eitaa logo
رمان کده
2.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
406 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Adminchanels تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝
مشاهده در ایتا
دانلود
💕💕 من عاشقتم ،تنها دلیلشم اینه با تو میتونم از ته دل بخندم♥️ https://eitaa.com/romankadeh
💕💕 قلب من امن‌ترین جا واسه تا ابد نفس کشیدنته😍 https://eitaa.com/romankadeh
رمان کده
#ماهگل🌼🌸 #پارت125 خنده دوبارش باعث شد اخم هام بیشتر توی هم فرو بره. همونطور که جلوم می نشست و می
🌼🌸 اون شب ارسلان به خونه برنگشت و من تا خود صبح گریه کردم و خاطرات لعنتیمو چندین بار مرور کردم تا بفهمم دقیقا به کی ظلم کرده بودم که همچین فاجعه ای روی سر من و زندگیم آوار شده بود! اما هرچقدر که زندگیمو زیر و رو میکردم میدیدم که من حتی آذارم به یه مورچه هم نرسیده چه برسه به این که بخوام در حق یکی ظلم کنم و آه و نفرینش دامنمو بگیره. روی مبل دراز میکشم و خیره به یه نقطه، دوباره و دوباره مشغول مرور خاطراتم میشم تا صحنه خیانت ارسلان جون منو نگیره. با شنیدن صدای ماشین و بعد از اون باز شدن در میفهمم که بلاخره از معشوقش دست کشیده و افتخار داده تا شبو توی خونش باشه. بدون هیچ تغیری به اون نقطه زل میزنم و حتی شنیدن صداش هم برام تهوع آوره. –ماهگل؟!...... ماهگل کجایی؟ کاش میتونستم بهش بگم خفه شه. بهش بگم که صداش حالمو بهم میزنه و وجودش عذابم میده. کاش توی اون آتیش سوزی مرده بودم. حضورش بالای سرم هم باعث نمیشه دست از نگاه کردن به اون نقطه بکشم. عطر تلخ و شیرینی که توی مشامم میپیچه حالمو بهم میزنه. –چرا جواب نمیدی؟.... حالت خوبه؟ سکوتم و نگاه نکردنم انگار عصبیش میکنه که پوفی میکشه و رو به روم میشینه. اتصال نگاهم با اون نقطه از بین میره و من انگار مجبورم تا بهش نگاه کنم. با جون کندن چشم هامو بهش میدوزم و حرفی نمیزنم، ولی فکر کنم چشم هام پر از ناگفته هاست! اونقدر نگاهم براش سنگینه که سرشو پایین میندازه. –من... من برای دو ساعت دیگه برای کیش بلیط دارم. یه مسافرت کاریه و معلوم نیست کی برگردم. توی کارتت پول ریختم و شاید.... شاید نتونم جواب زنگ هاتو بدم، پس زنگ نزن خودم باهات تماس میگیرم. تنها با پوزخند و چشم های پر حرفم بهش نگاه میکنم. دوست داشتم بهش بگم "منو خر فرض نکن. من که میدونم با معشوقت میخوای بری خوش بگذرونی! پس چرا داری منو بازی میدی لعنتی؟" اما به جای این حرفها، تنها روزی برام تداعی شد که مورد نفرین پدر و مادر ک عزیزم قرار گرفتم.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان کده
#پارت۲۵۳ -مهندسی عمران با گرایش نقشه کشیه -این که عالیه ،خوب من به خاطرتو تائیدش می کنم واگه خو
با پوزخندی در دلش نالید )پر واضح است که جناب محتشم بزرگ هنوز زیر وبم اخلاق پسر گند دماغشو نمی دونه ( چقدر حرف زدن با آقای محتشم برایش شیرین و لذت بخش بود واین مرد با رفتار راحت و صمیمیش به او قوت قلب میداد ، چیزی که اصلا در رابطه با مهری احساس نمی کرد ؛ با اینکه مهری خیلی سعی داشت با اومهربان و صمیمی رفتار کند ولی او در تمام مدت حس می کرد مهری با او صادق نیست و دارد چیزی را از او پنهان می کند به لبخندی کاملا مصنوعی اکتفا کرد و گفت : -مرسی عمو -خواهش می کنم دخترم من که کاری نکردم اگه خودم مسئول کارگزینی و انتخاب کارمندا بودم مطمئن باش یک لحظه هم شک نمی کردم اما چه کنم که اختیارشرکت با مسیح ... با ناراحتی دلگیری به درون مبل فرو رفت وسکوت اختیار کرد همیشه باید گره کارش دست مسیح می افتاد والا چرا شرکتی به این عظمت باید مسئول کارگزینیش مسیح می بود مهدی که روی مبل کناری اش لم داده بود و با سکوت عجیبش به رفتارش دقیق شده بود وقتی او را متفکر دید گفت: -چیزی باعث شده اینهمه در هم و گرفته بشی. لبخند تلخی زد و گفت: -نه چیزی نیست. -برا اون جریانی که به بابا می گفتی ناراحتی. با ناباوری پرسید: -تو شنیدی ما چی میگفتیم؟ لبخند تلخی زد و گفت : -من همیشه حواسم به تو هست ،خودت خبر نداری. با لبخندی ملیح گفت : -ممنون ! تو داداش خوبی هستی. به طرفش روی مبل نیم خیز شد و جدی پرسید
۲۵۵ -برا تو یا مسیح؟ سوال غیر منتظرمهدی او را کاملا غافلگیر کرده بود اما خودش را نباخت وگفت : -فرقی نمی کنه برای هردومون ،.....حالا به نظرت چه جوری می تونم مسیح و راضی کنم. مهدی دلخوریش از جواب افرا را پنهان کرد و با لحنی نا امید کننده گفت : -راستش و بخوای،باید نا امیدت کنم و بگم اون اصلا راضی شدنی نیست،و همینطور که بابا می گفت هیچ جوری نمی شه مخ مسیح و تو این مورد زد. -ولی بابات منظورش چیز دیگه ای بود. -اتفاقا من بهت نصیحت می کنم از حربه های زنانه اصلا استفاده نکن که در مسیح هیچ تاثیری ندارده و چه بسا ممکنه وضع واز اینی که هست هم بدتر کنه.بابا اصلا خبر نداره که مسیح تا چه حد یکدنده و خود رای. -پس چکار می تونم کنم ،من به دوستم قول دادم. -شرمنده ام توی این مورد هیچ کاری از دستم بر نمی یاد، ولی به عنوان یکی از سهامداران شرکت می تونم مثل بابا تائید ش کنم .ولی راضی کردن مسیح یه فاجعه است. لبخند بی روحی زد و گفت: -باز هم ممنونم! اما نمی دونستم کار کردن توی شرکت شما اینقدر سخت و پیچیده است. -کجاش و دیدی،باید هفت خوان رستم و طی کنی. نگاه جستجوگرش را به دنبال مسیح اطرافش چرخاند وپرسید -حالا نیستش !... کجا رفته ؟ مهدی پوزخندی زد و گفت: -چیه میخوای بگی نگرانشی!....رفت چون مامان باهاش کار داشت،این مامان ما هر کاری رو که بخواد باید حتما انجام بده،تحت هیچ شرایطی هم دست بردار نیست،حالا هم می خواد هرجور شده سر از زندگی مشترك شما در بیاره ، یه بوهایی برده که شما اتاقهای جداگونه دارین ، البته به روی خودش نمی یاره،تا که مطمئن بشه خودش می دونه که چه اشتباهی کرده و توش مونده. در همین لحظه مسیح وارد سالن شد و در حالی که صورتش از خشم گلگون بود کنار افرا نشست.حالت صورتش اصلا طبیعی نبود و افرا این را به وضوح حس می کرد پس از لحظه ای نفس عمیقی کشید و رو به افرا آرام گفت: -بهتره دیگه بریم.
و سپس از جا برخاست و رو به پدرش ادامه داد. -فردا طرح ها رو میارم دفترت،ببین و نظرت و بگو. ************************************ در مسیر برگشت با خودش کلنجار می رفت که چطور سر صحبت را با مسیح باز کند با شناختی که در این چند ماه از مسیح پیدا کرده بود مطمئن بود که تحت هیچ شرایطی راضی به انجام خواسته اش نمی شود،خصوصا که هنوز هم چهره اش از خشم برافروخته و قرمز بود،باید راهی پیدا می کرد که بتواند ابتدا او را نرم و سپس خواسته اش را عملی کند که این هم غیر ممکن بود .در همین لحظه مسیح نیم نگاهی به چهره گرفته اش انداخت و پرسید: -امشب با بابام خوب جیک تو جیک بودی، خبریه؟! به طرفش برگشت وتوی صورتش زل زد وگفت : -مگه باید حتما خبری باشه که با پدرت حرف بزنم. -من تو رو خوب می شناسم ،بی خود با کسی گرم نمی گیری. -نمی دونستم که باید از این به بعد گزارش صحبت هام رو هم به تو بدم. - برام جالبه که تا چند وقت پیش چش نداشتی ببینیشون،ولی حالا باهاشون گرم می گیری. -اگه از نظر تو ایرادی داره ،باشه دیگه گرم نمی گیرم،پدرت فقط داشت در مورد قرار داد جدید و سفر اصفهانتون حرف می زد ،که فکر نکنم برا تو خیلی جالب باشه . پوزخندی که روی لبش نقش بسته بود را مسیح تنها با لبخندی شیرین جواب داد و سکوت کرد . از اینکه موقعیت به دست آمده را اینقدرمفت و راحت از دست داده، از دست خودش عصبی بود . چهره مهربان نازنین مدام جلو رویش بالا و پایین می شد و او چقدر کلافه و سردرگم بود که نمی توانست راهی برای کمک به دوستش پیدا کند. به همراه مسیح وارد اتاقک آسانسور شد ونگاهی به چهره اخم آلودش انداخت .هر بار که می خواست چیزی بگوید چهره سرد و بی روح مسیح قلبش را فرو میریخت وبی اختیار منصرف می شد .از اینهمه بیچارگی احساس خفگی و تهوع می کرد .به خودش فشار آورد چیزی بگویداما در همین لحظه در آسانسور باز شد و مسیح قبل از او از در بیرون رفت و اوهم ناگزیر به دنبالش به راه افتاد وبا گامهایی سست وافکاری متشنج وارد آپارتمان شد. مسیح بی هیچ حرفی وسایلش را روی میز گذاشت و به طرف پله ها قدم برداشت .
۲۵۷ این آخرین فرصتی بود که اگر از دست می رفت شرمنده نازنین می شد پس از سر ناچاری نهایت سعی خودش را کرد و با لحنی پراز خواهش وتمنا آرام گفت : - یه خواهش ازت دارم ،خواهش می کنم رومو زمین ننداز ؟؟ مسیح با چشمانی حیران و صورتی مثل علامت سوال به طرفش برگشت چشمانش ازتعجب گشاد شده بودند ،این اولین باری بود که افرا با آن لحن سرد وبی تفاوت همیشگی داشت از او خواهشی میکرد .اما رنگ نگاهش باهمیشه فرق میکرد .پس در مورد افرا اشتباه کرده بود و او هم مثل همه همجنسانش بود وبا آنها تفاوتی نداشت پوزخندی زد وبا خود اندیشید )چقدر احمق بودم که فکرمیکردم افرا با همه زنها یی که می شناختم فرق داره( این غرور ولجبازی افرا بود که او را متمایز با هر دختری می کرد اما اینک در نگاه پر از خواهشش دیگر هیچ غروری دیده نمی شد.همه آن تندیس پر از غرور به چشم هم زدنی مقابلش فروریخته بود با لحنی سرد و یخ زده خیلی کوتاه گفت : -نه خواهش می کنم هیچی نگو ! وشتاب زده از پله ها بالا رفت روی آخرین پله بود که افرا عاجزانه نالید : -به خدا فقط همین یه باره! ........... لحظه ای مردد ماند .لحن التماس آمیز افرا برایش غیرمنتظره وغیر قابل باور بود ،بیشتر حس کنجکاوی بود که باعث شدبه طرفش برگردد واز پله ها پایین بیایید . رو در رویش ایستاد و عمیق در چشمان عسلی اش خیره شد باید می فهمید چه چیزی این دختر مغرور ولجبازرا تا این حد تحت تاثیر قرار داده که مجبور به خواهش و التماس از او شده است تنها نیم نگاهی به چشمان پر ازتمنای افرا او را متوجه کرد که این چشمان زیبا ومحسور کننده برق غرور همیشگی را در خود نهفته ندارد ،چشمانش را ریز کرد وآرام پرسید : -چی می خوای ؟ از اینکه او را مجبور کرده بود به حرفش اهمیت دهد ذوق زده گفت : -فقط یه کارمیخوام !! برآشفت و به تندی گفت : -اصلا حرفشو نزن ، تو این خونه چه کسری داری که دنبال کار می گردی
از سوء تفاهم پیش آمده لبخندی زد و گفت : -کار و برا خودم نمی خوام که ! -پس چی ؟ -برا یکی از دوستامه ! نفس راحتی کشید و با بی تفاوتی ذاتی اش گفت : - خوب که چی؟ مگه من بنگاه کاریابی دارم ؟ سریع وهیجان زده گفت : - فارغ التحصیل رشته عمرانه ،می خوام اگه بشه........اگه بشه .... -جون بکن اگه چی ! تن صدایش را پایین تر برد وبا لحنی آرام وتردید آمیز زمزمه کرد -اگه بشه تو شرکتتون استخدامش کنید نفس عمیقی کشید و خیلی سرد و کوتاه گفت : - بهت نگفتن ما کارمند زن توی شرکتمون استخدام نمی کنیم به طرف پله ها چرخید و اضافه کرد -بهتر به جایی که حلال مشکلات مردم بشی فقط به فکر خودت و درست باشی نگاهی آشفته و پریشان به او انداخت و گفت : -اما اون که زن نیست ،یه مرده ! روی سومین پله خشکش زد وهمانجا ایستاد وپس از لحظه ای با تحیر به طرفش چرخی زد وبا لحنی آزاردهنده پرسید : -تو با یه مرد دوستی ؟ کلافه و سردرگم از اینکه نتوانسته منظورش را به مسیح بفهماند عاجزانه نالید : -نه نه........اون فقط خواستگار نازنینه از اسم نازنین منفجر شد و باخشم فریاد کشید
۲۵۹ -نازنین ..........نازنین.........خسته نمی شی اینهمه نگران این دختر و خانوادشی ؟! مجبور بود اعتماد مسیح را جلب کند به همین دلیل با لحن آرامی گفت : -اون روز توی دانشگاه هم داشتم با نیما در مورد همین مساله حرف می زدم اونها همدیگه رو دوست دارند اما به دلیل اینکه اون بی کاره نیما ردش کرده. کمی آرام شد وبا لحن نسبتا ملایمی گفت : -رشته عمران که بازار کار خوبی داره پس چرا دست به دامن تو شده . نمی دانست مشکل اصلی را با چه لحنی بیان کند .ناگزیر زمزمه کرد . -اون ....... اون سربازه........... مسیح دوباره آتشی شد وبه تندی گفت : -سربازه !و تو از من می خوای کار غیر قانونی انجام بدم و کسی که پایان خدمت نداره رو استخدام کنم. - اما این مقطعیه،سربازیش یک سال دیگه تموم می شه. -سربازیش و کجا می گذرونه. -توی شهرداری منطقه 6.........ناظر پروژه های شهر سازیه. - این سربازی که روزی 8ساعت سر کار وظیفه است ؛ کی می تونه برای ما کار کنه. بارقه ای از امید در دلش روشن شد پس خیلی سریع گفت : -اون پسر زرنگیه بخاطر نازنین هر کاری حاضر انجام بده. نفسش را بیرون داد و گفت: -باید فکر کنم.......... من همینجوری کسی و استخدام نمی کنم. آهسته گفت -می دونم،باباتم همینو گفت چشمان درشتش گشاد شدند و با پوزخندی گفت : -پس اول ازاون خواستی اما چون جواب درست نگرفتی حالا داری خودت و جلو من قربونی می کنی. - مطمئن باش تا روزی که توی این خونه ام این تنها خواهشیه که از تو دارم.