فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
به یکدیگر رحم کنید تا خداوند هم
بر شما رحم کند ♥️
من برای تو از عمق وجودم دعا میکنم
تا هر آنچه بر دلت نشسته به لطف خدا
برآورده شود.
ای آرام جان❤️ امشب ✨
تمام دوستانم را آرامشی😇
ازجنس خودت ارزانی ده🙏
آمیـــن یا رَبَّ 🙏
آرزو می کنم شب هاتون✨
همیشه پر ستاره و زیبا باشد ⭐️
🌸🍃✨
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت194 اروم گفت: -میشه دلیل اقهرتونو بدونم پوزخندی زدم و گفتم: دلیل قهرمون..
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت195
-بهنام قبل از تو با بهنامی که با تو بود خیلی متفاوتن.....می دونی بهنام توی مجردیاش با دخترای زیادی دوست بود
که خوب اینجا این موضوع کامال پیش پا افتاده است....می دونی که اینجا اول دوست می شن و با هم زندگی می کنن
و بعد با شناخت کامل با هم ازدواج می کنن...بهنامم از این قاعده مستثنی نبود همونطور که سیروس و پژمان هم
دوستای زیادی داشتن ...نمی گم کار درست یا اشتباهیه......ولی این مهمه که بعد از ازدواج خیلی پایبند به زندگی
هاشون می شن...در مورد سیروس و پژمان که خودت داری می بینی....در مورد بهنامم از وقتی با تو اومده ما این
موضوعو به عینه می دیدیم...برامون جالب بود کهه بهنام چقدر تغییر کرده..تو همسرش نبودی..فقط یه پرستار بچه
بودی که توی خونش کار می کرد ولی بهنام دیگه اون بهنام سابق نبود..نه با دختر رابطه داشت.....نه توی مهمونیا
مشروب می خورد...اخالقش که خیلی عوض شده بود...
لبخندی زد و گفت:
-راستش ساقی من مطمئنم که تو داری اشتباه می کنی...بهنام واقعا دوست داره..هیچوقت رفتارش توی عروسی
ازاده رو فراموش نمی کنم.....اون شب من متوجه علاقه بهنام به تو شدم ولی مطمئن نبودم...نگاهاش بهت عاشقانه
بود....وقتی به سارا گفت نامزدشی می شد از نگاهش خوند که چقدر خودش ذوق زده است که اینو گفته....
سریع گفتم:
-داری اشتباه می کنی...اون شب با اون کارش می خواست حال سارا رو بگیره..نه که اون با دوست پسرش اومده
بود...بهنامم می خواست کم نیاره
شیال اخم کوچولویی کرد و گفت:
-به حرفایی که می زنی اعتقادم داری؟...می دونم که خودتم فهمیدی بهنام دوست داره ولی می خوای انکارش کنی
دستم رو بالا اوردم و کنار پیشونیم رو با حالت عصبی گرفتم و گفتم:
-چه فایده....فکر کردی به عشقش نیاز دارم....با کارایی که اون باهام کرده نمی تونم با عشقش کنار بیام...شیال نمی
تونی تصور کنی چی به سرم اومده...وقتی بهم نزدیک می شه خاطرات گذشته برام زنده میشن و وجودمو پر از نفرت
می کنن
شیال اه بلندی کشید و گفت:
-ببین ساقی....اینی که بهت می گمو از من قبول کن....اون االن شوهرته...گذشته ها گذشته....ببخشش و سعی کم
فراموش کنی...منم کمکت می کنم..اگه بخوای باهاش لج بازی کنی زندگی خودتو نابود کردی....تو اون روی سکه
بهنامو هم دیدی...خوبیاشو هم دیدی....مطمئن باش کارایی که کرده و بال هایی که سرت اورده از شدت غمی بوده
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت37 -فکر نمی کردم با گندی که زدی آقا شهاب دوباره مشتاق به ازدواج باشه! لبخندش
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت38
به سمتم آمد و با اخم دستش را دور کمرم حلقه کرد هیجان زده بودم دستم را روی شانه ی مردانه اش گذاشتم
تحمل خیره شدن به چشم هایش را نداشتم هنوز آثار لبخندی که از دیدن نیما روی لبم نقش بسته بود روی صورتم
نمایان بود که شهاب سرش را به گوشم نزدیک کرد و جمله ای گفت که خشکم زد
- باز داری به کدوم پسر لبخند میزنی؟
نفس های گرمش که به گوشم می خورد حالم را دگرگون می کرد اما حرفی که زد دلم را آشوب کرد طوری که دلم
می خواست هرچه سریع تر این رقص مسخره تمام شود گویی شانس با من یار بود و آهنگ تمام شد.
