#پارت۸۹
مسیح که دید او حسابی عصبانیست ،با نفس عمیقی ترجیح داد سکوت کند،او هم از جایش برخاست و در حالی
که جعبه اهدایی آقای محتشم را روی میز میگذاشت گفت:
- این هم هدیه پدرت به عروس آینده اش ،بهتره نگه ش داری برای صاحب اصلیش
مسیح با بی تفاوتی گفت :
- تو همیشه اینهمه بی ادبی و هدیه دیگرون و پس میفرستی؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- نه هر هدیه ای و ،من عروس او نیستم و اینم به من تعلق نداره
- فعلا عروس اون تو هستی، پس مال خودت
با خشم فریاد کشید
- من به هیچ چیز شما احتیاجی ندارم ،از همتون متنفرم
مسیح با عصبانیت به طرف جعبه هجوم برد و با خشونت آن را به دیوار کوبید و داد زد :
- بیا ،حالا راحت شدی
جعبه متلاشی شد و هر تکه آن به طرفی پرت
شد .افرا که از ترس زبانش بند امده بود با بغض به مسیح خیره
شد.مسیح دهان باز کرد چیزی بگوید اما منصرف شد وسریع از پله ها بالا رفت
****************************************
صبح زود با صدای زنگ گوشی اش از خواب بیدار شد خوشحال بود که قرار نیست امروز هم نمازش را قضا بخواند
.او در خانواده ای متعصب و متدین بزرگ شده بود که پدرش بیش از هر چیزی به نماز اول وقت اهمیت میداد از
نظر پدرش بیشتر رفتارهای سبک سرانه جوانان امروزی از روی بی ایمانی بود به همین دلیل همیشه به نظرات
پدرش در هر موردی احترام می گذاشت .پدرش او را خیلی خوب بار آورده بود. دختری متین و سنگین که همه را
در اولین برخورد به تحسین خودش وا میداشت .
برای رفتن به دانشگاه آماده شد وبا این خیال که مسیح هنوز در اتاقش است پشت در اتاقش قرار گرفت وضربه ای
کم جان به در اتاقش نواخت .اما هرچه منتظر ایستاد کسی جوابش را نداد. از روی ناچاری درب را گشود و به
داخل اتاق سرك کشید تخت مرتب بود واثری از مسیح هم نبود
#پارت۹۰
سریع از پله ها پایین رفت و به جا کلیدی نگاه انداخت، نبودن کلیدهای اپارتمان دلیل بر رفتن مسیح بود .آه از
نهادش برخواست باید به دانشگاه می رفت ولی کلید خانه را نداشت .نمی دانست مسیح چه ساعتی از خانه بیرون
رفته، چون هنوزخیلی زود بود
تا ساعت نه وقت داشت راهی پیدا کند چرا که کلاسش ساعت ده و نیم شروع می شد و نمی توانست امروز هم
بیخیال کلاسهاش شود، چون به خاطر
گرفتاریهای عروسی دو هفته سر کلاس هاحاضر نشده بود .در ضمن باید هر
طور شده امروز کلاسش با مسیح را هم تغییرمی داد .
عاجزانه روی پله ها نشست و به فکر فرورفت .نه شماره مسیح را داشت ونه آدرس شرکتش را هیچ راه حلی به
ذهنش نمی رسید .با خود اندیشید ،با اینهمه فشار عصبی همین روزهاست که دیوانه و روانه تیمارستان شود. از
جا برخواست وبرای برداشتن وسایلش به اتاقش رفت . تنها راهی که به ذهنش میرسید این بود که فکرش را روی
فکر نازنین بریزد شاید به نتیجه برسند.
وارد دانشگاه که شد نازنین را در جای قرار همیشگیشان منتظر خودش دید .نازنین با خوشحالی به طرفش آمد و
ذوق زده گفت:
- کجایی دختر ؟ یک ساعته منتظرتم
کلافه گفت :
- نازی مثل همیشه تو هچل افتادم
- باز چی شده؟
- هیچی ؟ کلید خونه رونداشتم یک ساعت نشستم و به مخم فشار اوردم چیکار کنم ؟
- خوب حالا چکار کردی؟
- هیچی !مجبورم بعد از کلاس برم خونه خودمون ،توی کشوی دراور کارت ویزیتش رو دارم ،بهش زنگ میزنم
- آخه خنگول ،کسی هم هست شماره تلفن همسرش و نداشته باشه ؟
با اکراه به تندی گفت:
- نازی !اون همسر من نیست !
- چه بخوای چه نخوای همسرته ،پس بهتره لجبازی وکنار بذاری و اینقد زندگی و به خودت تلخ نکنی
با اندوه گفت :
- خودشم منو به همسری قبول نداره ، میگه تو فقط یه مهمونی !
#پارت۹۱
- مهمونم که باشی باید شماره میزبانت و داشته باشی ،چون لازمت میشه
-گفتم که دارم ،توی کشو دراورمه
نازنین روی پیشانی خودش کوبید و گفت :
- آخ کجایی داداشی بیای ببینی چه به روز افرا اومده ؛......عزیزدلم !حالا اومدیم و ساغر اتاقت و تمیز کرده باشه
و کارت ویزیت وانداخته باشه آشغالی اونوقت می خوای چکار کنی؟
بهش گفتم دست به اتاقم نزنه -
!! - به کی ؟... ساغر!......نه که اونم خیلی حرف گوش کنه
- حالا توهم هی همه درهای دنیا رو روی من ببند ،اصلا می مونم خونه خودمون اونم از خداشه
- خوب اینم یه حرفیه ،عروسی که یه روز بعد از عروسیش برگرده خونه باباش واقعا که محشره ،ببینم ! امروز
کلاس نداره؟
- چه میدونم ،توهم قاط زدیا من میگم شماره اش وندارم ،تو از برنامه کلاسش میپرسی؟ تازه گفته تو دانشگاه از
صد متری منم رد نمیشی
- اههههه،اینم که دیگه شورشو درآورده ،آخ که چقد دلم می خواد یه روز بزنم تو برجکش تا حالش جا بیاد....
-حالا بیا بریم سر کلاس تا ببینیم بعد چی میشه
هردو وارد کلاس شدند وبی هیچ حرفی سر
جایشان نشستند .بعد از کلاس نازنین کتابهایش را برداشت وگفت:
- من باید برم سرکلاس سازه های فولادی استاد ارجمند !......تو این دو ساعت بیکاری چه میکنی؟
- میخوام برم دفتر آموزش ،باید هر طور شده امروز کلاسم عوض کنم
نازنین پوزخندی زد و گفت :
- مگه کشکه؟ً!! حالا که از هر کلاس دوجلسه گذشته عمراً اگه آمورش قبول کنه
- می رم خواهش والتماس میکنم شاید قبول کردند ،جزوه هات و هم بده ؛ بعد از آموزش میرم کتابخونه ،بعد از
کلاست بیا اونجا
- باشه اونجا میبینمت
نازنین از در کلاس بیرون رفت و افرا هم سرگرم جمع کردن وسایلش شد اما طولی نکشید که نازنین سراسیمه
در حالی که صدایش از هیجان میلرزید برگشت و گفت:
عزیزان رمان #هم_نفس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #هم_نفس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@madar699👈👈👈👈
#پارت۹۲
- افرا اینجاست ،خودم همین حالا دیدمش از کلاس اومد بیرون
- پس منتظر چی هستی ؛ برو بهش بگو
با چشمهای گشاد شده به خودش اشاره کرد و گفت:
- چی ...من!..........اصلا حرفش و هم نزن ،اینجا از دیدنش سکته میزنم حالا خونه بود یه چیزی
- آخه خنگول،اگه خونه بود که خودمم جلوش شیر بودم ؛.........جون من نازی برو تا نرفته .
- آخ از دست تو من چه ها که نمیکشم ،حاضری به خاطر خودت منو تو دهن شیر بفرستی
- اینهمه غر نزن ؛ برو تا نرفته !
کتابهایش را روی میز پرت کرد و از کلاس خارج شد و از بچه ها سراغ دکتر محتشم را گرفت ، بچه ها هم با اشاره به
درب خروجی بیرون را نشانش دادند . با دیدن مسیح که به سمت پارکینگ میرفت شروع به دویدن کرد .اما همین
که به او نزدیک شد مسیح در اتومبیلش را باز کرد و میخواست سوار شود که با صدای نسبتاً بلندی داد زد :
- دکتر محتشم !
متحیر به سمت صدا برگشت و نازنین را پشت سر خودش دید . به طرفش چرخید و سرد گفت:
- بله؟
نازنین در حالی که نفس نفس میزد گفت:
- افرا امروز کلاس داشت ومجبور شد بیاد دانشگاه ............
نفسش قطع شد ونتوانست صحبتش را ادامه دهد نفس عمیقی کشید و دهان باز کرد ادامه دهد ولی مسیح قبل از
اوبا بی تفاوتی گفت:
- خوب این چه ربطی به من داره؟
نفسی تازه کرد و گفت:
- اون کلید نداره ونمی دونست شما چه ساعتی برمیگردید خونه
آهی کشید وبا لحنی عصبی گفت:
- آخ از دست این دختره خنگ!
نازنین با حرص لبش را به دندان گزید دلش میخواست بگوید )خنگ خودتی و هفت جد و آبادته ( اما به موقع
جلوی دهنش را گرفت
@romankadeh
#پارت۹۳
مسیح با اخمی غلیظ به او زل زد و گفت :
- حالا نمیتونست اینو تلفنی بهم بگه؟ باید حتماً تو را با این وضعیت دنبالم میفرستاد ؟
سرخ شد وباشرم گفت :
- آخه شماره شما رونداشت !
سرش را از روی تاسف چند بار تکان داد و نفس عمیق کشید و گفت:
- تا ساعت چند کلاس داره؟
- ساعت 4 کلاسمون تموم میشه
- بهش بگو سعی میکنم تا اونموقه خونه باشم ، بعد از کلاس سریع بیاد خونه
وبدون هیچ حرف دیگری سوار اتومبیلش شد و راه افتاد .
نازنین پیغام مسیح را به او داد و با عجله به کلاسش رفت ،بعد از جدا شدن نازنین از او ، به دفتر آموزش رفت و با
خواهش و التماس درخواست تغییر کلاسش را داد اما هر چه التماس کرد خانم اسدی کارمند آموزش خواهشش را
نپذیرفت .پس ناگزیز به سمت کتابخانه رفت.
همه فکر و حواسش پیش کلاسش با مسیح بود .کم کم داشت مطمئن میشد یک تخته اش کم است ،آخر این چه
زندگی بود که برای خودش درست کرده بود ،چند هفته قبل داشت به هر دری میزد برنامه کلاسیش را بتواند
ردیف کند که با استاد محتشم کلاس بگیرد و حالا داشت التماس میکرد کلاسش را با او عوض کند .حتی خانم
اسدی کارمند آموزش هم از دستش شاکی شده بود .تنها راهی که به نظرش میرسید این بود که این درس را
حذف کند که این هم امکان نداشت چون با حذف سازه های فولادی ِ دو یک ترم عقب می افتاد و این جزؤ برنامه او
و مسیح نبود .
خسته و کلافه به طرف خانه به راه
افتاد .احساس گرسنگی روی اعصابش اثر گذاشته بود .عادت نداشت از سلف
غذا بگیرد ،غذاهای خوشمزه و گرم مادر را به چند ساعت گرسنگی ترجیح میداد اما حالا که حتی غذاهای مادر
هم منتظرش نبود پس چرا حاضر نشده بود با غذای بدمزه سلف خودش را سیر کند ؟ با خستگی خودش را در
اتاقک آسانسور انداخت ،هزاران فکر بیهوده در ذهنش وول میخورد
- خدایا ! نکنه مسیح فراموش کرده باشه ؟ یا
پشت در موندنم براش اصلا مهم نباشه ؟ شاید مجبور بشم مثل
خل ها پشت در به انتظار بشینم ؛یا بهتره یه تاکسی بگیرم و به خونه پدرم برم، اما اگه مامان پرسید اینجا چه
میخوام باید با چه دروغی جوابش رو بدم ؟
@romankadeh
🍃❤️
دلِ من تنگ شده دیدنِ تو درمان است،
کاش تجویز کنند
هرچه پزشک است تُو را...🙃😍
#عاشقانه
#همسرداری
#طنزعاشقانه
آدرسِ ڪانالِ قشنگمون👇✿◕ ‿ ◕✿🍃
⚘️ @romankadeh ❤️
13.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃❤️
قندِ عَسَل آوردم براتون...😍
ببینید دلتون آب بشه براش...🙃
#فیلم
#کودک
#دوستت_دارم
آدرسِ ڪانالِ قشنگمون👇✿◕ ‿ ◕✿🍃
⚘️ @romankadeh ❤️
🍃❤️
- تیترِ صفحهٔ امروز این بود :
- دل ڪه نه ، جـٰانم برایت تنگ شده است...🙃
(موقعِ دلتنگی اینو
برا هم بفرستید...😍)
#سیاست_های_همسرداری
#زناشویی
#دوستت_دارم
آدرسِ ڪانالِ قشنگمون👇✿◕ ‿ ◕✿🍃
⚘️ @romankadeh ❤️
🍃❤️
شما بهش میگید «دوستت دارم» وَلی غسان کنفانی میگه:
"تو...اَمّا واردِ رگ هایم شدی،
و همه چیز تمام شد...🥲
و خیلی سخت است بخواهم از تو شفا یابم...❤️"
(همینقدر قَشَنگ و مبتلا😍)
#عاشقانه
#پروفایل
#دوستت_دارم
آدرسِ ڪانالِ قشنگمون👇✿◕ ‿ ◕✿🍃
⚘️ @romankadeh ❤️
10.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃❤️
یه کم دل آب کنیم...🙃 پاهاشو فَقَط ببینید آخه...😭
تُپُل خان😍
#فیلم
#کودک
#دوستت_دارم
آدرسِ ڪانالِ قشنگمون👇✿◕ ‿ ◕✿🍃
⚘️ @romankadeh ❤️