eitaa logo
رمانهای کانال دختران عفیف
90 دنبال‌کننده
27 عکس
0 ویدیو
4 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 💕 💕 💕 ۴۲ 😍 نیـما ــ روشنا زود باش دیگه..... زیپ چمدون رو میبندم.و چادرم رو برمیدارم ــ واااای نیما اینکه دیگه خرید نیس اینقد میگی زود باش زود باش! نیـمـاــ ساعت چهار باید ترمینال باشیم الان دو ونیمه ــ خب باشه...؛هنوز که دیر نشده... ــ میدونی از چی میترسم؟ ــ نه از چی؟؟ ــ از اینکه امروزم مثه اون روز توی دانشگاه سرم بیاد ــ کی؟ روی مبل کنار من میشینه ــ همون روز که قرار بود کار نقاشی رو تحویل بدیم من آن تایم اومدم ولی جنابعالی یه ساعت تاخیر داشتیـ با اشتیاق نگاهش میکنم ــ هنوز یادته؟ ــ روشنا هنوز یه سالم از اون روز نگذشته هاـ... ــ اون روزم عاشقم بودی؟ ــ من از همون روزی که تودانشگاه با چشمای گریون اومدی تو کلاس عاشقت شدم... ــ جــدا؟؟ ــ بعله....؛راستی اون روز تو چت بود؟ ــ هیچی... نیما یکی از روسری هامو از تو چمدون برمیداره و سر میکنه و شروع میکنه به ادا در اوردن ــ به نظر من زن و شوهر نباید هیـــچ مسئله ای رو تحت هــــیـــچ عنوان از هم پنهان کنند.زن و شوهر محرم هم هستن.... بعد رو سری رو ازسرش در میاره نیما ــ روز اول خاستگاری یادته..!؟حرفای خودتون هستاااااا خانومِ روشـــــنا خانــوم ــ وااااایی نیما از دست تــو.. ــ خب میشنوم... من ــ هیچی بابا اون روز چن تا ازبچه ها متلک بارم کردن منم بدجوری خورد تو ذوقم دلمم خیلی گرفته بــود...دیگع بقیشم که خودت میدونی اومدم تو کلاس و گریه کردمو... ــ الهی من فدای اشکات بشم ــ مرض... ــ ضایع بوددارم الکی میگم ــ بــلــه خیلی... نیما گردتش رو ماساژ میده و سرش رو میچرخونه ــ که اینطـــور... همینطور درحال چرخوندن گردنش هست که یکهو از سرجاشـ میپره... با تعجب بهش خیره میشم ــ چیشد نیـــما؟؟؟ ــ روشـــــنـــا ــ ها؟ ــ میکشمت ــ چیشد؟ ــ ساعت سه و رب هس 🌸 یاسمین مهرآتین @dokhtaranafif 👈 🌷 🌹 🌷 🌹 👈
💕 💕 💕 💕 ۴۳ 🌸 نیما ساک هارو از اتوبوس پایین میاره 😍 بالبخند بهش خیره میشم ــ خسته نباشی نیما ــ به جای این حرفا یکم کمک کن... ــ واقعا کـــه ــ شوخی کردم...😍 ــ میگم نیما... ــ جان ــ خوب شد با همه قهریم وگرنه باید برا همه سوغاتی می اوردیم... ــ برا کسی که چیزی نیاوردی؟😳 ــ فقط برا مامانم و روناک تسبیح اوردم ــ آخه روشنا من به تو چی بگم... ــ واسه چی؟😳 ــ ما به همه گفتیم داریم میریم شمال.بعد جنابعالی رفتی تسبیح خریدی ــ وایی اصلا حواسم نبود.. ــ بهشون نمیدیـــــا! ــ خیله خب.نمیدم ـ خب یه آژانس بگیریم؟😳 ــ دو قدم راه که آژانس نمیگیرن.... ــ نه بابا داری پیشرفت میکنی آقا نیمــــا ــ به نگار گفتم بیاد دنبالمون..😍 ــ نیــــما.من به تو چی بگم آخه؟ @dokhtaranafif 👈 🌷 🌹 🌷 🌹 👈
💕 💕 💕 💕 ۴۴ 🌸 نیما کلید رو توی در میندازه . در باز میشه.نیما باتردید به من نگاه میکنه 😍 ــ مطمئنی بعد از دیدن این کلبه خرابه بازم به زندگی با من ادامه میدی؟؟ ــ مطمئنی قرصاتو خوردی؟؟... 🌸 دررو باز میکنه و وارد خونه میشم.لبخندی میزنم ــ چه خونه نقلی و قشنگیه.. ــ کوچیک نیس؟😳 ــ برا دو تا آدم بزرگم هست...؛چرا وسایلو توش نچیدی؟😳 ــ خواستم به سلیقه تو باشه البته یه سوپرایزم واست دارم.... ــ چی؟؟😳 ــ حالا دیگه... چادرم رو در میارم و روی اپن میزارم ــ خب من آماده هستم..... شروع میکنیم به چیدن وسایل توی خونـــه...؛دوتا قالی نه متری کف خونه رو میپوشونه.البته یه مقدار اضافه میاد که با موکت میپوشونیم. 🌸 تلوزیون کوچیکمون رو روی یه میز ساده توی حال میزاریم. پنجره هاروهم پرده های ساده ی سفید رنگ میپوشونند نه از میز ناهار خوری و نه از مبل هیچ خبری نیست دیوار هاهم یکم خوردگی داره ولی خدارو شکر رنگ زده است.اونم چه رنگی!سبز پسته ای با پس اندازی من ونیما و البته یکم هم کمک مامانم بهتر از این خونه گیرمون نمیومد... اما من به همین هم راضیم!....؛نیما رو به من میکنه... 🌸 ــ مبل رو حتما باید بخریم حتی اگه شده قسطی شونه ای یالا میندازم ــ هرطور راحتی.ولی قبلش فکر جیبت رو هم بکن و خرج اضافی رو دستمون نذار ــ خب خونه بدون مبل.... ــ نیما الان زوده...بزار یه پس اندازی جمع کنیم یکم کار کنیم اونوقت یه فکری هم برامبل میکنیم. 🌸 نیماــ حالا این چیزا رو بی خیال بریم سر اصل مطلب... من ــ ســـوپــرایز!؟😳 ــ بعله... ــ خب؟😳 نیما از توی اتاق یک قاب روزنامه پیچ شده بیرون میاره... من ــ این چیه شروع میکنه به باز کردن روزنامه...؛از تعجب چشمام گرد میشه ــ این که همـــون...😍 ــ همون کار نقاشی رو شیشه اول ترم ــ من فکر کردم مثه بقیه گذاشتی تو نمایشگاه واسه فروش ــ نچ... این ارزش خیلی بالا تر از این حرفاس..حالا به نظرت کجا بزارمیش ــ رو طاقچه چطوره...؟😳 ــ عــــالیه... 🌸 یاسمین مهرآتین @dokhtaranafif 👈 🌷 🌹 🌷 🌹 👈
💕 💕 💕 💕 ۴۵ 🌸 از خواب بیدار میشم.نیما زودتر ازمن رفته سرکار... 🌸 از دیشب تاحالا فکرم مشغوله اینه که برا ناهار چی درست کنم...؛جالب ونجــاس که به جز ماکارونی چیز دیگه ای بلد نیستم درست کنم. 🌸 صورتم رو آب میزنم و به سکت آشپزخونه ی یک وجبیمون میرم.شروع میکنم به درست کردن غذا میخوام روز اولی به نیما ثابت کنـــم که چه قدر کدبانوام .حالا روزای دیگه زیاد مهم نیست😚 نیم ساعتی بیشتر نمیگذره که صدای زنگ خونه بلند میشه باتعجب به سمت آیفون میرم. ــ کیه؟❤️ ــ نیمام ــ نیما تو اینجا چیکار میکنی؟😳 ــ دررو باز کن تا بهت بگم دررو باز میکنم وبه سمت در ورودی سالن میرم و منتظر نیما می ایستم نیما با چن تا پوشه که پر از برگه وارد خـــونه میشه نیما ـ  مژدگونی بده روشنا خانوم ــ چیشده؟؟😳 ــ یه کار جدید پیدا کردم ــ چی؟؟😳 ــ تو شرکت یکی از دوستام مترجم میشم ــ جدا؟؟😳 ــ بعله ــ خب خداروشکر... ــ این کتنا رو امروز ازمایشی براش ترجمه میکنم تا از پس فردا توی شرکتش مشغول بشم ــ خیلی عالیه به سمت اتاق میره نیما ــ ناهار چی داریم؟😳 ــ ماکارونی ــ پس این بوی سوخته  مال ماکارونیه... محکم توی سرم میزنم و به سمت اشپزخونه میرم ــ همش تقصیر توهه @dokhtaranafif 👈 🌷 🌹 🌷 🌹 👈
💕 💕 💕 💕 ۴۶ 🌸 صدای زنگ خونه بلند میشه.با خوشحالی به سمت آیفون میرم.آخه قرار بود امروز نگار بیاد پیشم. 🌸 میگفت براش یه خاستگـار اومده و میخواد درباره اش بامن صحبت کنـه نگار وارد خونه میشه با خوشحالی به سمتش میرم اما اثری از اون دختر سرحال و شاد،گذشته توی صورتش نمیبینم.باتعجب نگاش میکنم ــ کشتیات غرق شده خانوم؟😳  نگار با ناراحتی به سمت گوشه ای از خونه میره و میشینه ــ کاش کشتیای نداشته ام غرق میشد ــ چیشدع؟؟😳 ــ اون خاستگاری بود که دربارش باهات صحبت کردم ــ خب؟😳 ــ بهش جواب منفی دادم ــ اینکه ناراحتی نداره... ــ تهدیدم کرده ــ چـــی؟؟😳 ــ گفته اگه جواب مثبت ندم بلایی سرم میاره.. ــ غلط کرده.... از سرجام بلند میشم ــ پاشو... پاشو بریم پیش نیما ــ ولی... ــ ولی و اما نداره میریم پیش نیما و بهش میگیم سریع آماده میشم و با نگار از خونه بیرون میزنیم موبایلم رو از تو کیفم در میارم تا به نیما زنگ بزنم تقریبا رب ساعتی راه مونده که برسیم به شرکتی که نیما توش کار میکنه سرم توی موبایلم هست که یکهو صدای جیغ نگار بلند میشه ــ روشـــــــنا...😍 و بعد صدای موتوری که با سرعت ازکنارمون رد میشه موبایل از دستم میفته و خودم میفتم روی زمین اول خنکای یک ماده روی سمت چپ صورتم و بعد سوزش بیش از اندازه دستم رو روی چشمم میگیرم و شروع به جیغ کشیدن میکنم ـــ ســــوختم...؛آی چشمم خــــدا....سوختممم هیچ چیز نمیشنوم و فقط وفقط جیغ میکشم @dokhtaranafif 👈 🌷 🌹 🌷 🌹 👈
💕 💕 💕 💕 ۴۷ 🌸 چشمام رو باز میکــنــم.روی چشم چپم انگار یه پارچه ی سفید کشیدند به دور و برم دقت میکنم.سرم توی دستم و رنگ سفید کاشی ها فقط و فقط نشونگر یه چیزه... بیــمارستان دکتر بالای سرم میاد ــ چطوری خانوم غفوریان؟😳 ــ من اینجا چیکار میکنم؟؟😳 ــ یادت نمیاد؟؟😳 کم کم اتفاقایی که تو راه رفتن به شرکت نیما افتاد رو به یاد میارم... 🌸 من ــ چشمم میسوخت دکتر ــ آره ولی دیگه نمیسوزه.... پارچه رو از روی چشمام برمیداره و یه پارچه ی دیگه به جاش میذاره ــ دکتر چشمم؟؟😳 لبخند ملیحی میزنه ــ هیچیش نیست از اتاق بیرون میره...با بی توجهی از جام بلند میشم و صاف میشینم.چشمم به ظرف استیلی که روی میز ِتخت هست میوفته... 🌸 کم وبیش میتونم خودم رو توش ببینم خوردگی های صورتم زیاد نیستند... 🌸 تازه دارم میفهمم چی شده... پارچه رو از روی چشمم کنار میکشم.با نا باوری به چشـم چپم نگـاه میکنم ــ ایــ..ن من نیــســتم نه این چشم من نیست از تخت پایین میامو با ضجه و داد و هوار به سمت در اتاق میرم ــ چشمم چیشــــــده .... یکی جوابــ بده سر چشمم چه بلایی اومـــده یکی از پرستارا به سمتم میاد و من رو محکم میگیره ــ چیزی نیست عزیزم چیزی نیست دستش روپس میزنم ــ چشمم چرا چشمم این شکلیــه هان؟؟😳 ــ چیزی نیست خوب میشه... صدای نیما رو از پشت سرم میشنوم ــ روشنــا... 🌸 صدای قدم هاش رو میشنوم که بهم نزدیک میشه دست روی چشمم میگیرم ــ نه نیما نزدیک تر نیــا...برو... نیما دستش رو به نشانه ی تسلیم بالا میبره ــ باشه عزیزم نمیــام...؛فقط اروم باش.... 🌸  یاســمین مهرآتین. @dokhtaranafif 👈 🌷 🌹 🌷 🌹 👈
 💕 💕 💕 💕 ۴۸ 🌸 عینک آفتابیم رو برمیدارم و روی چشمم میزارم... مامان باناراحتی نگاهم میکنه ــ الهی مادر فدات بشه لبخند تلخی میزنم و هیچی نمیگم..روناک فقط گریه میکنه...وحتی یک کلمه هم از دهنش بیرون نمیاد 🌸 مامان ــ عزیزم مطمئنی نمیخوای بری خونه خودت؟ ــ نیما اگه منو بااین قیافه ببینه.... ادامه نمیدم...چادرم رو سرمیکنم و با مامان از بیمارستان خارج میشیم... به سمت خونه میریم.... 🌸 که یک لحظه جرقه ای به ذهنم میزنه... 🌸 ــ مامان شما برید خونه منم میـــام                   ★★★ با صدای دادوهوار های نیما از خواب میپرم... 🌸 حتما تاحالا احضاریه در خونش رســیده... 🌸 میخوام از حام بلند شم که یکهو متوقف میشم.عینک آفتابیم رو فراموش کردم. عینک رو برمیدارم یک قطره اشک ازگوشه ی چشمم روون میشه کی فکرش رومیکرد من یه روز این شکلی بشم....؟😳 عینک رو میزارم از اتاق بیرون میام.بااومدن من نیماهم ساکت میشه... فکر میکردم فقط نیما اومده اما جمعشون جمعه نیما مامانش نگار باباش ... همه هستند... نیما باغم نگاهم میکنه و احضاریه ی دادگاه برای طلاق رو که دستشه بالا میــاره ــ روشنــا این کار توئه؟😳 لبخند تلخی میزنــم ــ میبینم که خونوادگی اومدین...؛چیه میخواید حال زار منو ببینید که دلتون خنک بشه...؛ببینید این منم روشــنا خوبـــ نگاهم کنیـــد یه چشمم کوو شــدع مامان خانــوم من همونم که ازش بدت میومد...ببین و..خوشــحال باش...؛ 🌸 رو به بابای نیــما میکنم... ــ ببین آقای بصیری...من همون دختره املم.الان امل تر شدم بااین قیافه ام نـــه؟😳 هیچکدوم از حرفام رو ازته دل نمیگم اما چاره ای نیــست برای خلاص کردن نیما ازدست خودم مجبورم.. 🌸 بابای نیما ــ قبلا بهم میگفتی بابا... ــ دیگه نمیــگم چون دیگه من ونیما زن وشوهر نیستیم... نیما با حالت داد میگه ــ چی میگی روشـــن؟😳 ــ چیه مگه یه زندگی راحت بدون دغدغه نمیخواستی؟؟😳 برو...برو بزار مامانت به آرزوش برســه صورت مامان نیما رو اشک پرکرده ــ عزیزدلــم من اشتبــاه کردم...؛هممون اومــدیم تورو برگردونیم... سرم روتکــون میدم ــ دیگه فایده ای نــداره... نگار به سمتم میاد ــ  ما هممون اومدیم که یه خبر خوش بهت بدیــم اون کسی که رو صورتت اسیــد پاشید و باعث شد قرنیه ی چشمت از کار بیفته شاهیــن بود.همون مرتیکه که اومده بود خاستگاری من.... 🌸 بعد ازاون کارش خودش خودش رو به پلیس معرفی کرد و خیلی پشیمونه... منم برای جبران این پشیمونیش یه پیشنهاد بهش دادم.... تو فقط قرنیه ی چشمت رو از دســت دادی که قابل اهدا هست...؛قرار شد شاهین قصاص بشه...و قرنیه ی یکی از چشماش رو به تــو بـــده...؛اونطوری همــه چی حل میشه یاسمین مهرآتین @dokhtaranafif 👈 🌷 🌹 🌷 🌹 👈
💕 💕 💕 💕 🌸 🍃 چشمام رو باز میکنم.نیــما بالای سرم وایساده ــ ســلام خانوم خانوما ــ چشمم خوب شد؟ ــ بـــعــله... 🌸 ــ یه آینه بهم بده... یه اینه از تو جیبش درمیاره و به سمتم میگیره.خودم روتوی آینه نگــاه میکنـم. ــ باورم نمیشه چشمم شده مثه روزه اول نیما میخنده ــ از روز اولم بهتــر با خوشــحال بهش خیره میشــم ــ دیگه طلاقم نمیدی؟😳 😍 میخندم... ــ خیلی بی مزه ای صــدای در اتاق بلند میشه نگار و مردی که روی یکی از چشماش باند کشیــده شــده وارد میشن باورم نمیشه.نگار چادر سرکــرده ــ نگــار این خودتی؟😳 ــ آره خود خودمم ــ چه خوشگل شدی... 🌸 چادرش رو کمی روی سرش جابه جا میکنه و لبخند میزنه؛مردی که کنارش بود لب باز میکنع ــ من شاهینم...همون که اسیــد ریخت رو صورتتون اومدم که حلالم کنیـــ دلم بدجوری ازدستش خونه ولی یکی از چشماش رو داده به من... برای همیــن ... 🌸 ــ حلالی... لبخندی میزنه ــ ممنونم.. دیگه منتظر نمیمونه ازاتاق خارج میشه.بعد ازاون مامان بابای نیما وارد اتاق میشن... 🌸 با لبخند نگــاهشون میکنم ــ سلام.. 🌸 مامان نیــمــا به سمتم میاد ــ سلام دختره گلم بابای نیما با لبخند بهم خیره میشه ــ چطوری دخترم من ــ شمــا که اینجایین عالیـم باباجــون نگار کنارم میشینه و با اکراه میگه ــ ببین روشنــا خانوم احضاریه ی طلاقت رد شـــد. 🌸 چون که جنابعالی باردااری وای میسی بچت به دنیا بیاد بدش به داداشم بعد هرجا خواستی برو...⭐️ ــ راااســـت میگــــین؟؟؟😳 همشون باهم میگن 😍 ــ بـــلـــه 😍 من ــ وای خدایــا شکـــــــرت نگار با لبخند میگه ــ اسمش رو چی میخوای بزاری؟؟؟😳 با لبــخند به نیما نگاه میکنم نیما صاف می ایسته ــ خبــــ از اونجایی که من و روشنا اسم بچه امون رو از همون اول انتخا ب کردیــم دیگه زحمتی برای پیدا کردن اسم به گردنتون نمیوفته نگار با هیجان بهمون خیره میشه ــ اگه دختــر باشه نیماــ سلالـــه ــ اگه پسر باشع....محمــد مهــدی! ✨ 🌿 یاســــمین مهرآتیــن @dokhtaranafif 👈 🌷 🌹 🌷 🌹 👈
بدون تو هرگز _داستان واقعی .pdf
652.2K
داستان 💕 بی تو هرگز خیلی داستان زیبایی هستش به قلم شهید طاها ایمانی به نقل از دختر شهید سید علی حسینی : خانم دکتر سیده زینب حسینی پیشنهاد دانلود و مطالعه☺️❤️ @dokhtaranafif 👈 🌷 🌹
💕 💕 💕 #رمان_عاشقانه_از_سوریه_تا_منا #دختران_عفیف 👇 @dokhtaranafif 👈 🌷 🌹 🌷 🌹 👈 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
⃣ ــ ببخشید مهدیه خانوم! "بسم ا... این دیگه کیه؟؟!!" رویم را برگرداندم و با صالح مواجه شدم. سریع سرش را پایین انداخت لبخندی زد و گفت: ــ سلام عرض شد ــ سلام از ماست ــ ببخشید میشه سلما رو صدا بزنید؟ ــ چشم الان بهش میگم بیاد هنوز از صالح دور نشده بودم که... ــ مهدیه خانوم؟ میخکوب شدم و به سمتش چرخیدم و بی صدا منتظر صحبت اش شدم. کمی پا به پا کرد و گفت: ــ ببخشید سر پا نگهتون داشتم. سفری در پیش دارم خواستم ازتون حلالیت بطلبم. بالاخره ما همسایه هستیم و مطمئنا گاهی پیش اومده که حق همسایگی رو ادا نکردم البته بیشتر اون ماجرا...😥 منظورم اینه که... بهر حال ببخشید حلال کنید.😔 هنوز هم از او دل چرکین بودم😒 بدون اینکه جوابش را بدهم چادرم را جلو کشیدم و به داخل حسینیه رفتم که سلما را صدا بزنم. روز عرفه بود و همه ی اهل محل در حسینیه جمع شده بودیم برای خواندن دعا و نیایش. ــ سلما... سلما... ــ جانم مهدیه؟ ــ بیا برو ببین آقا داداشت چیکارت داره؟ سلما با اضطراب نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت: ــ خدا مرگم بده دیر شد... چادرش را دور خودش پیچاند و از بین خانم ها با گامهای بلندی خودش را به درب خروجی رساند ــ سلما... سلماااا ای بابا مفاتیحشو جا گذاشت. خواهر برادر خل شدن ها... ادامه دارد... 👇 💙❣💙 @dokhtaranafif 👈 🌷 🌹 🌷 🌹 👈
⃣ مراسم تمام شده بود و به همراه پدرومادرم راهی منزل شدیم. مفاتیح خودم و مفاتیح سنگین سلما در دستم بود و چادرم را شلخته روی سرم نگه داشته بودم.😒 داخل کوچه که پیچیدیم جمعیت اندکی را جلوی منزل پدر سلما دیدیم. صالح با لباس نظامی و کوله ی بزرگی که به دست داشت بی شباهت به رزمنده های فیلم های زمان جنگ نبود.😳 "این هنوز سربازی نرفته؟ پس چیکار کرده تا حالا؟"😒 هنوز حرف ذهنم تمام نشده بود که صالح به سمت ما آمد و با پدرم روبوسی کرد و پدر، گرم او را به آغوشش فشرد. متعجب به آنها خیره بودم که مادر هم با بغض با او صحبت کرد و در آخر گفت: ــ مهدیه خانوم خدانگهدار. ان شاء الله که حلال کنید.✋ کوله را برداشت و با بغض شکسته ی سلما بدرقه شد و رفت... جمعیت اندک، صلواتی فرستادند و متفرق شدند. سلما به درب حیاط تکیه داد و قرآن را از سینی برداشت و سینی به دستش آویزان شد.😞 قرآن را به سینه گذاشت و بی صدا اشک ریخت. این بی تابی برایم غیر منطقی بود. به سمتش رفتم و تنها کافی بود او را صدا بزنم که بغضش بترکد و در آغوشم جای بگیرد. او را با خودم به داخل منزلشان بردم. پدرش هم همراه صالح رفته بود و سلما تنها مانده بود. مادرش چند سال پیش فوت شده بود و حالا می فهمیدم با این بغض و خانه ی خالی و سکوت سنگین، تحمل تنهایی برایش سخت بود.😖 ــ الهی قربونت برم سلما چرا اینجوری می کنی؟ آروم باش... هق هق اش بیشتر شد و با من همراه شد. ــ چقدر لوسی خب بر می گرده...😒 در سکوت فقط هق می زد. سعی کردم سکوت کنم که آرام شود. ــ خب... حالا بگو ببینم این لوس بازی چیه؟😏 ــ اگه بدونی صالح کجا رفته بهم حق میدی😢 و با گوشه ی روسری اش اشکش را پاک کرد و آهی کشید. ــ ای بابا... انگار فقط داداش تو رفته سربازی😂 ــ کاش سربازی می رفت...😔 ــ کجا رفته خب؟!😕 ــ سوریه...😭 و دوباره هق زد و گریه ی بلندش تنم را لرزاند. اسم سوریه را که شنیدم وا رفتم "پس بخاطر این بود که همش حلالیت می طلبید؟!"😶 ادامه دارد... 👇 💙❣💙 @dokhtaranafif 👈 🌷 🌹 🌷 🌹 👈