بعد از پایان رقصمان با دست زدن اطرافیان با لبخند مصنوعی و کمک شهاب به جایگاه خودمان برگشتم و بعد از
نشستن ما دی جی اعالم کرد که مهمانان برای صرف شام به داخل خانه بروند، گویا همه منتظر این جمله بودند که به
کسری از ثانیه حیاط خالی شد به پیشنهاد فیلمبردار شام ما را همان جا آوردند، تقریبا با اخلاق شهاب آشنا شده
بود که بدون این که بگوید کاری کنید کمی فیلم گرفت و با رفتنش راحتمان گذاشت بخاطر نخوردن ناهار گرسنه
بودم مقداری غذا کشیدم و آرام شروع به خوردن کردم، شهاب لیوانی که از محتوای آن بی خبر بودم در دست
داشت و جرعه جرعه می نوشید.
خوردن شام که تمام شد همه به حیاط برگشتند و بعضی ها هم بعد از دادن کادوی عروسی رفتند نزدیک به نیمه
شب بود که کم کم حیاط خلوت شد و به جز فامیل نزدیک کسی نماند و آن ها هم برای رساندن ما به خانه منتظر
ایستاده بودند؛ خانه ای که حاج صادق برای مدت کمی که قرار بود ایران بمانیم خریده بود و با جهیزیه من آماده
شده بود، پدر و مادرم و نیما کنارم آمدند با دیدنشان بار دیگر به بودنشان افتخار کردم مادرم به سمتم آمد و مرا در
آغوش کشید با یاد آوری دوری از او بغض بی رحمی که به گلویم چنگ می زد را شکستم که مادرم با دیدن حال من
بغض خفته در گلویش را رها کرد چقدر سخت بود جدا شدن از کسی که از جان بیش تر دوستش داشتم به سختی از
آغوشم جدا شد؛ نفر بعد نیما بود که چشم های عسلی رنگش با بغض مردانه اش سرخ شده بود بی حرف و عمیق مرا
در آغوشش فشرد و با سرعت و برای ندیدن حال بدش از ما دور شد آخرین نفر و عزیزترین فرد زندگی ام پدرم بود
که با دیدنش دستش را بوسیدم و خود را در آغوش امنش غرق کردم و آرامش و امنیت را حس کردم بعد از من به
سمت شهاب که بی تفاوت اطراف را دید می زد رفت و بعد از رو بوسی با او جمله ی معروف خود را گفت که شهاب...
عمیق و تواَم با مهربانی به پدرم نگاه کرد که باعث تعجبم شد!
》شهاب جان می دونی که برام مثل نیما می مونی《
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
محال است بارانی از محبت به کسی هدیه کنی ودستهای خودت خیس نشود.
چه زیباست
بی قیدوشرط عشق بورزیم..
بی قصدوغرض حرف بزنیم..
بی دلیل ببخشیم..
وازهمه مهمتر بی توقع به تمام موجودات
محبت کنیم...
عجیب است که مردم چقدر برای مبارزه با شیطان تلاش میکنند.
اگر همین انرژی را صرف عشق ورزیدن به همراهانشان کنند، شیطان در تنهایی خود خواهد مرد.
✍🏻هلن کلر
#قوانینخوشبختی
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
📜 امثال و حکم
✍🏻 #علی_اکبر_دهخدا
انوشیروان را معلمى بود.
روزى معلم او را بدون تقصیر بیازرد.
انوشیروان کینه او را به دل گرفت
تا به پادشاهى رسید.
روزى او را طلبید
و با تندى از او پرسید
که چرا به من بى سبب ظلم نمودى ؟
معلم گفت :
چون امید آن داشتم
که بعد از پدر به پادشاهى برسى .
خواستم که تو را طعم ظلم بچشانم
تا در ایام سلطنت
به کسى ظلم ننمائى ...
#بهترین_باشیم
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
آیدای کوچولوی من!
آن قدر دوستت دارم
که گاهی از وحشت به لرزه میافتم!
زندگی من دیگر چیزی به جز تو نیست
خود من هم دیگر چیزی به جز خود تو نیستم.
چهرهات تمام زندگی مرا
در آینهی واقعیت منعکس میکند و این واقعیت آن قدر عظیم است که به افسانه می ماند!
تو را دوست دارم و این دوست داشتن،
حقیقتی است که مرا
به زندگی دلبسته میکند.
همهی شادیهایم
در یک لبخند تو خلاصه میشود و کافی است که تو قیافه ناشادی بگیری تا من همه ی شادیها و خوشبختیهای دنیا را
در خطوط درهم فشردهی آن
چهرهای که خدا میداند
چقدر دوستش میدارم گم کنم...
✍🏻احمد شاملو
📚مثل خون دررگهایمن
#قطعهایازیککتاب
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