💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت152 افتخار می کنم وقتی اون لباس سفید این طوری روی تنش جا خوش کرده،دلم می خواد به
🌺🌺🌺🌿
#پارت153
جواب نمیده،جوابی نداره که بگه،اما من حرف برای گفتن زیاد دارم…
دستم رو روی دستش می ذارم،هیچ اثری از گرما نیست،حالا این دست منه که دست یخ زده ی اون و گرم می کنه.
دستش رو کمی روی قلبم حرکت میدم و می پرسم:
_یه تیکه از قلبم شکسته،نیست،جدا شده،می تونی اینم تشخیص بدی؟
نم اشک توی چشمم می شینه و من نگاهم رو ازش نمی دزدم و ادامه می دم:
_یکی قلبم و لگد مال کرده،هر تیکه ش رو شکسته.مگه نمی گی قلب آدما دروغ نمی گن؟من قلبم و دادم دستت هامون پس حقیقت و بفهم!
با حرفام عذابش می دم که حس می کنم فکش قفل می شه،همچنان خیره به منه اما چهره ش به کبودی می زنه و من دیوونه ی رگ برجسته ی گردنش می شم.
اولین اشک سر می خوره و این بار کلامم بغض داره اما باز هم دست نمی کشم:
_قلب من شکسته هامون،الان نمی دونم چرا همون شکسته ها نبض پیدا کردن.تا یک ماه پیش حس می کردم متوقف شده.اینم توی تخصصت هست ؟
منتظر نگاهش می کنم،خش دار زمزمه می کنه:
_بس کن.
می خواد دستش رو برداره که محکم تر می چسبم و این بار صدام کمی بالا رفته:
_مگه دکتر نیستی خوب بفهم چه مرگمه،یه کاری کن!یه حرفی بزن یه تجویزی بکن اما از این جهنم نجاتم بده!
_من خودم و نمی تونم نجات بدم آرامش!
سرم رو پایین می ندازم،زندگی در عین قشنگ بودن چقدر دردناک شده بود.آدم ها رو با تموم قدرت شون زمین می زد،طوری زمین می زد که توان بلند شدن رو نداشته باشن.
دستش زیر چونه م می شینه و سرم رو بالا می گیره،نگاهش روی اشک هام ثابت می مونه و میگه:
_باید یه مدت دور باشم،درکم کن!
می نالم:
_تو هم من و درک کن،برگرد خونه،لطفا!از من متنفری باشه… اما به خاطر مادرت برگرد،به خدا حالش خیلی داغونه.
نگاهش رو ازم می گیره و با کلافگی نفس می کشه.نفس های سنگینش هم آرومش نمی کنن چه بسا حالش خراب تر می شه و حال خرابش توی لحنش هم تاثیر می ذاره:
_نمی تونم تو چشات نگاه کنم و به این فکر کنم که یه روزی تو با هاکان…
ساکت می شه،تنش داغ می شه با این فکر های ضد و نقیض دستش رو از دیر دستم می کشه و بلند میشه.
پشت گردنش رو ماساژ میده و طول و عرض اتاق رو طی می کنه.با همون آشفتگی به سمتم بر می گرده و این بار با خشم می گه:
_حرفات چه راست باشه و چه دروغ تو الان حامله ای…
اشاره ای به شکمم می کنه و کوبنده تر ادامه می ده:
_اون بچه الان بزرگ ترین حقیقته،خوب… شوهرت کیه؟
سکوت می کنم و به شعله ور شدن خشمش نگاه می کنم،سوالش رو با عصبانیت و صدای بلند تری می پرسه:
_چرا لال شدی؟می گم شوهر تو کیه؟
آهسته زمزمه می کنم:
_تو…
پوزخند صدا داری می زنه:
_آره من،منِ بی غیرت،منِ بی ناموس شوهرتم اما تاحالا بهت دست زدم؟ نوازشت کردم؟لمست کردم؟
اشکی از چشمم سر می خوره و اون عصبانی به سمتم میاد:
_ساکت نشو آرامش جواب من و بده!
باز هم به سختی زمزمه می کنم:
_نه.
_پس بفهم الان از چی دارم می سوزم.از ناموس به باد رفته مه که دارم می سوزم،از زن حامله مه که دارم می سوزم.از این که دستم به هیچ جا بند نیست و نمی تونم بکشمت دارم می سوزم چون شک دارم بابای اون بچه برادر خودمه یا یه غریبه.
سرم و بین دستام می گیرم و این بار من می نالم:
_بس کن هامون.
ساکت میشه اما صدای نفس های کشدارش یعنی هنوز خشمش پابرجاست.
دوباره روبه روم می شینه،مچ دست هام و می گیره،مجبور می شم صورتم رو از حصار دستام بیرون بکشم و به چشماش خیره بشم.
