eitaa logo
رمان کده
2.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
406 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Adminchanels تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از رمان کده
⁩⁩هر مادری اومد اینجا دیگه نه بچشو زد ؛ نه زد سرش❗ روزی فقط ۱۰ دقیقه بیا اینجا👇 https://eitaa.com/joinchat/594805058C616d3d4b35 همه بهم میگن چی کار کردی که بچه ت اینقدر ازت حرفشنوی داره؟؟؟ ☺️😌
رمان کده
ماهگل🌼🌸 #پارت159 نفسمو کلافه بیرون میدم و تا وقتی که به خونه قبلی برسیم، پلک هامو روی هم میذارم و س
🌼🌸 اون موقع تنها بودم اما الان به غیر از خودم یکی دیگه هم باهامه. کسی که هیچ گناهی نداره و انگار از همین الان بدشانسی منو این طفل معصومم گرفته. آهی میکشم و بیشتر توی خودم جمع میشم. نمیدونم با این بچه ای که توی شکمم داره رشد میکنه چیکار کنم! من و ارسلان انگار به ته خط رسیدیم ولی با حضور این بچه نمیدونم چه اتفاقاتی قراره بیفته! با ضعفی که میکنم با قیافه درهم دستمو روی معده دردناکم میذارم. نمیدونم چیزی اینجا برای خوردن پیدا میشه یا نه!؟ ولی امیدوارم با صحنه ای که برای اولین بار پامو اینجا گذاشتم، مواجه نشم. دستمو روی تخت میذارم و به سختی بلند میشم. همونطور که دستم روی معدمه، از اتاق خارج میشم. در یخچالو باز میکنم و برخلاف انتظارم حتی یک لیوان آب هم توی یخچال نیست. پلک هامو محکم روی هم فشار میدم و نفس حرصی ای میکشم. اگر قراره که از این به بعد اینجا باشم نمیتونم از گرسنگی بمیرم، باید یه کاری بکنم. هوفی میکشم و بعد از بستن در یخچال، از آشپزخونه بیرون میرم. با پوشیدن لباسهایی که هرکدوم توی یک گوشه از خونه پخش شدن، به طرف کیفم میرم و بعد از این که مطمئن میشم پول توش وجود داره، شالو روی سرم درست میکنم و بعد از برداشتن کلید درو باز میکنم. اما با دیدن چیزی که جلوی دره سردردم بیشتر میشه و اخمهام کم کم توی هم فرو میره.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
رمان کده
#پارت۵۲۸ مسیح هم با حرص نفسش را فوت کرد ودر حالی که ریموت ماشین را میزد کلافه به سمت ماشین رفت
-چه کاری؟........مگه من چکار کردم؟ -می خوای بگی اصلا نمی دونی ؟ -چیو نمی دو......... میان حرفش پرید وبا چهره ای برافروخته گفت: -من پسر دوست صمیمی پدرتم ؟....فقط همین ! با قاطعیت گفت : -مگه نیستی ؟ تن صدایش را بالا تر برد وفریاد کشید: -هستم ،.. ولی نه فقط پسر دوست پدرت! مستاصل گفت: -باید چی می گفتم -واقعیت رو -اینکه ما یه زوج قرار دادیم فریاد کشید -افرا ما یه زوج قرار دادی نیستیم ،من و تو شرعا وقانونا زن وشوهریم ،چراداری سعی می کنی اینو همش فراموش کنی دلش می خواست فریاد بزند وبگوید بی انصاف این تویی که فراموش کردی زنی هم توی زندگیت وجود دارد،نه من بدبخت که باید همیشه آماج خشم و غضبی باشم که مقصرش هم نیستم با لحن آرامی نجوا کرد: -من فقط نمی خواستم تو سوژه دانشگاه بشی آهی کشید وآرام گفت: -تو فقط چون نمی خوای ارجمند و از دست بدی اینو گفتی
با غیظ وناباوری به طرفش برگشت خدایا چرا این مرد اینهمه گستاخ و از خود راضی است برای تلافی حرفش با لجبازی گفت: - -آره چون باید به فکر چند ماهه دیگه که تو دنبال عشقت رفتی باشم حرصی گفت : -فکر نمی کنی اینهمه آدم دور برت ممکنه زیادیت کنه پر ازخشم به تندی گفت : -بس کن دیگه، چطور به خودت اجازه میدی دم به دقیقه تحقیرم کنی بی توجه به خشم افرا با لحنی محکم وقاطع گفت: -فردا اول وقت میری وبهش می گی پاشو از زندگیت کنار بکشه با لجبازی گفت: -من هیچی به اون نمی گم -البته که تو هیچی نمی گی !.......چون خودم میرم وبهش می گم - بی خود این مساله رو کش نده مسیح ، چون بابام امشب جوابشون و داده -فکر می کنی این کنه اینجوری دست از سرت ور می داره ؟! -آره ،چون بابا خیلی واضح بهشون گفت که من نامزد دارم نفس عمیقی کشید وبا حرص گفت: -امیدوارم همینی بشه که تو می گی ،والا اگه یه بار دیگه اونو کنارت دیدم فکشو خورد می کنم با وحشت به او خیره شد در نگاه پر از خشمش قاطعیت را به وضوح حس می کرد . گیج وسر درگم برای پایان دادن به این بحث نگاهش را به خیابان دوخت و سکوت کرد صبح روز بعد درحالیکه از کلاس خارج می شد صدای استاد ارجمند را پشت سرش شنید. نمی توانست ادعا کند صدایش را نشنیده و بی اهمیت به راه خودش ادامه دهد ،چون استاد ارجمند پشت سرش ایستاده بود و خیلی بلند و واضح او را صدا میزد به طرفش برگشت وگفت: -سلام خسته نباشید استاد -سلام خوبید ،خانواده خوبند
-مرسی سلام دارن خدمتتون -خانم ستوده می خواستم اگه ایراد نداشته باشه چند لحظه وققتون و بگیرم عصبی کتابهایش را در دستش جا به جا کرد وگفت : -خواهش می کنم بفرمایید -توی دفترم منتظرتونم قبل از اینکه بتواند مخالفتی کند ارجمند به طرف دفترش رفت و او ناچارا" به دنبالش راه افتاد روی صندلی کنار میزش نشست و منتظر صحبتش شد .استاد ارجمند پس از کلی مقدمه چینی نهایتا گفت: -افرا خانم می تونم ازتون سوالی داشته باشم -بله بفرمایید -شما ........شما واقعا نامزد دارید؟ افرا از اینکه ارجمند همانگونه که مسیح گفته بود هنوز نمی خواست باور کند که او نامزد دارد با لبخندی کذایی گفت: -استاد پدر من هرگز دروغ نمی گه -نه نه منظور من این نیست که اون دروغ گفته ،من فقط فکر می کنم نامزدی شما هنوز به مرحله قطعی نرسیده باشه قاطع جواب داد -استاد من نامزد دارم واونم قطعیه سریح وبی مقدمه پرسید -اون استاد محتشمه؟ لحظه ای جا خورد و با بهت به او خیره شد پس از لحظه ای با لکنت گفت: -چرا......چرا ......شما این فکر و در مورد دکتر محتشم کردید ؟ -با صمیمیتی که توی رفتار دیشب اون بود این برداشت و کردم -اما شما اشتباه می کنید
-افرا خواهش می کنم واقعیت هرچی هست و به من بگو! اخم ظریفی روی صورتش نشاند و کلافه گفت: -واقعیت چی ؟ -من حس می کنم شما درگیر یک ازدواج تحمیلی شدی مات زده پرسید : -منظورتون چیه؟ نفس عمیقی کشید وآهسته گفت: -من تمام دیشب رفتار چند ماه اخیر شما رو بررسی کردم وبه این نتیجه رسیدم که شما دچار نوعی سردرگمی هستید -استاد من اصلا متوجه منظورتون نمی شم -خانم ستوده من فکر میکنم شما برخلاف علتقتون با دکتر محتشم نامزد شدید از این رك گویش بی اختیار رنگش پرید ونفس در سینه اش حبس شد با تلاش بسیار آرام زمزمه کرد -چرا این فکرو میکنید ؟ با قاطعیت گفت -فکر نمی کنم بلکه مطمئنم -چرا؟ -چون پدرتون نامزدتون و درست همون کسی معرفی کرد که شما هم محتشم و معرفی کردید هیجان درونش را با کشیدن نفسی عمیق کنترل کرد وگفت : -شما دارید با حرفهاتون منو گیج می کنید در عمق چشمان پریشانش خیره شد وگفت : -پدرتون هم گفت نامزد شما پسر دوست صمیمیشه -پدرم دوستای صمیمی زیادی داره -خوب پس به من بگید دلیل اینکه اصرار داشتید کلاستون با محتشم و تغییر بدید چی بود
-چون شنیده بودم محتشم خیلی سخت می گیره -اما اون که باشما رفت وآمد خانوادگی داره و توی رفتارشم با شما خیلی صمیمی بود -ولی اون اهل پارتی بازی نیست فکرکنم اینو خودتون هم متوجه شدید -پس چرا موافقت نکرد کلاستون و تغییر بدید از این سوال وجوابها یی که بی شباهت به بازپرسی نبود حوصله اش سر رفته بود -فکر کنم شما بهتر در جریان باشید -اون به من گفت خانم ستوده از تغییر کلاسش منصرف شده ،من می خوام دلیل انصرافت وبا اونهمه اصرار برای تغییر بدونم -مجبورم در این مورد چیزی بگم ؟ -البته که نه ،من فقط دارم از شما خواهش میکنم از جا برخاست وبا لحنی خشک ومحکم گفت: من از شما معذرت می خوام و خواهش می کنم دیگه در مورد زندگی خصوصی من کنکاش نکنید- -شما هم مثل پدرتون همشیه منو سر دو راهی می ذارید -از این حرف استاد بر آشفت با لحن تندی پرسید : -ببخشید ولی کدوم حرف من باعث شده شما سر دو راهی قرار بگیرید ؟ -اینکه برای بودن سر کلاس من تلاش می کردید با پوزخندی گفت: -شما دچار توهم شدید و فکر می کنید هر دانشجویی که کلاسش رو با شما میگیره بهتون علاقه داره -نه همه؟ -منم مثل بقیه ام -برای من شما مثل بقیه نیستید پر از خشم خیره اش شد اصلا نمی فهمید چرا مردهای اطرافش اینهمه بی منطق هستند ودنیا را فقط از دریچه نگاه خودشان میبنند .در حالیکه همه وجودش از خشم میلرزید به روی میز خم شد و با قاطعیت گفت:
قشنگ‌ ترین موسیقی جهان صدای قلب کسی‌ است که عاشقش هستی ‌❤️https://eitaa.com/romankadeh
رابطه ها زمانی زیبا می شوند که برای یاد کردن هیچ دلیلی به جز دلتنگی نباشد ‌❤️https://eitaa.com/romankadeh