💠 #رمان_مدافع_عشـــق
✳ #قسمت 5
#هوالعشـــــــــق
🌹
نگاهت مے ڪنم پیرهن سفید با چاپ چهره شهید همت، زنجیر و پلاڪ، سربند یازهـــرا و یڪ تسبیح سبز شفاف پیچیده شده به دور مچ دستت. چقدرساده ای❣و من به تازگے سادگـے را دوســـت دارم❣❣
قرار بود به منزل شما بیایم تا سه تایـے به محل حرڪت ڪاروان برویم.
فاطمه سادات میگفت:ممڪن است راه را بلد نباشم.
و حالا اینجا ایستاده ام ڪنار حوض آبـے حیاط ڪوچڪتان و تو پشت بمن ایستاده ای.
به تصویر لرزان خودم درآب نگاه میڪنم.#چادر_بمن_مےآید... این را دیشب پدرم وقتے فهمید چه تصمیمے گرفته ام بمن گفت.
صدای فاطمه رشته افڪارم را پاره میڪند.
🌹🌹🌹🌹
_ ریحانه؟❣...ریحان؟....الو❣❣😐
نگاهش میڪنم.
_ ڪجایـے؟❣...😐
_ همینجا❣....چه خوشتیپ ڪردی❣تڪ خور😒(و به چفیه وسربندش اشاره میڪنم)
میخندد...
_ خب توام میووردی مینداختـے دور گردنت❣
به حالت دلخور لبهایم را ڪج میڪنم...
_ ای بدجنس نداشتم!!..دیگه چفیه ندارید؟
مڪث میڪند..
_ اممم نه!...همین یدونس!
تا مےآیم دوباره غر بزنم صدای قدمهایت راپشت سرم میشنوم...
_ فاطمه سادات؟؟
_ جونم داداش؟؟!!..
_ بیا اینجا....
🌹🌹🌹🌹
فاطمه ببخشیدڪوتاهےمیگویدوسمت تو باچندقدم بلند تقریبا میدود.
تو بخاطرقدبلندت مجبور میشوی سرخم ڪنـے، در گوش خواهرت چیزی میگویـے و بلافاصله چفیه ات راازساڪ دستےات بیرون میڪشے و دستش میدهے..
فاطمه لبخندی از.رضایت میزند و سمتم مےآید😊
_ بیا!!....
(وچفیه رادورگردنم میندازد،متعجب نگاهش میڪنم)
_ این چیه؟؟😐
_ شلواره😒!معلوم نیس؟؟😁
_ هرهرهر!....جدی پرسیدم!مگه برای اقاعلے نیست!؟
_ چرا!...اما میگه فعلا نمیخواد بندازه.
یڪ چیز در دلم فرو میریزد، زیر چشمے نگاهت میڪنم،مشغول چڪ کردن وسایل هستی.
_ ازشون خیلـےتشڪرڪن!
_ باعشه خانوم تعارفـے.(و بعد با صدای بلند میگوید)..علـےاڪبر!!...ریحانه میگه خیلـےباحالـے!!😁
و تو.لبخند.میزنـے❣میدانـے این حرف من نیست.با این حال سرڪج میڪنے و جواب میدهی:
_ خواهش میڪنم!
🌹🌹🌹🌹
احساس ارامش میڪنم درست روی شانہ هایم...
نمیدانم ازچیست!
از #چفیہ_ات یا #تو...
🌹
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
@Dokhtaranafif
💠 #رمان_مدافع_عشــــق
✳ #قسمت 6
#هوالعشـــــــــق
🌹
دشت عباس اعلام میشود ڪه میتوانیم ڪمـے استراحت ڪنیم.
نگاهم را به زیر میگیرم و از تابش مستقیم نور خورشید فرار میڪنم.
ڪلافه چادر خاڪےام را از زیردپا جمع میڪنم و نگاهے به فاطمه میندازم...
_ بطری آبو بده خفه شدم ازگرما😭
_ آب ڪمه لازمش دارم.
_ بابا دارم میپزم😠
_ خب بپز😒میخواااامش
_ چیڪارش داری؟؟؟
لبخند میزند،بـےهیچ جوابـے❣
💗
تو از دوستانت جدامیشوی و سمت ما می آیـے...
_ فاطمه سادات؟
_ جانم داداش؟
_ آب رو.میدی؟
بطری را میدهد و تو مقابل چشمان من گوشه ای مینشینے،آستین هایت را بالا میزنے و همانطور ڪه زیرلب ذڪر میگویـے، وضو میگیری...
نگاهت میچرخد و درست روی من مےایستد، خون به زیر پوست صورتم میدود و گُر میگیرم❣
_ ریحانه؟؟...داداش چفیه اش رو برای چند دقیقه لازم داره...
پس به چفیه ات نگاه ڪردی نه من!چفیه را دستش میدهم و او هم به دست تو!
آن را روی خاڪ میندازی،مهر وهمان تسبیح سبز شفاف را رویش میگذاری،اقامه میبندی و دوڪلمه میگویـے ڪه قلب مرا در دست میگیرد و از جا میڪند....
#اللـــــــــــــــــــــه_اڪبــــــــــــــــــر
بےاراده مقابلت به تماشا مینشینم.گرما و تشنگـے از یادم میرود.آن چیزی ڪه مرا اینقدر جذب میڪند چیست.
نمازت ڪه تمام میشود، سجده میڪنـے ڪمـے طولانے و بعد از آنڪه پیشانےات بوسه از مهر را رها میڪند با نگاهت فاطمه را صدا میزنے.
او هم دست مرا میڪشد، ڪنار تو درست در یڪ قدمی ات مینشینیم
ڪتابچه ڪوچڪے را برمیداری و با حالـے عجیب شروع میڪنـے به خواندن...
#السلام_علیک_یااباعبدالله
...زیارت عاشــــورا❣
و چقدر صوتت دلنشین است
در همان حال اشڪ از گوشه چشمانت می غلتد...
فاطمه بعد از آن، گفت:
"همیشه بعداز نمازت صداش میڪنے تا زیارت عاشـــورا بخونـے."
💗
چقدر حالت را، این حس خوبت را دوســـت دارم.
چقدرعجیب...
ڪه هرڪارت #بوے_خــــدا میدهد...
حتـے #لبخـــندت...
💗
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
@Dokhtaranafif
💠 #رمان_مدافع_عشـــق
✳ #قسمت 7
دو ڪوهه حسینیه باصفایـے داشت ڪه اگر آنجا سر بہ سجده میگذاشتـے بوی عطر از زمینش به جانت مے نشست.
سر روی مهر میگذارم و بوی خوش را باتمام روح و جانم میبلعم...
اگر اینجا هستم همه از لطف #خـــداست...
الهـے #شڪرت...
فاطمه گوشه ای دراز ڪشیده و چادرش را روی صورتش انداخته...
_ فاطمه؟!!...فاطمه!!...هوی!
_ هوی و....!😓.لاالله الا الله....اینجا اومدی آدم شے!
_ هر وخ تو شدی منم میشم!
_ خو حالا چته؟
_ تشنمه😖...
_ وای تو چرا همش تشنته!ڪله پاچہ خوردی مگه؟
_ واع بخیل!..یه آب میخواما...
_ منم میخوام 😁...اتفاقاً برادرا جلو در باڪس آب معدنـےمیدن...
قربونت برو بگیر! خدا اجرت بده😂
بلند میشوم و یڪ لگد آرام به پایش میزنم:خعلـےپررویـے😒
از زیر چادر میخندد...
💞
سمت در حسینیه میروم و به بیرون سرڪ میڪشم، چندقدم آنطرف تر ایستادهای و باڪس های آب مقابلت چیده شده.
#تو مسئولـــــــے😐
آب دهانم را قورت میدهم و سمتت مےآیم....
_ ببخشید میشه لطفا آب بدید؟
یڪ باڪس برمیداری و سمتم میگیری
_ علیڪم السلام!...بفرمایید
خشڪ میشوم ...ســلام نڪرده بودم!
#چقدخنـــگم...
دستهایم میلرزد، انگشتهایم جمع نمیشود تا بتوانم بطری ها را از دستت بگیرم...
یڪ لحظه شل میگیرم و از دستم رها میشود...
چهره ات درهم میشود ،ازجا میپری و پایت را میگیری...
_ آخ آخ...
روی پایت افتـــاده بود!
محڪم به پیشانـےام میزنم
_ وای وای...تروخدا ببخشید...چیزی شد؟
پشت بمن میڪنـے،میدانم میخواهـے نگاهت را از من بدزدی...
_ نه خواهرم خوبم!....بفرمایید داخل
_ تروخدا ببخشید!.😢..الان خوبید؟...
ببینم پاتونو!....
باز هم به پیشانـے میڪوبم! #چراچرت_میگی_عاخه
با خجالت سمت درحسینیه میدوم.
صدایت را ازپشت سر میشنوم:
_ خانوم علیزاده!...
لب میگزم و برمیگردم سمتت...
لنگ لنگان سمتم می آیـے با بطری های آب...
_ اینو جا گذاشتید...
نزدیڪ ترڪه مےآیـے، خم میشوی تا بگذاری جلوی پایم...
ڪه عطرت را بخوبـے احساس میڪنم
#بوی_یاس_میدهـے...
💞
همه وجودم میشود استشمام عطرت...
چقدر آرام است....#یاس_نگاهت....
💞
#ادامہ_دارد...
#تــازه_داره_قشنگ_میشہ_ها
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
💠 #رمان_مدافع_عشــــق
✳ #قسمت8
نزدیڪ غروب، وقت برای خودمان بود...
چشمانم دنبالت میگشت..
میخواستم آخرای این سفر چند عڪس از #تو بگیرم...📷
گرچه فاطمه سادات خودش گفته بود ڪه لحظاتـے را ثبت ڪنم..
