💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
زندگی کردن
نایاب ترین چیز در دنیاست...
بیشتر مردم
فقط وجود دارند
همین!
از خودت بپرس
چراجهانم اینگونه است
لازم است چه چیزی را تغییر دهم
@roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 #پارت153 جواب نمیده،جوابی نداره که بگه،اما من حرف برای گفتن زیاد دارم… دستم رو روی دستش می ذ
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت154
_چرا یه جوری حرف می زنی که باور کنم حق با توئه؟
_چون حق با منه،کافیه فقط به حرفام گوش کنی.
جوابی نمیده،کلافه از سکوتش می خوام حرفی بزنم که چند تقه به در می خوره و در باز میشه. سرم رو بر می گردونم و با دیدن محمد دستم رو از دست هامون بیرون می کشم،نیم نگاهی به من می ندازه و خطاب به هامون می گه:
_اتاق عمل آماده ست داداش،آزاده بهانه ی تو رو می گیره.
هامون نگاهی به ساعت مچی چرمش می ندازه و جواب می ده:
_هنوز وقت هست که.
_دختره بی قراری می کنه،زودتر شروع کنیم بهتره.
هامون سر تکون می ده و در نهایت از جاش بلند می شه،رو به من می گه:
_برات تاکسی می گیرم.
دستی به صورتم می کشم تا نم اشک هام پاک بشه و جواب می دم:
_با دوستم اومدم .
نگاهش توبیخ گرانه می شه ،خوبه که محمد با حرف زدنش من و از زل زدن به اون چشم ها نجات می ده:
_راستی دوستتون پایین توی حیاط منتظرن.
سری تکون می دم و می خوام به سمت در برم که صدای هامون متوقفم می کنه:
_صبر کن،با هم می ریم.
لبخند محوی روی لبم جا خوش می کنه،از لحن و نگاهش پی بردم برای آسودگی خیال خودش می خواد باهام بیاد و من چقدر از دیدن حمایتش کامم شیرین شد.
شیرینی زمانی تکمیل می شه که هم قدم هامون سوار آسانسور می شم و به طبقه ی پایین می رم.
خدا می دونه من اون لحظه پاهام روی زمین نه،بلکه روی ابرها راه می رفت.دلم می خواست با افتخار رو به تمام اون هایی که به هامون سلام می کردن بگم که این مرد مالِ منه.هر چند پچ پچ پرستار های بخش رو شنیدم و از نگاه های سنگین شون روی خودم و هامون به خودم بالیدم.داشتن این مرد حس غروری به آدم می داد که فقط من تجربه ش کردم چون مطمئنم هامون تا الان هم قدم کسی نشده.
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت154 _چرا یه جوری حرف می زنی که باور کنم حق با توئه؟ _چون حق با منه،کافیه فقط به
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت155
توی حیاط که می رسیم چشمم به مارال میوفته،با دیدن من از روی صندلی بلند می شه و با دیدن هامون اخم هاش در هم میره.
لبخند محوی از جبهه گیریش روی لبم می شینه که هامون زیر گوشم زمزمه می کنه:
_اینه دوستت؟
سر تکون می دم،با هم به سمت مارال می ریم.به محض رسیدن بهش با غیض به من می گه:
_بریم.
سرفه ی مصلحتی می کنم و می گم:
_می خواستم با هم آشناتون کنم مارال .
مارال دست به کمر می زنه حق به جانب جوابم رو میده:
_لازم به آشناییت نیست،ایشون معرف حضور بنده هستن منم وقتم باارزش تره تا بخوام هم کلام همچین آدمایی بشم..
لب می گزم و به هامون نگاه می کنم،با خونسردی و ظاهری خشک به مارال خیره شده.یادِ حرف یک سال قبلش میوفتم وقتی حرف بارش می کردم و اون گفت که کل کل های یه بچه اصلا براش مهم نیست و الان دقیقا همون نگاه رو حواله ی مارال کرده بود.
با همون ظاهر خونسردش خیره به مارال اما خطاب به من می گه:
_با تاکسی می ری.
