#پارت۵۹۰
-برا اون دنیا لازمت می شه ،باید مدام با هم در تماس باشیم و به هم ایمیل بدیم ،شاید هم
بعضی وقتا عکسهایی
از این دنیا برات استاتوس زدم
-من عمرا که بخوام اون دنیا هم با تو در تماس باشم
در حالی که با شیطنت میخندید مظلومانه گفت :
- به این زودی منو فراموش می کنی
-یعنی توی اون دنیا هم نمی خوای دست از سرم برداری،برا لج توهم که شده می رم با یه مرده خفن دوست می
شم ،منتظر استاتوسش باش
لحن طنز و شوخش به یکباره جدی شد وآرام گفت :
- فکر کردی حالا که پیدات کردم به این راحتی ولت میکنم
متعجب نگاهش کرد . این یعنی یک اعتراف ،یک اعتراف به آنچه واقعیت داشت یا نداشت ؟اما اینبارصداقتش را
باور کرد ،اینبار همه حرفها و مهربانیهایش را باور کرد وقصری از وهم و خیالات زیبا برای خود
ساخت ،مسیح او را
دوست داشت وچه چیزی در این دنیا شیرین تر از این بود
چهره اش پر از اخم بود اما از همیشه برای افرا زیبا تر ودلچسبتر
میان انبوه لب تابها یک لب تاب اپل سفید انتخاب کرد و از مسیح خواست همین را برایش بخرد
مسیح بعد از
خواندن کارت مشخصات لپتاپ لبخند رضایتی زد و از فروشنده خواست همین را امتحان و بسته بندی کند
چشم مسیح روی یک تبلت صورتی درون ویترین بود از فروشنده سوالاتی در مورد مشخصاتش کرد و سپس از
فروشنده خواهش کرد این را هم برایش امتحان کند
افرا کنارش ایستاد وبا تعجب پرسید :
-برا کسی خرید می کنی؟
لبخندی زد و گفت :
-آره
-حالا چرا صورتی ؟
-چون فکر میکنم این رنگ دلخواه همه دختراست
دختر ! پس اون میخواست برای یک دختر خرید کنه ؟اما کدوم دختر ؟ دوباره حس حسادتی
عمیق به وجودش
چنگ انداخت .پس آن اعتراف چند لحظه پیشش چه بود همه رویایی که چند لحظه پیش ساخته
بود به یکبار به
#پارت۵۹۱
مانند کوهی از غصه بردلش آوار شد اما اینقدر مغرور بود که به خودش اجازه نمی داد حتی به مسیح اعتراض هم
کند
مسیح کارت اعتباریش را به دست فروشنده داد و بادادن رمز ورودش از او خواست که هر دو را حساب کند
افسرده و غمگین کناری ایستاده و تنها نظاره گر رفتار مسیح بود اما در درونش چیزی باعث آزارش می شد
مگر مسیح را نمی شناخت وهر بار با جملات سهمگینش به مرز یاس ونا امیدی نرسیده
بود،پس چرا حالا اینهمه
غمگین وعصبی دستانش رعشه گرفته بود . مگر نمی دانست که نباید به حرفهای وهم آلود مسیح دل ببندد وخام
شود پس چرا اینک همه وجودش از رقیبی سخت در آتش حسادت میسوخت
دیگر خوشحال و سر حال نبود ومثل ساعتی قبل شادمانه نمی خندید ،قلبش شکسته بود ،بد هم شکسته بود
مسیح کنارش ایستاد و با محبت گفت :
-چیز دیگه ای لازم نداری ؟
با دلخوری ولحنی سرد گفت :
-نه
و قبل از از مغازه بیرون رفت آنقدر در خود فرو رفته وآشفته بود که روی پله برقی سرش گیج رفت و اگر به موقع
مسیح دستش را نمی گرفت با مخ به پایین پرت می شد .
مسیح در حالیکه با یک دستش خریدهایش را در دست داشت با دست دیگرش هم دست او را
محکم دردست
گرفت و از مجتمع تجاری خارج شد و بدون اینکه حتی به رویش بیاورد که چقدر بی دست و پاست به طرف
اتومبیلش رفت .
سنگینی فشار این غصه برروی دلش نفسش را
تنگ کرده بود با کشیدن آهی عمیق راه نفسش را باز کرد و نگاهی
به مسیح انداخت .عمیق در خود فرو رفته بود به خیابان خیره بود و هیچ نمی گفت این حالت
متفکر مسیح بیشتر
حالش را دگرگون میکرد این فکر که مسیح دارد به آن دختر خیالی می اندیشد دشنه در قلبش فرو میکرد
.بالاخره طاقت نیاورد و با لحن محزونی زمزمه کرد :
-تبلت و برا اون خریدی؟
مسیح با تکانی که به خودش داد از عالم خلسه اش بیرون پرید وبهت زده پرسید :
-اون ؟
در یک نگاه منظورش را گرفت و لبخندی مرموزی فرم صورت متعجبش را تغییر داد و گفت :
-پس به خاطر همین میخواستی روپله برقی خودکشی کنی ؟
رمان کده
#پارت۵۹۱ مانند کوهی از غصه بردلش آوار شد اما اینقدر مغرور بود که به خودش اجازه نمی داد حتی به مسی
#پارت۵۹۲
-من فقط حواسم نبود
-آره میدونم که تو خیلی حواس پرتی
خیره نگاهش کرد وبه تندی گفت :
-من فقط ازت یه سوال پرسیدم
لبخندش پررنگتر شد وگفت :
-آره برا اون خریدم
از شدت خشم لبش را به دندان گزید و آرام گفت :
-کاش وقتی من همراهت نبودم اینو می خریدی
با بی خیالی نگاهش کرد وگفت :
-چرا مگه چه ایرادی دارد می خواستم به سلیقه تو باشه
این بی خیالی بیشتر از هرچیزی عذابش میداد آرام گفت :
-سلیقه من ،من که نظری ندادم
-خوب همین که گفتی این رنگو همه دخترا
دوست دارن برام کافی بود ،من زیاد به علایق زنونه وارد نیستم
-امیدوارم خوشش بیاد
لبخندی زد و گفت :
-حتما خوشش میاد ،چون اصولا چیزایی رو که من براش میخرم وخیلی دوست دارد
خنجر که نه بیشتر به شمشیر شباهت داشت این جسمی که تا دسته قلبش را شکافت وبه تو نیمه کرد .
برای اینکه با درون ناآرامش نزد مسیح رسوا
نشود چشمانش را بر هم نهاد و در ظاهر به ترانه ای که از سیستم
پخش می شد گوش سپرد اما همه روح وروانش نزد این دختر خیالی وتبلت صورتی بود .
مسیح آهسته گفت :
-نخوابی !! باید بریم شام بخوریم
با چشمان بسته جوابش داد
- میل ندارم بهتره تنها بری
#پارت۵۹۳
مسیح با سرخوشی عجیب گفت :
-ای تنبل خواب آلو. باشه بخواب شام میگیرم ؛ خونه بخوریم .
مسیح سر راه غذا گرفت وبدون اینکه او را از
دنیای پر از اوهامش بیرون بیاورد در سکوت تا خانه راند
به خانه که رسیدند کلافه کفشش را از پا کند وبا شب بخیر کوتاهی راه پله ها را درپیش
گرفت ،مسیح پشت
سرش با اعتراض گفت :
-اول شامتو بخور بعد برو بخواب
بدون اینکه به طرفش برگردد آرام گفت :
-من که گفتم اشتها ندارم
روی دومین پله مسیح مچ دستش را گرفت و به طرف خودش چرخاند و گفت :
-تو داری با کی لج میکنی ،اگه اینجوری پیش بری که سوء هاضمه می گیری
بی حوصله با لحن تندی به او پرید :
-میل ندارم ،نمی شه که با زور بخورم
با حرص نفسش رافوت کرد وگفت :
-بسیار خوب تو لجباز تر از اونی که بازور بشه چیزی بخوردت داد
سپس جعبه ای که در دستش بود را به طرفش گرفت و گفت :
-بیا اینو هم همرات ببر
مچش را از دستش بیرون کشید و با رنجش گفت:
- اینو باید بدی بهمونی که براش خریدی
لبخند شیرینی گوشه لبش نشست و گفت :
-حالا هم دارم میدمش به همون
لحظه ای متحیر و مبهوت به او خیره شد و سپس آرام گفت :
-تو که گفتی اینو برا اون خریدی
چشمانش از شیطنت برقی زد و با لبخند گفت :
عزیزان رمان #هم_نفس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #هم_نفس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@madar699👈👈👈👈
#پارت۵۹۴
-من که نگفتم اون کیه
-حالا من دوتا لپتاب می خوام چیکار
یک پله بالا آمد وکنارش ایستاد
-بی کلاس اینو نمی گن لپتاب
با بی تفاوتی شانه بالا انداخت و گفت :
-فرقی نمیکنه کار اونو که انجام می ده
-خوب آره یه لپتاپ کیفیه که دیگه مجبور نیستی لپتاپی به این سنگینی روهمیشه حمل کنی ،برات اتوکد و چند
تا نرم افزار مهندسی وطراحی دیگه هم روش
نصب می کنم که خیلی بدرد کارت می خوره
نفس ملایم و گرمش با ریتمی مرتب ومنظم قلب سرکش افرا را متلاطم میکرد .
-همه اینها رو با همین لپتاپ هم می شه انجام داد
-خوب یه گوشی همراه هم هست که می تونی ازش استفاده کنی و از همه مهمتر صورتیه که رنگ مورد علاقه تو
هه
-اما من هم لپتاپ دارم هم گوشی ،دیگه به این یکی نیاز ندارم
خودش هم نمیفهمید چرا هنوز از دست مسیح دلخور است
-چرا برا وقتی که لپتاپت دوباره افتاد و شکست لازمت میشه چون دیگه مجبور نیستی دست به دامن مهدی بشی
-اون یه اتفاق بود که دیگه تکرار نمی شه
-چرا تکرار می شه چون تو دست و پا چلفتی تر از این حرفایی
با مشت به سینه اش کوبید و با دلخوری گفت :
-من دست پا چلفتی نیستم
دست مشت شده اش را از روی سینه اش در دست گرفت و با لبخندی گفت :
-باشه نیستی ،حالا بیا بریم شام بخوریم که مردم از گرسنگی
دیگر ناراحت وخشمگین نبود . رفتار مسیح شاد و سرمستش کرده بود ، به او فهمانده بود که چقدر برایش مهم و
ارزشمند است شامش را با اشتها تا آخر خورد
ظرفها را برداشت وروی میز را مرتب کرد مسیح خسته به صندلی تکیه زد وبا محبت گفت :
#پارت۵۹۵
-عزیزم !خواهش می کنم یه قهوه برا من درست کن
عزیزم را چقدر گرم وپراحساس ادا کرد وچه حس قشنگی از تلفظ این واژه به همه شریانهایش تزریق شد انگار
که همه وجودش بسته به وجود اوست
مسیح خمیازه ای بلند کشید وادامه داد
-خیلی خوابم میاد برگه بچه ها رو هم باید تصحیح کنم
قهوه جوش را به برق زد و به لبه کابینت تکیه داد وجدی پرسید :
-تو خسته نمی شی ؟
متعجب نگاهش کرد و پرسید :
-از چی ؟
-از اینهمه فعالیت و دوندگی !یعنی پول اینهمه مهمه ؟
لبخند شیرینی روی لبش نقش بست و با سرخوشی گفت :
-خوب زندگی خرج داره
- تو زیاده خواهی و الا یکی از شغلهایی که داری هم پردرامده و خرج زندگیت و می ده
صدای قلقل قهوه جوش برخاست به طرف کابینت برگشت
-من فقط آینده نگرم و فکر آینده بچه هام
هستم ،می خوام خانواده ام در رفاه کامل باشن
دلش لرزید و همه وجودش یخ بست . مسیح
برای همه زندگیش برنامه ریخته بود واو چه ساده و احمق بود که
چند لحظه پیش می اندیشید همه زندگی اوست ، همه وجودش ! ......... همه ذهنش تنها مشغول یک کلمه مسیح
بود،)خانواده اش ( خانواده ای مطمئنا بدون حضور او ............ این فکر پریشانش کرد وباعث حواس پرتی و دستپا
چگی اش شد و اشتباهن به جای اینکه قهوه را
در فنجان بریزد روی دستش ریخت واز درد جیغی کشید مسیح
سراسیمه و وحشت زده برخاست و دستش را در دست گرفت و چند بار فوت کرد و با عصبانیت گفت :
-دختره بی دست و پا ،تو با اینهمه حواس پرتی آخرش یه بلائی سر خودت میاری
دستش را رها کرد و به طرف یخچال رفت و در حالی که پماد سوختگی را بر می داشت پرسید :
-تو یخچال آرد داری؟
با لحنی درد آلود نالید :
#پارت۵۹۶
-آره آرد کیک هست
پاکت آرد را برداشت و دست افرا را درون آرد ها قرار داد خنکی آرد سوزش دستش را کم کرد پس از لحظه ای
با دقت آردها را فوت کرد و جای سوخته شده را پماد مالید افرا از اینکه او را اینهمه نگران و دلواپس خود می
دید احساس رضایت و شادی می کرد اما هنوز ته قلبش غمگین و آشفته بود
مسیح در حالیکه ابرو در هم کشیده بود
هنوزعصبانی زیر لب غرغر می کرد. در بین حرفهایش بی اراده زمزمه
کرد
-آخ که چه مادر نمونه ای دارن بچه های بیچاره من!
گرمای لذت بخشی درهمه وجودش منتشر شد و شوقی وصف ناپذیر گرما بخش وجود سرمازده اش شده بود و
قلبش با ضرب آهنگی تند به دیواره سینه اش میکوبید .
نگاه مشتاقش در نگاه به اخم نشسته مسیح قفل شد . نگاه مسیح رنگ عشق گرفته بود رنگ باختن ودر آتش
عشق سوختن . چقدر به این نگاه ملتهب نیاز داشت
صدای ضربان قلبش را به وضوح می شنید .
حس می کرد اگر ثانیه ای دیگر آنجا بایستد حتما قلبش از قفسه
سینه بیرون خواهد زد. درنگاه مسیح بیقراری موج میزد و او می ترسید که در برابر این نگاه سرکش کم بیاورد
.عصبی و آشفته دستش را ازمیان دست مسیح بیرون کشید ومثل پرنده ای رها از قفس سریع از پله ها بالا رفت
وبه اتاقش پناه برد
برای هزارمین بار جمله مسیح را در ذهنش مرور کرد ،خانواده ای خوشبخت ،بچه هایی که پدرشان مسیح بود و او
را مادر صدا میزدند ،این نهایت خوشبختی اش بود ،خوشبختی که اگرچه راحت به دستش نیاورده بود اما ارزش
همه زندگیش را داشت
در رختخواب غلطی زد وشاسخین را در آغوش گرفت مسیح گفته بود اوهمه هدیه های مرا دوست دارد وچقدر
این را خوب فهمیده بود که همه هدیه هایش به جان افرا بسته اند .دلش نمی خواست بخوابد می ترسید که با
بیدار شدن دنیای زیبای امیدش به کابوسی سیاه بدل شود ودوباره مسیح همان موجود خشن وبی احساس قبل
گردد . دوست داشت تا سپیده صبح بیدار بماند وتنها به یک جمله مسیح فکر کند به اینکه او مادر فرزندانش
است چقدر در آن لحظه احساس شادی ونشاط می کرد ،مسیح تنها با یک جمله همه خوشی های دنیا را تقدیمش
کرده بود و اواز اینکه مسیح او را مادر فرزندانش میدانست چقدر احساس مسرت وخوشبختی می کرد ،در تمام
این چهارماه این اولین شبی بود که با احساس امیدواری به آینده وزندگی با مسیح چشم برهم می نهاد ،به همین
دلیل از اینکه مسیح بخواهد دوباره کاخ
رویاهایش را درهم خورد ونابود کند می ترسید .
با تقه ای که به در خورد وسپس صدای مهربان مسیح که صدایش میزد سریع لحاف را روی
سرش کشید و خودش
را بخواب زد از اینکه مسیح بخواهد دنیای
خیالیش را برهم بزند بی اختیار همه وجودش میلرزید
𝗟𝗢𝗢𝗦𝗜𝗡𝗚 𝗠𝗬 𝗛𝗘𝗔𝗥𝗧
ᴛᴏ ʏᴏᴜ ᴡᴀs ʟɪᴋᴇ ᴀ ᴡɪɴ ♡
« عین بُرد بُود باختَنِ دِلم بِہ طُ∞ »🤤♥
•❥👰🏻🤵🏻
@romankadeh
♥️قلبمو هدیه
می دم بهت
مواظبش باش
نه به خاطر اینکه قلبمه
به خاطر اینکه تو توشی♥️!
@romankadeh
وقتی میگه: «دوست دارم» نگو منم همینطور،
در جوابش بگو: «جانا سخن از زبانِ ما میگویی»
قند تو دلش آب کنید تباها.🙊♥️💍
@romankadeh