زمین پر فراز و نشیب فڪه با پرچم های سرخ و سبزی ڪه باد تڪانشان میداد حالـے غریب را القا میڪرد..
تپه های خاڪـے...🌷🌷
و تو درست اینجایـے!...لبه ی یڪـے از همین تپه ها و نگاهت به سرخـے آسمان است.
پشت بمن هستـے و زیر لب زمزمه میڪنـے:
#ازهرچہ_ڪه_دم_زدیم....آنهادیدند😢...
آهسته نزدیڪت میشوم.دلم نمی آید خلوتت را بهم بزنم...
اما...
💞
_ آقای هاشمـے..!
توقع مرا نداشتی...آن هم در آن خلوت...
از جا میپری! مے ایستـے و زمانـے ڪه رو میگردانـے سمت من، پشت پایت درست لبهی تپه،خالـے میشود و...
از سراشیبـےاش پایین مےافتـے.😓😨😮
سرجا خشڪم میزند #افتاد!!...
پاهایم تڪان نمیخورد...بزور صدا را ازحنجره ام بیرون میڪشم...
_ آ...آقا...ها..ها...هاشمـے!...
یڪ لحظه بخودم می آیم و میدوم...
میبینم پایین سراشیبـے دو زانو نشسته ای و گریه میڪنـے...
تمام لباست خاڪـےواست...
و با یڪ دست مچ دست دیگرت را گرفته ای...
فڪرخنده داری میڪنم #یعنی_ازدردگریه_میکنه!!
اما...تو... حتماض اشڪهایت ازدسر بهانه نیست...علت دارد...علتـے ڪه بعدها آن را میفهمم...
سعـے میڪنم آهسته از تپه پایین بیایم ڪه متوجه و بسرعت بلند میشوی...
قصد رفتن ڪه میڪنےبه پایت نگاه میڪنم...#هنوزکمی_میلنگد...😣
تمام جرئتم را جمع میڪنم و بلند صدایت میڪنم...
_ اقای هاشمی....اقا #سید... یڪ لحظه نرید...
تروخدا...
باور ڪنید من!....نمیخواستم ڪه دوباره....
دستتون طوریش شد؟؟...
آقای هاشمی با شمام...
اما تو بدون توجه سعـے ڪردی جای راه رفتن،بدوی!...تازودتراز شر #صدای من راحت شوی...
محڪم به پیشانـے میڪوبم...
#یعنیا_خراب_کارتر_ازتوهست_عاخه؟؟؟
#چقد_عاخه_بےعرضـــــه😭
💞
آنقدر.نگاهت میڪنم ڪه در چهار چوب نگاه من گم میشوی...
#چقدرعجیبـے...
یانه...
#تودرستی..
ما آنقدر به غلطها عادت کردیم که...
دراصل چقدر من #عجیبم....
💞
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈
ٰ
💠 #رمان_مدافع_عشـــــق
✳ #قسمت_9
🌹
فضا حال و هوای سنگینےدارد. یعنے باید خداحافظـے ڪنم؟😔
ازخاڪے ڪه روزی قدمهای پاڪ آسمانےها آن را نوازش ڪرده... باپشت دست اشڪهایم را پاڪ میڪنم😢
در.این چند روز آنقدر روایت از آنهاشنیده ام ڪه حالا میتوانم بہ راحتے تصورشان ڪنم...
دوربین را مقابل صورتم میگیرم و شما را میبینم، اڪیپـے ڪه از 14 تا 50 ساله درآن در تلاطم بودند،جنب و جوش عاشقـے...ومن درخیال صدایتان میزنم.
_ آهای #معراجی_ها❣...🌹
برای گرفتن یک عڪس ازچهره های معصومتان چقدر باید هزینه ڪنم؟..
و نگاه های مهربان شما ڪه همگـے فریاد میزنند :هیچ❣...هزینه ای نیست!فقط حرمت #خون مارا حفظ ڪن...حجب را بخر، حیا را به تن ڪن.نگاهت را بدزد از نامحرم❣😭
آرام میگویم: یڪ...دو...سه...
صدای فلش و ثبت لبخند خیالےِ شما❤
لبخندی ڪه #طعم_سیب میدهد❣
شاید لبهای شما با سیب حرم ارباب رابطه ی عاشق و معشوق داشته😢💔
دلم به خداحافظـے راه نمیدهد، بےاراده یڪ دستم رابالامی آوردم تا...
اما یڪے از شما را تصور میڪنم ڪه نگاه غمگینش را به دستم میدوزد...
_👈 با ما هم خداحافظی میڪنے؟؟❢
خداحافظے چرا؟؟...
توهم میخوای بعد از رفتنت ما رو فراموش ڪنے؟؟....خواهرم تو بـےوفا نباش👉
دستم را پایین می آورم و به هق هق می افتم؛ احساس میڪنم چیزی درمن شڪست.
