فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق خودتی با موی مشکی ❣
نگم از تو خود عشقی ❣
ای وای از تو دلشو ندارم بری ❣
من مگه میذارم بری امشب 😍🥰💕❣💕
☞💞 💞
🍁🍂
@romankadeh
#پارت_212
- آره گفتی اما من همینو می خوام... عاشق همین شدم؛ ندی، به زور برش می دارم. تو که ازش متنفری و فقط اذیتش می کنی؛ اگه قراره بفروشیش، به من بفروشش؛ چند برابر پولی که بابتش دادی رو بهت می دم. تو که الحمدوا... کارت جوریه که هفته ای صد تا دختر جلوت می ریزن؛ یکی دیگشونو بردار.
آراد با عصبانیت و کلافگی، چند قدمی راه رفت و گفت:
- على! برای بار آخر بهت می گم؛ دیگه با خدمتکار من رابطه ای نداشته باش... یه کاری نکن که بلایی سرش بیارم که مجبور بشی هر پنجشنبه با یه دسته گل بری بهشت زهرا.... اگه قرار باشه بفروشمش، به تو نمی فروشم؛ حتی اگه مجبور بشم، با صد هزار تومن ردش می کنم بره.
با تاکید گفت: خواهش می کنم ولش کن! با حرص و نفرت نگاش کردم و رفتم به اتاقم، درو بستم و کنار در نشستم. به دیوار تکیه دادم؛ هنوز صداشون می اومد. به پنجره نگاه کردم؛ تاریک بود. صدای امواج که باد ایجاد کرده بود رو می شنیدم، چشمامو بستم و زمزمه وار گفتم:
- فردا تمومش می کنم.
بلند شدم لباسمو عوض کردم. تقه ای به در خورد.
گفتم: کیه؟
سرشو آورد تو و گفت: حالت خوبه؟! به قیافه ی کاملیا که آویزون بود، نگاه کردم و با خنده گفتم: از تو که آویزونی، بهترم!
اومد تو، پشت سرش هم مونا؛ گفت: اون دادی که آراد زد، گفتم الان سکته کردی!
خندیدم و گفتم: نترس ... تو این چند ماهه پوست کلفت شدم!
کاملیا: چرا اعصابشو خرد می کنی؟!
- به نظر تو تقصیر منه؟
- نه. اون الکی گیر می ده.
دماغشو کشیدم و گفتم: آفرین!
بعد از اینکه خریدامو دیدن، خوابیدم.
* * *
از خواب بیدار شدم. کنار دریا وایسادم. باد، آب دریا رو بلند می کرد و با ضرب به ساحل می کوبید. انگار عصبانی بود و می خواست با سیلی زدن به صورت دریا، آروم بشه.
تمام امواج به ساحل می اومدن و برمی گشتن. روسریمو برداشتم. دمپایمو کنار ساحل گذاشتم، کاپشنمو در آوردم. می خواستم سبک بمیرم. با پای برهنه و قدمهای آهسته به دریا نزدیک می شدم. آب رو حس نمی کردم؛ نمی دونم سرد بود یا گرم؟ انگار حسم زودتر از من خودکشی کرده بود. یواش یواش عمق آب رو احساس کردم. من از دریا متولد شدم؛ باید پیش دریا هم بمیرم.
یه موج محکم خورد به صورتم. برگشتم اما یکی دیگه از پشت منو به دریا فرستاد. آب وارد معدم شد.
سرمو آوردم بالا که نفس بکشم؛ موج دستشو گذاشت رو سرم و فشارم داد زیر آب.امواج، منو به همه جا می فرستادن. دست و پا زدم؛ بی فایده بود! دریا منو سفت تو بغلش گرفته بود. تسلیم شدم. تموم!
نفهمیدم چی شد؟
* * *
چشمامو باز کردم؛ امیرعلی بالای سرم بود. با گریه داشت رو قفسه سینم فشار می آورد. بلند شدم، به همه نگاه کردم. کاملیا جیغ می زد و با گریه ماسه ها رو چنگ می زد.
مونا هم کنارش نشسته بود، گریه می کرد و اسمو صدا می زد. فرحناز دستشو گذاشته بود رو دهنش و با بهت و شوک نگام می کرد.
آبتین با دو به طرف ویلا می دوید. چشمم افتاد به آراد رو ماسه ها نشسته بود؛ با چشمای باز و قرمز آروم آروم اشک می ریخت. چی شده؟! وایسادم.
برگشتم، خودمو دیدم رو زمین افتادم. با ترس دو قدم رفتم عقب. پرهام صدام می زد. امیر علی
#پارت_213
هنوز با دستاش به قفسه سینم فشار می آورد. دهنشو می کرد تو دهنم.
آریا با سگش یه گوشه وایساده بود و گریه می کرد.
امیر داد زد: آیناز نفس بکش! تو رو خدا برگرد. یعنی من مردم؟! نه نمردم! دارم می بینمشون.
کنار امیر نشستم و گفتم: امیر من زندم؛ نگام کن! گریه نکن! ببین؟ دارم نفس می کشم!
انگار صدامو نمی شنید. رفتم پیش پرهام. به اونم گفتم زندم اما اونم فقط گریه می کرد. پیش همه رفتم اما نه کسی صدامو شنید، نه منو می دید.
جلوی آراد زانو زدم؛ تو چشمای پر اشکش نگاه کردم و گفتم:
- تو دیگه چرا گریه می کنی؟! تو که می خواستی منو بفروشی؟ خب راحتت کردم! برو ویدا رو برگردون. من بخاطر اینکه از دست تو راحت بشم خودمو کشتم!
بلند شدم رفتم طرف جسدم. امیر منو تو بغل گرفته بود و با صدای بلند گریه می کرد و داد می زد:
- خدا! برش گردون ... خدایا خواهش می کنم.
برگشت به آراد نگاه کرد؛ با عصبانیت گذاشتم رو زمین و رفت طرف آراد؛ یه مشت محکم زد تو صورتش. آراد افتاد رو زمین و امیر با گریه گفت:
- همش تقصیر توئه آشغاله... تو کشتیش. داد زد: مگه اون چیکارت کرده بود؟ چرا اذیتش می کردی؟
یه لگد محکم زد به شکم آراد که از درد به خودش پیچید. با نگرانی رفتم طرف آراد، خواستم دستمو بذارم رو شونه ی امیر که دیگه آرادو نزنه، که حس کردم یکی با تمام قدرتش منو کشید عقب.
چشمامو باز کردم و شروع کردم به سرفه کردن.
پرهام داد زد: امیر امیر! بیا آیناز داره نفس می کشه.
به پهلو خوابیدم و سرفه می کردم. آب از دهنم می اومد بیرون. امیر کنارم نشست؛ میزد پشتم.
دوباره منو بغل کرد و گفت: دیوونه! این چه کاری بود کردی؟!
همه اومدن دورم؛ کاملیا هم بغلم کرد و گفت: داشتم می مردم
امیر بلندم کرد.
با بی جونی گفتم: بذارم زمین، خودم میام.
- نمی تونی راه بری. خودم می برمت.
به آراد نگاه کردم؛ با همون چشمای قرمز نگام می کرد. امیر منو به اتاقش برد و رو تخت خوابوندم. مرینا و کاملیا و مونا اومدن پیشم. امیر گفت: لباساشو عوض کنید. کاملیا سریع رفت.
امیر کنار تخت زانو زد و گفت: بخاطر همین بود می گفتی دلم برای دریا تنگ شده؟! می خواستی خودتو بکشی؟! فکر کردی با کشتن خودت، آراد آدم می شه؟! یا فکر کردی آزادت می کنه؟ می خواستی چیو ثابت کنی؟ که جرات داری؟ که می تونی خودکشی کنی؟ اگه جرات داری، در برابر مشکلاتت صبر کن، نمی خواد خودتو نابود کنی.
مونا دستشو گذاشت رو شونه ی امیر و گفت: امیر بسه! تو شرایطی نیست که بخوای دعواش کنی.
امیر تو چشمام نگاه کرد و گفت: دیگه این کارو نکن!
کاملیا برام لباس آورد. امیر رفت بیرون.
