💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت322 _اون زمانی که بهت قول دادم بابای اون بچه باشم و کار هاکان رو جبران کنم فکرش
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت323
شدیدا به مرد سالاری اعتقاد داشت و این از تک تک حرف ها و رفتارش معلوم بود.
قبل از اینکه من حرف بزنم خودش میگه:
_اون جوری نگاه نکن،من از موی کوتاه برای زن هیچ خوشم نمیاد.برای همینه که موهای هاله بلنده،چون هیچ وقت اجازه ندادم کوتاه کنه.
می خوام بگم"من هاله نیستم"اما سکوت می کنم،چون دلم نمی خواد دعوا راه بیوفته،خیلی وقته که یاد گرفتم به جای جواب دادن سکوت کنم.نه اینکه حق رو به هامون دادم،سکوت می کنم چون انقدر مشکل هست که دعوای ما فقط اعصاب جفتمون رو خراب تر می کنه.
در واقع علارغم علاقه م به هامون گاهی با خودم فکر می کنم چقدر با هم تفاوت داریم!شاید حرف های هامون رو بفهمم و درکش کنم اما حق رو بهش نمیدم،این مورد درباره ی هامون هم صدق می کنه.به حرف هام گوش می کنه،درکم می کنه اما بعضی وقت ها نمی فهمه دنیای من چه تفاوت بزرگی با دنیای اون داره.توی این موارد یک نفر باید کوتاه بیاد،طبق معمول من!نه برای این که من زنم و اون مرد .
اگه به مرد سالاری معتقد بودم قبل از ازدواجم این همه با هامون سر جنگ نداشتم.
کوتاه میام چون شرط زندگی اینه،با دعوا و مرافعه کاری پیش نمیره.
ماشین رو جلوی رستوران پارک می کنه و خطاب به من می پرسه:
_میری داخل؟یا غذا بگیرم ببریم خونه؟
نگاهی به رستوران نسبتا شلوغ می ندازم و جواب میدم:
_بگیر ببریم خونه.
_چی بگیرم؟
شونه ای بالا می ندازم و میگم:
_فرقی نمی کنه.
پیاده میشه،با چشم مسیر رفتنش رو دنبال می کنم.
از روی بی حوصلگی روی شیشه ی بخار گرفته عکس یه خونه رو می کشم با سه نفر.
من،هامون،یلدا.
خونه ای دور از اون ساختمون نحس سه طبقه.نحس بود و پاگیر،دو هفته بود که هامون به تمام املاکی های اون اطراف سر زده بود اما انگار هیچ خونه ای برای ما پیدا نمی شد.
یا گرون بود،یا داغون…یا هم از اون منطقه دور بود،این و هم می دونستم هامون محاله خانوادش رو به حال خودشون رها کنه.مخصوصا الان که هاله شرایط روحی خوبی نداشت،بعد از اون روز دوباره خودش رو حبس کرد و فاجعه این بود که زبون عمه خانم نتونست چفت و بست داشته باشه و توی چند روز کل فامیل خبردار شدن.
حکایت یک کلاغ چهل کلاغ!هاله صیغه ی محرمیت خونده بود تا اگه میلاد دستش رو گرفت گناه نکرده باشه و توی فامیل حرف هایی پر شده بود که آدم ننگ می کرد به زبون بیاره.
دقیقا چهار روز پیش بود،من آماده شده بودم تا اول سری به مامانم و بعد سری به یلدا بزنم که صدای داد و بیداد از طبقه ی پایین به گوش رسید.
هامون با نگرانی از خونه بیرون زد،من هم طاقت نیاوردم و پشت سرش رفتم اما فقط تا دم پله ها…
صدا،صدای داد و هوار هاله بود،داشت هر چی حرف توی دهنش میومد رو بار فروزان می کرد.
هامون که رفت عصبانیتش بیشتر شد و این بار سر هامون فریاد کشید:
_بفرما،راحت شدی؟الان کل فامیل به خواهرت به چشم یه هرزه ی یک شبه نگاه می کنن که صیغه ی این و اون میشه.می سوزم از اینکه باعث همه ی اینا تو بودی،من گندکاری های تو و زنت و دیدم و ساکت موندم.حرفی جلوی بقیه نزدم اما تو به خاطر هیچی آبروی من و بردی!اما صبر کن،روزی که جواب اون آزمایش اومد و بهت ثابت شد اون بچه هیچ رگ و ریشه ای از خانواده ی صادقی نداره اون وقته که تشت رسوایی تو از بوم میوفته.اون وقت منم رحم نمی کنم که تو داداشمی،به خدا قسم جوری رسوات می کنم که سرت رو توی یک شهر نتونی بلند کنی.
حرف های سنگینی زد،از طرفی حق داشت.آبروش رفته بود ولی درواقع مقصرش هامون نبود بلکه دهنِ لق عمه خانم بود.
اون روز بود که عمه خانم و فروزان با شنیدن حرف های هاله ساکشون رو جمع کردن و با غضب و ترش رویی از اون خونه رفتن.اما هامون هم بی نصیبشون نذاشت،طوری باهاشون حرف زد که دیگه جرئت نداشته باشن حرف به جایی ببرن.
اما فقط من دیدم تا دو روز چطور گرفته و درهم بود طوری که از هر ده تا جمله ای که ازش می پرسیدی فقط به دوتاش جواب میداد اون هم کوتاه و مختصر.
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💕 #حسین_پناهی
یاد گرفتم این بار که دستانم یخ کرد، دستان کسی را نگیرم!
جیب هایم مطمئن ترند.!!
دنیا رو می بینی؟
حرف حرف میاره،
پول پول میاره،
خواب خواب میاره.
ولی 'محبت'، "خیانت" میاره!
کاش همه میدانستن دل بستن به "کلاغی که "دل" دارد، بهتر است از "طاوسی که زیبایی" دارد!!
کاش میشد انگشت را تا ته حلق فرو کرد و بعضی دلبستگی ها را یکجا بالا آورد!!!
وفاداری آدم ها رو "زمان" اثبات می کنه نه "زبان"!!!
زندگى به من آموخت: که"هيچ چيز از هيچ كس بعيد نيست"!!!
این جمله رو هرگز فراموش نکن : "برای دوستت دارم بعضی ها؛ "مرسی" هم زیاد است!!
@roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت323 شدیدا به مرد سالاری اعتقاد داشت و این از تک تک حرف ها و رفتارش معلوم بود.
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت324
برقی توی چشم هام می درخشه و به سمتش می چرخم.
با انگشت به نوک بینی م می زنه و میگه:
_به شرط اینکه به کسی نگی ریشم و دست تو سپردم…
با خنده سر تکون میدم و میگم:
_قبول.
کمی فکر می کنه و میگه:
_یه شرط دیگه هم دارم.
فقط نگاهش می کنم،با نگاهی خاص موهام رو لمس می کنه و زمزمه وار میگه:
_فکر کوتاه کردن اینا رو از سرت بیرون کن.
به عمق سیاهی چشم هاش نفوذ می کنم،بی اراده دستام رو بالا میبرم و دور گردنش می ندازم و مثل خودش زمزمه می کنم:
_رنگ که می تونم بکنم؟
اخم ریزی بین ابروهاش میوفته و با تحکم میگه:
_نه.
_چرا انقدر زور می گی؟
بدون اینکه قصد باز کردن اون گره ی بین ابروهاش رو داشته باشه،موهام رو پشت گوشم می زنه و جواب میده:
_زور نمی گم،مال منی.اختیار مالمو دارم.
ساکت میشم،مسخ می شم انگار با چشم هاش،با حالت نگاهش،با این لحن زمزمه وار و زورگوش من و هیپنوتیزم می کنه که دلم می خواد تا ابد نگاهش کنم و به صداش گوش بدم.
واقعا این مرد خودخواه،پاداش کدوم کارم بود؟این که روبه روی خودم کسی رو داشته باشم که دوستش دارم،که بدونم اون هم حتی شده کم، اما دوستم داره.
در حالی که به چشم هام زل زده،صدای بمش رو می شنوم:
_حرفی که توی بیمارستان زدی و دوباره تکرار کن،دلم می خواد بازم بشنوم.
اشاره ی مستقیمش به اون جمله ی دوستت دارمی هست که گفتم.از نگاه معنادارش خوب می فهمم و خودم رو به اون راه می زنم و میگم:
_کدوم حرف؟
نگاهش از روی چشم هام به پایین سر می خوره و در حالی که نگاه خاصش گونه هام رو قرمز کرده میگه:
_بگو!
چشمام رو ازش می دزدم و در حالی که سعی دارم حال منقلبم رو به روی خودم نیارم میگم:
_همون یه بار رو هم نباید می گفتم.
سرش رو نزدیک تر میاره و با صدایی آروم تر میگه:
_چرا؟
نگاه چپی بهش می ندازم و جواب میدم:
_چون تو بهم میگی اردک.
دستش دور کمرم پیچیده میشه،نمی دونم می فهمه که چطور نفسم توی سینه حبس میشه یا نه!
فاصله رو به حداقل میرسونه و این بار با ردی از شیطنت میگه:
_خوب هستی دیگه!
می خوام ازش جدا بشم که اجازه نمیده و قدرت دست هاش رو بیشتر می کنه.با غیظ میگم:
_نکن.
با حالت خاصی نگاهم می کنه.
_نمیگی؟
از پروییش حرصم میگیره و محکم جواب میدم:
_نه!
مسخره ست اگه فکر کنم از دلم در میاره.با مکثی طولانی حلقه ی دستش شل میشه. با صورتی گر گرفته ازش فاصله می گیرم.به روی خودش نمیاره که چشم هاش قرمز شده و صورت من در حال آتیش گرفتنه.طوری که انگار هیچی نشده دستم رو میگیره وبه سمت حموم میره.
دنبالش کشیده میشم.در حموم رو باز می کنه و دمپایی های مردونه ی ابری خودش رو می پوشه.ماشین ریشش رو که برمی داره تازه باورم میشه که بالاخره رضایت داده تا از شر این ریشِ نسبتا پرپشتش خلاص بشه.
ماشین اصلاح رو به برق می زنه و به دستم میده.
تا حالا باهاش کار نکردم اما حس می کنم که آسونه.می خوام وارد حموم بشم اما دمپایی نیست!
باز طبق عادتم همون نگاه پر از حرصم رو بهش می ندازم و میگم:
_یه جفت دمپایی توی این حموم هست اونم که تو پوشیدی میشه بگی من چیکار کنم؟
تازه متوجه ی موقعیت میشه،زیاد فکر نمی کنه.چهارپایه رو جلو می کشه و میگه:
_بفرما!
خندم می گیره،جفتمون انقدر تنبل بودیم که نخواستیم به این فکر کنیم که بهتره یه جفت دمپایی دیگه بیاریم.
روی چهارپایه می ایستم،حالا هم قدش شدم البته با چند سانت اختلاف.
نگاهی به ماشین اصلاح توی دستم می ندازم و بعد از گفتن بسم ا…روشنش می کنم.
هنوز به صورتش نرسوندم صداش بلند میشه:
_نزنی داغونمون کنی،از پایین شروع کن.
اخمامو در هم می کشم و میگم:
_تمرکزمو بهم نزن.
با دقت مشغول اصلاح صورتش میشم و بعد از ده دقیقه فقط یه ته ریش کوتاه روی صورتش باقی می مونه.بماند که چقدر بهم استرس داد اما هر چی که بود،با رضایتمندی تموم شد.
از روی چهارپایه پایین میام و با لذت نگاهش می کنم.
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت324 برقی توی چشم هام می درخشه و به سمتش می چرخم. با انگشت به نوک بینی م می زنه و
پارت جدید تقدیم نگاه گرمتون❤️