با نگاهش به عمق وجودم نفوذ می کنه و می پرسه:
_اون بچه مال هاکانه؟؟
سر تکون می دم،چشماش رو چند لحظه می بنده تا بتونه خودش رو کنترل کنه.دستش و می گیرم که چشم باز می کنه،چشمام رو قفل به چشمای منتظرش می کنم و می گم:
_فهمیدی دارم راست میگم برای همین حالت بده،این بچه مال هاکانه،اما حاصل خریت من و یه عشق بازی دو نفره نیست. باور کن من هیچ کدوم اینا رو نخواستم… یادته اون شب که اومدیم خونتون چقدر حالم بد بود؟اگه من با میل خودم همچین غلطی می کردم چرا باید خودم و تو خونه حبس کنم؟
وقتی سکوتش رو می بینم ادامه میدم:
_من همون شب می خواستم بهت بگم .
_چرا نگفتی؟
درمونده لب می زنم:
_نتونستم .
_باید می جنگیدی آرامش چرا کنار کشیدی؟
_جنگیدن بلد نبودم ،کسی و نداشتم که یادم بده .
دستم رو بی اراده فشار میده:
_به هر شکلی شده باید ثابت می کردی .
پوزخندی می زنم:
_مادر خودم هنوز باور نکرده،به کی ثابت می کردم؟
_اگه واقعا هاکان همچین غلطی کرده بود،این یعنی تو گناهی نداشتی .
_اما بقیه این و نمی دونستن،می دونستن؟ خودِ تو اگه الان تیکه های بهم ریخته ی پازل و به هم بچینی می فهمی همون تصویری در میاد که من نشونت دادم اما نمی خوای قبول کنی چون اون برادرته. من نتونستم مبارزه کنم و به تک تک آدمای شهر ثابت کنم بی گناهم.همین الان وقتی این نگاه تو می بینم کم میارم،از این که دستم بسته ست کم میارم.من چطور می خواستم رو به آدما سینه سپر کنم و بجنگم؟
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
زندگی کردن
نایاب ترین چیز در دنیاست...
بیشتر مردم
فقط وجود دارند
همین!
از خودت بپرس
چراجهانم اینگونه است
لازم است چه چیزی را تغییر دهم
@roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 #پارت153 جواب نمیده،جوابی نداره که بگه،اما من حرف برای گفتن زیاد دارم… دستم رو روی دستش می ذ
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت154
_چرا یه جوری حرف می زنی که باور کنم حق با توئه؟
_چون حق با منه،کافیه فقط به حرفام گوش کنی.
جوابی نمیده،کلافه از سکوتش می خوام حرفی بزنم که چند تقه به در می خوره و در باز میشه. سرم رو بر می گردونم و با دیدن محمد دستم رو از دست هامون بیرون می کشم،نیم نگاهی به من می ندازه و خطاب به هامون می گه:
_اتاق عمل آماده ست داداش،آزاده بهانه ی تو رو می گیره.
هامون نگاهی به ساعت مچی چرمش می ندازه و جواب می ده:
_هنوز وقت هست که.
_دختره بی قراری می کنه،زودتر شروع کنیم بهتره.
هامون سر تکون می ده و در نهایت از جاش بلند می شه،رو به من می گه:
_برات تاکسی می گیرم.
دستی به صورتم می کشم تا نم اشک هام پاک بشه و جواب می دم:
_با دوستم اومدم .
نگاهش توبیخ گرانه می شه ،خوبه که محمد با حرف زدنش من و از زل زدن به اون چشم ها نجات می ده:
_راستی دوستتون پایین توی حیاط منتظرن.
سری تکون می دم و می خوام به سمت در برم که صدای هامون متوقفم می کنه:
_صبر کن،با هم می ریم.
لبخند محوی روی لبم جا خوش می کنه،از لحن و نگاهش پی بردم برای آسودگی خیال خودش می خواد باهام بیاد و من چقدر از دیدن حمایتش کامم شیرین شد.
شیرینی زمانی تکمیل می شه که هم قدم هامون سوار آسانسور می شم و به طبقه ی پایین می رم.
خدا می دونه من اون لحظه پاهام روی زمین نه،بلکه روی ابرها راه می رفت.دلم می خواست با افتخار رو به تمام اون هایی که به هامون سلام می کردن بگم که این مرد مالِ منه.هر چند پچ پچ پرستار های بخش رو شنیدم و از نگاه های سنگین شون روی خودم و هامون به خودم بالیدم.داشتن این مرد حس غروری به آدم می داد که فقط من تجربه ش کردم چون مطمئنم هامون تا الان هم قدم کسی نشده.
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت154 _چرا یه جوری حرف می زنی که باور کنم حق با توئه؟ _چون حق با منه،کافیه فقط به
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت155
توی حیاط که می رسیم چشمم به مارال میوفته،با دیدن من از روی صندلی بلند می شه و با دیدن هامون اخم هاش در هم میره.
لبخند محوی از جبهه گیریش روی لبم می شینه که هامون زیر گوشم زمزمه می کنه:
_اینه دوستت؟
سر تکون می دم،با هم به سمت مارال می ریم.به محض رسیدن بهش با غیض به من می گه:
_بریم.
سرفه ی مصلحتی می کنم و می گم:
_می خواستم با هم آشناتون کنم مارال .
مارال دست به کمر می زنه حق به جانب جوابم رو میده:
_لازم به آشناییت نیست،ایشون معرف حضور بنده هستن منم وقتم باارزش تره تا بخوام هم کلام همچین آدمایی بشم..
