خستگی من فقط
باخوابیدن روی پاهات و
قربون صدقه هات رفع میشه..🤍🥺
https://eitaa.com/romankadeh
رمان کده
ماهگل🌼🌸 #پارت117 با پرتوهای نور خورشید که به چشم هام میخوره، از فکر بیرون میام و به طلوع آفتاب خیره
ماهگل🌼🌸
#پارت118
با شوک و بهتی که توی چهرش معلومه، چند قدم جلو میره و انگشتشو زیر چشم هاش میکشه.
–ایـ..... اینا چرا اینجوری شدن؟
پوفی میکشم و به سمت کمد میرم، یه دست لباس برای خودم و ارسلان بیرون میارم و روی تخت میندازم.
همونطور که دارم اماده میشم، رو به ارسلانی که هنوز جلوی آیینست و داره به چشم های به رنگ خونش نگاه میکنه، با صدای تقریبا بلندی میگم:
–ارســــلان! بیا سریع حاضر شو بریم پیش دکتر مسعودی. میدونی که، اون برای من و تو همیشه وقت داره.
بالاخره چشم از خودش توی آیینه میگیره و بهم نگاه میکنه.
–نیازی نیست، خودش خوب میشه.
پوفی میکشم و به زور مجبورش میکنم تا لباس هاشو بپوشه و بعد از خوردن چند لقمه صبحونه، از خونه خارج می شیم و بعد از سوار شدن، به سمت مطب دکتر مسعودی به راه میفتیم.
به ساعت ماشین نگاه میکنم، با این ترافیکی که جریان داره احتمالا طرفای ساعت 9 به مطب برسیم. دستمو به سمت ضبط میبرم و بعد از چند ثانیه صدای موزیک بی کلام آرامش بخشی توی ماشین میپیچه.
دستمو روی دست ارسلان که روی دندست میذارم و بعد از برگشتن صورتش به طرفم، لبخند کمرنگی میزنم.
جوابمو با یه چشمک میده، دستشو روی دستم میذاره و دنده رو جا به جا میکنه.
نفس عمیقی میکشم و تا وقتی که به مطب دکتر برسیم از آهنگ بی کلامی که توی ماشین پخش میشه لذت میبرم.
ساعت 09:30 دقیقه به مطب میرسیم. بعد از پارک کردن ماشین، پیاده میشم و با ارسلان به سمت مطب میریم. چند دقیقه گذشته و ما منتظریم تا دکتر مسعودی بیاد.
ارسلان مدام پلک هاشو روی هم فشار میده و نگران نگاهش میکنم. تا دیشب همه چیزخوب بود، نمیدونم حالا این وضعیت چشمش از چی نشأت میگیره!؟
با باز شدن در و وارد شدن دکتر مسعودی، چشم از ارسلان میگیرم و از روی صندلی بلند میشم.
–سلام دکتر.
–سلام خانم، احوال شما؟
لبخند مصنوعی ای روی لبم میشونم و ارسلان هم بلند میشه. با هم احوال پرسی میکنن و دکتر با دستش به سمت اتاق اشاره میکنه و خودش هم جلوتر از ما وارد اتاقش میشه.
بعد از معاینه و پرسیدن چند تا سؤال، گفت که این قرمزی چشم و سوزشش به خاطر خشکی چشمشه. بعد از گرفتن نسخه از دکتر، خداحافظی میکنیم و بعد از پرداخت ویزیت، از مطب خارج میشیم، سوار ماشین میشیم و راه میفتیم.
رمان کده
#پارت۱۶۸ میز صبحانه را جمع کرد و بعد از اینکه لباسها را از لباسشویی بیرون کشید انها را روی جا رخت
#پارت۱۶۹
- وای افرا دلت میاد
- حالا از ذوق این خبر نتونستی خونه بمونی، تا من بیام؟
- نه،دلم برات تنگ شده بود نتونستم منتظرت بمونم
- که دلت تنگ شده بود .حالا جواب مامان و عموت چیه؟
- اونا جوابشون مثبته،فقط منتظرن نیما بیاد ،میگن جواب نهایی رو باید اون بده
- نیما کی میاد؟
- همین روزا دیگه باید بیاد
- نازنین خوشحالم که تو خوشبخت میشی و با کسی که دوس داری ازدواج میکنی
نازنین اهی کشید و گفت
- هنوزم هیچی معلوم نیست ،ممکنه نیما بیاد و تائیدش نکنه ،توکه اخلاق گند نیما رو میشناسی در نظر اون
خواستگار من باید کامل و بی عیب باشه
- سروش هم چیزی کم نداره ،اون پسر خوب و با شخصیتیه
- میدونم ،چون کارش هنوز مشخص نیست و سربازه ، می گم
- خوب میتونید فعلا نامزد باشید تا سربازیش تموم بشه و بره سرکار
- با اصراری که خانواده اش برای ازدواج سریعش دارن این امکان نداره،تازه نیما اگه بدونه خانواده اش با ازدواج ما
مخالف بودن عمرا" که راضی بشه
- بد به دلت راه نده نیما پسر باشعور و فهمیده ایه
- آخ نمیدونی افرا !چقد خانواده اش منتظرنً نیما جواب رد بده،سروش چند ماه گرفتارشون بود تا راضی شدن
بیان خواستگاری،حالا اگه نیما جواب رد بده ،اونوقته که باید بگی : خر بیار و باقالی بار کن .
افرا از لحن آخر سخنش خنده ای کرد و گفت:
- خوشم میاد تو اوج دغدغه فکری هم دست از خوشمزگی ور نمیداری
- اگه نیما رضایت بده همه نگرانی هام از بین میره.
افرا با غصه گفت:
#پارت۱۷۰
- قدر نیما رو بدون نازی !اینکه اون نگران زندگی توئه، از مزیت داشتن یه برادر مهربونه که من نداشتم و اگر بود
حتما جلوی ازدواج مسخره ام رو میگرفت.
نازنین دستهای سردش را در دست گرفت و گفت:
- سرنوشت هرکس از قبل رقم خورده و تو هم دیگه بهتره به جای غصه خوردن با این زندگی کنار بیای
همراه با آهی عمیق گفت :
- دلم میخواد ،اما نمیتونم نازی! نمیتونم!
با ورود ساغر به اتاق حرفشان راقطع کردند و ساغر که متوجه شده بود با ناراحتی و اعتراض
رو به افرا گفت:
-بعد از یه هفته که میای اینجا بازم سرت توگوش این نازنینه ،مگه مامان دروغ میگه که اگه شاهنامه هم تموم
بشه حرف شما دوتا تموم بشو نیست،حالا خوبه هر روز همدیگه رو تو دانشگاه میبینین
نازنین با لودگی گفت:
-آخه میدونی ساغر جون ، من اینقد گلم که همه عاشقم میشن
-تو مگه گل کلم باشی با این ریختت
-این روزا خیلی بامزه شدی ساغر کوچولو
-کوچولو تو گهواره داره شیر میخوره ،منو میگن ساغر خانم
نازنین برای کنف کردنش گفت:
-حالا ساغر خانم !عزیز دلم امرتون چی بود ، بی اجازه و دوپا پریدی وسط بحث ما ؟
ساغر از رو نرفت و گفت:
-نازی جون ، هیشکی توخونه خودش اجازه نمیگیره این شما دوتایید که فراموش کردید
اینجا مهمونید
-خانم خوشگله ، کاری نکن آبجی جونت و بردارم برم خونه خودمونا
-این آبجی بی قید و بی وفا ارزونی خودت ،فکر کردی خیلی ازش خوشم میاد ،اون اگه وفا داشت که قبل از اینکه
دست تو رو بگیره بیاره اینجا،اول سراغ منو میگرفت
افرا که دید شوخی های ساغر و نازنین دارند رنگ جدی میگیرد و ساغر دلخور وناراحت است از جا برخواست و
با محبت گفت:
#پارت۱۷۱
-وای ساغر!عزیزم تو از من دلخوری؟ .........من فقط چون توی اتاقت بودی گفتم شاید سرگرم مطالعه ای نخواستم
مزاحمت بشم
ساغر در حالی که اشک درون چشمهایش حلقه بسته بود با بغض گفت:
-من اگه دو روز تو رو نبینم دلتنگت میشم و تو انگار اصلا من برات وجود ندارم .بابا و مامان هم که حرفشون شده
فقط تو !........افرا چی میخوره ؟ چی میپوشه؟با درسهای سنگینش چیکار میکنه؟،کارهای خونشو کی انجام
میده؟انگار فقط افرا وجود داره ،یکی نیست
بهشون بگه یه ساغر بدبختی هم هست که امسال باید کنکور بده و
نیاز به محبتشون داره .احساس میکنم آینده من برا هیشکی مهم نیست
افرا با محبت دستش را در دست گرفت وکنار خودش نشاند و با غصه گفت :
-منم حس تو رو دارم و بیشتر اوقات فکر می کنم هیچ کس دوستم نداره و احساس تنهایی می کنم ،شاید باور
نکنی ساغر !ولی من روزی چند بار آرزو می کنم کاش جای تو بودم
-تو که ازدواج کردی ،اونم با کسی که همه آرزوشو دارن و اون هم خیلی دوستت داره
-ساغر تو از زندگی من هیچ نمی دونی ،پس نمی تونی اینجوری قضاوت کنی
در عمق چشمانش زل زد و گفت :
- چی رو نمی دونم ، می خوای بگی چون شما رو مجبور به ازدواج کردن اون تو رو دوس
نداره ،ولی افرا اون اگه
تورو دوست نداشت امروز به محض رسیدنت زنگ نمی زد ببینه رسیدی یا نه!
نازنین نگاه متعجبش را به سمت افرا چرخاند.
افرا متوجه شد برای آرام کردن ساغر چه سوتی داده بهمین دلیل سریع گفت :
-نه !منظورم این نبود که اون دوستم نداره ؛فقط مسیح همیشه گرفتار کاراشه و هیچ وقتی برای من و زندگیمون
نداره .
-افرا تو خیلی پر توقع و زیاده خواهی مسیح یه مرد کامل و ایداله ،که هر زنی آرزوشو داره
افرا برای عوض کردن موضوع گفت :
-شاید تو درست بگی ، حالا از خودت برام بگو ، اوضاع درسات چطوره
-خوبه ، یعنی بدك نیست ، فقط چندتا مشکل فیزیک دارم که ، هر وقت حرفهای این خانم تمام شد بیا اتاقم
برام حلشون کن
نازنین برآشفت و با اعتراض گفت :
#پارت۱۷۲
-میگم من جاری توام یا هووت که اینهمه ازم بدت میاد .
افر میان حرفشان پرید و گفت :
-وای سرم رفت ،خستم کردین ،ساغر خواهش می کنم برو اتاقت من بعدا میام پیشت .
ساغر در حالی که اتاق را ترك می کرد با دلخوری گفت :
-باشه، بازم منو از سر خودتون وا کردین ، ولی ایراد نداره به وقتش تلافی میکنم این یادتون باشه
و از اتاق خارج شد .
افرا رو به نازنین باتعجب گفت :
-این امروز با تو چش بود .؟؟؟؟؟
نازنین لبخندی زدو گفت :
-این که همیشه خدا چش دیدن منو نداره ،حالا اینو ولش کن و راستشو بهم بگو چطور تونستی کوه غرور و در هم
خورد و نابود کنی
-منظورت چیه ؟
-خودتو به خریت نزن ، منظورم آقای دکتر محتشم که فک کنم کارشو ساختی.وچشمکی به افرا زد
افرا با پوز خندی گفت :
-چقدر تو خنگی دختر، این فیلمشه که بگه ما خیلی خوشبختیم و از این حرفا .
-جدی !اما خیلی مشکوك می زنه ،کلک ، نکنه مخشو زدی لو نمی دی
آهی کشید و غمگین گفت :
-چقد تو خوش خیالی !طرف امروز دعوت دوست دخترشه ، یه جور ازش حرف می زد وتعریف میکرد انگار همه
وجودش بسته به وجودشه .
نازنین متفکر گفت :
-یه چیز در این بین اصلا درست نیست افرا !و من نمی دونم که اون چیه!
آرام روی سرش نواخت وگفت :
-خانم روانشناس وقتی چیزی رو نمی دونی پس خواهشا اصلا فکرتو درگیرش نکن .
#پارت۱۷۳
نازنین از جا برخاست وگفت:
-باشه ،من دیگه می رم ،منتظرتم ،دیر نکنی
ها ،راستی ساغر کوچولو هم همراه خودت بیار !
-همین جور صداش می زنی که خوشش از تو نمیاد دیگه ،ناسلامتی هفده سالشه .
لبخندی زد وگفت :
_ چکار کنم خوشم میاد سر به سرش بذارم
-امان از دست تو ولوس بازیهات
********
پشت پنجره اتاقش ایستاده بود و به حیاط در زیر باران شدید می نگریست با صدای تلنگری که به در خورد
برگشت وگفت :
-بله !
در باز شد و مادرش در آستانه در ظاهر شد وگفت:
-عزیزم! مزاحمت که نیستم
با لبخندی به طرفش رفت وگفت :
-معلومه که نیستی !
مادر روی لبه تخت نشست و گفت:
-فکر می کردم تا عصر پیش نازنین می مونی
-خسته بودم می خواستم یکم استراحت کنم
ناهید که مشخص بود می خواهد حرفی بزند و نمی داند از کجا باید شروع کند بی مقدمه گفت:
-دخترم! تو از زندگیت راضی هستی ؟
چه باید می گفت ؟! این مادرش بود و او هرگز دروغ گفتن به مادرش را نیاموخته بود
ناچارا"گفت:
-آره مامان راضیم ،همه چیز کامل وبی نقصه هر چیزی روکه شما نخریده بودید هم مهری خریده
ناهید می دانست که دخترش اینقدر سطحی نگر نیست که منظور او را نفهمیده باشد به همین دلیل گفت :
-منظور من وسایل خونه نبود ،منظورم مسیحه ،........با هم کنار اومدید
#پارت۱۷۴
نفس عمیقی کشید و گفت :
-ما داریم با هم زندگی می کنیم ،خواهی نخواهی کم کم به هم عادت می کنیم
با لحنی بغض آلود گفت :
- عزیزم شما قراره یه عمر کنار هم باشید ، با عادت کردن که نمی شه زندگی کرد ،من و بابات هنوز نگران توایم
وهیچ وقت نمی تونیم خودمون و ببخشیم که تو رو مجبور به این ازدواج اجباری کردیم
بغض گلوی ناهید شکست و در حالی که قطرات اشک آرام آرام پهنای چهره غمگینش را خیس میکرد ادامه داد:
-هر دو فکر می کردیم مسیح بهترین انتخاب برای توهه
کنارش روی لبه تخت نشست وبا محبت سرش را به آغوش گرفت گفت :
-می دونم مامان ..........می دونم که شما هیچ وقت بد منو نخواستید و نمی خواید .....می دونم هر کاری کردین به
خاطر خودم بوده وخوشبختی من براتون از هر چیزی در این دنیا مهمتره .......پس خواهش می کنم مامان نگران
من نباش ...........
--خانواد محتشم چی ؟ اونا باهات مهربونند
لبخند کم رنگی زد و گفت:
-اونا خیلی خوبن ،مهری و آقای محتشم منوخیلی دوس دارن
-مهری همیشه تو رو دوس داشته ،خود محتشم هم همیشه تو رو مثل بچه هاش می دونسته
-اونا اصلا تکبر و غرور ندارن ومن درکنارشون احساس آرامش می کنم
-وقتی مریض بودی می دیدم مسیح چقدر نگران ودلواپسته ،ولی فکر نمی کردم این حسو تو هم نسبت به اون
داشته باشی اخه تو خیلی یکدنده ولجبازی و به راحتی با هر چیزی کنار نمی یای
پوزخندی زد و گفت:
-نگران نباش مامان !من با همه چیز کنار
اومدم ،این سرنوشت منه ، منم باورش دارم
ناهید نفس عمیقی کشید و با غصه گفت:
-بابات همه فکر وذکرش شده تو ،اون خیلی غصه تو رو می خوره
-مامان تو که می دونی استرس ونگرانی چقدر برا بابا بده ،خواهش می کنم نذار از چیزی ناراحت بشه ،باور کنید
من راضی وخوشبختم
#پارت۱۷۵
-اون می گه نگاه افرا پراز غصه و درده و این فکر داره داغونش می کنه
-همه غصه من اینه که از شما دورم ،آخه هیچ وقت از شما جدا نبودم و این برام سخته
-برای ما هم خیلی سخته ،ولی هیچ پدر و مادری نمی تونه به خاطر دلتنگی خودش با خودخواهی فرزندش و پیش
خودش نگه داره ،هر بچه ای یه روزی باید بره دنبال سرنوشتش، این قانون زندگیه عزیزم
- خواهش می کنم مامان غصه منو نخورید وفقط بفکر ساغر باشید ،اون بیشتر از هرچیزی توی این سن به شما
احتیاج داره ،امسال سال سرنوشت اونه ،نذارید حس کنه ؛ شما فقط منو دوست دارین ونگران منید اون به
دلگرمی شما نیاز داره
-آخه عزیزم دلتنگیم برای تو دست خودم
نیست ،عصر که میشه چشم برات می مونم وقتی نمیای غصه ام می
گیره
-مامان خودت که می گی ،هر بچه ای باید بره دنبال سرنوشت خودش ،پس چرا خودت اینو قبول نداری
دوباره اشک ناهید سرازیر شد و با غصه گفت :
-اخه وقتی یادم میاد که با گریه از این خونه رفتی ،دلم می گیره ،تو همه وجود منی !
-مامان باور کن من خوشبخت و راضیم ،چطور اینو براتون ثابت کنم
ناهید از جا برخاست و با لبخند تلخی گفت :
- وقتی می گی خوشبختی ، حتما همین طوره ،تو هیچ وقت به من دروغ نمی گی ،مزاحمت نمی شم عزیزم
استراحت کن
آرام اتاق را ترك کرد و افرا ناراحت ومتفکر روی تخت دراز کشید از اینکه مجبور شده بود به مادرش دروغ
بگوید احساس گناه می کرد چشمانش را بست و سعی کرد فکرش را آزاد کند وبخوابد
********
با صدای غرش رعد وبرق چشم گشود و نگاهش را بر روی ساعت دیواری چرخاند ساعت نزدیک هشت بود .
سراسمیه در تختخواب نیم خیز شد قرار نبود اینهمه بخوابد .
صدای شرشر باران و رعد وبرق ثابت می کرد که هنوز هوا بارانیست
از جا برخاست وپشت پنجره اتاقش ایستاد هوا تاریک بود و او مجبور بود در این هوای بارانی به خانه برگردد از اتاق
خارج شد و در حالی که مادرش را مخاطب قرار می داد گفت:
-مامان چرا بیدارم نکردی !
#پارت۱۷۶
صدای مادرش از اتاق پدرش برخاست که گفت :
-چند بار اومدم بیدارت کنم ،دیدم تو خواب نازی دلم نیومد
به طرف اتاق پدرش رفت اما در آستانه در با دیدن مسیح که با پدرش سرگرم صحبت بود جا خورد مسیح که
متوجه حیرتش شده بود با مهربانی ساختگی گفت :
-حاضر شو تا هوا از این بدتر نشده زودتر برگردیم خونه
ناهید اعتراض کنان گفت :
-حالا که زوده شام بخورید بعد از شام برید
-شما لطف دارید ولی بیشتر از این مزاحمتون نمی شیم
افرا بهت زده به طرف اتاقش برگشت . صدای پدرش را پشت سرش شنید که می گفت :
-این چه حرفیه پسرم اینجا خونه خودتونه
مانتواش را پوشید و با برداشتن شالش ازاتاق خارج شد اصلا نمی توانست دلیل وجود مسیح را درآنجا بفهمد با
خداحافظی از خانواده اش به همراه مسیح از سالن خارج شد
روی پاگرد پله مسیح چترش راباز کرد و روی سرش گرفت وگفت :
-بیا زیر چتر تا خیس نشی
خودش را کنار کشید و گفت :
-من عاشق بارونم !سریع می رم خیس نمیشم
چتر را به زور به دستش داد و عصبی گفت :
-عاشق هرچی می خوای باش، اما لجبازی رو بذار کنار ،چون این بارون نم نم نیست که خیس نشی
سپس یقه بارانی اش را بالا کشید وسریع از پله ها پایین رفت و با گامهای بلند وعصبی از در حیاط خارج شد افرا
هنوز مبهوت رفتارش بود وقتی کنارش در ماشین نشست در حالی که چتر خیس در دستش را می بست با حیرت
زمزمه کرد
-نمی دونستم اینهمه بارون زده؟ ،جوب پر آبه !
-اگه کمتر می خوابیدی ،متوجه می شدی چقد بارون زده
با تعجب به طرفش برگشت و گفت :
هدایت شده از رمان کده
#پارت۱۷۷
-خوابیدن من! برا شما مشکلی ایجاد می کنه ؟!
برای دنده عقب رفتن به طرفش خم شد و در همان حال گفت :
-نه ، فقط من اصلا فلسفه خواب تو رو نمی فهمم
-من کلی کمبود خواب دارم که با یکی دو ساعت رفع نمی شه
-می تونی بهم بگی ،کل روز تنهایی تو خونه چکار می کنی که اینهمه کمبود خواب داری
-من بیشتر روزها کلاس دارم ،تازه خودتم که می دونی حجم درسهام امسال خیلی زیاده
-با این وجود ،روی هم رفته سه روز در هفته بیکاری ،که می تونی کلی استراحت کنی
-آهی کشید وبا لحنی درد آلود گفت :
-وقتی فکر ناراحت و مشغول باشه ،همیشه یه خلل بزرگ توی زندگیت احساس می کنی که چاره ای جز تحملش
نداری
مسیح با پوزخندی گفت :
-فکر تو ناراحته و اینهمه می خوابی ،اگه راحت بود چقد می خوابیدی ؟!
با کج خلقی جواب داد
--تو حتی به خوابیدن منم حسادت می کنی
آرام زمزمه کرد :
-به اینهمه بیخیالی تو حسادت می کنم
با نگاهی غضبناك به طرفش برگشت وگفت :
-بی خیالی من !نکنه توقع داری خودمو حلقه آویز کنم تا باورت بشه چی به روزم اوردی
مغرور و خشن گفت :
-من بلائی سر تو نیوردم ،فراموش کردی این زندگی خواسته خودت، تو بوده
همیشه دهانش را با همین جمله می بست اینکه این زندگی به خواسته او بود گریه اش گرفته بود در دل
زمزمه کرخدایا چرا هیچ کس مرا نمی فهمد و همه فقط مرا مقصر می دانند
برای پایان دادن به بحث نفس عمیقی کشید و گفت :