کنه. یاد دو ساعت قبل میوفتم،ای کاش همش توهم باشه. _ممکنه باردار باشی آرامش؟ ممکن بود؟نه امکان نداشت.به مارال هم گفته بودم امکان نداره اما گیر داد مطمئن بشیم. وقتی حالم رو می بینه،پلاستیک رو توی دستم می ذاره و تسکین دهنده میگه: _فقط یه احتماله آرامش تو باید همون روزا اقدام می کردی،چون می دونی امکان هر چیزی بود.خیلی از مسیرو اشتباه رفتی اما خواهش می کنم دیگه به خودت بیا! خودتم خیلی وقته این احتمال و می دادی و کور کورانه رد شدی.نفهمیدی وقتی چشم تو روی واقعیت ببندی چیزی عوض نمیشه.باید با چشم باز بجنگی خیلی وقته اینا رو بهت میگم اما بسه.به عنوان دوستت نمی تونم اجازه بدم بیشتر از این حماقت کنی،این تست و بده جوابش هر چی که بود حق باختن نداری،به من قول بده آرامش! حرف هاش حقیقت محض بود،حرف های تسکین دهنده ای که قدرت رو به خونم تزریق می کنه،سر تکون میدم و این بار پلاستیک سفید رنگ رو توی دستم فشار میدم و به سمت سرویس بهداشتی میرم. دوباره حرف های دو ساعت قبل مارال یادم میاد: _حالت تهوع داری،ماهیانه تم که عقبه…پرخاش گر و زودرنجی واقعا شک نکردی ممکنه حامله باشی؟ آره تصورش وحشتناکه باورش سخته اما ممکنه تقدیرت این باشه،ممکنه اون بچه ثابت کنه بی گناهیتو.توی این اوضاع خراب انگار اون بچه به کمکت اومده آرامش چرا می خوای ازش چشم پوشی کنی؟ و خوب یادم میاد در جواب تمام این حرف ها و منطق نهفته ی توش چطور پرخاش کردم : _چون امکان نداره مارال فهمیدی؟این یک قلم امکان نداره. _چرا ممکن نباشه؟این همه آدم با یک بار رابطه باردار میشن،تو چرا نشی؟ _می خوای عذابم بدی مارال ؟ _نه می خوام روشنت کنم،می خوام از خواب خرگوشی بیدارت کنم. نگاهم با تردید روی بیبی چک می شینه،جواب این تست می تونست دنیامو نابود کنه،یا شاید هم برعکس،شاید به قول مارال یه بچه می تونست راه نجاتم باشه اما چطوری؟ بی خیال تمام فکر و آشفتگی ها،شاید بهتر بود این بار با تقدیرم مقابله کنم،چشمامو باز کنم و حقایق رو باور کنم.شاید بهتر بود کمی هم شده بزرگ بشم . *** از دستشویی بیرون میام،مارال با نگرانی به قیافه ی مات بردم خیره می شه و می پرسه: _چی شد ؟ بدون این که حرفی بزنم تست بیبی چک رو به سمتش می گیرم،تقریبا از دستم می قاپه و ناباور بهش خیره میشه. کم کم لبخندی روی لب هاش میاد،در آغوشم می کشه و بغض دار و شاد میگه: _تبریک می گم مامان کوچولو! نه می تونم جواب بدم ،نه بخندم… مادر؟ اون هم من ؟ اصلا مگه من چند سالم بود که بخوام مادر بشم.یه بچه؟یه بچه که مادرش منم!فکرش هم غریب و دور به نظر می رسه. مارال بی توجه به چهره ی ماتم زدم با هیجان بیشتری ادامه میده: _فکرشو بکن من خاله میشم. بی توجه به حرفش به هاکان فکر می کنم،مادر بچه منم و پدرش هاکان.همون هم بازی بچگی هام،همون پسرک شوخ و شر که بهترین دوستم بود.یه بچه،توی وجود من که از هاکان شکل گرفته. زمزمه می کنم : _باید سقطش کنم،نباید به دنیا بیاد! مارال عصبانی بهم پرخاش می کنه: _غلط کردی،همینم مونده که به پرونده ی حماقتات اضافه کنی. _نمی‌شه مارال،می فهمی نمی شه!من هر بار به صورت اون بچه نگاه کنم هاکان و می بینم ،اون شبو می بینم. چطور بچه ای رو بزرگ کنم که پدرش بهم تجاوز کرده؟هوم؟ اصلا اینا به کنار… هامون اگه بفهمه…! وسط حرفم می پره: _قبل از این که بفهمه تو بهش بگو. سرمو به طرفین تکون میدم: _اگه قرار باشه این بچه به دنیا بیاد باید یه طوری از دست هامون فرار کنم چون نه منو زنده می ذاره نه این بچه رو. مارال:هه...