لب می گزم و به هامون نگاه می کنم،با خونسردی و ظاهری خشک به مارال خیره شده.یادِ حرف یک سال قبلش میوفتم وقتی حرف بارش می کردم و اون گفت که کل کل های یه بچه اصلا براش مهم نیست و الان دقیقا همون نگاه رو حواله ی مارال کرده بود.
با همون ظاهر خونسردش خیره به مارال اما خطاب به من می گه:
_با تاکسی می ری.
مارال با دهنی باز مونده به هامون خیره می شه. لبخندی اجباری به لبم میارم و برای جمع کردن اوضاع لحنم رو نرم تر می کنم:
_چرا؟
قبل از اون مارال با عصبانیت جواب میده:
_کی باشی که برای دوست من تایین تکلیف کنی؟
جواب قاطع هامون مارال رو ساکت می کنه:
_شوهرشم.نسبتی از این بالاتر سراغ داری؟
جا خوردن مارال زیاد طول نمی کشه چون خیلی زود به خودش میاد و جواب میده:
_خوب باشی،اسیر که نگرفتی بخوای براش تصمیم بگیری.
هامون نفسی آزاد می کنه و به من می گه:
_بجمب آرامش،وقت ندارم.
باز هم مارال برای جواب دادن پیش قدم می شه:
_کسی هم جلوی جنابعالی رو نگرفته،فعلا که تو وقت ما رو گرفتی.
از این جواب دادن های مارال هم خنده م می گیره و هم از نفهمی ش کلافه می شم،اگه مثل آدم می بود مطمئنم هامون روی دنده ی لج نمیوفتاد.
این بار بی اعتنا به مارال بازوی من و می گیره و به سمت خروجی می ره.با اعتراض می گم:
_هامون مارال این همه راه به خاطر من اومده حالا من با تاکسی برگردم؟
جواب نمی ده،سرم رو می چرخونم و می بینم مارال بهت زده به ما نگاه می کنه،حق داشت بیچاره به رفتار های هامون عادت نداشت.
هامونی که بی اعتنا به حرف های من رو به یکی از نگهبان های اون می گه:
_آقا ظفر .
مرد نسبتا چاقی با لباس فرم از روی صندلیش بلند می شه و با دو به سمت ما میاد و میگه:
_جونم آقای دکتر ؟
هامون بالاخره رضایت میده بازوی من و ول کنه و رو به مرد میگه:
_برای خانوم تاکسی می گیری،خودتم باهاش میری.وقتی مطمئن شدی رفت داخل می تونی برگردی!
حیرت می کنم اما دروغ چرا؟خوشحال می شم.با این که از بابت مارال ناراحتم اما هر کار کوچیکی از جانب هامون خوشحالم می کنه.
آقا ظفر بعد از گفتن چشم قربان به سمت اتاق کوچیک نگهبانی میره،رو به هامون میگم:
_الکی شلوغش کردی،مارال رانندگیش خوبه.
جوابم رو قاطع میده:
_جون تو دست یه بچه نمی سپارم،به اندازه ی کافی برام دردسر ساختی حوصله ی یه داستان دیگه رو ندارم.
صدای قدم های عصبانی مارال می شنوم،بی توجه به من با حرص از کنارم رد میشه که صداش می زنم:
_مارال صبر کن!
صداش رو بلند می کنه:
_صبر کنم تا این آقای دکترتون بیشتر بهم توهین کنه؟معلوم نیست کدوم نادونی به این مدرک داده،بیشتر بهش می خوره چاقو کش چاله میدون باشه تا دکتـــر.
دکتر رو طعنه آمیز و کشیده تلفظ می کنه،با تشر اسمش رو صدا می زنم که دستش رو به علامت برو بابا تکون میده و ازمون دور میشه،چپ چپ به هامون نگاه می کنم:
_دوستم و ناراحت کردی.
فقط نگاهم می کنه،کمی این پا و اون پا می کنم و میگم:
_امشب میای خونه؟
سرش رو تکون میده،لبخندی روی لبم میاد که در ادامه ی تاییدش میگه:
_توی اون خونه نفسم می گیره،حاضرشو می ریم بیرون حرف بزنیم.
چشمام برق می زنه و از خدا خواسته میگم:
_باشه.
همون لحظه آقا ظفر با فاصله صداش و بلند می کنه:
_تاکسی رسید آقای دکتر.
هامون سری تکون میده و خطاب به من میگه:
_برو.
لبخندی می زنم و تشکری زمزمه می کنم که جوابش میشه نگاه سنگین و سکوت سنگین تر.
دنبال آقا ظفر به سمت تاکسی زرد رنگ می رم و صندلی عقب جا خوش می کنم،سرم رو می چرخونم.دستش رو توی جیب شلوارش فرو برده و همون جا ایستاده.لبخند محوی می زنم و دستی براش تکون میدم،بدون عکس العمل نگاهم می کنه تا این که ماشین راه میوفته و من تا آخرین لحظه چشم به هامون می دوزم.
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba