🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت46
از درد خودم رو جمع میکنم اما آخ نمیگم و به صدای سرشار از نفرت هامون گوش میدم :
_التماس چیو میکنی ؟ هوم ؟ باور کنم این اشکهات واقعیه ؟ باور کنم تو هم آدمی ؟ اگه اینجا رو به روتم و یه گلوله تو سرت خالی نمیکنم برای اینه که مرگ مجازات کمیه برات .
فشار دستش رو همراه نفرت کلامش بیشتر میکنه و کلمات رو کوبنده به قلبم شلیک میکنه:
_فکر کردی نمیدونم تو اونو کشتی جرم و انداختی گردن اون زن بدبخت ؟
حالا اومدی و حلالیت میخوای ؟ اگه انقدر مادرت برات مهمه برو جرمتو گردن بگیر ، بذار اونی که سرش میره بالای چوبه ی دار تو باشی نه یه بی گناه.
تمام خونی که توی رگ هامه با شنیدن حرفاش یخ می بنده.، حتی باز نگه داشتن پلک هام برام سخته.حس می کردم میدونه اما این اولین باری بود که این طور بی پروا گناهم رو به روم میاورد.
متوجه ی حالم میشه اما پشیزی هم براش مهم نیست ، بازوم رو با همون قدرتی که به چنگ گرفته بود رها کرده و آب دهانش رو جلوی پام تف میکنه و با لحنی که تمام تنم رو میلرزونه میگه :
_فقط تو میتونی مانع قصاص اون زن بشی ، اگه دلت نمیخواد و جربزه اشو نداری ، گورتو از این شهر گم کن . آواره شو ! هر بلایی که میخوای سر خودت بیار اما اصلا… اصلا دور و بر این خونه نیا ! چون دفعه ی بعد قسم میخورم به اشک چشمت رحم نمیکنم و می کشمت… شنیدی ؟ می کشمت.
چقدر بی رحم بود ! چقدر سنگدل بود ! من یه دختر هجده ساله ی بی کس و کار کجا رو داشتم که برم؟ قبول که گناه کار ترین باشم اما غم من از نگاهم ، از اشک هام ، از ناله هام پیدا نبود ؟
به قول خودش نگاه به اشک چشمم نمی کنه و راهش رو میگیره و سوار ماشینش میشه . می دونستم مقصدش کلانتریه،فردا روز دادگاه بود و من خوب می دونستم هامون بهترین وکیل ها رو گرفته ،طلب اون ها یک چیز بود،قصاص.
اما من خوب می دونستم حتی اگه بمیرم اجازه نمیدم سرِ مادرم به خاطر من بره بالای چوبه ی دار.صدای بوق ماشین من رو به خودم میاره،از وسط خیابون کناره گیری می کنم و کنار در خونمون چمباتمه میزنم . هامون گفت این اطراف نپلکم اما من که جز این خونه جایی رو نداشتم که برم.
نمی دونم چقدر میگذره که صدای باز شدن در میاد ، بدون اینکه سر بلند کنم می دونم نگاه هاله انتظارم رو می کشه .
روی نگاه کردن به چشم هاشو ندارم ، هر بار با دیدنش حس یه آدم خیانت کار رو دارم که به بهترین دوستش خنجر زده.شرمندگیم رو حس میکنه اما علتش رو نه ! از این رو با صدایی نه چندان دوستانه ولی خش دار از فرط بغض و گریه میگه :
_می تونی تا زمانی که هامون و مامانم بیان بیای تو استراحت کنی .
به خودم جرئت نگاه کردن توی چشم های آبی که حالا به خاطر گریه ی زیاد باد کرده و قرمز شده بود،رو میدم.
این مهربونیش آتیشم میزنه،به سختی لبخند کمرنگی رو مهمون لب های خشک شده ام می کنم و بلند میشم. از جلوی در کناره گیری میکنه قبل از این که داخل بشم،با صدای ضعیفی می پرسم :
_تو هم از من متنفری؟
لب های خوش فرمش که الان خشک تر از همیشه به نظر میاد به طرفی کج میشه :
_من الان از خودمم بیزارم آرامش،برادرم از دیدن طلوع خورشید محرومه اما من دارم زندگی می کنم. انصاف این بود وقتی با هم به دنیا اومدیم ،باهم بمیریم.
آهی که اعماق دلم بیرون میاد غیر ارادیه،حرفی که می زنم هم همینطور:
_اگه برادرت آدم بدی می بود باز هم به اندازه ی الان غصه می خوردی ؟
با انگشت اشکی که از چشمش روان شده بود رو پاک میکنه :
_تو هیچ وقت معنای خانواده رو نفهمیدی آرامش،به اندازه ی تمام دنیا از اون زنی که مادرته بیزارم اما بهت گفته بودم که اون زن دشمن تو نیست ،مادرته .. اما تو هر بار با فکر اینکه درکت نمی کنه ازش دورتر میشدی.چون معنای خانواده رو نفهمیدی ،اینو بهت بگم اگه برادر من یه جانی آدم کش هم بود من باز دوستش داشتم و همین قدر براش عذاداری می کردم،اما نبود !
برادر من آزاری به کسی نمی رسوند ، شوخ طبع بود اما به اندازه تمام دنیا هم مهربون بود.
برای همینه که دلم میسوزه که چرا اون زن اینطوری نمک نشناس از آب در اومد و این کار رو باهاش کرد !
سرم پایین افتاده،دیگه مادرم رو با شوق و ذوق خاله ملیحه خطاب نمی کرد ، تصویر مادر مهربونم توی ذهن همه تبدیل به یه زن سنگدل و قاتل شده که با بی رحمی جون یک جوون رو گرفته.
با دست اشاره به داخل میکنه :
_برو تو! وسایلتو جمع کن .هامون و مامانم نمی خوان اینجا ببیننت،منم همین طور! اما من مثل شما گربه صفت نیستم،روی حساب روز هایی که داشتیم دارم این کارو می کنم .جمع کن و از این جا برو.
سر تکون میدم،برای همینم باید شکرگزارش باشم. باسری پایین افتاده و روی سیاه داخل میشم ،صدای داد و فریاد امروز صبح هامون توی سرم منعکس میشه:
_گورتو از این خونه گم می کنی،هرقبرستونی که می خوای بری می تونی بری. این جا نه پرورشگاهه نه بنگاه خیریه،یه بار دستتونو گرفتم از اون سگ دونی نجاتتون دادم همون دست و گاز گرفتین .از اینجا به بعدش ربطی به من نداره. می تونی برگردی به همون جایی که اومدی،می تونی مثل بابات بری و سینه ی قبرستون بخوابی.
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد #تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
4_5904701255921435627.mp3
9.97M
گوش کنید و لذت ببرید❤️
با صدای پویا بیاتی🌺
@roman_ziba