مارال با دهنی باز مونده به هامون خیره می شه. لبخندی اجباری به لبم میارم و برای جمع کردن اوضاع لحنم رو نرم تر می کنم:
_چرا؟
قبل از اون مارال با عصبانیت جواب میده:
_کی باشی که برای دوست من تایین تکلیف کنی؟
جواب قاطع هامون مارال رو ساکت می کنه:
_شوهرشم.نسبتی از این بالاتر سراغ داری؟
جا خوردن مارال زیاد طول نمی کشه چون خیلی زود به خودش میاد و جواب میده:
_خوب باشی،اسیر که نگرفتی بخوای براش تصمیم بگیری.
هامون نفسی آزاد می کنه و به من می گه:
_بجمب آرامش،وقت ندارم.
باز هم مارال برای جواب دادن پیش قدم می شه:
_کسی هم جلوی جنابعالی رو نگرفته،فعلا که تو وقت ما رو گرفتی.
از این جواب دادن های مارال هم خنده م می گیره و هم از نفهمی ش کلافه می شم،اگه مثل آدم می بود مطمئنم هامون روی دنده ی لج نمیوفتاد.
این بار بی اعتنا به مارال بازوی من و می گیره و به سمت خروجی می ره.با اعتراض می گم:
_هامون مارال این همه راه به خاطر من اومده حالا من با تاکسی برگردم؟
جواب نمی ده،سرم رو می چرخونم و می بینم مارال بهت زده به ما نگاه می کنه،حق داشت بیچاره به رفتار های هامون عادت نداشت.
هامونی که بی اعتنا به حرف های من رو به یکی از نگهبان های اون می گه:
_آقا ظفر .
مرد نسبتا چاقی با لباس فرم از روی صندلیش بلند می شه و با دو به سمت ما میاد و میگه:
_جونم آقای دکتر ؟
هامون بالاخره رضایت میده بازوی من و ول کنه و رو به مرد میگه:
_برای خانوم تاکسی می گیری،خودتم باهاش میری.وقتی مطمئن شدی رفت داخل می تونی برگردی!
حیرت می کنم اما دروغ چرا؟خوشحال می شم.با این که از بابت مارال ناراحتم اما هر کار کوچیکی از جانب هامون خوشحالم می کنه.
آقا ظفر بعد از گفتن چشم قربان به سمت اتاق کوچیک نگهبانی میره،رو به هامون میگم:
_الکی شلوغش کردی،مارال رانندگیش خوبه.
جوابم رو قاطع میده:
_جون تو دست یه بچه نمی سپارم،به اندازه ی کافی برام دردسر ساختی حوصله ی یه داستان دیگه رو ندارم.
صدای قدم های عصبانی مارال می شنوم،بی توجه به من با حرص از کنارم رد میشه که صداش می زنم:
_مارال صبر کن!
صداش رو بلند می کنه:
_صبر کنم تا این آقای دکترتون بیشتر بهم توهین کنه؟معلوم نیست کدوم نادونی به این مدرک داده،بیشتر بهش می خوره چاقو کش چاله میدون باشه تا دکتـــر.
دکتر رو طعنه آمیز و کشیده تلفظ می کنه،با تشر اسمش رو صدا می زنم که دستش رو به علامت برو بابا تکون میده و ازمون دور میشه،چپ چپ به هامون نگاه می کنم:
_دوستم و ناراحت کردی.
فقط نگاهم می کنه،کمی این پا و اون پا می کنم و میگم:
_امشب میای خونه؟
سرش رو تکون میده،لبخندی روی لبم میاد که در ادامه ی تاییدش میگه:
_توی اون خونه نفسم می گیره،حاضرشو می ریم بیرون حرف بزنیم.
چشمام برق می زنه و از خدا خواسته میگم:
_باشه.
همون لحظه آقا ظفر با فاصله صداش و بلند می کنه:
_تاکسی رسید آقای دکتر.
هامون سری تکون میده و خطاب به من میگه:
_برو.
لبخندی می زنم و تشکری زمزمه می کنم که جوابش میشه نگاه سنگین و سکوت سنگین تر.
دنبال آقا ظفر به سمت تاکسی زرد رنگ می رم و صندلی عقب جا خوش می کنم،سرم رو می چرخونم.دستش رو توی جیب شلوارش فرو برده و همون جا ایستاده.لبخند محوی می زنم و دستی براش تکون میدم،بدون عکس العمل نگاهم می کنه تا این که ماشین راه میوفته و من تا آخرین لحظه چشم به هامون می دوزم.
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba