💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت61 _من بهت غذا پختن یاد میدم،اون لباس هارو هم دیگه نمیشه کاریش کرد همه رو خشک ک
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت62
هامون نشسته روی مبل با اخم هایی در هم و صورتی گرفته مشغول تایپ کردن چیزی روی صفحه ی موبایلشه اینو از حرکت انگشت شصتش روی موبایل تشخیص میدم.
از حموم بیرون میام و قدمی به جلو برمیدارم.
با صدایی آهسته زمزمه می کنم :
_سلام.
منتظر نبودم جواب بده،اما در کمال تعجب بدون اینکه نیم نگاهی حواله ام کنه آهسته تر از من جواب میده:
_سلام.
مردد همونجا وایستادم،نه نگاه می کرد نه دستور میداد،نه حرف میزد .ناچار از درموندگی میپرسم :
_شام بکشم؟
بی حواس در حالی که همچنان مشغول تایپ کردنه جواب میده:
_نه!
و من باز هم بی تکلیف می مونم .ناچار به آشپزخونه میرم و سرم رو با دم کردن چای مشغول می کنم .چای ساز رو به برق میزنم ، مثل یه آدم سرگردون دوباره به پذیرایی میرم. موبایلش دستش نیست اما عمیقا توی فکره.
دل به دریا میزنم و میگم:
_هامون!
سرش و میچرخونه و با اخم نگاهم میکنه،زیر نگاهش دست و پام رو گم می کنم .چی میشد اگه نگاه لعنتیش انقدر ترسناک نبود ؟
خودم رو جمع و جور می کنم و می پرسم:
_میشه درو باز کنی برم طبقه ی پایین لباس هامو بردارم ؟
نگاهش به لباس های تنم میوفته :
_اینارو از کجا آوردی؟
_توی کیفم داشتم وقتی خونه ی مارال بودم .
وسط حرفم میپره:
_کافیه ساکت شو!
از لحنش اخمام در هم میره،هنوز تکلیف خودم رو نمی دونستم پس دوباره می پرسم :
_میذاری برم پایین ؟
کوتاه و تلخ جواب میده:
_نه!
_چرا؟ من که نمیتونم با همین یه دست لباس سر کنم.
نیم نگاهی حواله ام می کنه و با صدای آغشته به خشم زمزمه میکنم :
_چون از طرز لباس پوشیدنت متنفرم .
متعجب میشم. به اون چه ربطی داشت؟
نمی تونم جلوی زبونم رو بگیرم،فکر میکنم همه چیز مثل سابقِ که این طور جسورانه میگم:
_آخه لباسای چه دخلی به تو داره ؟
انگار منتظر یه جمله بود تا منفجر بشه،چنان به سمتم هجوم میاره که توی همین چند قدم اشهدمو میخونم .
بهم میرسه و هلم میده،انقدر محکم که کمرم با ضربه ی سنگینی به دیوار برخورد میکنه و آخم بلند میشه،با چهره ای کبود شده از خشم گردنم رو بین انگشتاش حبس میکنه،از عصبانیت صداش وحشتناک تر شده:
_گوش کن عوضی!من نه مادرتم که هر غلطی که کردی ببخشمت نه عاشق سینه چاکتم که نتونم زبون درازتو کوتاه کنم .هنوز نفهمیدی پابه کجا گذاشتی!هنوز نفهمیدی مقابل کی وایستادی اما من بهت می فهمونم .طوری خر فهمت می کنم که دیگه جلوی من جرئت سر بلند کردن هم نداشته باشی چه برسه به زبون درازی . پس حواستو جمع کن. حواستو جمع کن چی از دهنت میاد بیرون،خداشاهده نه به اشک چشمت رحم می کنم نه به جون دادنت…
هر لحظه فشار دستش بیشتر شده و صداش اوج میگیره،طوری گردنم رو بین انگشت هاش فشار میده که هیچ دم و بازدمی وارد سینه ام نمیشه،احساس خفگی چهره ام رو کبود کرده و من فقط با چشمهایی گرد شده به هامونی که انگار قصد جونم رو داشت نگاه می کنم.
با مکث دستش رو از دور گردنم بر میداره،به سرفه میوفتم و با ولع هوا رو نفس می کشم. این مرد واقعا قصد جونم رو داشت… صدای سرفه هام اعصابش رو بهم میریزه ،با لحنی گزنده پرخاش می کنه:
_گمشو تو آشپزخونه!
خصمانه نگاهش می کنم اگه همین الان جلوش نمی ایستادم مطمئنا هر بار بدتر میشد.
نفس عمیقی می کشم و با عصبانیتی که خودش بهم سرایت کرده میگم:
_مثلا دکتری اما یه دکتر روانی .وحشی داشتی گردنمو خورد می کردی!
روی مبل می شینه و بدون اینکه نگاهم کنه خونسرد و در عین حال خشن زمزمه می کنه :
_صداتو نشنوم!
_چرا؟ مگه خودت نخواستی؟متوجه هستی که حیوون خونگی نگرفتی که بشینم یه گوشه و دم نزنم. من آدمم حتی اگه قبول کردم با یه زنجیری مثل تو ازدواج کنم باز هم آدمم و تو حق نداری هر دقیقه شخصیتمو خورد کنی .
با پوزخندی اعصاب خورد کن سر تاپام رو از نظر می گذرونه و رمزمه می کنه :
_آدم؟
نگاهم رنگ نفرت به خودش می گیره . من هر چی که بودم لایق این همه تحقیر هامون نبودم .
نمیخوام بیشتر باهاش هم کلام بشم اما برای لباس هام ناچار بودم:
_کلید پایین رو بده باید برم لباسامو بیارم .
با اخم نگاهی بهم می ندازه و دست کلیدی که کنارش روی مبل پرت کرده بود رو برمیداره. از بین انبوه کلید ها کلیدی و بیرون میکشه و به سمتم پرت می کنه. با اخم خم میشم و کلید رو برمیدارم که صداش به گوشم میرسه:
_لفتش نده !
و زیر لب باز با خودش زمزمه می کنه:
_دل پا گذاشتن توی اون خونه ی نحس رو ندارم .
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد #تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
💕 یک زن گران بها ترین اعجاز خداست
برای داشتنش باید وضوی باران گرفت
و به نام عشق،شبنم وار برعطر او سجده کرد
وهزار هزار گل سرخ را تسبیح لحظه هایش نمود.
او اجابت میکند،عشقی ،بالاتر از خورشید.
و زیباتر از مهتاب را
و تنها یک زن میداند آیین دوست داشتن را .
و آنقدر زیبا هدیه میکند این عشق راکه سیراب شوی .
آری میدانی که او
الهه ی عشق است
وبهشت کمترین سرزمین اوست
تقدیم به همهی مادران، زنان و دختران سرزمینم
@roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت62 هامون نشسته روی مبل با اخم هایی در هم و صورتی گرفته مشغول تایپ کردن چیزی رو
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت63
کلید رو می چرخونم و وارد میشم،بدون اینکه نگاهی به پذیرایی و جای خالی مبل بکنم به سمت اتاقم میرم.تمام خونه بازرسی شده بود،هیچ اثری از اون شب باقی نمونده بود اما این خونه عجیب رنگ و بوی وحشت رو به خودش گرفته .
در کمدم رو باز میکنم و با دیدن لباس هام صدای هامون توی سرم می پیچه وقتی که گفت از لباس هام بیزاره . هنوز نفس هام تنگه و گلوم از حجم فشار زیر دست هاش درد میکنه،زیر لب وحشی نثارش میکنم و تند تند لباس هارو توی یک چمدون کوچیک جمع میکنم و بدون هیچ دلتنگی برای اون خونه بیرون میرم .
همزمان با بیرون رفتن من هاله با لباس های تماما مشکی از حیاط وارد راهرو میشه. با دیدن من نیم نگاهی با غیض حواله ام میکنه و از کنارم رد میشه. قبل از اینکه از پله ها بالا بره صداش میزنم:
_هاله…
برمی گرده،چشمهای آبی رنگش حس خوبی بهم منتقل نمیکنه اما حتی رنگ این چشمها باعث نمیشد من از هاله متنفر بشم،برعکس هنوز دوستش داشتم.دسته ی چمدون رو رها می کنم صدام زمزمه مانند از حنجره ام بیرون میاد :
_از من متنفری؟
بدون مکث جواب میده:
_آره متنفرم .
بغض می کنم :
_اما من که کاری نکردم .
با عصبانیت میخنده و با حرص میگه:
_به خاطر خدا بس کن آرامش فکر کردی من اون داستان احمقانه ای که ردیف کردین رو باور کردم؟ فکر کردی نمیدونم همه ی آتیش ها از گور تو بلند میشه؟ درسته نمیدونم چرا و چه اتفاقی افتاده ولی مسبب مرگ بردار من تو و مادرتی و من تا آخر عمر ازتون بیزارم،بزرگترین آرزوم اینه یک روز همین داغی که به دل ما افتاده شده به دل خودتون بیوفته بیینم تو که خودت رو الهه ی مقدس میگیری می تونی لحظه ای این حال خراب رو تحمل کنی.
دلم میگیره اما دلخور نمیشم لبخند تلخی روی لبم میاد، باید می نشستم و می گفتم تا بفهمه دل من هم کم آتیش نگرفته.می تونستم بگم و براش یادآوری کنم اون روزی که یکی توی مترو بهش دست درازی کرده بود و هاله تا چند روز اشک می ریخت و به جنس خودش لعنت می فرستاد؟باید حال خراب اون روزش رو یادآوری می کردم و فریاد میزدم من دامنم به دست برادر تو لکه دار شد،من آرزوهام به دست هاکان نابود شد،من زندگیم به دست هاکان سیاه شد . می فهمید ؟ خودش دختر بود مسلما میفهمید اما نه زمانی که یک طرف قضیه برادر دوقلوش باشه،که اگه نبود،که اگه هر کسی جز هاکان بود اول از همه به هاله می گفتم.از داغی که به دلم افتاده،از ترسی که دارم… از وحشتم،از نا امیدیم! مثل بقیه ی دختر ها نبودم،هیچ وقت نمی تونستم با گریه کردن خودم رو سبک کنم.حتی وقتی بچه بودم و بابام مرد گریه کردنم خلاصه شد توی همون اشک های روز اول.که ای کاش می بارید،صبح و شب می باریدم شاید آتیشی که هاله امیدوار بود به دلم بیوفته اما خبر نداشت که افتاده خاموش میشد.
مکث کوتاه رو از بین می برم و با عجز میگم:
_خواهش میکنم هاله برادرت به اندازه ی کافی آزارم میده تو دیگه رو تو از من برنگردون .
کنج لبهای زیباش زهر خندی می شینه و در نهایت مصمم میگه:
_من برادری ندارم.برادر من مرده!
نم توی چشم های قشنگش می شینه ، آخ که من خوب میشناسمت هاله تو جونت برای داداشت در میره،بیشتر هر کس توی دنیا برادرات برات عزیز بودن . هاکان رو من ازت گرفتم ،اما تو حتی اگه بخوای هم نمیتونی هامون رو ،حامیت رو نادیده بگیری.
انگار نمیخواد من بارونی شدن نگاهش رو ببینم برای همین خیلی سریع از پله ها بالا میره و من رو با عذاب وجدانی که قلبم رو به تلاطم انداخته تنها می ذاره.
**
با صدای داد و بیداد لای پلکم رو باز میکنم و اولین چیز که میبینم چهره ی برزخی هامونه.
کش و قوسی به بدنم میدم و خواب آلود زمزمه میکنم:
_عزرائیل هم بخواد قبض روح کنه سر صبح نمیاد.
این بار صدای خشونت بارش رو خیلی خوب میشنوم:
_بلند شو بهت میگم!
چشمام و باز نمیکنم تا مبادا خوابم بپره،تنها دلخوشیم همین خواب سر صبح بود که به لطف هامون همین هم داشت از من گرفته میشد.
وقتی می بینه عکس العملی نشون نمیدم ملافه ای که از پایین با خودم آورده بودم رو محکم از روم می کشه ،این بار دُز خشونت توی کلامش هزار برابر بیشتر شده:
_بلند میشی یا همینجا خفه ت کنم ؟
کلافه از جا بلند میشم و در حالی که از بیدار شدن بی موقع حسابی اوقاتم تلخه با ترش رویی میگم:
_چی میخوای؟
پیراهنی نشونم میده و با غیض می پرسه:
_این چیه؟
نگاهم به پیراهن رنگ و رو رفته ی توی دستش میوفته پس معلوم شد دردش چیه!سعی میکنم خودم رو نبازم بنابراین با جسارت میگم:
_سر صبحی بیدارم کردی که بپرسی این چیه؟ خودت نمی فهمی این چیه؟
با جوابی که دادم اعصابش بیشتر بهم میریزه،صورتش رو برای ثانیه ای به سمت مخالف برمیگردونه و با نفس های پی در پی سعی داره کمی هم شده آروم بگیره اما انگار موفق نمیشه که به سمتم برمیگرده و با خشونت یقه ام رو میکشه .
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد #تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
❣اشتباهاتم را دوست دارم
آنهاحباب شیشه ای غرورم رامیشکنند
هر زمان به اشتباهاتم پی بردم
بزرگتر شده ام
اشتباهاتم گران ترین تجربه هایم هستند
چون برآنها هزینه گزافی پرداخته ام
@roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت63 کلید رو می چرخونم و وارد میشم،بدون اینکه نگاهی به پذیرایی و جای خالی مبل بک
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت64
از روی مبل کنده میشم،نگاهم رو پایین میارم انقدر یقه ام رو محکم در دست گرفته که اگه سرش رو پایین بیاره آبرو برام نمیمونه اما هامون فقط خیره به چشم هام با خشونت کلامی کلامت سنگینش رو ادا میکنه:
_چه غلطی کردی هان ؟
_کاری نکردم فقط شستم اتو کردم و…
ادامه ی جمله ام با فریاد بلندش قطع میشه :
_منو دست انداختی؟
می ترسم و تند میگم:
_نه بخدا .
پیراهن رو نشونم میده و با همون تُن صدا لرزه به اندامم می ندازه:
_پس این چیه؟
ناچار شروع به توضیح دادن می کنم :
_خودت خواستی،من که گفتم بلد نیستم تو مجبورم کردی بشورم!
_یعنی باور کنم از عمد نکردی؟
مثل خودش جواب میدم :
_یعنی باور کنم الان به خاطر چهار تا تیکه لباس اینطوری عصبانی؟
انگار تحمل حاضر جوابیم رو نداره،خوب میفهمم چی میخواد!شکستنم رو،عذاب کشیدنم رو.
دستش از دور یقه ام رها میشه اما خیال پوچی بود اگه فکر می کردم بیخیال شده. چون انگشت هاش لابه لای موهام می لغزه. نفس توی سینه ام حبس میشه،قصدش رو نمیدونم تا زمانی که با قدرت موهام کشیده میشه و آخ از ته دلی روی زبونم جاری میشه.
موهام رو می کشه و توی صورتم کلمه به کلمه اش رو با نفرت ادا می کنه:
_زبونت رو کوتاه کن آرامش،تو هنوز اون روی منو ندیدی .تو هنوز نفهمیدی من کیم!هنوز جهنم واقعی رو تجربه نکردی. خودت دود این آتیش رو تحریک کنی اول از همه خودت می سوزی. پس مراقب حرف زدنت باش!.
اشک از گوشه ی چشمم به روی گونه ام جاری میشه،طوری موهام رو در دست گرفته که حس میکنه اگه رها کنه تمام موهام توی مشتشه.
با وجود دردی که توی سرم پیچیده همچنان از زبونم کار می کشم تا جوابش رو بدم:
_اون روی تو رو که همیشه می بینم،نیازی به نشون دادن نیست.
لبخند کجی می زنه :
_تنت میخاره نه ؟
_جز اینکه زور بازوی مسخرتو نشونم بدی عرضه ی دیگه ای نداری نه ؟ انتقامت در همین حده هامون صادقی؟همه ی حرفات بلوف محضه… تو رو چه به انتقام گرفتن تو فقط به درد همون بیمارای بدبختی میخوری که خبر ندارن دکتری که میخواد ویزیتشون کنه از صد تا مریض روانی هم روانی تره.
خودم می دونستم با حرفام آتیش خشمش رو بیشتر میکنم،اما دست خودم نبود همیشه همین بودم .تا حس میکردم غرورم داره خرد میشه از زبونم کار می گرفتم و بدون در نظر گرفتن عصبانیت طرف هر چی به ذهنم میومد و می گفتم.
هرم آتیشی که از فرط خشم از گردن و صورتش بیرون میاد رو حس میکنم. فشار دستش دور موهام اونقدر زیاد شده که این بار نمیتونم مانع اشک هام بشم .درد داشت،اینکه هر مردی از راه برسه و بخواد مردونگیش رو به رخ ضعف های زنونت بکشه درد داشت.
هامون :پس دلت یه بازی قوی تر میخواد آره ؟میخوای بهت بگم چه بلایی میتونم سرت بیارم تا اون زبونت کوتاه بشه ؟ هوم ؟
نگاهش رو روی تمام اجزای صورتم میچرخونه و خریدارانه و با خشمی که سعی در سرکوبش داشت ادامه میده:
_بفروشمت؟به درد من نمیخوری چون من دست به سمت جنس آشغالی که صد نفر دستمالیش کردن نمی برم اما میشناسم کسایی که رسم برخورد با آشغالا رو بلدن. ازت دلبر میسازن تا به سازشون برقصی و از هیکلت پارو پارو پول بلند کنن . تو که بدت نمیاد… جلب توجه!همه نگاه ها معطوف تو میشه… همه ی دستها به سمتت دراز میشه… هر کس یه فیضی ازت میبره آخرشم می ندازنت زیر دست و پاشون و مثل جنس دست دوم تف می کننت تو آشغال دونی .شاید هم تبدیل به شغلت بشه… هرزگی!شغل شریفیه،برازندته.
نگاه وحشت زدم رو میبینه و لذت میبره ،این بار رسما لال شدم ،بی توجه به حالم ادامه میده:
_چی فکر کردی خانم کوچولو ؟ انتقام من اینه که مجبورت کنم توی تختم ازم پذیرایی کنی ؟ با خودت فکر نکردی هامون صادقی دستشم به سمت جنس بنجل نمیره؟انتقام من اینه اگه دلت میخواد طعمشو بچشی فقط یک بار ، یک بار دیگه جلوی من زبون درازی کن تا ترتیبتو بدم .
با تته پته میگم:
_تو اینکارو نمیکنی هامون .
_با دشمنم میکنم،با قاتل برادرم بدتر از اینها هم می کنم .
به سختی زمزمه میکنم:
_چرا نمیفهمی وقتی میگم من هاکان رو نکشتم ؟
_اونی که نمیفهمه تویی،تویی که هنوز سعی داری با من بازی کنی .
_داری اذیتم میکنی هامون.
میخنده:
_پس فکر کردی برای چی اینجایی ؟
جوابی نمیدم، به صورتم نگاه میکنه،به اشکام به التماس نگاهم ،اما هیچ واکنشی به حال خرابم نداره .فقط با چشم هاش تهدیدم میکنه و در نهایت با همون قدرتی که موهام رو به چنگ گرفته بود رها میکنه. روی مبل پرت میشم،با نفرت نگاهش میکنم. بلوزش رو که تا اون موقع توی دستش مونده بود رو توی سینه ام پرت میکنه و به اتاقش برمیگرده. لحظه ای بعد در حالی که کت سیاه رنگش رو به دست گرفته از اتاق بیرون میاد،فقط میخواست آرامش من رو بگیره وگرنه محال بود هامون حالا حالا ها لباس های سیاهش رو از تنش در بیاره.
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد #تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه