eitaa logo
رمان کده
2.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
406 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Adminchanels تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝
مشاهده در ایتا
دانلود
-آخه حرفهای توهمش ضد حاله ! نتوانست خنده اش را کنترل کند وبرای اولین بار با صدای بلند خندید وگفت : -اخه ای کیو ، اینها طرحهای بچه های ارشده ، تو هنوز کارشناسی و هم تمام نکردی چطور می خوای ایراد این طرحها رو بگیری. مسیح داشت میخندید آنهم با چه سرخوشی ،این خنده نایاب برایش حکم کیمیا داشت .از خنده مسیح غصه خودش را فراموش کرد و روی لبش لبخندی ملیح نشست .مسیح هم از اینکه لبهای زیبایش با تبسمی شیرین مزین شده بود با سرخوشی دوباره گفت : - قول میدم هر وقت کارشناسیت وگرفتی بدم طرحهای بچه ها رو چک کنی بازهم غصه قلبش را مچاله کرد -وقتی کارشناسیمو گرفتم ولی تا.......... مسیح به او اجازه کامل کردن حرفش را نداد و در حالیکه جزوه اش را از روی میز برداشت به دستش داد و گفت : -برو توی سالن پذیرایی تا حواست پرت نشه اگه جایی اشکال داشتی صدام بزن -مگه نمی ری سرکار -چرا میرم ،تو فعلا برو به درست برس. غرق در جزوه اش بود وبه اطراف هیچ توجهی نداشت،نمی خواست به حرفهای مسیح فکر کند به خودش قبولاند بود که همه حرفهایش فقط ازسر حس دلسوزیست و مسیح نمیخواهد در این شرایط بد روحی به خاطر وضعیت پدرش او را درگیر حس تلخ جدایی کند آخرین مساله را که حل کرد نفس عمیقی کشید و نگاهی به ساعتش انداخت از هشت گذشته بود .از جا برخاست میزغذاخوری سالن مرتب بود و اثری از مسیح هم در سالن نبود.وارد آشپزخانه شدمیز صبحانه آماده بود .مبهوت میز صبحانه بود که مسیح پشت سرش با گفتن تموم شدی؟ باعث وحشتش شد. دستش را روی سینه اش گذاشت با ترس گفت: -تو که منو ترسوندی ، بلدنیستی مثل آدم سوال بپرسی . از کنارش گذاشت و روی صندلی نشست و با خونسردی نسبت به کنایه اش گفت: -مگه آدمها چطوری می پرسن! کنارش ایستاد و بی تفاوت گفت :
رمان کده
ماهگل🌼🌸 #پارت161 کاغذی که روی پلاستیک وسایل هستو برمیدارم و بعد از باز کردنش، شروع به خوندن میکنم.
🌼🌸 وقتی بوی پیاز داغ توی مشامم میپیچه غلیان محتویات معدمو حس میکنم. دستمو روی دهنم میذارمو سریع خودمو توی دستشویی میندازم. نمیدونم چقدر عق میزنم ولی پاهام بی حس شده و اشک از گوشه چشمم روی گونم میریزه. آبی به دست و صورتم میزنم و از دستشویی بیرون میرم. روسری ای که روی مبله رو برمیدارم و باهاش جلوی بینی و دهنمو میپوشونم. با صورتی جمع شده زیر پیازداغو خاموش میکنم و تمام پنجره های خونه رو باز میذارم تا هواش عوض بشه. چند روزه که درست و حسابی غذا نخوردم و میلم به چیزی نمیکشه. نمیدونم این وضعیت تا کی ادامه داره ولی بدجور کلافم و نمیدونم باید چیکار کنم. تکیمو به دیوار میدم و همونجا کنار پنجره میشینم. آهی میکشم و خیره به دیوار رو به روم، فکر میکنم که این وضعیت مضحک زندگی من دقیقا تا کی ادامه داره؟! صدای پیامکی که به موبایلم میاد به گوشم میرسه و میدونم کسی به غیر از ارسلان نیست. طبق این چند روز پیامش بی جواب میمونه و نمیخوام فعلا باهاش حرف بزنم. یاد اون کاغذی میوفتم که بهم داده بود، میگه باید توضیح بدم! مگه خیانت کردن توضیح داره؟ پلک هامو روی هم میذارم و هوای تازه ای که از پنجره وارد میشه رو به ریه هام میکشم. سعی میکنم فکر ارسلانو از ذهنم بیرون کنم و..... موفق هم میشم. نمیدونم چند دقیقست که کنار پنجرم ولی کم کم دارم آروم میشم و این آرامشو دوست دارم. نفس عمیقی میکشم و زانوهانو توی بغلم جمع میکنم. سرمو روی پاهام میذارم و به این فکر میکنم خوابیدن توی این حالتی که آرامش دارم چطور میتونه باشه!؟ قطعا خیلی مزه میده. لبخند کمرنگی زدم چشمهام کم کم گرم شد و به خواب فرو رفتم. ★ارســـــــــلان ★ چشمهای منتظرم به موبایل روی میز دوخته شده و نمیدونم چه امیدی دارم که این بار جوابمو بده؛ حتی اگر فقط یه سلام خشک و خالی باشه! آهی میکشم و پلکهامو محکم روی هم فشار میدم. دقیقا یک هفته شده که رفته به اون خونه و بپایی که براش گذاشتم میگه که هرروز ده دقیقه از خونه بیرون میاد و بعد از کمی پیاده روی دوباره به اونجا برمیگرده. با این حرفهاش مطمئنم که حالش خوبه و کسی مزاحمش نمیشه و فقط جواب ندادن پیام من به این معنیه که هنوز میلی به حرف زدن با من نداره. بدون این که پلک هامو از هم فاصله بدم سرمو به صندلی پشت سرم تکیه میدم و به این فکر میکنم که چقدر نبودن ماهگل برام سخت و طاقت فرساست!
😍😍🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
رمان کده
#پارت۵۴۹ -آخه حرفهای توهمش ضد حاله ! نتوانست خنده اش را کنترل کند وبرای اولین بار با صدای بلند
-از بس توی این خونه آدم ندیدم که خودمم یادم رفته اصلا آدمها چه شکلین " مسیح پوزخندی زد و با آرامش گفت: -حالا من همیشه نیستم خودت وهم تو آیینه نمی بینی . سپس ادامه داد: -بیا زودی صبحونه بخور که دیرم شده -صبحونه خوردن من چه ربطی به دیرشدن تو داره،مگه دعوت نامه فرستاده بودم کله سحری اجل معلق بشی روی سرم ! مسیح لقمه ای در دهانش گذاشت وبا خونسردی تمام گفت: -ربطش تو اینه که هرگز فکر نمی کردم یه روز قرار باشه از یه بچه لوس مراقبت کنم. روی صندلی روبرویش نشست وپرسید: -کدوم بچه ؟؟ لقمه ای دیگر برای خودش گرفت و با سرش به او اشاره کرد وگفت: -همون که به جای یه خانم خونه به من قالبش کردن . حرصی نفسی صدا دار کشید و گفت: -اما این دختر بچه نیازی به مراقبت تو نداره وهمانطور که این چند ماهه رو توی تنهایی سرکرده حالا هم میتونه از عهده خودش بربیاد. مسیح نگاهی به او انداخت و با پوزخندی گفت: -اره می بینم. -چی شده که از دیشب تا حالا اینهمه نگران من شدی -نگران تو نیستم فقط نمی خوام به خانوادت جواب پس بدم. آه پس درست فکر میکرد همه مهربانیهایش از سر حس وظیفه شناسیش بود -نگران خانواده م نباش ، اونها اصلا منو لوس و ننر بار نیاوردن. لبخند تمسخر آمیزی زد وگفت:
-بله کاملا مشخصه ، حالا هم به جای اینهمه حرف بهتره صبحونه ات وبخوری -امروز خیلی مهربون شدی؟ -یعنی میگی ظرفیت یکم مهربونی منو نداری -نه منظورم اینه که اصلا بهت نمیاد ، به تو همون قیافه ترش واخمو همیشگی میاد .اینجوری خیلی مشکوك می زنی . -می ترسی تو صبحونه سم ریخته باشم از دستت خلاص شم. -جرات این کار و نداری ، چون خوب می دونی که اون بیرون چقدر محبوبم وخاطر خواه دارم. صورتش به یکبار از خشم قرمز ومنقبض شد ،با چشم غره ای غلیظ گفت: -به جای اینهمه چرند گفتن زودی صبحونه ات بخور وحاضر شو .،چون امروز خودم می رسونمت . چشمانش را ریز کرد و متعجب پرسید -چی شده امروز از صبح سوپرمن شدی مطمئنی دیشب سرت به جا یی نخورده ؟ - دیشب برف حسابی گذاشته و نمی خوام الاف تاکسی بشی. با شادی دستهایش رابه هم زد واز جا بر خاست وگفت: -جدی چرا من متوجه نشدم -چون تو هپروت بودی پرده آشپزخانه را کنار زد و به بیرون نگاهی انداخت وگفت: -تو برو من می خوام یکم پیاده روی کنم پر از خشم به تندی گفت: -حالت خوشه، توی این هوای سرد برفی کسی پیاده روی می کنه ؟! بی خیال روی صندلی نشست ودر حالیکه لیوان شیرش را بر می داشت گفت: - من عاشق پیاده روی روی برفم . از جا برخاست وبا خشم گفت: -فراموش کردی به خاطر پیاده روی توی بارون چند روز مریض بودی .
لقمه ای در دهان گذاشت وبا خونسردی گفت: -این بار لباس گرم می پوشم سرما نخورم بی حوصله گفت: -تو چقدر لجبازی دختر ، خواهش می کنم برا یه بار هم شده بدون بحث به حرف بزرگترت گوش بده . -شرمنده ولی من بزرگترم و اینجا نمی بینم . کلافه داد زد: -کم کم داری حوصلمو سر می بری به او خیره شد و گفت: -اگه نخوام همراه تو بیام باید چکار کنم. چپ چپ نگاهش کرد وجدی گفت: -مثل اینکه فراموش کردی من شوهرتم و باید همیشه گوش به حرفم باشی ، پائین منتظرتم ، اگه تا یه ربع دیگه نیومدی می رم ولی سر جلسه رات نمی دم . کیف و پالتواش را برداشت وعصبی ازخانه بیرون زد افرا در بهت رفتارش فرو رفته بود ، آخرچرا همه چیز این بشر باید با زورپیش میرفت ،همیشه تهدید ،وهمیشه یک چیزی بود که باعث تحقیرش شود. وسایل صبحانه را سریع دریخچال گذاشت و ظرفهای کثیف را در سینک ظرفشویی انداخت و به اتاقش رفت باعجله پالتویی مشکی روی پلیورش انداخت بااینکه همیشه آرزو داشت به همراه مسیح به دانشگاه برود ولی این بار با لجبازی تمام دلش میخواست روی اولین برف زمستانی قدم بزند شال گردن و دستکشها یش رابرداشت می خواست از اتاق خارج شود که نگاهش روی میز آرایش به رژ قرمزش افتاد لبخند شیطنت آمیزی روی لبش نشست و برگشت واز ان رژ روی لبهایش مالید وبا برداشتن جزوه و کتابهایش نیم بوت سفید اسپورتش راپوشید و از خانه بیرون زد . دکمه احضارِآسانسور را که زد چند لحظه منتظر ماند ولی آسانسور همچنان بین طبقات بالا در رفت وآمد بود ودلش نمی خواست پایین بیاد نگاهی به ساعتش انداخت از مهلت یک ربعش تنها چند دقیقه باقی مانده بود.هفت طبقه را هم که نمی توانست با پله پایین برود .درافکارش سیر میکرد که در آسانسور باز شد ؛خوشحال خودش را در اتاقک انداخت . آسانسورکه در لابی فرود آمد با عجله از اتاقک بیرون پرید وشروع به دویدن کرد .مسیح در ماشین و کنار درب ورودی منتظرش ایستاده بود سریع به حالت دو از پله ها پایین رفت .ولی همین که دسته در را گرفت مسیح پدال گاز را فشرد و حرکت کرد همانجا ایستاد وهیجان زده ودر حالیکه نفس نفس می زد به رفتن
مسیح خیره شد .مسیح چند متر بالاتر توقف کرد واز آیینه نگاهی به چهره غضبناکش انداخت .افرا با لجبازی همان جا ایستاده بود وتکان نمی خورد مسیح از اینکه عصبانیش کرده است لبخندی زد وبه سمتش دنده عقب رفت، با چهره ای از خشم گلگون سوار شد و کنار ش نشست. مسیح با لبخند مرموزی به طرفش برگشت وگفت: -میدونی من تو خلقت شما زنها موندم، بااینکه خیلی حیله گرید در عین حال خیلی هم ترسو و زود باورید. بدون اینکه نگاهش کند آهسته گفت : -شما مردها هم دو رو وحقه بازید باشیطنت گفت : -حالا چرا برا اینکه با من بیای داشتی خودکشی می کردی -منو خودکشی ! -آره من بودم که همین حالا می خواستم رو پله ها کله پا بشم ! با حرص به طرفش برگشت ودرحالیکه چشمانش را تنگ میکرد خشمگین گفت : -خیلی عوضی و پرویی مسیح خیلی ! پوزخندی بی اراده روی لبهایش نشست -چرا !.نکنه واقعا باورت شده که سر جلسه رات نمیدم اخمی به ابرویش انداخت وگفت : -از تو روانی هیچی بعید نیست پایش را روی پدال گاز فشرد وماشین مثل پر کاهی سرعت گرفت -لذت می برم وقتی می بینم فقط به وسیله زور می تونم کنترلت کنم -منم برات متاسفم که برای اینکه همیشه برتریت و ثابت کنی مجبوری به زور متوسل بشی با سرخوشی خندید وگفت : -وقتهایی که مثل یه بره کوچولو مطیع وسربه راهی ودوست دارم البته از لحظه هایی که مثل یه گربه وحشی چنگ می ندازی هم خوشم میاد عبوس ودرهم به صورت شاد وسرحال مسیح نگاهی انداخت.بازهم داشت میخندید واین خنده های نایابش چقدر داشتند زیاد میشدند با خود اندیشید این مرد واقعا" مسیح همیشگیست )خدایا اصلا نمیخواست به این تغییر ها
فکر کند چرا که هر تحولی در مسیح اورا بیقرار تر میکرد دست کرد وسیستم خودرو را روشن کرد صدای آرامش بخش محمد رضا هدایتی در سکوت اتومبیل طنین انداخت . چشمانش را برهم گذاشت وبه ترانه گوش سپرد تو واسم مثل بارونی تو واسم مثل رویایی تو با این همه زیبایی من و این همه تنهایی منو حالی که میدونی من با تو آرومم وقتی دستامو میگیری وقتی حالمو میپرسی حتی وقتی ازم سیری حتی وقتی که دلگیری من بی تو میمیرم تو که حالمو میفهمی تو که فکرمو میخونی تو که حسمو میدونی ........................................ چشمانش راکه گشود ، نگاهش در نگاه ملتهب مسیح تلاقی کرد نگاه سوزنده مسیح باعث میشد ضربان قلبش اوج گیرد برای فرار از نگاه مسیح دوباره چشمانش را برهم نهاد مسیح آرام زمزمه کرد -با اینهمه خستگی چطور می خوای چهارونیم ساعت سر جلسه دووم بیاری با چشمان بسته پرسید -مگه امتحانمون چند سواله؟ -چهارتا نجوا کرد -وقتی چیزی و دوست داشته باشم ،همه سختی هاشو تحمل می کنم با چشمان بسته لبخندی زد وادامه داد -در کل آدم سختکوشیم -پس چون این زندگیو دوست نداری ،نمی تونی تحملش کنی ؟
انگار که شوك به بدنش وصل کرده باشند سریع چشمانش را گشود ودر چشمان پراز اندوه مسیح خیره شد منظور مسیح چه بود؟اصلا چه باید می گفت ؟ چه طور می توانست بگوید این زندگی را بیشتر از هرچیزی در این دنیا دوست دارد و برای ماندگاریش حاضر است حتی از جانش هم مایه بگذارد آب دهانش را قورت داد وآرام گفت : -به هر حال این زندگی یه روز تموم می شه نگاهش را از صورت بی تفاوت افرا گرفت و به خیابان دوخت وزمزمه کرد -بله یه روز تموم میشه دوباره بینشان سکوتی دلگیر حکمفرما شد .اما مسیح طاقت نیاورد و دوباره برای شکست سکوت پیشقدم شد وگفت : -امروز من روی تو بیشتر از همه بچه ها حساب می کنم ،البته منظورم فقط دخترا ست نگاهش کرد وپرسید -همیشه برام این سوال بوده؛ چرا نگات به دخترها اینهمه تحقیر آمیز و بی تفاوته؟ -منظورت اینه که باید جواب نامه های عاشقونه ای که بهم میدن و بدم با بهت گفت : -مگه اونا بهت نامه میدن پوزخندی زد وگفت : -برگه پاسخ نامه هاشون رو بعد از امتحان نشونت می دم ،باید بدونی که حتی دوستای عزیز خودت هم دارن بهم خط میدن -تو خیلی خودتو تحویل می گیری ،یه خودشیفته به تمام معنا یی -آره من خودشیفته ام که از دوازده دانشجوی دختری که توی یه کلاس دارم یازده تاشون ............ با حرص حرفش را قطع کرد وگفت : -تو باز جوگیر شدی و رفتی رو ابرها ،چطور می تونی اینهمه در مورد دیگرون بد قضاوت کنی -من چیزیو بی دلیل نمی گم ،اونا سه ترمه که هر درسی رو ارائه می دم سریع می گیرن امشب برگه همشون رو بهت نشون می دم تا تو هم مطمئن بشی
رمان کده
#ماهگل🌼🌸 #پارت162 وقتی بوی پیاز داغ توی مشامم میپیچه غلیان محتویات معدمو حس میکنم. دستمو روی دهن
🌸🌼 با صدای باز شدن در اخمهام توی هم فرو میره ولی تغییری توی حالتم ایجاد نمیکنم. صدای کفش های پاشنه بلندش که به پارکتهای کف اتاق برخورد میکنه بدتر روی اعصاب نداشتم خط میندازه! –ارسلان!..... خوابی؟ صدای نازکش حالمو بهم میزنه و بوی عطرش منو یاد حرف ماهگل میندازه. "شوهری که وقتی میاد خونه بوی عطر اون دخترو میده" و کاش یه کاری میکردم تا بوی این عطر و صحنه ای که از من خیانتکار به اعتمادشو توی ذهنش داشت، پاک میکردم، اونوقت خیلی چیزها تغییر میکرد. الان به جای این که اینجا باشم، خونه کنار ماهگل و فنچ کوچولویی بودم که تا چند ماه دیگه به دنیا میومد. توی دلم پوزخندی میزنم و کاش میتونستم از اینجا بیرون برم و آدمهای این خونه رو پشت سرم بذارم و برگردم پیش ماهگلم. ولی..... ولی نمیشه و من مجبورم به این اجبار! به حلقه شدن دستی به دور گردنم و پیچیده شدن بوی اون عطری که ماهگل ازش نفرت داره، لای پلکهامو به آرومی باز میکنم و به پریسایی نگاه میکنم که با لبخند دندون نمایی بهم نگاه میکنه. دلم میخواد پرتش کنم اونور، ولی نمیتونم و همین نتونستن داره منو میکشه.دستهام از حرص مشت میشه. نفس عمیقی میکشم و به سختی دستمو به دور کمرش حلقه میکنم. کمی اونو از خودم فاصله میدم و بهش خیره میشم. –کاری داشتی که اومدی اینجا؟ بین ابروهای نازکش خطی میوفته. –نه.... مگه باید حتما کاری داشته باشم که بیام دیدن نامزدم؟ نفس تو سینم حبس میشه و با ناباوری به پریسایی نگاه میکنم که حالا لبخند عمیقی روی صورتش داره و با شوق بهم نگاه میکنه. –نـ...... نامزد!؟ دستهاشو بهم مبکوبه و با خوشحالی که تنها حال منو بدتر از قبل میکنه، چرخی دور خودش میزنه. –آره عشقم، نامزد!.... آخرهفته پدرم یه جشن بزرگ ترتیب داده تا اونجا نامزدی من و تو رو اعلام کنن. وااای ارسلان نمیدونی چقدر خوشحالم! احساس میکنم رو ابرهام. یه دفعه به طرفم برمیگرده و با چشمهای ریز شدش بهم نگاه میکنه. –تو هم خوشحالی..... مگه نه!؟ لبخند مصنوعی ای میزنم و از روی صندلی بلند میشم. به طرفش میرم و صورتشو با دستهام قاب میگیرم. –مگه میشه خوشحال نباشم!؟.... تو تنها آرزوی منی! سریع توی آغوشم میکشمش و سرشو به سینم تکیه میدم تا از چهرم نخونه چقدر نسبت به خودش و پدرش نفرت و انزجار دارم و از خودم حالم بهم میخوره.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