eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
نمی دانم بودنت را چه کنم ، بغل بگیرم ، زندانی اش کنم ، قاب بگیرم ، چه کنم که همیشه باشد ... @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت323 شدیدا به مرد سالاری اعتقاد داشت و این از تک تک حرف ها و رفتارش معلوم بود.
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 برقی توی چشم هام می درخشه و به سمتش می چرخم. با انگشت به نوک بینی م می زنه و می‌گه: _به شرط اینکه به کسی نگی ریشم و دست تو سپردم… با خنده سر تکون میدم و میگم: _قبول. کمی فکر می کنه و می‌گه: _یه شرط دیگه هم دارم. فقط نگاهش می کنم،با نگاهی خاص موهام رو لمس می کنه و زمزمه وار میگه: _فکر کوتاه کردن اینا رو از سرت بیرون کن. به عمق سیاهی چشم هاش نفوذ می کنم،بی اراده دستام رو بالا میبرم و دور گردنش می ندازم و مثل خودش زمزمه می کنم: _رنگ که می تونم بکنم؟ اخم ریزی بین ابروهاش میوفته و با تحکم میگه: _نه. _چرا انقدر زور می گی؟ بدون اینکه قصد باز کردن اون گره ی بین ابروهاش رو داشته باشه،موهام رو پشت گوشم می زنه و جواب می‌ده: _زور نمی گم،مال منی.اختیار مالمو دارم. ساکت میشم،مسخ می شم انگار با چشم هاش،با حالت نگاهش،با این لحن زمزمه وار و زورگوش من و هیپنوتیزم می کنه که دلم می خواد تا ابد نگاهش کنم و به صداش گوش بدم. واقعا این مرد خودخواه،پاداش کدوم کارم بود؟این که روبه روی خودم کسی رو داشته باشم که دوستش دارم،که بدونم اون هم حتی شده کم، اما دوستم داره. در حالی که به چشم هام زل زده،صدای بمش رو می شنوم: _حرفی که توی بیمارستان زدی و دوباره تکرار کن،دلم می خواد بازم بشنوم. اشاره ی مستقیمش به اون جمله ی دوستت دارمی هست که گفتم.از نگاه معنادارش خوب می فهمم و خودم رو به اون راه می زنم و میگم: _کدوم حرف؟ نگاهش از روی چشم هام به پایین سر می خوره و در حالی که نگاه خاصش گونه هام رو قرمز کرده میگه: _بگو! چشمام رو ازش می دزدم و در حالی که سعی دارم حال منقلبم رو به روی خودم نیارم میگم: _همون یه بار رو هم نباید می گفتم. سرش رو نزدیک تر میاره و با صدایی آروم تر می‌گه: _چرا؟ نگاه چپی بهش می ندازم و جواب می‌دم: _چون تو بهم میگی اردک. دستش دور کمرم پیچیده میشه،نمی دونم می فهمه که چطور نفسم توی سینه حبس میشه یا نه! فاصله رو به حداقل میرسونه و این بار با ردی از شیطنت میگه: _خوب هستی دیگه! می خوام ازش جدا بشم که اجازه نمیده و قدرت دست هاش رو بیشتر می کنه.با غیظ میگم: _نکن. با حالت خاصی نگاهم می کنه. _نمیگی؟ از پروییش حرصم میگیره و محکم جواب می‌دم: _نه! مسخره ست اگه فکر کنم از دلم در میاره.با مکثی طولانی حلقه ی دستش شل میشه. با صورتی گر گرفته ازش فاصله می گیرم.به روی خودش نمیاره که چشم هاش قرمز شده و صورت من در حال آتیش گرفتنه.طوری که انگار هیچی نشده دستم رو میگیره وبه سمت حموم میره. دنبالش کشیده میشم.در حموم رو باز می کنه و دمپایی های مردونه ی ابری خودش رو می پوشه.ماشین ریشش رو که برمی داره تازه باورم میشه که بالاخره رضایت داده تا از شر این ریشِ نسبتا پرپشتش خلاص بشه. ماشین اصلاح رو به برق می زنه و به دستم میده. تا حالا باهاش کار نکردم اما حس می کنم که آسونه.می خوام وارد حموم بشم اما دمپایی نیست! باز طبق عادتم همون نگاه پر از حرصم رو بهش می ندازم و میگم: _یه جفت دمپایی توی این حموم هست اونم که تو پوشیدی میشه بگی من چیکار کنم؟ تازه متوجه ی موقعیت میشه،زیاد فکر نمی کنه.چهارپایه رو جلو می کشه و می‌گه: _بفرما! خندم می گیره،جفتمون انقدر تنبل بودیم که نخواستیم به این فکر کنیم که بهتره یه جفت دمپایی دیگه بیاریم. روی چهارپایه می ایستم،حالا هم قدش شدم البته با چند سانت اختلاف. نگاهی به ماشین اصلاح توی دستم می ندازم و بعد از گفتن بسم ا…روشنش می کنم. هنوز به صورتش نرسوندم صداش بلند می‌شه: _نزنی داغونمون کنی،از پایین شروع کن. اخمامو در هم می کشم و میگم: _تمرکزمو بهم نزن. با دقت مشغول اصلاح صورتش میشم و بعد از ده دقیقه فقط یه ته ریش کوتاه روی صورتش باقی می مونه.بماند که چقدر بهم استرس داد اما هر چی که بود،با رضایتمندی تموم شد. از روی چهارپایه پایین میام و با لذت نگاهش می کنم. 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
زیادی که خوب باشی بهت شک میکنن یا به عقلت... یا به نیتت... @roman_ziba
There is no one else as Wonderful as You... هیشڪی ب انـدازه ے تـو ❣ فـوق العاده نیـست...♡😍😘💕❣💕 ┄•●❥ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت324 برقی توی چشم هام می درخشه و به سمتش می چرخم. با انگشت به نوک بینی م می زنه و
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 درست شبیه همون موقعی شده که از خارج برگشت،اون موقع سنم خیلی کم بود اما با همون سن کم عقلم می کشید که پسر بزرگ خاله ملیحه،جذابیتی داره که از همون بدو ورود چشم همه رو دنبال خودش کشونده.یک نوع پختگی و مردونگی خاصی توی چهره ش بود که نگاه هر دختری رو دنبال خودش می کشوند. راستی،چرا همون موقع ها عاشقش نشدم؟چرا با این‌که مدت ها جلوی چشمم بوده اما نتونستم این طور که الان می بینمش،نگاهش کنم؟ خودم جواب خودم رو میدم: به خاطر این‌که من عاشق مردونگی ذاتیش شدم، چون من شناختمش و عاشق شدم.مامانم همیشه می گفت اگه روزی طعم عشق رو بچشی می فهمی که معشوقت با تمام عیب و ایرادهاش به چشم تو بهترینه،الان روی همه یه ایرادی می ذاری اما اگه خدا سعادت عاشق شدن و بهت داد همین چشمای تیزت برای معشوقت کور میشه. اون موقع من با طعنه گفته بودم: _نه مادر من،من عاشق هر کس نمیشم.مثل توی فیلم ها یه پسر ساده و بی پول رو به هزار تا خوشی که می تونم تجربه کنم ترجیح نمیدم.عشق من با منطق همراهه،کورم نمی کنه. با بشکنی که جلوی صورتم می خوره از فکر و خیال بیرون میام.هامون با لبخند کوتاهی می پرسه: _نکنه نپسندیدی؟ کمی گیج می زنم و جواب می‌دم: _چرا خیلی! چشم هاش ریز میشن و براندازم می کنه،قدمی به عقب برمی دارم و می‌گم: _حوله تو می ذارم پشت در،در ضمن… مکث می کنم و خیره به صورتش با لبخند ادامه میدم: _اصلا بهت نمیاد. منتظر نمی مونم حرفی بزنه و به اتاق میرم،در واقع برعکس گفتم،زیادی بهش میومد اما به قول خودش نگفتم که پررو نشه. حوله ش رو از توی کمد برمی دارم و پشت در حموم می ذارم،مسواک می زنم و در نهایت به اتاق برمی گردم و روی تخت دراز می کشم.چشم هام رو می بندم و به یلدا فکر می کنم یک روز دیگه هم تموم شد!سیزده روز مونده بود تا در آغوش گرفتن دخترم! 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
دوستَت دارَمــ❣ و این را روزی هِزاربار❣ برایِ خودَم تڪرار میڪنَم❣ و سَرمَست میشَوَم اَز❣ داشتَنت، هَمین ڪھ❣ -بودَنَت، سَهم مَن اَست❣ -مَن خوشبَخت تَرین❣ آدَمِ رویِ زَمینَم😍😘💕❣💕 :)...❤️ @roman_ziba
✧یا هیشڪے یا تـو دارمـ هواتـو❣ ✧از تـو میگیـرمـ درد و غماتـو💕❣💕 :)...❤️ @roman_royaee
✧دل و دلـدارمـ❣ ✧خیلے دوست دارمـ😘😍💕❣💕 :)...❤️ @roman_royaee
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت325 درست شبیه همون موقعی شده که از خارج برگشت،اون موقع سنم خیلی کم بود اما با هم
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 * * * * * * * عکس ها رو رد می کنم و در نهایت روی پیراهن نباتی رنگی ثابت می مونم،با کمی فکر نگاهش می کنم و می‌گم: _به نظرم این خوبه. طهورا نگاهی به صفحه ی موبایل می ندازه و با وسواس میگه: _به من نمیاد،لاغرم لاغرتر نشونم میده. چشم غره ای به سمتش میرم و می‌گم: _تو هم روی هر چیزی یه ایرادی می ذاری،برای همینه محمد حواله ت کرده به من نگو سرسام گرفته بیچاره. با استرس پوست لبش رو می کنه و می‌گه: _خوب چیکار کنم؟استرس دارم. ماشالله محمد کم فامیل نداره،یه بار دعوتم کردن سرم گیج رفت بس قومشون زیاد بود.باز شانس آوردم مادرشوهر ندارم. با دلهره ی بیشتری ادامه میده: _یه هفته مونده تا نامزدی و هنوز هیچ خاکی توی سرم نریختم.فقط وقت تالار گرفتیم و لباس محمد و.کارتم چاپ کردیم اما سفارش غذا مونده،میوه،دکور،سفره ی عقد…حلقه می خندم و می‌گم: _باشه بابا،ولی تو هم سختگیری خوب این لباس به این قشنگی چشه؟ با دقت بیشتری به عکس نگاه می کنه و انگار کمی نرم می‌شه که می‌گه: _به نظرت بهم میاد؟ _آره چرا نیاد؟مگه این مزون فامیلاتون نیست؟خوب میری می پوشی خوشت نیومد نمی خری. فکر می کنه و جواب می‌ده: _باشه،ولی به نظرت اون قرمزه قشنگ تر نیست؟؟ با کلافگی به پیشونیم می کوبم و می‌گم: _همین الان گفتی از دامنش خوشت نیومده. گوشه ی ناخنش رو می کنه و می‌گه: _راست میگی گفتم،آرایشگاه و چیکار کنم؟ببین به نظرت ابروهام و پهن بردارم یا باریک؟موهام و چی؟ رنگ کنم یا نه؟ هم کلافه میشم و هم خنده م میگیره.با لحنی بین این دو جواب می‌دم: _رنگ نکن،ابروهاتم که ماشالله دست بردی توش،فقط یه خورده باریک ترش کن. سری تکون میده و می پرسه: _با من میای آرایشگاه؟ شونه ای بالا می ندازم و جواب می‌دم: _نمی دونم،شاید نتونم. _چرا؟ مکث می کنم به دنبال جواب قانع کننده ای می گردم،در واقع اون روز جواب آزمایش میومد و حکم من این بار از جانب خاله ملیحه صادر می‌شد. حتی ممکن بود برای نامزدی نرسم و راهی زندان بشم.مگه نه این که هامون گفت مادرم محاله باور کنه هاکان دست به سمت ناموس مردم دراز کرده؟پس جواب اون آزمایش فرقی به حال من نداره.در هر صورت من گناهکارم. لبخند تصنعی می زنم و میگم: _معمولا میرم بیمارستان،حالا تا ببینیم چی پیش میاد! سری تکون میده. _لباس چی؟چی می خوای بپوشی؟ ته دلم خندم می گیره،من تو چه فکری بودم و اون توی چه فکری!در جوابش با لحنی بی تفاوت می گم: _نمی دونم.راستش و بخوای لباسی ندارم که مناسب جشن تو باشه،سایزمم یه خورده بزرگ شده لباسام برام کوچیکه. با تاسف سر تکون میده: _متاسفم،آخه آدم انقدر خونسرد؟می دونی محمد چی می گفت؟می گفت کسی نیست تو فامیلمون هامون رو نشناسه.شما هم که کسی رو تو عروسیتون دعوت نکردین پس بعد من، تو خیلی توی چشمی چون همه می خوان زن هامون رو ببینن ولی خودمونیم آرامش همه فکر می کردن آقای دکتر از اون مردهاییه که تا آخر عمر مجرد می مونه وقتی فهمیدن نامزد کرده همه یک ساعت انگشت به دهن موندن. به جان خودم این سری به کسی نمیگم بگو ببینم تو با هامون کنار میای؟یعنی راستش…اصلا به هم نمیاین. از این رک بودنش خنده م گرفته و در حالی که قهقهه م بلند شده میگم: _از چه نظر نمیایم؟سن و سال؟ _هم سن و سال هم خیلی چیزای دیگه.کاملا معلومه که تو مثل خودمی،شر و شور داری از اونایی هستی که تنت میخاره ولی هامون… وسط حرفش می پرم: _ولی هامون بداخلاقه،اخموعه،جز کارش چیزی و نمی بینه…بازم بگم؟ _واقعا با همه ی اینا کنار اومدی؟ از اون خنده فقط یه لبخند محو روی لبم باقی می مونه و در حالی که صورت هامون جلوی چشم هامه میگم: _کنار نیومدم،در واقع هامون نه بداخلاقه نه اخمو.جز کارش خیلی چیزها براش اهمیت داره،ظاهرش شاید ازش یه مرد خودخواه و خودپسند ساخته باشه اما هر چه قدر که نزدیکش بشی،هر چقدر که توی شخصیتش جستجو کنی می تونی تصویر دیگه ای رو ازش ببینی.تصویری که نه بداخلاقه نه خودخواه و اخمو!اتفاقا برعکس،از خیلی آدم هایی که ادعای مردونگی دارن و مثل یه حباب تو خالی می مونن مرد تره،دلسوزه. هیچ وقت نارو نمی زنه،خودش رو سپربلای عزیزانش می کنه.وقتی کنارته دلت قرصه که هیچ کس و هیچ چیز نمی تونه تو رو از پا در بیاره.انگار که به کوه تکیه زدی،تحت هیچ شرایطی پشتت خالی نمیشه. 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
یڪ #تو❣ مرا تمام عمر بس است...😍😘💕❣💕 @roman_ziba
سِکانسی ازبِهشت ❣ تویِ‌چِشمایِ #تُ اکرانِه😍😘💕❣💕 :)...❤️ @roman_ziba