#ریحان_قبلی_بود
#غلطهای_روحم_بود...
نگاه ڪه میڪنم دیگر شمارا نمیبینم...
#شهدا بال و پر #بندگی هستند
وخاڪے ڪه زمانـے روی آن سجده میڪردند عرش میشود برای #توبه..
#تولدم_تکرارشد...
ڪاش ڪمڪم ڪنید ڪه پاڪ بمانم...
شما را قسم به سربندهای خونی تان...
💞
درتمام مسیر بازگشت اشڪ میریزم...بےاراده و از روی دلتنگے....😢
شاید چیزی ڪه پیش رو داشتم ڪار شهداست...
بعنوان یڪ هـــدیه...
هدیه ای برای این شڪست وتغییر
هدیه ای ڪه من صدایش میڪنم:
#علے_اکبر❤
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈
💠 #رمان_مدافع_عشــــق
✳ #قسمت_10
❤ #هوالعشــــــق
🌹
صدای بوق آزاد در گوشم میپیچد
شماره را عوض میڪنم
#خاموش!
ڪلافه دوباره شماره گیری میڪنم
بازم #خاموش
فاطمه دستش رامقابل چشمانم تڪان میدهد:
_ چی شده؟جواب نمیدن؟
_ نه! نمیدونم ڪجا رفتن ...تلفن خونه جواب نمیدن... گوشے هاشونم خاموشه، ڪلیدم ندارم برم خونه😖
چندلحظه مڪث میڪند:
_ خب بیا فعلا خونه ما❣
ڪمے تعارف ڪردم و " نه " آوردم...
دو دل بودم...اما آخر سر در برابر اصرارهای فاطمه تسلیم شدم
💞
وارد حیاط ڪه شدم، ساڪم را گوشه ای گذاشتم و یڪ نفس عمیق ڪشیدم
مشخص بود ڪه زهرا خانوم تازه گلها را آب داده.🌹
فاطمه داد میزند:مـــامـــان...ما اومدیم...
و تو یڪ تعارف میزنے ڪه:
اول شما بفرمائید...
اما بـے معطلے سرت را پائین مے اندازی و میروی داخل.
چند دقیقه بعد علےاصغر پسر ڪوچڪ خانواده و پشت سرش زهرا خانوم بیرون می آیند...
علےجیغ میزند و می دود سمت فاطمه ..خنده ام میگیرد چقدر #شیطــون!
زهرا خانوم بدون اینڪه با دیدن من جابخورد لبخند گرمی میزند و اول بجای دخترش بہ من سلام میڪند!
این نشان میدهد ڪه چقدر خون گرم و مهمان نوازند...
_ سلام مامان خانوم!...مهمون آوردم...
" و پشت بندش ماجرای مرا تعریف میڪند"
- خلاصه اینڪه مامان باباشو گم کرده اومده خونه ما!
علےاصغر با لحن شیرین و ڪودڪانه میگوید:اچی؟خاله گم چده؟واقیهنی؟👶
زهراخانوم میخندد ووبعد نگاهش راسمت من میگرداند
_ نمیخوای بیای داخل دختر خوب؟
_ ببخشید مزاحم شدم.خیلے زشت شد.
_ زشت این بود ڪه تو خیابون میموندی!حالا تعارفو بزار پشت درو بیا تو...ناهار حاضره.
لبخند میزند ،پشت بہ من میکند و میرود داخل.
💞
خانه ای بزرگ، قدیمے و دوطبقه ڪه طبقه بالایش متعلق به بچه ها بود.
یڪ اتاق برای سجاد و تو،دیگری هم برای فاطمه و علےاصغر.
زینب هم یڪ سالے میشود ازدواج ڪرده و سر زندگےاش رفته.
از راهرو عبور میڪنم و پائین پله ها میشینم، از خستگے شروع میڪنم پاهایم را میمالم.
ڪه صدایت از پشت سر و پله های بالا به گوش میخورد:
_ ببخشید! میشه رد شم؟
دستپاچه از روی پله بلند میشوم.
یڪےاز دستانت رابسته ای،همانے ڪه موقع افتادن از روی تپه ضرب دیده بود😓
علےاصغر از پذیرایـے به راهرو مےدود و آویزون پایت میشود.
_ داداچ علے چلا نیمیای کولم کنے؟؟
بےاراده لبخند میزنم،به چهره ات نگاه میڪنم،سرخ میشوی و ڪوتاه جواب میدهے:
_ الان خسته ام...جوجه من!
ڪلمه جوجه را طوری گفتے ڪه من نشنوم...اما شنیدم!!!
💞
یڪ لحظه از ذهنم میگذرد:
"چقدرخوب شد ڪه پدر و مادرم نبودن و من الان اینجام".😆
💞
#ادامہ_دارد
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈
🌹
💠 #رمان_مدافع_عشـــــق
✳ #قسمت_11
❤ #هوالعشــــــق
🌹
مادرم تماس گرفت:
👈حال پدربزرگت بد شده...ما مجبور شدیم بیایم اینجا (منظور یڪے از روستاهای اطراف تبریز است)...
چند روز دیگه معطلے داریم...
برو خونه عمت!...👉
اینها خلاصه جملاتے بود ڪه گفت و تماس قطع شد
💞
چادر رنگـے فاطمه را روی سرم مرتب میڪنم و به حیاط سرڪ میڪشم.
نزدیڪ غروب است و چیزی به اذان مغرب نمانده. تو لبہی حوض نشسته ای، آستین هایت را بالا زده ای و وضو میگیری. پیراهن چهارخانه سورمه ای مشڪے و شلوار شیش جیب!
میدانستم دوستت ندارم❣
فقط...احساسم بہ تو، احساس ڪنجڪاوی بود...
ڪنجڪاوی راجب پسری ڪه رفتارش برایم عجیب بود❣
"اما چرا حس فوضولے اینقد برام شیرینه😐
مگه میشه ڪسے اینقدر خوب باشه؟"
مےایستے، دستت را بالا مےآوری تا مسح بڪشے ڪه نگاهت بمن مےافتد. بسرعت رو برمیگردانے و استغفرالله میگویـے....
اصلاً یادم رفته بود برای چڪاری اینجا امده ام...
_ ببخشید!...زهرا خانوم گفتن بهتون بگم مسجد رفتید به اقا سجاد گوشزد ڪنید امشب زود بیان خونه...
همانطور ڪه آستین هایت را پایین میڪشے جواب میدهے: بگید چشم!
سمت در میروی ڪه من دوباره میگویم:
_ گفتن اون مسئله هم از حاجـے پیگری ڪنید...
مڪث میڪنـے:
_ بله...یاعلــے!
💞
زهرا خانوم ظرف را پر از خورشت قرمه سبزی میڪند و دستم میدهد
_ بیا دخترم...ببر بزار سرسفره...
_ چشم!...فقط اینڪه من بعد شام میرم خونه عمه ام!... بیشتر از این مزاحم نمیشم.
فاطمه سادات ازپشت بازو ام را نیشگون میگیرد
_ چه معنےداره! نخیرشما هیچ جا نمیری!دیر وقته...
_ فاطمه راس میگه...حالا فعلا ببرید غذاها رو یخ ڪرد..
هردو از آشپزخانه بیرون و به پذیرائےمیرویم. همه چیز تقریباً حاضر است.
صدای #یاالله مردانه ڪسے نظرم را جلب میڪند.
پسری با پیرهن ساده مشڪے، شلوار گرم ڪن، قدی بلند و چهره ای بینهایت شبیه تو!
ازذهنم مثل برق میگذرد_اقاسجاد_!
پشت سرش تو داخل می آیے و علےاصغر چسبیده به پای تو کشان کشان خودش را به سفره میرساند❣
💞
خنده ام میگیرد! چقدر این بچه بہ تو وابسته است💗
نکند یکروز هم من مانند این بچه بہ تو....
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈
❣❤️❣❤️❣❤️❣
💠 #رمان_مدافع_عشـــــق
✳ #قسمت_12
❤ #هوالعشــــــق
❣❤️❣❤️❣❤️❣
پتو را ڪنار میزنم، چشمهایم را ریز و به ساعت نگاه میڪنم."سه نیمه شب!"
خوابم نمیبرد...نگران حال پدربزرگم...
زهرا خانوم اخر کار خودش را کرد و مرا شب نگه داشت...
بہ خود میپیچم...
دستشویـے درحیاط و من از تاریڪـے میترسم!
تصورعبور از راه پله و رفتن به حیاط لرزش خفیفـے به تنم میندازد. بلند میشوم ،شالم راروی سرم میندازم و با قدمهای آهسته از اتاق فاطمه خارج میشوم. در اتاقت بسته است. حتماً آرام خوابیده ای!
یڪ دست را روی دیوار و با احتیاط پله ها را پشت سر میگذارم.
آقا سجاد بعداز شام برای انجام باقـے مانده ڪارهای فرهنگے پیش دوستانش به مسجد رفت. تو و علےاصغر در یڪ اتاق خوابیدید و من هم همراه فاطمه.
سایه های سیاه، ڪوتاه و بلنداطرافم تڪان میخورند. قدمهایم را تندتر میڪنم و وارد حیاط میشوم.
/چند مترفاصلس یا چند کیلومتره؟؟😨😰/
زیر لب ناله میڪنم:ای خدا چقد من ترسوام!...
ترس ازتاریڪےراازڪودڪےداشتم.
چشمهایم را میبندم و میدوم سمت دستشویـے ڪه صدایـے سرجا میخڪوبم میڪند!😐
❣❤️❣❤️❣❤️❣
صدای پچ پچ...زمزمه!!...
"نکنه...جن!!!😲"
از ترس به دیوار میچسبم و سعے میڪنم اطرافم را در آن گنگـے و سیاهـےرصد ڪنم!
اما هیچ چیز نیست جز سایه حوض ،درخت و تخت چوبـے!!😮
زمزمه قطع میشود و پشت سرش صدایـے دیگر... گویـے ڪسے دارد پا روی زمین میڪشد!!!
قلبم گروپ گروپ میزند، گیج ازخودم میپرسم:صدا از چیـــه!!!!
سرم را بـے اختیار بالا میگیرم..روی پشت بام.سایه یڪ مرد!!!
ایستاده و بمن زل زده!!نفسم درسینه حبس میشود.
یڪ دفعه مینشیند ومن دیگر چیزی نمیبینم!! بـے اختیار با یڪ حرکت سریع از دیوار ڪنده میشوم و سمت در میدوم!!
صدای خفه درگلویم را رها میڪنم:
دززززدددد...دزد رو پشت بومهه..!!!دزدد..!!
خودم راازپله هابالامیڪشم !گریه و ترس باهم ادغام میشوند..
_ دزد!!!
دراتاقت باز میشود و تو سراسیمه بیرون مـےآیـے!!!
شوڪه نگاهت رابه چهره ام میدوزی!!
سمتت می آیم ودیوانه وارتڪرارمیڪنم:دزددد...الان فرااارمیڪنههه
_ کو!!
به سقف اشاره میکنم وبالکنت جواب میدهم:رو...رو...پش...پشت...بوم..م..
فاطمه و علـےاصغر هر دو با چشمهای نگران از اتاقشان بیرون مـے آیند..
و تو با سرعت از پله ها پایین میدوی...
❣❤️❣❤️❣❤️❣
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈
💠 #رمان_مدافع_عشـــــق
✳ #قسمت_13
❤ #هوالعشــــــق
دستم را.روی سینه ام میگذارم. هنوز بشدت میتپد.فاطمه ڪنارم روی پله نشسته و زهراخانوم برای آروم شدن من صلوات میفرستد.
اما هیچ کدام مثل من نگران نیستند!
بخودم که آمدم فهمیدم هنگام دویدن و بالا آمدن از پله هاشالم افتاده و تو مرا با این وضع دیده ای!!!
همین آتش شرم به جانم میزد!!
علےاصغروشالم را از جلوی در حیاط مےاورد و دستم مےدهد.
شالم را سرم میڪنم و همان لحظه تو با مردی میانسال داخل می آیـے...
علےاصغرهمین ڪه اورا میبیند بالحن شیرین میگوید: حاچ بابا!!
انگار سطل آب یخ روی سرم خالے میڪنند😐 مرد با چهره ای شکسته و لبخندی که که لابه لای تارهای نقره ای ریشش گم شده جلو مےاید:
_ سلام دخترم! خوش اومدی!!
بهت زده نگاهش میکنم بازم گند زدم!!!
آبروم رفت!!!
بلند میشوم،سرم را پایین میندازم...
_ سلام!!...ببخشید من!..من نمیدونستم که..
زهراخانوم دستم را میگیرد!
_ عیب نداره عزیزم! ما باید بهت میگفتیم که اینجوری نترسی!!حاج حسین گاهـے نزدیڪ اذان صبح میره روی پشت بوم برای نماز..وقتی دلش میگیره و یاد همرزماش میفته!
دیشبم مهمون یکی از همین دوستاش بوده.فک کنم زود برگشته یراست رفته اون بالا😊
باخجالت عرق پیشانی ام را پاک میکنم، بزور تنها یڪ ڪلمه میگویم:
_ شرمنده...😢
فاطمه به پشتم میزند:
_ نه بابا!منم بودم میترسیدم!!
حاج حسین با لبخندی که حفظش کرده میگوید:
_ خیلے بد مهمون نوازی ڪردم! مگه نه دخترم!!
وچشمهای خسته اش را بمن میدوزد.
❣❤️❣❤️❣❤️❣
نزدیک ظهراست
گوشه چادرم را با یک دست بالا میگیرم و با دست دیگر ساڪم را برمیدارم. زهراخانوم صورتم رامیبوسد
_ خوشحال میشدیم بمونی!اما خب قابل ندونستی!😊
_ نه این حرفا چیه؟؟دیروزم ڪلـے شرمندتون شدم😔
فاطمه دستم رامحکم میفشارد:
رسیدی زنگ بزن!!
علےاصغر هم باچشمهای معصومش میگوید:خدافس آله👶
خم میشوم و صورت لطیفش رامیبوسم..
_ اودافظ عزیزخاله
خداحافظـے میڪنم، حیاط راپشت سرمیگذارم و وارد خیابان میشوم.
تو جلوی در ایستاده ای ،کنارت که می ایستم همانطور که به ساکم نگاه میکنے میگویـے:
خوش اومدید...التماس دعا
قرار بود تو مرا برسانے خانه عمه جان.
اما ڪسـے ڪه پشت فرمان نشسته پدرت است.
❣❤️❣❤️❣❤️❣
یڪ لحظه ازقلبم این جمله میگذرد.
#دلم_برایت....
وفقط این کلمه به زبانم می آید:
محتاجیم...خدانگهدار
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
💠 #رمان_مدافع_عشـــــق
✳ #قسمت_14
❤ #هوالعشــــق
چند روزی خانه عمه جان ماندگار شدم در این مدت فقط تلفنـے با فاطمه سادات در ارتباط بودم!
عمه جان بزرگترین خواهرپدرم بود و من خیلـے دوستش داشتم.
مادرم بلاخره بعد از پنج روز تماس گرفت...
صدای گوشخراش زنگ تلفن گوشم را ڪر میڪند. بشقاب میوه ام را روی مبل میگذارم و تلفن را برمیدارم.
_ بله؟
_ .
_ مامانـےتویـے؟؟...ڪجایـےشما!خوش گذشته موندگارشدی؟
_ .
_ چراگریه میڪنـے؟؟
_ .
_ نمیفهمم چےمیگیـــــ....
_ .
صدای مادرم درگوشم میپیچد! بابابزرگ...مرد! تمام تنم سرد میشود!
اشڪ چشمهایم را میسوزاند! بابایـے...یاد ڪودڪـے و بازی های دسته جمعـے و شلوغ ڪاری درخانه ی باصفایش!... چقدر زود دیرشد.
حالت تهوع دارم! مانتوی مشڪےام را گوشه ای از اتاق پرت میڪنم و خودم را روی تخت میندازم .
دوماه است ڪه رفته ای بابابزرگ! هنوز رفتنت را باور ندارم! همه چیز تقریبا بعد از چهلمت روال عادی بخودگرفته!
اما من هنوز...😔
رابطه ام هرروز با فاطمه بیشترشده و بارها خود او مرا دلداری داده.
باانگشت طرح گل پتویم را روی دیوار میڪشم و بغض میڪنم😢
چندتقه به در میخورد.
_ ریحان مامان؟!
_ جانم مامان!..بیاتو!
مادرم بایڪ سینـے ڪه رویش یڪ فنجان شکلات داغ و چند تکه کیک که در پیش دستـے چیده شده بود داخل می آید. روی تخت مینشنید و نگاهم میڪند.
_ امروز عڪاسـے چطور بود؟
مینشینم یک برش بزرگ ازکیک را در دهانم میچپانم و شانه بالا میندازم! یعنـے بد نبود!😒
دست دراز میکند و دسته ای از موهای لخت و مشڪےام را ازروی صورتم کنار میزند.
باتعجب نگاهش میڪنم: چقدیهو احساساتی شدی مامان😐
_ اوهوم!دقت نکرده بودم چقدر خانوم شدی!
_ واع...چیزی شده؟!😓
_ پاشو خودتو جم و جورڪن، خواستگارت منتظره ما زمان بدیم بیاد جلو!.و پشت بندش خندید
کیک به گلویم میپرد به سرفه میفتم و بین سرفه هایم میگویم...
_ چی...چ...چی دارم؟
_ خب حالا خفه نشو هنو چیزی نشده که!
_ مامان مریم تروخداا...من کہ بهتون گفتم فعلاً قصد ندارم😠
_ بیخود میکنی!پسره خیلیم پسر خوبیه!
_ عخی حتماً یه عمر باهاش زندگی کردی
_ زبون درازیا بچه!
_ خا کی هس این پسر خوشبخت!؟
_ باورت نمیشه...داداش دوستت فاطمه!
باناباوری نگاهش میکنم!
یعنـے درست شنیدم؟
گیج بودم . فقط میدانستم که
#منتظرت_میمانم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈
مَذْهَبٖےـہٰاٰ عٰاشِـ😍ـقْٺَـرَنْد
💠 #رمان_مدافع_عشــــق
✳ #قسمت_15
❤ #هوالعشــــق
خیره به آینه قدی اتاقم لبخندی از رضایت مےزنم. روسری سورمه ای رنگم را لبنانـے مےبندم و چادرم را روی سرم مرتب میڪنم! صدای اِف اِف و این قلب من است ڪه مےایستد! سمت پنجره میدوم، خم میشوم و توی ڪوچه رانگاه میڪنم.زهراخانوم جعبه شیرینی را دست حاج حسین میدهد. دختری قدبلند ڪنارشان ایستاده حتماً زینب است!
فاطمه مدام ورجه وورجه میڪند!
"اونم حتماً داره ذوق مرگ میشه😂"
نگاهم دنبال توست! ازپشت صندوق عقب ماشینتان یک دسته گل بزرگ پر از رزهای صورتی و قرمز بیرون مےاوری. چقدر خوشتیپ شده ای😍
❣❤️❣❤️❣❤️❣
قلبم چنان درسینه میڪوبد ڪه اگر هر لحظه دهانم را باز کنم طرف مقابل میتواند آن را درحلقم بوضوح ببیند!
سرت پایین است و با گلهای قالی ورمیروی! یک ربع است که همینجور ساکت و سر به زیری!
دوست دارم محکم سرم رابه دیوار بکوبم😐
بلاخره بعدازمکث طولانـےمیپرسی:
من شروع ڪنم یا شما؟
_ اول شما!
صدایت را صاف و آهسته شروع میڪنـے
_ راستش...خیلـے با خودم فکر کردم که اومدن من به اینجا درسته یا نه!
ممکنه بعد از این جلسه هر اتفاقی بیفته...خب...من بخاطر اونیڪه شما فڪر میڪنید اینجا نیومدم!
بهت زده نگاهت میکنم,,
_ یعنی چی؟؟؟😓
_ خب."مِن و مِن میڪنی"
_ من مدتهاست تصمیم دارم برم جنگ!..برای دفاع! پدرم مخالفت میڪنه... وبہ ییچ عنوان رضایت نمیده. از هر دری وارد شدم. خب...حرفش اینکه...
با استرس بین حرفت میپرم:
_ حرفشون چیه؟!!
_ ازدواج کنم! بعد برم.یعنی فکر میکنه اگر ازدواج کنم پابند میشم و دیگه نمیرم...
خودش جبهه رفته اما.نمیدونم!!
جسارته این حرف،اما...من میخوام کمکم کنید...حس میکردم رفتار شما بامن یطور خاصه.اگر اینقدر زود اقدام کردم...برای این بود که میخواستم زود برم.
"گیج و گنگ نگاهت میکنم."
_ ببخشید نمیفهمم!😐
_ اگر قبول کنید...میخواستم بریم و بخانواده بگیم اول یه صیغه محرمیت خونده شه...موقت!اینجوری اسم من توی شناسنامه شما نمیره.
اینطوری اسماً، عرفاً و شرعاً همه ما رو زن و شوهرمیدونن..
اما...من میرم جنگ و ...
و شما میتونید بعد از من ازدواج کنید!
چون نه اسمی رفته...نه چیز خاصی!
کسی هم بپرسه.میشه گفت برای آشنایی بوده و بهم خورده!!
یہ چیز مثل ازدواج سوری😔
" باورم نمیشود این همان علـےاکبراست! دهانم خشک شده وتنها با ترس نگاهت میکنم...ترس از اینڪہ چقدر با آن چیزی که از تو در ذهنم داشتم فاصله داری!!"
_ شاید فکر کنید میخوام شما رو مثل پله زیر پا بزارم و بالا برم!اما نه!
من فقط کمک میخوام.
" گونه هایم داغ میشوند. باپشت دست قطرات اشکم را پاک میکنم"
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
💠 #رمان_مدافع_عشــــق
❤️ #قسمت_16
❤#هوالعشـــق❤
❣❤️❣❤️❣❤️❣
_ یک ماهه که درگیراین مسئله ام!..که اگر بگم چی میشه!؟؟؟
" در دلم میگویم چیزی نشد...تنها قلب من شکست!... اما چقدر عجیب که کلمه کلمه ات جای تلخی برایم شیرین بود!
تو میخواهے از قفس بپری! پدرت بالت رابسته! و من شرط رهایـےتوام!...
ذهنم آنقدر درگیر میشود که چیزی جز سکوت در پاسخت نمیگویم!!
_ چیزی نمیگید؟؟...حق دارید هر چی میخواید بگید!!... ازدواج کردن بدنیست! فقط نمیخوام اگر توفیق شهادت نصیبم شد...زن و بچم تنها بمونن.درسته خدا بالا سرشونه!
اما خیلـے سخته...خیلی!...
من که قصد موندن ندارم چرا چند نفرم اسیرخودم کنم؟؟
" نمیدانم چرا میپرانم:
_ اگر عاشق شید چی؟؟!!!
جمله ام مثل سرعت گیر هیجانت راخفه میکند!شوکه نگاهم میکنی!
این اولین باراست که مستقیم چشمهایم را نگاه میکنی و من تا عمق جانم میسوزم!
بہ خودت می آیـے و نگاهت را میگردانـے.
جواب میدهی:
_ کسی که عاشقه...دوباره عاشق نمیشه!
" میدانم عاشق پریدنـے! اما...چه میشود عشق من در سینه ات باشد و بعد بپری"
گویـےحرف دلم را ازسڪوتم میخوانـے...
_ من اگر ڪمڪ خواستم...واقعا کمک میخوام! نه یه مانع!....از جنس عاشقـے!
" بـے اختیار لبخند میزنم...
نمیتوانم این فرصت راازدست بدهم.
شاید هرکس که فکرم رابخواند بگوید #دختر_تو_چقدر_احمقی ...اما...اما من فقط این را درک میکنم! که قرار است مال من باشـے!!...شاید کوتاه...شاید...
من این فرصت را...
یا نه بهتراست بگویم
من تورا به جان میخرم!!
#حتی_ســــوری
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