#پارت۹۰۶
با برگشتنم سریع توی شرکت پدرم مشغول شدم
وخودمو درگیر کارهای روزمره شرکت کردم حالا دیگه هدفی
نبود که من به خاطرش بخوام بجنگم و تلاش
کنم. همه وقت وانرژیم وفقط معطوف پیشرفت شرکت کردم ،هر روز
که میگذشت بیشتر شیفته کار میشدم واین
نگرانی مادرمو بیشترو بیشتر می کرد
از وقتی برگشته بودم مادرم از نو پروسه ازدواج
وبه راه انداخته بود اما این بار گریه های همیشگیش نرفتم و محکم
وجدی مقابلش ایستادم وگفتم :
- قصد ازدواج با هیچ دختری و ندارم ،نه بهار نه کس دیگه
بعد از اون روز تصمیم گرفتم خونه رو ترك کنم
ومجردی زندگی کنم به این طریق می تونستم به اون آرامشی که
سالها خودمو ازش محروم کرده بودم برسم .اما
مادرم اصلا دست بردار نبود هر روز با یه ترفند جدید و یه عکس از
دخترای در و همسایه ودوست وآشنا ، زندگی و
برمن حروم می کرد حالا دیگه فقط درمورد بهار اصرار نمی کرد
#پارت۹۰۷
فقط می خواست من سرو سامون بگیرم با هر
کسی،...هر دختری از هرخانواده ای. اصلا چه فرقی می کرد مهم
فقط ازدواج من بود
اما وجود من که مرداب حقد و کینه برهم انباشته
شده بود، هر بار با اسم ازدواج نا خوداگاه چهره مشمئز کننده
نگار توی اون وضعیت جلو صورتم ظاهر میشد ؛بهمم میریخت
بهار دوسال بود که برگشته بود امریکا وبا رفتنش آرزوی مادرم به عبث تبدیل کرده بود حالا تنها یه
آه در پایان
هر حرفی در مورد بهار بود که منو متوجه عمق
غصه مادرم از رفتن بهار میکرد
یک روز در خلل حرفهاش بالاخره دلمو به دریا
زدمو گفتم بهتره به جای من به فکر مهدی باشه و بهار و برای اون
نامزد کنه ؛ با حرفم یه لحظه به فکر فرو رفت وسپس بهت زده گفت :
-اما مهدی که خودش نامزد داره !
پر ازخشم گفتم :
-این خودخواهی شما رو می رسونه که به خاطر
یه قول وقرار قدیمی بخواید زندگی پسرتونو خراب کنید
با لحن ناراحتی جواب داد
-اما این قراریه که پدرت گذاشته و هیچ جوریم
زیر حرفش نمی زنه اینو بارها خودشم به مهدی گفته
اون روز من دیگه حرفی نزدم غافل از اینکه
همون یه پیشنهاد باعث جرقه،فکری تازه توی ذهن مادرم بود
بعد از اون روز مادرم دیگه حرفی از ازدواج من
بمیون نیاورد ومن خوشحال بودم که بالاخره راضی شده دست از
سرم برداره وبه جای من به فکر مهدی باشه اما
این فقط یک خیال باطل بود چرا که یه شب ذوق زده گفت :
#پارت۹۰۸
-در مورد افرا تحقیق کردم ومتوجه شدم اون
خیلی باوقار وسنگینه وبرای توهم از بهارخیلی
مناسب تره با
حیرت نگاهش کردم وگفتم :
-افرا کیه ؟.........اینو دیگه از کجا پیدا کردی !
با لبخند شادی گفت :
-افرا !دختر حاج علی ،اونو فراموش کردی
خشمگین داد زدم :
-مامان من ازتون خواهش کردم مهدی و فدای
خواسته خودتون نکنید نه اینکه اون دخترو برای خودم لقمه
بگیرید
مادر از لحن تندم ناراحت شد ورنجیده خاطر گفت :
-شما هردوتون احمقید چون افرا اینقدر متین
وزیباست که هرکسی توی همون نگاه اول عاشقش میشه
با تمسخرگفتم:
-پس بهتره اونو بذاریم برای همونهایی که
عاشقش هستند
دلخور وعصبی گفت :
-یعنی این حرف آخرته
-اگه دست از سرم برداری ،آره!
-باشه منم حرفی ندارم
فکر می کردم اون قانع شده ودست از سرم
برداشته اما این تازه اول کار بود چرا که مامان اینبار عزمشو جزم
کرده بود که حتما منو داماد کنه و اصلنم قصد عقب نشینی نداشت
#پارت۹۰۹
فکر می کردم اون قانع شده ودست از سرم
اینو وقتی متوجه شدم که پدرمو برعیله من
شوراند و پدر با یک نگاه سرد وعتاب انگیز گفت:
- یا از شرکت استعفا می دی یا طی یه هفته برای
زندگی آینده ات تصمیم می گیری
از این حرف پدر به شدت بهت زده شدم پدر تا به
اون روز هرگز با من با لحن تندی حرف نزده بود و همیشه از
بابت پیشرفت و ترقی شرکت تشکر وقدردان من
بود و حالا مادر اونقدر روش تاثیر گذاشته بود که حاضر شده
بود به خاطر مادر منو از شرکت خودش اخراج کنه
برام سخت بود بین شرکت و تجرد یکی و انتخاب
کنم این شرکت تنها جایی بود که منو به آرامش می رسوند پس
برام دل کندن ازش آخر عذاب بود واز طرف دیگه
قسم خورده بودم خودمو درگیر زندگی با هیچ زنی نکنم. نهایتا
#پارت۹۱۰
چه ازدواج می کردم وچه از شرکت استعفا می
دادم در هر دو حالت من آرامشمو از دست می
دادم پس تصمیم
درست و گرفتم و قبل از موعد یک هفته ای پدرم
استعفای خودمو نوشتم و روی میز کارم گذاشتم
پشت پنجره ایستادم وبرای آخرین بار با نگاهی
پرحسرت محوطه داخلی شرکتو دور زدم برای این محل برنامه ها
داشتم ؛که پدر همه را فدای خودرایی خودش کرده بود
در همین لحظه مهدی وارد محوطه شد ساعت از
یازده گذشته بود واین وقت اومدن به سرکار خلاف مقررات
شرکت بود سریع گوشی وبرداشتم واز امیری
خواستم مهدی و به اتاقم بفرسته ،طولی نکشید
که مهدی خواب آلود
وژولیده مقابلم قرار گرفت وبا لحنی کنایه آمیز گفت :
-کاری داشتید جناب رئیس!
بی اعتنا از کنایه اش گذشتم وگفتم :
-این چه وقت سرکار اومدنه؛یه نگاه به ساعتت بنداز!
انگشت اشاره اش را به طرفم گرفت وپر از خشم گفت :
-درسته که تو تا به امروز همه چیزهای با ارزشی
رو که میخواستم و به راحتی ازم گرفتی اما هرگز فراموش نکن که
اینجا شرکت منم هست ومنم به اندازه تو،توی این شرکت سهم دارم ،
#پارت۹۱۱
پس بهت این اجازه رو نمی دم توی شرکت
خودم بهم دستور بدی ومنو زیر دست خودت بدونی
احتمالا شب قبل آخرین اولتیماتوم پدرمو درمورد
اینکه بین تو و بهار یکی و انتخاب کنم و شنیده بود ودوباره به
خاطر بهار بهم ریخته وعصبی بود اونو کاملا درك
می کردم و اصلا قصد اذیت کردنش و نداشتم
بهمین دلیل با
ملایمت گفتم:
-بله اینجا شرکت توهه ؛اما فکر نمی کنی اگه
تویی که رئیس اینجایی توی این ساعت با این وضعیت اسفناك بیای
سرکار ، کارمندان زیر دستتم سوءاستفاده می کنن
بعد هم برای اینکه بحث وتموم کنم طرحی
بدستش دادم وگفتم :
-خیلی وقته منتظرتم ؛این طرحو تا ظهر تموم کن وتحویل اتاق مهندسین بده
اونم طرح و گرفت وبی هیچ حرفی اتاق و ترك
کرد باید هرطور بود خیالش و از بابت خودم راحت می کردم اما اگه
منم از سر راهش کنار می رفتم بازیه مشکل دیگه
داست واونم تو بودی که پدرم تحت هیچ
شرایطی با این یکی
کنار نمی اومد
موقتا نامه استعفامو توی کشو میز انداختم و از
اتاق خارج شدم ؛تمام روز و راه رفتمو فکر کردم ، باید هم خودمو
وهم تو رو از زندگی مهدی دور
میکردم ،نمیخواستم مهدی هم مثل بهراد دلشکسته بشه خصوصا اینکه باید به قولی
#پارت۹۱۲
که بهراد درمورد بهارم داده بودم عمل
میکردم .همه این فکرها به ذهنم فشار می اوردن و من نمی دونستم راه
درست چیه ،سردرگم وعصبی ......
پس از کلی فکر کردن بالاخره تصمیم خودمو
گرفتم باید با تو کنار می اومدم ،کنار اومدن با تو برام خیلی راحتر از
بحث وجدل با پدر مادرم بود
آهی کشید و سکوت مطلق حکمفرما شد .لحظه
ای بانگاهی پراز ندامت به افرا خیره شد .از
سنگینی نگاهش بی
اختیار سر افرا به طرفش چرخید ، نگاهشان
درهم گره خورد .دلش میخواست فریاد میکشید :
-کنار اومدن با من ، چه راحت وچه آسون
بود !.... به راحتی حراج گذاشتن همه زندگیم !.... پرپر شدن کاخ امیال و
آرزوهام !.ولگدمال شدن همه احساسات
بکرودست نخورده جوونیم !.....
تن صدای آرام مسیح او را از دنیای خیالت بیرون کشید
-تو و مهدی هردوتون اشتباه میکردین ،من به
خاطر شرکت و پروژه در دستم نبود که مجبور به انتخاب تو شدم
#پارت۹۱۳
راه نفسش سخت شده بود ودم وبازدم پی درپی
کلافه اش میکرد .این واقعیت تلخ چه سنگین
وکمرشکن قامتش
را خم کرده بود
-من فقط به خاطر مهدی وارد بازی خطرناکی
شدم که اصلا از عاقبت کارش خبر نداشتم
از لای دندانهای کلیدشده اش تنها آرام پرسید :
-به چه قیمتی ؟
شرمزده نگاهش را از او گرفت وبه زیر انداخت
خودش هم باور داشت که اینهمه قصاوت
وسنگدلی حق این دختر
نبوده
ازسر حرص لبش را به دندان گزید وبا لحنی که از
خشم درون لرزش گرفته بود نالید
-به قیمت نابودی زندگی من !
سرش را چند باربه نشانه تاسف تکان داد وبغض الود اضافه کرد
-برای فرار از یه بحث وجدل غیر منطقی چه بهای
کمی و پرداخت کردی !
با صدای خفه ای گفت :
-به قیمت زندگی مهدی ودور کردن تو از سر راه خوشبختیش
آرام و با صدایی خش گرفته نجوا کرد
#پارت۹۱۴
-گناه من این وسط چی بود ؟
با حرص موهای روی پیشانی خود را عقب زد وگفت :
-آره درسته! من اون روز حتی یه لحظه هم به تو
و آسیبی که توی این بازی خواهی خورد فکر نکردم
آهی کشید وادامه داد
همون روز به پدرم گفتم با ازدواج با تو موافقم
وقرار خواستگاری رو بذاره انگار دنیا رو یه جا
بهش دادن . من دلیل
خوشحالیشو میدونستم ! من راضی شده بودم به
جای استعفا از شرکت پیشنهاد خودخواهانشون
و قبول کنم وبا
ازدواج ما پیوند گسسته شده دوستی که خودش
با نهایت غرور نابودش کرده بود از سر گرفته
میشد ومن این
شادی و نهایت خودخواهی او میدونستم
روزی که قرار خواستگاری گذاشته شد تازه
متوجه شدم پا تو چه راهی گذاشتم مادرم با
هیجان ووسواس ساعت
خواستگاری و بهم گوشزد می کرد اما من فقط
توی افکار خودم غوطه ور بودم
#پارت۹۱۵
من از هر موجودی که اسم زن و یدك می کشید
متنفربودم حالا میخواست اون دختر موطلایی با چشمهای زیبای
چمنی دوران کودکیم بوده باشه یا هر زن دیگه
ای . من تو رو خوب به یاد داشتم اون چهره
معصوم ودوست
داشتنی یک لحظه از ذهنم خارج نمی شد ودر
عمق وجودم نمی خواستم تو آلوده کینه ونفرت درونم بشی
وقتی به تو فکر می کردم دوران زیبای نوجوانیمو
به خاطر میاوردم همون روزها که تورو جلو
دوچرخه ام می
ذاشتم وبا بچه های محله مسابقه می دادم وتو
در حالی که با موههای بلندی که به دست باد
داده بودی به صورتم
شلاق می زدی ،با هیجان وکودکانه فریاد می
کشیدی تندتر،مسیح تندتر برو تا ما برنده بشیم
لبخند زیبا وپر از شیطنت کودکیت هنوزنقش
زنده ذهنم بود. رابطه تو همیشه با من صمیمی تر از مهدی بود
؛مهدی همیشه با رفتارش اشکتو در می اورد و
اذیتت می کرد تو هم برای تلافی کتابهاشو پاره
می کردی همیشه
جنگ وجدل بین تو و مهدی باعث شادی وخنده
بزرگترها بود امامن از اینکه دیگران تو رو سهم مهدی می
دونستند توی عالم بچگیم همیشه حسرت و
حسادت داشتم
وقتی به اون زمان فکر می کردم به این نتیجه
میرسیدم که نمی تونم تو رو فدای خواسته خانوادم کنم نمی
خواستم تو در کنارم آسیب ببینی با همین هدف
که باید تو رو از این ازدواج منصرف کنم پاتوی خونتون گذاشتم
اگه تو منو رد می کردی با ذهنیتی که پدرم از
علاقه من به تو داشت ، دیگه به این ازدواج
مسخره اصرار نمی کرد
ومشکل مهدی خود به خود حل میشد
اما تو روبروم ایستادی وبا گستاخی تمام منو به
مبارزه دعوت کردی دیگه اون دختر بچه ظریف ومعصوم سالهای
نوجوانی من نبودی که هنوز مالک ذهنم بود .
توخیلی از اون فاصله گرفته بودی و به من فهموندی که تو هم یکی
هستی مثل بقیه ،وقتی اونشب با غرور بهم گفتی :
#پارت۹۱۶
حتی یه لحظه هم مردی مثل منو تحمل نمی کنی
درواقع منو بعد از سالها دعوت به مبارزه
کردی ،مبارزه ای که هیچ زنی و لایقش نمی
دونستم .همون شب مصمم
شدم بهت ثابت کنم حتی لحظه هم بدون من
نمی تونی زندگی کنی
هر دو تلاش میکردیم با سرنوشتی که ما رو بهم
گره زده مبارزه کنیم غافل از اینکه این خواست خدا بود که حتی
تو با اون لجبازی وغرور سر به فلک کشیده نتونی
مقابل خانواده ات بایستی و سر راه زندگی من
قرار بگیری. ما
طبق یک قرارداد احمقانه با هم کنار اومدیم وچقدر هر دومون اون روز توی کافی شاپ برسراین قرار قاطع وجدی
رفتار میکردیم .ومن اون روزها فقط وفقط به خودم فکر میکردم نه به دختری که سرنوشتشو بدستم داده بود
وقتی با چهره به اشک نشسته بهم بله گفتی ورسما زنم شدی برای یک لحظه دلم به حالت سوخت تو می تونستی
#پارت۹۱۷
زندگی وسرنوشت بهتری داشته باشی اما حالا
مجبور بودی در راهی قدم برداری که همسفرت مردی انباشته از
کینه ونفرت بود
اقرار می کنم توی همون روزهای اول مجذوب
رفتارت شدم وقتی باهام بحث می کردی ودست آخر از روی اجبار
حرفمو قبول می کردی اصلا احساس برتری
نداشتم ،چرا که میدونستم کوهی از اجبار سد راهته .
هر وقت در برابر لجبازیهای بچگانه ات کم می
اوردم وساکت میشدم حس خوشایندی به همه وجودم تزریق میشد
چرا که از بحث با تو لذت می بردم وثانیه ای درد
درونم و فراموش میکردم .تو فصل تازه ای از زندگیم بودی
؛مهمون ناخوده ای که همه زندگیمو متحول کرده
بودی و من واقعا بعضی وقتا در برابرت کم می اوردم
کم کم معترف شدم که حق تو این زندگی سرد با
زجر هر روز نیست .همه رفتار های سرد وخشنم فقط به این
خاطر بود که نمی خواستم بهم علاقمند بشی
غافل از اینکه خودم بیشتر از هرکسی تشنه محبت وهمدلی هستم .
خیلی زود متوجه شدم تو برام با همه فرق داری ؛
به تو حس مالکیتی داشتم که با نزدیک شدن هر مردی به تو
وجودم و پر از ترس ووحشت می کرد
تو با اونهمه جذبه ومحبوبیت ، در آن شرایط
بدروحی با همه تلخی های من کنار اومدی و تحمل کردی
حتی لحظه ای هم فکر خیانت به من به ذهنت
خطور نکرد تو با همه دختران عالم فرق داشتی واین فرق داشت
منوبه مرزدیونگی می رسوند .من سالها ریاضت
کشیده بودم که اسیر احساساتم نشم وتو یک شبه همه رو با نگاه
افسونگرت به باد دادی ؛تو با وقار ومتانت ذاتی
ات به من درس زندگی آموختی،درس دوست داشتن ، بهم ثابت
کردی که همه آدمها نمی تونن مثل هم باشن.آدمها
تقسیم شدن به خوب وبد وبدتر ،وتو از دسته بد وبدتر نبودی
،تو فرشته ای بودی که از آسمون خدا احظارشده بود فقط برای هدایت من ......
هر بارکه زیر فشار احساساتم بهت نزدیک می
شدم ومی خواستم اقرار کنم چقدر درگیر و وابسته نگاهتم بی
اختیار چهره زشت وپلید نگار جلو صورتم ظاهر
میشدو جودمو پر از خشم ونفرت می کرد