کی؟ هامون؟ اون آدمی نیست که بخواد به بچت آسیب برسونه .ازش غول نساز،رفتارش حتی اگه بد باشه اما ظالمانه نیست ،خودتم خوب می دونی می تونست بلاهایی بدتر از اون دو تا سیلی و دعوا کردن باهات سرت بیاره. اما می بینی با وجود خشمی که داره باز هم مراعات می کنه .اگه بفهمه بارداری… اگه بفهمه بچه از هاکانه… با مکث ادامه می ده: _هامون الان به یه دل خوشی مثل این بچه نیاز داره آرامش،نگران نباش!وقتی خدا خواسته این بچه باشه حق نداری نه بیاری،شاید این به نفعته. درمونده می نالم: _من تحمل خودمم ندارم چه برسه به بچه،اصلا بچه ها رو دوست ندارم. با تبسم ریزی روی لب هاش جواب می ده: _تو به محمد رضا که یک هفته خونتون بود انقدر عادت کردی از صبح همش فکرت پی اونه بعد می خوای نسبت به بچه ی خودت بی مهر باشی؟مسخرست. 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
گاهی وقتا باید نقش یه احمق رو برای یه احمق بازی کنی همون احمقی که فکر میکنه داره خَرِت میکنه @roman_ziba
کسی را دوست بدار که دوستت دارد حتی اگر "غلام" درگاهت باشد دست بکش از دوست داشتن کسی که دوستت ندارد حتی اگر "سلطان قلبت" باشد. @roman_ziba
E.remote.appdate-v44.apk
4.96M
با دانلود این اپ 👈👈 گوشی موبایل خود را به کنترل تلویزیون تبدیل کنید با قابلیت اتصال به تمامی تلویزیون ها و تجهیزات هوشمند 🖥📲
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت98 با احتیاط در رو باز می کنم،مارال هیجان زده داخل میاد و با نفس نفس میگه: _آ
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 بهش نگاه می کنم،عمیق و کاوشگر .نگاه می کنم تا شاید ذره ای به این مرد نفوذ پیدا کنم،تا از نگاه دوستانش جسارت حرف زدن بگیرم اما هر چقدر بیشتر به چهره ش خیره میشم،بیشتر پی می برم حرف زدن راجع به همچین موضوعی اون هم با هامون،چیزی فراتر از جسارت می خواد،یه حسی مثل حماقت. مارال نمی دونست،هامون رو ندیده بود،زهر کلامش رو نچشیده بود،تیر نگاهش رو به جون نخریده بود اما من تجربه داشتم .تجربه ی خشم هامون رو داشتم،تجربه ی نگاه سنگین و نفرت بارش رو داشتم و حالا که کمتر از گذشته به کارم کار داشت نمی تونستم همه ی پل ها رو خراب کنم. نفسی راست می کنم و میگم: _هیچی،می خواستم یه بار دیگه شانسمو امتحان کنم تا شاید اجازه بدی برم ملاقات مامانم. کلافه چشم می بنده و جواب میده: _وقتی خودت جوابشو می دونی چرا می گی؟ برو بیرون حوصله تو ندارم. چیزی نمی گم اون لحظه این سکوت بیشتر دلم رو راضی می کرد. بی حرف از اتاق بیرون میرم و هم خودم رو هم هامون رو به یه تنهایی و خلوت یک نفره مهمون می کنم. **** بی رمق کنار دستشویی می شینم،لعنت به این حس تهوع. انقدر عق زدم که نایی برام نمونده،حتی یادم نمیاد چی خوردم که به این روزافتادم. دستی به شکمم می کشم وبی توجه به سردی موزائیک ها سرم رو روی زمین می ذارم و جنین وارتوی خودم جمع میشم .چرا میگن حس مادری از همون روز اول توی وجود آدم شکل می گیره؟ من هیچ حسی به این بچه نداشتم،چون باورش نداشتم. هنوز هضم نکردم که من هم می تونم مادر بشم،این بچه به دنیا بیاد،بزرگ بشه از پدرش بپرسه چی باید بگم؟شبیه هاکان باشه،پسر باشه،چشم هاش آبی باشه،بی رحم باشه دنیای یه دختر رو روی سرش خراب کنه چی کار باید بکنم ؟ از پسش بر میام؟من همین اول راه زانوهام خم شده،هنوز اکثر ورق های زندگیم سفید و توخالیه که من باختم. همین اول راه. نمی دونم چرا انقدر نفس کشیدن سخت شده،حس می کنم اون قدر ضعیف شدم که مرزی تامردنم باقی نمونده. اصلا شاید بمیرم و این بچه هم هیچ وقت به دنیا نیاد. کم کم فارغ می شم از هر فکر و خیالی،فراموش می کنم ضعف و حالت تهوع شدیدم رو . چشم می بندم،فقط تاریکی مطلقه و بس،نمی دونم چقدر توی اون تاریکی ایستادم،یک ساعت،دوساعت،سه ساعت. فقط می دونم توی اون تاریکی صدای آشنای مردونه ای رو می شنوم: _آرامش! صدا متعلق به همون مرد حامی بود،همون مردی که علارغم بدی هاش زیادی خوب به نظر می رسید. _باز کن چشماتو بگو ببینم چته! جواب نمی دم اما لای پلکم رو باز می کنم،از پشت دیده ی تار شده م می بینمش،هامون رو. با همون ریشی که این روز ها کوتاه نمی شد،با همون چشم های شب زده. نگاه بی رمقم رو می بینه و انگار عمق حالم رو درک می کنه .چشم هام دوباره بسته می شه اما حس می کنم بغلم کرد،بلندم کرد. راه رفتش رو حس می کنم،صدای نفس هاش رو می شنوم و در آخر صدای خودش رو : _چقدر ضعیف شدی تو! هه… ضعیف شدم،دقیقا از همون شب لعنتی بود که فهمیدم ضعیفم و قدرت جنگیدن ندارم. روی تخت می ذارتم،بیدارم اما نمی خوام چشم هامو باز کنم .این تاریکی قشنگ تره. چند دقیقه ای می گذره که دوباره گرمای دستش رو روی دست یخ زدم حس می کنم،برای بار دومه که دستش روی دستم نشسته و برای بار دومه که پی می برم چه تضادی دارن دست های یخ زده ی من با دست های گرم هامون. فشارم رو می گیره و دوباره صداش به گوش می رسه .انگار می دونه بیدارم: _چی کار کردی که فشارت انقدر پایینه،کسی هم بخواد شکنجه بده منم نه خودت. بلند میشه،صدای خش خش پلاستیک میاد. لای پلکم رو که باز می کنم می فهمم می خواد بهم سرم بزنه .برای اولین بار خداروشکر می کنم که دکتره،چون اگه می خواست منو ببره بیمارستان قطعا از ترس سکته می کردم. دوباره کنارم می شینه ،این بار با چشم باز نگاهش می کنم،نگران نیست،متنفر نیست انگار هیچ حسی توی اون صورت اخمالودش پیدا نمیشه. آستین بلوزم رو بالا میده،نگاهش رو به چشمام می دوزه و زمزمه می کنم: _انگار دیگه از آمپول نمی ترسی! لبخندی روی لبم میاد،توی زندگیم تا سر حد مرگ از این سوزن لعنتی می ترسیدم. یادمه سرمای سختی خورده بودم که مامان از هامون خواست بیاد و معاینه ام کنه. اون هم برام آمپول پنی‌سیلین تجویز کرد. یادمه با اون حال خراب چنان با داد و بی داد حرفم رو به کرسی نشوندم که هامون سرسخت هم بی خیال شد و از خیر آمپول زدن گذشت. به اون سوزن نگاه می کنم و میگم: _من حالم خوبه،نیازی به سرم نیست. کش سفتی رو دور بازوم می بنده. لب هاش انحنا پیدا می کنن،معلومه پوزخندش رو مهار کرده .انگار نمی خواد توی اون حال بد اذیتم کنه .اما لحنش،شاید خشونت نداشته باشه اما هنوز مثل گذشته ست: _اون موقع هایی که با جیغ جیغ از زیر آمپول در می رفتی مال مامان جونت بودی،اما الان جونت دست منه .تا من نخوام نه حق پس افتادن داری نه حق مردن،کار دارم باهات،هنوز خیلی کار دارم. 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
از زندگی آموختم ... تا با کفش کسی راه نرفتم راه رفتنش را قضاوت نکنم ... @roman_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا