💠 #رمان_مدافع_عشـــــق
✳️ #قسمت_40
❤️ #هوالعشـــق ❤️
❣❤️❣❤️❣❤️❣
دست راستم راروی سینه میگذارم. تپش آرام قلبم ناشی از جمله آخر توست! همانیکه در دل گفتی! و من لب خوانی کردم! نگاهم را به گنبد طلایی میدوزم و به احترام کمی خم میشوم.جایت خالیست!!اما من سلامت را به آقا میرسانم!یک ساعت پیش رسیدیم همه در هتل ماندند ولی من طاقت نیاوردم و تنها آمدم! پاهایم را روی زمین میکشم و حیاط با صفا را از زیر نگاهم عبور میدهم. احساس آرامش میکنم. حسی که یک عاشق برنده دارد. از اینکه بعداز چهل روز مقاومت...بلاخره همانی شد که روز و شب برایش دعا میکردم.نزدیک اذان مغرب است و غروب آفتاب. صحن ها را پشت سر میگذارم و میرسم مقابل پنجره فولاد. گوشه ای از یک فرش مینشینم و از شوق گریه میکنم.
مثل کسی که بلاخره ازقفس آزاد شده. یاد لحظه آخرو چهره غمگینت...
ڪاش بودی علی اکبر!!
❣❤️❣❤️❣❤️❣
#ادامہ_دارد...
❣❤️❣❤️❣❤️❣
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈
💠 #رمان_مدافع_عشـــــق
✳️ #قسمت_41
❤️ #هوالعشـــق❤
❣❤️❣❤️❣❤️❣
قرار است که یک هفته در مشهد بمانیم. دو روزش بسرعت گذشت و در تمام این چهل و هشت ساعت تلفن همراهت خاموش بود و من دلواپس و نگران فقط دعایت میکردم.علـےاصغرکوچولو بخاطر مدرسه اش همسفر ما نشده و پیش سجاد مانده بود. ازینکه بخواهم به خانه تان تماس بگیرم وحالت رابپرسم خجالت میکشیدم پس فقط منتظر ماندم تا بلاخره پدر یا مادرت دلشوره بگیرند و خبری ازتو بہ من بدهند
💞
چنگالم را درظرف سالاد فشار میدهم و مقدار زیادی کاهو با سس را یک جا میخورم.فاطمه به پهلوام میزند
_ آروم بابا!همش مال توعه!
ادای مسخره ای در می آورم و با دهان پر جواب میدهم
_ دکتر!دیرشده! میخوام برم حرم!
_ وا خب همه قراره فردا بریم دیگه!
_ نه من طاقت نمیارم! شیش روزش گذشته! دیگه فرصت خاصی نمونده!
فاطمه باکنترل تلویزیون را روشن و صدایش را صفر میکند!
_ بیا و نصفه شبی از خر شیطون بیا پایین!
چنگالم را طرفش تکان میدهم
_ اتفاقا ًاین اقا شیطون پدرسوختس که تو مخ تو رفته تا منو پشیمون کنی
_ وااا! بابا ساعت سه نصفه شبه همه خوابن!
_ من میخوام نماز صبح حرم باشم! دلم گرفته فاطمه!
یادت میفتم و سالاد را با بغض قورت میدهم.
_ باشه! حداقل به پذیرش هتل بگو برات آژانس بگیرن . پیاده نریا تو تاریکی!
سرم را تکان میدهم و از روی تخت پایین می آیم. درکمد راباز میکنم ، لباس خوابم را عوض میکنم و بجایش مانتوی بلند و شیری رنگم رامیپوشم.روسری ام را لبنانی میبندم و چادرم را سرمیکنم.فاطمه با موهای بهم ریخته خیره خیره نگاهم میکند. میخندم و با انگشت اشاره موهایش را نشان میدهم
_ مثل خلا شدی!
اخم میکند و درحالیکه بادستهایش سعی میکند وضع بهتری به پریشانی اش بدهد میگوید
_ ایشششش! تو زائری یا فوضول؟
زبانم را بیرون می آورم
_ جفتش شلمان خانوم
آهسته از اتاق خارج میشوم و پاورچین پاورچین اتاق دوم سوئیت را رد میکنم.ازداخل یخچال کوچک کنار اتاق یک بسته شکلات و بطری آب برمیدارم و بیرون میزنم. تقریباً تا اسانسور میدوم و مثل بچه ها دکمه کنترلش را هی فشار میدهم و بیخود ذوق میکنم! شاید از این خوشحالم که کسی نیست و مرا نمیبیند! اما یکدفعه یاد دوربین های مداربسته می افتم و انگشتم را از روی دکمه برمیدارم.آسانسور که میرسد سریع سوارش میشوم و در عرض یک دقیقه به لابی میرسم. در بخش پذیرش خانومی شیک پوش پشت کامپیوتر نشسته بود و خمیازه میکشید با قدمهای بلند سمتش میروم...️
❣❤️❣❤️❣❤️❣
_ سلام خانوم!شبتون بخیر...
_ سلام عزیزم بفرمایید
_ یه ماشین تا حرم میخواستم.
_ برای رفت و برگشت باهم؟
_ نه فقط ببره!
لبخند مصنوعی میزند و اشاره میکند که منتظر روی مبل های چیده شده کنار هم بنشینم...
💞
در ماشین را باز میکنم و پیاده میشوم. هوای نیمه سرد و ابری و منی که با نفس عطر خوش فضا را میبلعم. سرخم میکنم و از پنجره به راننده میگویم
_ ممنون آقا! میتونید برید.بگید هزینه رو بزنن به حساب.
راننده میانسال پنجره رابالا میدهد و حرکت میکند.
چادرم را روی سرم مرتب میکنم و تا ورودی خواهران تقریباض میدوم.نمیدانم چرا عجله دارم.ا زاینهمه اشتیاق خودم هم تعجب میکنم.هوای ابری و تیره خبر از بارش مهر میدهد. بارش نعمت و هدیه...بی اراده لبخند میزنم و نگاهم را به گنبد پرنور رضا ع میدوزم.دست راستم را اینبار نه روی سینه بلکه بالا می آورم و عرض ارادت و ادب میکنم. ممنون که دعوتنامه ام را امضا کردی.من فدای دست حیدری ات! چقدر حیاط خلوت است...گویی یک منم و تنها تویی که در مقابل ایستاده ای. هجوم گرفتگی نفس در چشمانم و لرزش لبهایم و در آخر این دلتنگی است که چهره ام را خیس میکند.ی عنی اینقدر زود باید چمدان ببندم برای برگشت؟ حال غریبی دارم...آرام آرام حرکت میکنم و جلو میروم. قصد کرده ام دست خالی برنگردم. یک هدیه میخواهم..یک سوغاتی بده تا برگردم! فقط مخصوص من...! احساسی که الان در وجودم میتپد سال پیش مرده بود! مقابل پنجره فولاد مینشینم...قرارگاه عاشقی شده برایم!کبوترها از سرما پف کرده و کنارهم روی گنبد نشسته اند....تعدادی هم روی سقاخانه #آســـمال_طلا روی هم وول میخورند. زانوهایم را بغل میگیرم و با نگاه جرعه جرعه ارامش این بارگاه ملکوتی را با روح مینوشم. صورتم را روب ه آسمان میگیرم و چشمهایم را میبندم.یک لحظه در ذهنم چند بیت میپیچد..
_ آمده ام...
آمدم ای شاه پناهم بده!
خط امانـے ز گناهم بده...
نمیدانم این اشکها از درماندگی است یا دلتنگی...اما خوب میدانم عمق قلبم از بار اشتباهات و گناهانم میسوزد! یک قطره روی صورتم میچکد و در فاصله چند ثانیه یکی دیگر...فاصله ها کم و کم تر میشود و میبارد رئفت از آسمان بهشت هشتم!
❣❤️❣❤️❣❤️❣
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈
💠 #رمان_مدافع_عشـــــق
✳️ #قسمت_42
❤ #هوالعشـــق ❤
کف دستهایم را باز میکنم و بااشتیاق لطافت این همه لطف راکلمس میکنم. یادتو و التماس دعای تو...زمزمه میکنم:
_ الیس الله بکاف عبده و ....
که دستی روی شانه ام قرار میگیرد و صدای مردانه ی تو درگوشم میپیچد و ادامه ایه را میخوانی..
_ و یخوفونک بالذین من دونه...
چشمهایم را باز میکنم و سمت راستم را نگاه میکنم.خودتی!!اینجا؟...چشمهایم را ریز میکنم و با تردید زمزمه میکنم
_ عل...علی!
لبخند میزنی و باران لبخندت را خیس میکند!
_ جانم!؟
یک دفعه از جا میپرم و سمتت کامل برمیگردم. از شوق یقه پیرهنت را میگیرم و با گریه میگویم
_ تو...تو اومدی!!..اینجا!! اینجا...پیش...پیش من!
دستهایم را میگیری و لب پایینت را گاز میگیری
_ عه زشته همه نگامون میکنن!...آره اومدم!
شوکه و ناباورانه چهره ات رامیکاوم.اینگار صدسال میشود که از تو دور بودم...
_ چجوری تو این حرم به این بزرگی پیدام کردی!؟اصلاً کی اومدی!؟...چرا بی خبر؟؟...شیش روز کجا بودی...گوشیت چرا خاموش بود! مامان زنگ زد خونه سجاد گفت ازت خبر نداره...من...
دستت را روی دهانم میگذاری.
_ خب خب...یکی یکی! ترور کردی مارو که!
یکدفعه متوجه میشوی دستت را کجا گذاشته ای.با خجالت دستت را میکشی ...
_ یک ساعت پیش رسیدم.آدرس هتلو داشتم.اما گفتم این موقع شب نیام...دلمم حرم میخواست و یه سلام!..بعدم یادت رفته ها!خودت روز آخر لو دادی روبروی پنجره فولاد! نمیدونستم اینجایی...فقط...اومدم اینجا چون تو دوست....داشتی!
انقدر خوب شده ای که حس میکنم خوابم! باذوق چشمهایت را نگاه میکنم...خدایا من عاشق این مردم!! ممنون که بهم دادیش!
_ اِ ! بازم از اون نگاه قورت بده ها! چیه خب؟...نه به اون ترمزی که بریدی...نه به اینکه...عجب!
_ نمیتونم نگات نکنم!
لبخندت محو میشود و یکدفعه نگاهت را میچرخانی روی گنبد.حتماً خجالت کشیدی!نمیخواهم اذیتت کنم.ساکت من هم نگاهم را میدوزم به گنبد.باران هرلحظه تندتر میشود. گوشه چادرم را میکشی
_ ریحانه!پاشو الان خادما فرشا رو جمع میکنن...
هردو بلند میشویم و وسط حیاط می ایستیم.
_ ببینم دعام کردی؟
مثل بچه ها چندباری سرم ر اتکان میدهم
_ اوهوم اوهوم!هر روز ...
لبخند تلخی میزنی و به کفش هایت نگاه میکنی.سرت را که پایین میگیری موهای خیست روی پیشانی میریزد...
_ پس چرا دعات مستجاب نمیشه خانوم؟
جوابی پیدا نمیکنم.منظورت را نمیفهمم.
_ خیلی دعاکن.اصرار کن ... دست خالی برنگردیم .
باز هم سکوت میکنم. سرت را بالا میگیری و به آسمان نگاه میکنی
_ اینم دلش گرفته بودا! یهو وسطش سوراخ شد!
میخندم و حرفت را تأیید میکنم.
_ خب حالا میخوای همینجا وایسی و خیس بخوری؟
_ نچ!
❣❤️❣❤️❣❤️❣
#ادامہ_دارد...
❣❤️❣❤️❣❤️❣
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
💠 #رمان_مدافع_عشـــق
✳️ #قسمت_43
❤️ #هوالعشـــق ❤️
❣❤️❣❤️❣❤️❣
میدویم و گوشه ای پناه میگیریم. لحظه به لحظه باتو بودن برایم عین رویاس...توهمانی هستی که یک ماه برایش جنگیدم! صحن سراسر نور شده بود.آب روی زمین جمع شده و تصویر گنبد را روی خود منعکس میکند. بوی گلاب و عطر خاص مقدس حال و هوایی خاص دارد. زمزمه خواندن زیارت عاشورایت در گوشم میپیچد...مگر میشود ازین بهتر؟از سرما به دستت میچسبم و بازوات رامیگیرم. خط به خط که میخوانی دلم رامیلرزانی! نگاهت میکنم چشمهای خیس و شانه های لرزانت ....
#من_پاکےات_رادوست_دارم
یکدفعه سرت را پایین میندازی...
و زمزمه ات تغییر میکند
_ منو یکم ببین
سینه زنیم رو هم ببین
ببین که خیس شدم...
عرق نوکری ببین...
دلم یجوریه...
ولی پرواز صبوریه!
چقد شهید دارن میارن از تو سوریه...
چقد...شهید...
منم باید برم...
برم ...
به هق هق میفتی...مگر مرد هم...
گویی قلبم را فشار میدهند...باهر هق هق تو!...
یک لحظه در دلم میگذرد
#تو زمینی_نیستی!... #آخرش_میپری!
#ادامہ_دارد...
❣❤️❣❤️❣❤️❣
اطلب #العشق من المهد الی تا به ابد
باید این جمله برای همه دستور شود
❣❤️❣❤️❣❤️❣
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈
💠 #رمان_مدافع_عشـــــق
✳️ #قسمت_44
❤️ #هوالعشـــق❤
❣❤️❣❤️❣❤️❣
نعمت و کرم زمین را خیس و معطر میکند. هوا رفته رفته سردتر میشود و تو سر به زیر آرام به هق هق افتاده ای.دستهایم را جلوی دهانم میگیرم و ها میکنم،کمی پاهایم را روی زمین تکان تکان میدهم. چیزی به اذان صبح نمانده. با دستهای خودم بازوانم را بغل میگیرم و بیشتر به تو نزدیک میشوم.
چند دقیقه که میگذرد با کناره کف دستت اشکهایت را پاک میکنی و میخندی
_ فکرشم نمیکردم به این راحتی حاضر شم گریه کردنم رو ببینی...
نگاهت میکنم.پس برایت سخت است مرد بودنت را اشک زیر سوال ببرد!؟...دستهایت را بهم میمالی و کمےبخود میلرزی
_ هوا یهو چقد سرد شد!! چرا اذان نمیده...؟
این جمله ات تمام نشده صدای الله اکبر در صحن میپیچد.تبسم دل نشینی میکنی...
_ مگه داریم از این خدا بهتر؟...
و نگاهت را بہ من میدوزی...
_ خانوم شما وضو داری؟! ...
_ اوهوم
_ الان بخاطر بارون تو حیاط صف نماز بسته نمیشه. باید بریم تو ....از هم جدا شیم.
کمی مکث و حرفت را مزه مزه میکنی
_ چطوره همینجا بخونیم؟....
_ اینجا؟..رو زمین؟
ساک دستی کوچیکت را بالا مےآوری، زیپش را باز میکنی و چفیه ات را بیرون میکشی...
_ بیا! سجادت خانوم!
با شوق نگاهت میکنم. دلم نمی آید سرما را به رویت بیاورم. گردنم را کج میکنم و میگویم
_ چشم! همینجا میخونیم
تو کمی جلوتو می ایستی و من هم پشت سرت. عجب جایی نماز جماعت میخوانیم!!! صحن الرضا، باران عشق و سرمایی که سوزشش از گرماست! گرمای وجود تو! چادرم را روی صورتم میکشم و اذان و اقامه را آرام آرام میگویم. نگاهم خیره به چهارخانه های تیره و خطوط سفید چفیه ی توست.انتظارداشتم اذان و اقامه را تو زمزمه کنی،اما سکوتت انتظارم را میشکند.دستهایم را بالا می آورم تا اقامه ببندم که یکدفعه روی شانه هایم سنگینی میخوابد. گوشه ای از پارچه تیره روی چهره ام را کنار میزنم. سوئـےشرتت را روی شانه هایم انداخته ای و روبه رویم ایستاده ای....
پس فهمیدی سردم شده!فقط خواسته بودی وقتی اینکار را کنی که من حواسم نیست...
دستهایت را بالا مےآوری، ڪنارگوشهایت و صدای مردانه ات
_ اللـــــــــه اڪبر...
یڪ لحظه اقامه بستن رافراموش میکنم و محو ایستادنت مقابل خداوند میشوم.سرت را پایین انداخته ای و با خواهش و نیاز کلمه به کلمه سوره ی حمد را به زبان می آوری.آخر حاجتت را میگیری آقـــای من!
اقامه میبندم
_ دورکعت نماز صبح به اقامه عشق به قصد قربت...اللــــــه اکبر...
هوای سرد برایم رفته رفته گرم میشود. لباست گرمای خود را از لمس وجودت دارد...میدانم شیرینی این نماز زیر دندانم میرود و دیگر مانند این تکرار نمیشود. همه حالات با زمزمه تو میگذرد.
رکعت دوم،بعد از سجده اول و جمله ی "استغفرالله ربی و اتوب الیه " دیگر صدایت را نمیشنوم...حتم دارم سجده آخر را میخواهی باتمام دل و جان بجا بیاوری. سراز مهر بر میدارم و تو هنوز درسجده ای...تشهد و سلامم را میدهم و هنوز هم پیشانی ات در حال بوسه به خاک تربت حسین ع است. چنددقیقه دیگر هم...چقدر طولانی شد! بلند میشوم و چفیه ات را جمع میکنم.نگاهم را سمت سرت میگردانم که وحشت زده ماتم میبرد... تمام زمین اطراف مهرت میدرخشد از خون!!!...
پاهایم سست و فریاد درگلویم حبس میشود. دهانم را باز میکنم تا جیغ بکشم اما چیزی جز نفس های خفه شده و اسم تو بیرون نمی آید...
_ ع...ع...علے...؟؟
خادمے که در بیست قدمی ما زیر باران راه میرود،میچرخد سمت ما و مکث میکند...دست راستم را که از ترس میلرزد به سختی بالا می آورم و اشاره میکنم. میدود سوی ما و در سه قدمی که میرسد با دیدن زمین و خون اطرافت داد میزند
_ یا امام رضا....
سمت راستش را نگاه میکند و صدا میزند
_ مشدی محمد بدو بیا بدو...
انقدر شوکه شده ام که حتی نمیتوانم گریه کنم... خادم پیر بلندت میکند و پسر جوانی چندولحظه بعد میرسد و با بی سیم در خواست آمبولانس میکند.
خادم در حالیکه سعی میکند نگهت دارد بہ من نگاه میکند و میپرسد
_ زنشی؟؟؟...
اما من دهانم قفل شده و فقط میلرزم...
_ باباجون پرسیدم زنشی؟؟؟؟
سرم رابسختی تکان میدهم و ...ازفکر اینکه " نکند به این زودی تنهایم بگذاری " روی دو زانو می افتم...
❣❤️❣❤️❣❤️❣
#ادامہ_دارد...
❣❤️❣❤️❣❤️❣
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈
💠 #رمان_مدافع_عشـــــق
✳️ #قسمت_45
❤️ #هوالعشـــق❤️
❣❤️❣❤️❣❤️❣
با گوشه ی روسری اشک روی گونه ام را پاک میکنم.
دکتر سهرابی به برگه ها و عکسهایی که در ساک کوچکت پیدا کرده ام نگاه میکند. با اشاره خواهش میکند که روی صندلی بنشینم .من هم بی معطلی مینشینم و منتظر میمانم. عینکش را روی بینی جا به جا میکند
_ امم...خب خانوم...شما همسر شونید؟
_ بله!...عقدکرده...
_ خب پس احتمالش خیلی زیاده که بدونید...
_ چی رو؟
با استرس دستهایم را روی زانوهایم مشت میکنم.
_ بلاخره با اطلاع از بیماریشون حاضر به این پیوند شدید...
عرق سرد روی پیشانی و کمرم مینشیند...
_ سرطان خون!یکی از شایع ترین انواع این بیماری...البته متأسفانه برای همسرشما...یکم زیادی پیش رفته!
حس میکنم تمام این جمله ها فقط توهم است و بس! یا خوابی که هر لحظه ممکن است تمام شود...
لرزش پاها و رنگ پریده صورتم باعث میشود دکتر سهرابی از بالای عینکش نگاهی مملو از سوالش را ہ بمن بدوزد
_ مگه اطلاع نداشتید؟
سرم را پایین میندازم ،و به نشان منفی تکانش میدهم. سرم میسوزد و بیشتر ازآ ن قلبم.
_ یعنی بهتون نگفته بودن؟....چند وقته عقدکردید؟
_ تقریبا دو ماه...
_ اما این برگه ها....چندتاش برای هفت هشت ماه پیشه! همسرشما از بیماریش با خبر بوده
توجهـے به حرفهای دکتر نمیکنم. اینکه تو...تو روز خواستگاری بہ من...نگفتی!! من ... تنها یک چیز به ذهنم میرسد
_ الان چی میشه؟...
_ هیچی!...دوره درمانی داره!و...فقط باید براش دعا کرد!
چهره دکتر سهرابی هنوز پر از سوال و تعجب بود! شاید کار تو را هیچکس نتواند بپذیرد یاقبول کند...
بغض گلویم را فشار میدهد.سعی میکنم نگاهم را بدزدم و هجوم اشک پر از دردم را کنترل کنم. لبهایم را روی هم فشار میدهم
_ یعنی...هیچ..هیچکاری...نمیشه?..
_ چرا..گفتم که خانوم.ادامه درمان و دعا.باید تحت مراقبت هم باشه...
_ چقد وقت داره؟
سوال خودم...قلبم را خرد میکند
دکتر با زبان لبهایش را تر میکند و جواب میدهد
_ با توجه به دوره درمانی و ...برگه و...روند عکسها!و سرعت پیشروی بیماری...تقریبا تا چندماه...البته مرگ و زندگی فقط دست خداست!..
نفسهایم به شماره می افتد.دستم را روی میز میگذارم و بسختی روی پاهایم می ایستم.
_ کی میتونم ببینمش؟...
سرم گیج میرود و روی صندلی میفتم. دکتر سهرابی از جا بلند میشود و در یک لیوان شیشه ای بزرگ برایم اب میریزد...
_ برام عجیبه!..درک میکنم سخته! ولی شمایی که از حجاب خودتون و پوشش همسرتون مشخصه خیلی بقول ماها سیمتون وصله...امیدوار باشید...نا امیدی کار کساییه که خدا ندارن!...
جمله آخرش مثل یک سطل آب سرد روی سرم خالی میشود...روی تب ترس و نگرانی ام...
#من_که_خدا_دارم_چرا_نگرانم؟...
❣❤️❣❤️❣❤️❣
#ادامہ_دارد...
❣❤️❣❤️❣❤️❣
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈
💠 #رمان_مدافع_عشـــــق
✳️ #قسمت_46
❤️ #هوالعشـــق❤
❣❤️❣❤️❣❤️❣
چند تقه به در میزنم و وارد اتاق میشوم. روی تخت دراز کشیده ای و سرم دستت را نگاه میکنی. با قدم های آهسته سمت تخت مےآیم و کنارت می ایستم.از گوشه ی چشمت یک قطره اشک روی بالشت آبے رنگ بیمارستان مےافتد. با سر انگشتم زیر پلکت را پاک میکنم. نفس عمیق میکشی و همانطور که نگاهت را از من میدزدی زیر لب آهسته میگویی
_ همه چیزو گفت؟...
_ کی؟...
_ دکتر!...
بسختی لبخند میزنم و روی ملافه ی بدرنگی که تا روی سینه ات بالا آمده دست میکشم...
_ این مهم نیست...الان فقط باید بفکر پس گرفتن سلامتیت باشی ازخدا... تلخ میخندی
_ میدونی...زیادی خوبی ریحانه!..زیادی!
چیزی نمیگویم احساس میکنم هنوز حرف داری.حرفهایی که مدتهاست درسینه نگه داشته ای...
_ تو الان میتونی هر کار که دوست داری بکنی...هر فکری که راجب من بکنی درسته! من خیلی نامردم که روز خواستگاری بهت نگفتم...
لبهایت را روی هم فشار میدهی..
_ گر چه فکر میکردم...گفتن با نگفتنش فرق نداره! به هرحال وقتی قضیه صوری رو پذیرفته بودی...یعنی...
بغضت را فرو میخوری.
_ یعنی...بلاخره پذیرفتی تا تهش کنار هم نیستیم... و همه چیز فیلمه...
من...همون اوایلش پشیمون شدم!از اینکه چرا نگفتم!؟ در حالیکه این حق تو بود!...ریحانه!...من نمیدونم با اینهمه حق الناسی که....چجور توقع دارم...منو....
اینبار بغض کار خودش را میکند و مژه های بلند و تیره رنگت هاله شفافی از غم را بخود میگیرد
_ نمیدونی چقد سخته که فکر کنی قراره الکی الکی بمیری... دوست نداشتم ته این زندگی اینجور باشه! میخواستم ....میخواستم لحظه آخر درد سرطان جونمو تو دستاش خفه نکنه!..ریحانه من دلم یه سربند میخواست رو پیشونیم...که به شعاع چند میلی متری سوراخ شه!...دلم پرپر زدن تو مرز رو میخواست...یعنی...دلم میخواد!
اقدام من برای زود اومدن جلو،بدون فکر و با عجله...بخاطر همین بود.فرصتی نداشتم...فکر میکردم رفتنم دست خودمه! ولی الان...الان ببین چجوری اینجا افتادم...قرار بود یک ماه پیش برم...
قراربود...
دیگر ادامه نمیدهی و چشمهایت رامیبندی.چقدر برایم شنیدن این حرفها و دیدن لحظه درد کشیدنت سخت است. سرم را تکان میدهم و دستم را روی موهایت میکشم...
_ چرااینقدر ناامید...عزیزم تو آخرش حالت خوب خوب میشه...
نمیگم برام سخت نبود! لحظه ای که فهمیدم بهم نگفتی... ولی وقتی فکر کردم دیدم میفهمیدنم فرقی نمیکرد! به هرحال تو قرار بود بری...و من پذیرفته بودم! اینکه تو فقط فقط میخوای نود روز مال من باشی....
❣❤️❣❤️❣❤️❣
#ادامہ_دارد...
❣❤️❣❤️❣❤️❣
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈
#رمان_مدافع_عشـــــق
#قسمت_47
#هوالعشـــق ❤️
❣❤️❣❤️❣❤️❣
با کناره کف دستم اشکم را پاک میکنم و ادامه میدهم
_ ما الان بهترین جای دنیاییم...پیش آقا!میتونی حاجتت رو بگیری...میتونی سلامتیت رو...
بین حرفم میپری
_ ریحانه حاجت من سلامتی نیست...
حاجت من پریدنه....پریدن....
بخدا قسم سخته هم کلاسیت دیرتر از تو قصد بستن ساکش کنه و تو کمتر از سه هفته خبر شهادتش بیاد...
بابا کسی که هم حجره ایت بود،کسی که توی یه ظرف با من غذا میخورد... رفت!...ریحان رفت...
بخدا دیگه خسته شدم. میترسم میترسم آخر نفس به گلوم برسه و من هنوز تو حسرت باشم...حسرت...
میفهمی!؟...بابا دلم یه تیر هدف به قلبم میخواد...دلم مرد بخدا ....مرد...
ملافه را روی سرت میکشی و من از لرزش بدنت میفهمم شدت گریه کردنت را. کنارت مینشینم و سرم را کنارت روی تخت میگذارم...
" خدایا !....
ببین بنده ات رو....
ببین چقدر بریده....
تو که خبر داری از غصه هر نفسش...
چرا که خودت گفتی
" نحن اقرب الیه من حبل الورید..."
💞
گذشتن از مسئله پیش امده برایم ساده نبود... اما عشقی که از تو به درون سینه ام به ارث رسیده بود مانع میشد که همه چیز را خراب یا وسط راه دستت را رها کنم. خانواده ات هم ازبیماری ات خبر نداشتند و تو اصرار داشتی که هیچ وقت بویی نبرند. همان روز درست زمان برگشت بود، اما تو با یک صحبت مختصر و خلاصه اعلام کردی که سه چهار روز بیشتر میمانیم... پدرم اول بشدت مخالفت کرد ولی مادرم بہ راحتی نظرش را برگرداند. خانواده هر دو یمان شب با قطار ساعت هشت و نیم به تهران برگشتند. پدرت در یک هتل جدا و مجلل برایمان اتاق گرفت...میگفت هدیه برای عروس گلم!هیچ کس نمیدانست بهترین اتاقها هم دیگر برای ما دلخوشی نمیشوند.حالت اصلاً خوب نبود و هر چند ساعت بخشی از خاطران مربوط به اخیر را میگفتی...
اینکه شیمی درمانی نکردی بخاطر ریزش موهایت...چون پزشکها میگفتند به درمان کمکی نمیکند فقط کمی پیشروی راعقب میندازد.اینکه اگر از اول همراه ما به مشهد نیامدی چون دنبال کارهای آخر پزشکی ات بودی...اما هیچ گواهی وجود نداشت برای رفتنت! همه میگفتند انقدر وضعیتت خراب است که نرسیده به مرز برای جنگ حالت بد میشود و نه تنها کمکی نمیتوانی کنی بلکه فقط سربار میشوی...واین تو را میترساند.
❣❤️❣❤️❣❤️❣
ازحمام بیرون می آیـے ومن درحالیڪه جانماز کوچکم را در کیفم میگذارم زیر لب میگویم
_ عافیت باشه آقا!غسل زیارت کردی؟
سرت را تکان میدهی و سمتم می آیـے...
_ شماچی؟ غسل کردی؟
_ اره...داشتم!
دستم را دراز میکنم ،حوله کوچکی که روی شانه ات انداخته ای برمیدارم و به صندلی چوبی استوانه ای مقابل دراور سوئیت اشاره میکنم
_ بشین...
مبهم نگاهم میکنی
_ چیکار میخوای کنی؟
_ شما بشین عزیز
مینشینی، پشت سرت می ایستم ،حوله را روی سرت میگذارم و آرام ماساژ میدهم تا موهایت خشک شود.
دستهایت را بالا می آوری و روی دستهای من میگذاری
_ زحمت نکش خانوم
_ نه زحمتی نیست اقا!...زود خشک شه بریم حرم...
سرت را پائین میندازی و در فکر فرو میروی. در آینه به چهره ات نگاه میکنم
_ به چی فکر میکنی؟...
_ به اینکه اینبار برم حرم...یا مرگمو میخوام یا حاجتم....
و سرت را بالا میگیری و به تصویر چشمانم خیره میشوی.
دلم میلرزد این چه خواسته ای است...
از تو بعید است!!
کار موهایت که تمام میشود عطرت را از جیب کوچک ساکت بیرون می آورم و به گردنت میزنم...چقدر شیرین است که خودم برای زیارت آماده ات کنم
❣❤️❣❤️❣❤️❣
#ادامہ_دارد...
❣❤️❣❤️❣❤️❣
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈
💠 #رمان_مدافع_عشــــق
✳️ #قسمت_48
❤️ #هوالعشـــق❤️
❣❤️❣❤️❣❤️❣
چند دقیقه ای راه بیشتر به حرم نمانده که یڪ لحظه لبت را گاز میگیری و می ایستی.مضطرب نگاهت میکنم...
_ چی شد؟؟؟
_ هیچی خوبم. یکم بدنم دردگرفت...
_ مطمئنی خوبی؟...میخوای برگردیم هتل؟
_ نه خانوم! امروز قراره حاجت بگیریما!
لبخند میزنم اما ته دلم هنوز میلرزد...
نرسیده به حرم از یک مغازه آبمیوه فروشی یک لیوان بزرگ آب پرتغال طبیعی میگیری با دو نی و با خوشحالی کنارم می آیـے.
_ بیا بخور ببین اگر دوست داشتی یکی دیگه بخرم.آخه بعضی اب میوه ها تلخ میشه...
به دو نی اشاره میکنم
_ ولی فکر کنم کلن هدفت این بوده که تو یه لیوان بخوریما...
میخندی و از خجالت نگاهت را ازمن میدزدی. تا حرم دست در دستت و در آرامش مطلق بودم.زیارت تنها بات و حال و هوایی دیگر داشت. تا نزدیک اذان مغرب در حیاط نشسته ایم و فقط به گنبد نگاه میکنیم. از وقتی که رسیدیم مدام نفس میزنی و درد میکشی. اما من تمام تلاشم را میکنم تا حواست را پی چیز دیگر جمع کنم. نگاهت میکنم و سرم را روی شانه ات میگذارم این اولین بار است که این حرکت را میکنم.صدای نفس نفس را حالا بوضوح میشنوم. دیگر تاب ندارم ،دستت را میگیرم
_ میخوای برگردیم؟
_ نه من حاجتمو میخوام
_ خب بخدا آقا میده ....توالان باید بیشتر استراحت کنی...
مثل بچه ها بغض و سرت را کج میکنی
_ نه یا حاجت یا هیچی...
خدایا چقدر! از وقتی هم من فهمیده ام شکننده تر شده...
همان لحظه آقایی با فرم نظامی ازمقابلمان رد میشود و درست در چند قدمی ما سمت چپمان مینشیند...
نگاه پر از دردت را به مرد میدوزی و آه میکشی
مرد می ایستد و برای نماز اقامه میبندد.
تو هم دستت را در جیب شلوارت فرو میبری و تسبیح تربتت را بیرون می آوری.سرت را چندباری به چپ و راست تکان میدهی و زمزمه میکنی:
_ هوای این روزای من هوای سنگره...
یه حسی روحمو تا زینبیه میبره
تاکی باید بشینمو خدا خدا کنم....
به عکس صورت شهیدامون نگا کنم...
.
.
باز لرزش شانه هایت و صدای بلند هق هقت...آنقدر که نفسهایت به شماره می افتد و من نگران دستت را فشار میدهم..
#نفـس_نزن_جانا
#ڪه_جانم_میرود
❣❤️❣❤️❣❤️❣
#ادامہ_دارد...
❣❤️❣❤️❣❤️❣
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈
💠 #رمان_مدافع_عشـــــش
✳️ #قسمت_49
❤️ #هوالعشــــــق❤
❣❤️❣❤️❣❤️❣
مرد سجده آخرش را که میرود. تو دیوانه وار بلند میشوی و سمتش میروی. من هم بدنبالت بلند میشوم. دستت را دراز میکنی و روی شانه اش میزنی...
_ ببخشید!... برمیگردد و با نگاهش میپرسد بله؟
همانطور که کودک وار اشک میریزی میگویی
_ فقط خواستم بگم دعا کنید مام لیاقت پیدا کنیم...بشیم همرزم شما!
لبخند شیرینی روی لبهای مرد مینشیند
_ اولاً سلام...دوماً پس شمام آره؟
سرت را پایین میندازی
_ شرمنده!سلام علیکم...ما خیلی وقته آره...خیلی وقته...
_ ان شاءالله خود آقا حاجتت رو بده پسر...
_ ممنون!..شرمنده یهو زدم رو شونتون...فقط... دلِ دیگه... یاعلی
پشتت را میکنی که او میپرسد
_ خب چرا نمیری؟...اینقد بیتابی و هنوز اینجایی؟...کاراتو کردی؟
با هر جمله ی مرد بیشتر میلرزی و دلت آتش میگیرد .نگاهت فرش را رصد میکند
_ نه حاجی!دستمو بستن!...میترسم برم!...
اوبی اطلاع جواب میدهد
_ دستتو که فعلا خودت بستی جوون!...استخاره کن ببین خدا چی میگه!
بعد هم پوتین هایش را برمیدارد و از ما فاصله میگیرد
نگاهت خشک میشود به زمین...
درفکر فرو میروی..
_ استخاره کنم!؟... شانه بالا میندازم
_ آره! چرا تا حالا نکردی!؟شاید خوب دراومد!
_ آخه...آخه همیشه وقتی استخاره میکنم که دو دلم...وقتی مطمئنم استخاره نمیگیرم خانوم!
_ مطمئن؟...ازچی میطمئنی؟
صدایت میلرزد
_ ازینکه اگرم برم..فقط سربارم.همین!
بودنم بدبختی میاره برا بقیه!
_ مطمئنی؟..
نگاهت را میچرخانی به اطراف.دنبال همان مرد میگردی...اما اثری ازاو نیست.انگار از اول هم نبوده!
وِلوِله به جانت میفتد
_ ریحانه! بدو کفشتو بپوش...بدو...
همانطور که بسرعت کفشم را پا میکنم میپرسم
_ چی شده چی شده؟
_ از دفتر همینجا استخاره میگیریم...فوقش حالم بد میشه اونجا! شاید حکمتیه...اصن شایدم نشه...دیگه حرف دکترم برام مهم نیست....باید برم...
_ چرا خودت استخاره نمیکنی!؟؟
_ میخوام کس دیگه بگیره...
مچ دستم را میگیری و دنبال خودت میکشی. نمیدانیم باید کجا برویم حدود یک ربع میچرخیم. انقدر هول کرده ایم که حواسمان نیست که میتوانیم از خادمها بپرسیم...
در دفتر پاسخگویی روحانی با عمامه سفید نشسته است و مطالعه میکند. در میزنیم و اهسته وارد میشویم...
_ سلام علیکم...
روحانی کتابش را میبندد
_ وعلیکم السلام...بفرمایید
_ میخواستم بی زحمت یه استخاره بگیرید برامون حاج اقا!
لبخند میزند و بمن اشاره میکند
_ برای امر خیر ان شاءالله؟...
_ نه حاجی عقدیم...یعنی موقت...
_ خب برای زمان دائم؟!...خلاصه خیر دیگه!
_ نه!...
❣❤️❣❤️❣❤️❣
#ادامہ_دارد...
❣❤️❣❤️❣❤️❣
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
💠 #رمان_مدافع_عشـــــق
✳️ #قسمت_50
❤️ #هوالعشــــــق❤️
❣❤️❣❤️❣❤️❣
کلافه دستت را داخل موهایت میبری.میدانم حوصله نداری دوباره برای کس دیگه توضیح اضافه بدهی، برای همین به دادت میرسم
_ نه حاجی!...همسرم میخواد بره جنگ...دفاع حرم! میخواست قبل رفتن یه استخاره بگیره...
حاج آقا چهره دوست داشتنی خود را کج میکند
_ پسر تو اینکار که دیگه استخاره نمیخواد بابا!...باید رفت...
_ نه آخه...همسرم یه مشکلی داره...که دکترا گفتن ...دکترا گفتن جای کمک احتمال زیاد سربار میشه اونجا!
سرش را تکان میدهد، بسم الله میگوید و تسبیحش راواز کنار قرآن کوچک میز برمیدارد.
کمی میگذرد و بعد با لبخند میگوید
_ دیدی گفتم ؟... تواین کار که دیگه نباید استخاره کرد....باید رفت بابا..رفت!
با چفیه روی شانه ات زیر پلکت را از اشک پاک میکنی و ناباورانه میپرسی
_ یعنی...یعنی خوب اومد؟
حاج اقا چشمهایش را به نشانه تأیید میبندد و باز میکند.
_ حاجی جدی جدی؟....میشه یہ بار دیگه بگیرید؟
او بی هیچ حرفی اینبار قرآن کوچکش را برمیدارد و بسم الله میگوید. بعداز چند دقیقه دوباره لبخند میزند و میگوید
_ ای بابا جوون! خدا هی داره میگ برو تو هی خودت سنگ میندازی؟
هر دو خیره خیره نگاهش میکنیم
میپرسی
_ چی در اومد...یعنی بازم؟
_ بله! دراومد که بسیار خوب است.اقدام شود.کاری به نتیجه نداشته باشید....
چند لحظه بهت زده نگاهش میکنی و بعد بلند قهقهه میزنی...دو دستت را بالا می آوری و صورتت را رو به آسمان میگیری
_ ای خدا قربونت برم من!...اجازمو گرفتم....چرا زودتر نگرفته بودم...
بعد به حاج اقا نگاه میکنی و میگویی
_ دستتون درد نکنه!...نمیدونم چی بگم....
_ من چیکار کردم اخه؟برو خداتوشکر کن...
_ نه! این استخاره رو شما گرفتی... ان شاءالله هرچی دوست دارید و به صلاحتونه خدا بهتون بده...
جلو میروی و تسبیح تربتت را از جیب در می آوری و روی میز مقابل او میگذاری
_ این تسبیح برام خیلی عزیزه.....
ولی .... الان دوست دارم بدمش بہ شما...
خبر خوب رو شما بہ من دادی...خدا خیرتون بده!