لباسمو عوض کردم و گفتم: از کجا فهمیدید؟!
مونا: این پسره که ویلاش نزدیک ماست، سگش کنار ساحل پارس می کنه، اونم تو رو می بینه و میاردت ساحل؛ بعد به ما خبر می ده.
خندید و گفت: بدبخت آراد شش تا پله رو یکی می کرد می اومد پایین!
تقه ای به در خورد.
مونا: کیه؟
- منم
- بیا تو.
امیر با یه لیوان شیر اومد تو و جلوم گرفت و گفت: بیا بخور.
ازش گرفتم.
گفت: حالا چرا حرف نمی زنی؟ نکنه زبونتو انداختی دریا؟!
خندیدم و گفتم: نه!
مرینا: آراد کجا رفت؟
امیر: نمی دونم... ماشینشو برداشت و رفت.
گفتم: چرا گذاشتی بدون صبحونه بره؟ باز حالش بد می شه.
امیر داد زد: تو چرا انقدر نگران اونی؟! تقصیر اون بود این بلا رو سر خودت آوردی.
فقط نگاش کردم. مونا بازوی امیرو گرفت و گفت: بیا بیرون کارت دارم.
با هم رفتن بیرون. شیر و خوردم و خوابیدم. چند دقیقه بعد، پرهام و آبتین اومدن. این دو تا هم فقط با مسخره بازی می خواستن حال منو خوب کنن اما من نگران آراد بودم که بدون صبحونه رفت. خوابم برد.
نمی دونم ساعت چند بود که بیدار شدم؟ نمی دونستم ساعت چنده؟ از تخت اومدم پایین. از پله ها رفتم پایین. جز امیر که روزنامه دستش بود، کس دیگه ای رو ندیدم. پای برهنمو گذاشتم رو زمین و گفتم:
- بقیه کجان؟
سریع برگشت؛ روزنامه رو گذاشت رو میز و با لبخند جلوم وایساد و گفت: بهتری؟
#پارت_214
فقط سرمو تکون دادم.
- بقیه رفتن بیرون برای امشب خوراکی بخرن.
- مگه امشب چه خبره؟
- خبری نیست؛ می خوایم دور هم باشیم.
- آها!
- معذرت می خوام.
با گیجی نگاش کردم.
گفت: نباید سرت داد می زدم ... ولی...
- مهم نیست! یه جورایی حقم بود، تو راست گفتی! من باید با جرات در برابر مشکلات وایسم. نباید ضعیف باشم.
خندید و گفت: گشنت نیست؟
- چرا کمی دل ضعفه دارم.
- بریم نهارو برات گرم کنم.
رفتیم به آشپزخونه. نمی دونستم سوال کنم یا نه؟ می ترسیدم بازم دعوام کنه. همه ی اعتماد به نفسمو جمع کردم و گفتم: آراد...
- آره، هم صبحونه بهش دادم، هم نهار، نذاشتم با معده ی خالی بره بیرون.
با تعجب گفتم: از کجا می دونستی قراره چی بپرسم؟!
- وقتی اسم آرادو آوردی، فهمیدم نگران خورد و خوراکشی!
بشقابو گذاشت جلوم و تو چشمام نگاه کرد: دوستش داری؟!
- چی؟! کیو؟! آراد؟!... نه بابا! دوست داشتن کجا بود؟ من غلط کنم عاشق اون بشم! من فقط نگرانشم که یه وقت دوباره معدش خونریزی نکنه، چون حوصله پرستاری ندارم.
- همه ی دوست داشتن ها، اولش از نگرانی شروع می شه.
کنارم وایساد و دمپایشو در آورد: بگیر، اینو بپوش، کف اینجا سرده.
دمپایشو پوشیدم و نهارمو خوردم. ظرفا رو شستم و اومدم بیرون.
یه حموم جانانه با آب گرم کردم و لباس خوشگلمو پوشیدم. ساعت پنج از اتاقم اومدم بیرون. چند قدم رفتم که دیدم آراد با سر پایین داره از پله ها میاد بالا به پله ی آخر که رسید، سرشو بلند کرد. به هم نگاه کردیم و از کنارم رد شد. بوی عطر گرمش وارد مشامم شدم پشت به هم بودیم
گفت: صبر کن!
برگشتم.
نگام کرد: اگه بخاطر امیر این کارو کردی...
با مکث گفت: برو... تو آزادی. برو پیش امیر. دیگه نمی خواد خدمتکار من باشی.
رفت به اتاقش. یه حس دلتنگی توی وجودم ریشه زد. یه حس عجیب که نمی دونم چی بود؟ فقط حس می کردم باید پیش آراد باشم، نه امیرعلی
رفتم پایین؛ جز فرحناز و مرینا، کس دیگه ای نبود. هر چی سر و صدا بود، از تو آشپزخونه می اومد. رفتم تو، دیدم چه خبره پرهام رو میز نشسته بود، داشت چیپس می خورد. پیراهنش پر از خرده چیپس و پفک بود.
آبتینم رو زمین نشسته بود، داشت کیک و آبمیوه می خورد. مونا و امیرعلی و کاملیا هم فقط سر این دو تا داد می زدن و وسایلو برمی داشتن. خندم گرفته بود.
مونا: آبتین! خواهشاً کمک نمی کنی، تو دست و پای من نباش.
آبتین با قیافه معصومی گفت: آخه من کجا تو دست و پای تو جا می شم که این حرفو می زنی؟!
پرهام پاکت چیپسو گوله کرد، زد تو سر آبتین و گفت: خب راست می گه دیگه؟ بیا بالا پیش خودم بشین، تو دست و پا و لگن و چشم و دماغ این مردنی نباش! یهو زدم زیر خنده.
برگشتن با تعجب نگام کردن. سلام کردم. با خوشحالی جوابمو دادن.
پرهام اومد پایین و با دستای باز اومد طرفم و گفت: بیا بغل بابا ببینم! داشت بهم نزدیک می شد که امیر از پشت پیراهنشو گرفت و کشید و گفت: کجا آقا گرگه؟! صاحب داره برگرد.
برگشت نگاش کرد و گفت: شما خانم بزه هستی؟!
- بله... اینم شنگولمه
- اگه راست می گی ، کو منگولت؟!
- بالاست... یه ذره هم اخمو تشریف داره.
- آرادو می گی؟! اون منو می خوره که!
بعد یکی دو ساعت که تو آشپزخونه وول خوردیم و کباب حاضر کردیم، میزو چیدیم.
همه اومدن جز آراد. امیر گفت: پس داداش اخموی من کجاست؟
فرحناز: گفت میل ندارم.
امیر: غلط کرده میل نداره!
امیر رفت بالا. منم رفتم سمت آشپزخونه که پرهام گفت: کجا شنگول خانم؟!
- میرم آشپزخونه شام بخورم.
- شما همین جا شامتونو می خورید.
- پرهام حوصله دعوا با آقا رو ندارم... بی سرو صدا می رم تو آشپزخونه، شام می خورم.
بلند شد و گفت: صبر کن منم باهات میام.
امیر: بشین پرهام!
نگاش کردم؛ با آراد اخمو می اومدن پایین.
گفت: امشب همه دور هم شام می خوریم؛ عین انسان های واقعی!
پرهام با لبخند نشست. آراد با اخم نگام کرد و رفت کنار فرحناز، سر میز نشست.
امیر صندلی رو برام کشید و گفت: بشین. به آراد نگاه کردم. سرش پایین بود. فرحناز براش غذا می کشید. نشستم؛ امیرم کنارم نشست و گفت:
- خب چی می خوری؟
- خودم می کشم.
- شما فقط دستور بفرمایید؛ من می کشم.
با لبخند گفتم: کبابایی که خودت درست کردی.
- اطاعت
چهار تا کباب و کمی سالاد گذاشت تو بشقابم. کمی ازش خودم که دیدم آراد یه تیکه کباب زد به چنگال و جلو دهن فرحناز گرفت و گفت: دهنتو باز کن عزیزم!
فرحناز با تعجب و خوشحالی و گیجی، دهنشو باز کرد.
آراد گذاشت تو دهنش و گفت: خوشگل خودمی!
آبتین و پرهام، چنگالو جلو دهنشون گرفته بودن و با چشای گشاد و دهن باز نگاشون می کردن! امیر علی لبخند زد. یه تکیه بزرگ از مرغ کبابیشو زد به چنگال و گذاشت تو سس و جلو دهنم گرفت:
- ملوسم دهنتو باز کن!
پرهام و آبتین با همون حالت، فقط سرشونو چرخوند طرف ما
#پارت_215
آراد به فرحناز نگاه کرد و سریع لبشو بوسید.
امیر طرف من برگشت. بلند شدم داد زدم: بسه... این بچه بازی رو تمومش کنید.
همه نگام کردن. پرهام به آبتین نگاه کرد و گفت: فقط همین یه کارو مونده بکنیم! سرشو برد طرف آبتین. آبتین سریع بلند شد و گفت: پرهام! می خوای چه غلطی بکنی؟!
- خب می خوام ببوسمت!
- اشتباه گرفتی! دخترا روبه روت نشستن.
به کاملیا و مرینا و مونا که روبروش نشسته بودن نگاه کرد. اونام عین مرغ گرگ دیده، با ترس به پرهام نگاه می کردن.
گفت: نترسید مرغا باهاتون کاری ندارم!
یه صندلی کنار مونا خالی بود. بشقابمو برداشتم و شاممو خوردم.
بعد از شام، به کمک دخترا به جز فرحناز، میزو جمع کردیم. کاملیا چای درست کرد. من و مونا هم ظرفا رو شستیم. مونا برای همه چای برد. رفتم به سالن، دیدم پرهام و آبتین نیستن. سراغشونو گرفتم.
امیر گفت: ساحل نشستن
بدون اینکه چای بخورم رفتم پیششون. یه آتیش به پا کرده بودن و دوتاشون با گیتار می زدن و می خوندن. کنارشون وایسادم.
نگام کردن و با لبخند گفتن:
- بها خواهر آینازا بفرمایید بشینید.
گفتم: کجا بشینم؟ رو سر شما دو تا؟
به هم نگاه کردن.
آبتین گفت: خواهر راست می گه.
پرهام خندید و گفت: آفرین! حالا برو یه قابلمه سیب زمینی بیار!
آبتین رفت.
امیرعلی اومد جاش نشست. آراد و فرحنازم کنار هم، رو به روی ما نشسته بودن. فرحناز بازوی آرادو سفت گرفته بود که خدای نکرده فرار نکنه!
آبتین اومد گیتارشو برداشت و جای امیر علی نشست.
پرهام به سیب زمینی ها نگاه کرد و گفت: اینجا کسی می خواد غذای نذری بده؟
همه با تعجب به هم نگاه کردیم.
آبتین گفت: خودت گفتی یه قابلمه بیار. پرهام قابلمه رو بلند کرد و گفت: مطمئنی این قابلمست؛ دیگ نیست؟!
امیر: پرهام جان! غر نزن! سیب زمینی ها رو بریز تو آتیش.
- چشم، اطاعت امر، وقتی سیب زمینی ها رو ریخت.
گفت: خب حالا کی برامون می خونه؟ پرهام: من و آبتین از بس برای آیناز خوندیم، دیگه صدامون گرفته و در نمیاد.
آراد به من نگاه کرد و پوزخند زد.
امیرعلی: شرمنده من که صدا ندارم!
فرحناز: آراد جونم می خونه؟
پرهام: راست میگه آراد، پنج ساله از صدات استفاده نکردی، گرد و خاک گرفته!
آراد: دو دقیقه اومدم اینجا بشینم. سر به سرم نذارید که اصلا حوصله ندارم.
پرهام: خب بابا! من که چیزی نگفتم؟
امیر: آیناز برامون می خونه. صداشم عین اسمش نازه.
پرهام: آیناز جدی صدات قشنگه؟! یه دهن بخون ببینیم چه جوریاست، ما هم فیض ببریم!
فرحناز پوزخند زد و گفت: آخه میو میو کردن گربه هم شنیدن داره؟!
امیر: بازم شروع کردی فرحناز؟!
فرحناز بیشتر به آراد چسبید.
امیر گفت: آیناز بخون دیگه؟
- آخه ... من...
آبتین: آخه من و تو نداره.
با ابرو به فرحناز اشاره کرد.
- جهت رو کم کنی هم شده بخون
شونمو انداختم بالا و گفتم: باشه! فقط چی بخونم؟
کاملیا: بچه ها! نظرتون چیه آراد و آیناز با هم بخونن؟!
آراد و فرحناز و من گفتیم نه ولی بقیه گفتن: عالیه.
مرینا: حق با اکثریته.
آراد: من نمی خونم.
امیرعلی: اگه حنجرتو لازم نداری، بدش به من! اونوقت می تونم برای آیناز بخونم!
آراد نگاش کرد و گفت: باشه می خونم.
همه با خوشحالی سوت و دست زدن به جز فرحناز، که بد رقمه حالش گرفت. پرهام و آبتین، گیتارشونو کوک کردن. بقیه هم شعر پیشنهاد می کردن که بیشترشونو من بلد نبودم یا آراد دوست نداشت.
که آخر، امیرعلی شعری پیشنهاد داد و دوتامون موافقت کردیم.
پرهام و آبتین شروع کردن به زدن؛ من و آرادم خوندیم:
#پارت216
نه می شه با تو سر کنم / نه می شه از تو بگذرم / بیا به داد من برس / من از تو مبتلا ترم/ بگو کجا رها شدی؟ / بگو کجای رفتنی؟ / من از تو در گریز و تو/ چرا همیشه با منی؟/ کسی به جز تو یار من نیست / گذشتن از تو کار من نیست/ به جز خیال تو هنوزم / ببین کسی کنار من نیست دوباره تبت داره نفسمو می گیره / دوباره هوا داره بی هوا تو می ره / این خونه بی تو طاقت زندگی نداره حتی نفسام تو رو به یاد من میاره کسی به جز تو یار من نیست / گذشتن از تو کار من نیست..
وقتی شعر تموم شد، آراد خیره به چشمام شد.
بقیه دست زدن و گفتن: عالی بود! پرهام: آیناز، قیافت زشته ها ولی خداییش صدای نازی داری.
امیرعلی با خنده زد به پای پرهام و گفت: چی گفتی؟!
پرهام: غلط کردم بابا شوخیدم خب!
آبتین داد زد: دیب دمنی ها سوخت! قیافه فرحناز دیدنی بود. داشت از حسادت داشت می ترکید، آراد بلند شد رفت به ویلا؛ فرحنازم بلند شد پشت سرش رفت.
چند دقیقه ای همون جا نشستیم و با دلقک بازی آبتین و پرهام خندیدیم. ساعت دوازده رفتم که بخوابم؛ چراغ اتاق آراد هنوز روشن بود. رفتم سمت اتاقش، دم اتاق وایسادم و یه سرکی کشیدم. لب تخت نشسته بود و کتاب می خوند. پس چرا به من نگفت براش کتاب بخونم؟ شونه ای انداختم بالا و رفتم خوابیدم.
* * *
صبح بلند شدم. بیرونو نگاه کردم. هوا ابری بود. انگار دلش می خواست بباره. کاش بباره، دل آسمون کمی سبک شه. همه خواب بودن. رفتم پایین دست و صورتمو شستم، چایو آماده کردم. دوتا تخم مرغ هم انداختم کف تابه. گذاشتم رو میز، یه چای شیرین هم گذاشتم کنارش و شروع به خوردن کردم.
با انگشتام رو میز ضرب گرفته بودم. یه آهنگ خوشگل ایجاد شده بود. سر و پامم باهاش هماهنگ کردم. خندیدم؛ ضربو بیشتر کردم. لقمه تو دهنم بود که آراد با اخم اومد تو.
بلند شدم و لقمه رو به زور پایین فرستادم و گفتم: سلام
بدون جواب رفت سراغ یخچال و گفت: عشق زیادی علی سر مستت کرده، نه؟! اگه منم جای تو بودم و نازم خریدار داشت، اینجوری افسار پاره می کردم!
شیرو برداشت ریخت تو لیوان.
گفتم: مگه دکتر نگفت شیر نخور؟
بدون توجه به من، یه قلپشو خورد و گفت: اشتباه گرفتی! اونی که باید نگرانش باشی، یکی دیگه ست.
با لیوان داشت می رفت.
گفتم: صبحونه نمی خوری؟
- برو به امیر جونت برس.
رفت بیرون. دوباره نشستم که آبتین اومد تو و گفت: سلام صبح بخیر.
- سلام. صبح جنابعالی هم بخير.
صبحونشو گذاشتم جلوش. مشغول خوردن بود که گفتم: آبتین؟ یه سوال بپرسم ناراحت نمی شی؟
خندید و گفت: نه. بپرس.
- ندا می گفت یکی رو دوست داری... ولی اون، یکی دیگه رو می خواد. راستش...
وسط حرفم پرید و گفت: آره... دختره زیاد دور نیست.
- زیاد دور نیست؟ یعنی یکی از اون دخترای بالاست؟
- بله
خندید.
- نمی خواد فکر کنی، کاملیاست
با تعجب گفتم: چی؟ کاملیا؟... چرا اون؟
خندید و گفت: والا تقصیر من نیست؛ تقصیر دلم بود!
- خب چرا کاری نمی کنی؟
- هر کاری لازم بود کردم. حتی با امیرعلی هم حرف زدم. اونم گفت کاملیا خودش باید تصمیم بگیره.
دیگه چیزی نگفتم و مشغول صبحونه خوردن شدیم. بچه ها پیداشون شد. همه بودن جز آراد.
پرهام گفت: بچه ها! نظرتون چیه بریم جنگل؟
مرینا: مگه آب و هوا رو نمی بینی؟
پرهام: شاید نخواد بباره؟
امیر: خطرناکه پرهام. ممکنه باد و بارون بیاد، گیر می افتیم.
پرهام: چه گیری؟ این همه روستا... بارون اومد، می ریم تو یکی از خونه ها. حتما رامون می دن... تو رو خدا نه نگید؛ سه روزه اومدیم، همش چپیدیم تو این خونه. انگار نه انگار اومدیم خوش گذرونی! اینجا بدتر از زندان شده برامون.
مونا: اگه بارون بیاد چی؟
آبتین: عزیزم چترو اختراع کردن
مونا: مسئله چتر نیست ... اگه هوا طوفانی شد، می خوایم کجا بریم؟
مرینا: اگه یه بلایی سرمون بیاد چی؟
پرهام: مثلا یه صاعقه بزنه جزغاله بشیم؟!
آبتین: یا شایدم... گردباد بیاد ببرتمون. فرحناز: هر جا می خواید برید؛ من نمیام. پرهام: کسی هم از تو نخواست بیای! فرحناز خواست چیزی بگه.
گفتم: من میام ... تمام خوشی بارون به اینه که زیرش باشیم، نه تو خونه از پشت پنجره نگاش
کنیم.
پرهام یه بوس برام فرستاد و گفت: آیناز زشتو گلی به جمالت. کلامت طلاست... باید با الماس بنویسن، نصبش کنن دم خونه ها! حالا هر کی میاد، دستا بالا!
آبتین و کاملیا دستشونو بردن بالا. مونا و مرینا گفتن: ما نمیایم.
فرحنازم که از قبل مخالفت خودشو اعلام کرده بود.
با قیافه مظلومانه ای به امیر نگاه کردم. یهو دستشو گذاشت رو صورتش و خندید.
پرهام: چی شد دکی؟!
امیر: هیچی؛ یاد گربه همسایه مون افتادم!
با اخم نگاش کردم. امیر سرشو کج کرد و با لبخند، زیر لب گفت: ببخشید.
خندیدم
آبتین گفت: فقط یکی بره به منگول اخمو بگه ما داریم می ریم؛ خواست بیاد. فرحناز: آراد جایی نمیاد! امیر با اخم گفت: می رم بهش می گم. شما هم برید حاضر شید.
وقتی همشون رفتن، چند لقمه نون پنیر و عسل گرفتم و کمی میوه گذاشتم