او هم تسبیح را برمیدارد و روی چشمهایش میمالد
_ خیر رو فعلا خدا به تو داده جوون! دعا کن!
خوشحال عقب عقب می آیے
_ این چه حرفیه ما محتاجیم
چادرم را میگیری و ادامه میدهی
_ حاجی امری نیس؟
بلند میشود و دست راستش را بالا می آورد
_ نه پسر! برو یاعلی
لبخند عمیقت را دوست دارم...
چادرم را میکشی و به حیاط میرویم.همان لحظه مینشینی و پیشانی ات را روی زمین میگذاری.
چقدر حالت بــوی خــــدا میدهد...
❣❤️❣❤️❣❤️❣
#ادامہ_دارد...
❣❤️❣❤️❣❤️❣
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈
#رمان_مدافع_عشـــــق
#قسمت_51
#هوالعشــــــق❤️
❣❤️❣❤️❣❤️❣
ماشین خیابان را دور میزند و به سمت راه آهن حرکت میکند. چادرم را روی صورتم میکشم و پشت سرم را نگاه میکنم و از شیشه عقب به گنبد خیره میشوم...
چقدر زود گذشت! حقا که بهشت جای عجیبی نیست! همینجاست...
میدانی آقا؟ دلم برایت تنگ میشود...
خیلی زود!...نمیدانم چرا به دلم افتاده بار بعدی تنها می آیم...تنها!
کاش میشد نرفت...هنوز نرفته دلم برایت میتپد رضا ع
بغض چنگ به گلویم میندازد...
#خداحافظ_رفـیـق...
اشک از کنار چشمم روی چادرم میچکد...
نگاهت میکنم پیشانی ات را به شیشه چسبانده ای و به خیابان نگاه میکنی
میدانم هم خوشحالی هم ناراحت...
خوشحال بخاطر جواز رفتنت...
ناراحت بخاطر دو چیز..
اینکه مثل من هنوز نرفته دلت برای مشهد پر میزند
و دوم اینکه نمیدانی چطور به خانواده بگویی که میخواهی بروی ...میترسی نکند پدرت زیر قول و قرارش بزند
دستم را روی دستت میگذارم و فشار میدهم.میخواهم دلگرمی ات باشم...
_ علی؟..
_ جان؟...
_ بسپار بخدا
لبخند میزنی و دستم را میگیری
💞
زمان حرکت غروب بود و ما دقیقا لحظه حرکت قطار رسیدیم. تو با عجله ساک را دنبال خود میکشیدی و من هم پشت سرت تقریباً میدویدم...
💞
بلیط ها را نشان میدهی و میخندی
_ بدو ریحانه جا میمونیما
💞
تا رسیدن به قطار و سوار شدن مدام مرا میترساندی که الان جا میمونیم...
واگن اتوبوسی بود و من مثل بچه ها گفتم حتماً باید کنار پنجره بشینم. توهم کنار آمدی و من روی صندلی ولو شدم.
❣❤️❣❤️❣❤️❣
لبخند میزنی و کنارم مینشینی
_ خب بگو ببینم خانوم! سفر چطور بود؟
چشمهایت راورصد میکنم.نزدیک می آیم و در گوشت آرام میگویم
_ تو که باشی همه چیز خوبه...
چانه ام را میگیری و فقط نگاهم میکنی.آخ که همین نگاهت مرا رسوا کرد...
_ آره!....ریحانه از وقتی اومدی تو زندگیم همه چیز خوب شد...همه چیز...
سرم را روی شانه ات میگذارم که خودت را یکدفعه جمع میکنی
_ خانوم حواسم نیست توام چیزی نمیگی ها!!...زشته عزیزم! اینکاره رو نکن دوتا جوون میبینن دلشون میخوادا! اونوخ من بیچاره دوباره دم رفتن پام گیر میشه
میخندم و جواب میدهم
_ چـــشــم...عاقا! شما امر کن! البته جای اون واسه جوونا دعا کن!
_ اونکه رو چشم!دعا کنم یه حوری خدا بده بهشون...
ذوق زده لبخند میزنم
که ادامه میدهی
_ البته بعد شهادت! و بعد بلند میخندی.لبم را کج میکنم و بحالت قهر میگویم
_ خعلی بدی! فک کردم منظورت از حوری منم!
_ خب منظور شمایی دیگه!...بعد شهادت شما میشی حوری ...عزیزم!
رویم را سمت شیشه برمیگردانم
_ نعخیر دیگه قبول نیست!قَرقَر تا روز قیامت!
_ قیامت که نوکرتم.ولی حالا الان بقول خودت قَر نکن...گناه دارما...
یروز دلت تنگ میشه خانوم نکن!
دوباره رو میکنم سمتت و نگاهت میکنم
درکدلم میگذرد آره دلم برات تنگ میشه...برای امروز...برای این نگاه خاصت.یکدفعه بلند میشوم و از جایگاه کیف و ساکها،کیفم را برمیدارم و از داخلش دور بینم را بیرون می آورم. سرجایم مینشینم و دوربین را جلوی صورتم میگیرم
_ خب...میخوام یه یادگاری بگیرم...زود باش بگو سیب!
میخندی و دستت را روی لنز میگذاری
_ ارپز قیافه کج و کوله من؟....
_ نعخیر!..به سید توهین نکنا!!!..
_ اوه اوه چه غیرتی...
و نیشت را به طرز مسخره ای باز میکنی بقدری که تمام دندانهایت پیدا میشود
_ اینجوری خوبه؟؟؟
میخندم و دستم را روی صورتت میگذارم
_ عههه نکن دیگه!....تروخدا یه لبخند خوشگل بزن
لبخند میزنی و دلم را میبری
_ بفرما خانوم
_ بگو سیب
_ نه....نمیگم سیب
_ باز اذیت کردی
_ میگم...میگم..
دوربین را تنظیم میکنم
_ یک ....دو..... سه....بگو
_ شهیـــد...
قلبم با ایده ات ڪنده و یادگاریمان ثبت میشود...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