eitaa logo
رمان کده
2.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
407 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Adminchanels تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝
مشاهده در ایتا
دانلود
-منظورت چیه ؟ نگاهش را به خیابان دوخت و خشک و سرد نجوا کرد : -منظوری نداشتم از لحن گفتارش دلخور شد بود و تا رسیدن به خانه به چشمانش را برهم نهاد و هیچ نگفت .وقتی به خانه رسیدند مسیح از مقابل در کنار رفت تا او وارد شود او که از تاریکی خانه وحشت داشت به محض وارد شدن همه لوستر ها را روشن کرد و به طرف راه پله به راه افتاد ولی هنوز یک پله هم رد نکرده بود که مسیح پشت سرش گفت: -دوباره نری بخوابی! هنوز از مسیح دلگیر بود بهمین دلیل به طرفش برگشت و با لحنی پر از خشم وبی ادبانه گفت : -برا خوابیدن هم باید از تو اجازه بگیرم ؟! با آرامش خودش را روی مبل انداخت و گفت: -نه نیازی به اجازه نیست ،اما اتوی لباسهای من فراموشت نشه خشمگین غرید -پس بگو نگران لباسهای کوفتیت بودی که دنبالم اومدی بی تفاوت وسرد کنترل tv را برداشت وهمراه با نیشخندی گفت : -نه نگران خودت بودم که اینهمه راه رو کوبیدم روبرویش ایستاد و گفت : -انگار کنار میزبانِ خیلی خاصت خیلی بهت خوش گذشته که امروز اینهمه خوشمزه شدی چشمهایش را تنگ کرد و با تمسخر گفت : -پس اینه ،که باعث شده مثل باروت آماده انفجار بشی از لحن استهزا آمیز کلامش برآشفت وبا عصبانیت داد زد : -کثافتکاریهای تو هیچ ربطی به من نداره در عمق چشمان عسلی پر از خشمش خیره شد و محکم گفت : -نبایدم داشته باشه !
۱۸۰ در زیر نگاه گستاخش احساس حقارت میکرد ، با هیجان آرام گفت : -تو که اینهمه به خودت می نازی بهتره برا کارهای شخصیت یه کلفت بگیری با لبخند شیرینی زمزمه کرد -با بودن تو نیازی بهش ندارم ،من توی این خونه تو رو دارم به زور تحمل می کنم !! انگار که می دانست نقطه ضعف افرا چیست چهره اش از خشم بر افروخته شد ،کارد می زدی خونش در نمی آمد.دیگرتحمل این بشر از صبر و حوصله اش فراتر رفته بود . با خشم به طرفش خیز برداشت و دستش را بلند کرد. باید آن سیلی که از روز اول آرزویش را داشت، صورت پر غرور این مرد را نوازش میکرد . باید جواب همه توهینهای این چند وقته اش را میداد.باید......اما درنیمه راه دستش به وسیله مسیح در هوا معلق ماند . مسیح دستش با خشونت پایین آورد و با آرامش نجوا کرد : -دیگه داری حوصله مو سر می بری خسته و آشفته در حالی که لرزش بغض در صدایش نشسته بود گفت: -اگه تحمل من برات خیلی سخته می تونی اصلا اینجا نیای با نگاهی نافذ در عمق چشمانش خیره شد ، داشت از هیجان می لرزید وحلقه اشک در چشمان عسلیش می رقصید . با خشونت دستش را رها کرد وخودش را روی مبل پرت کرد وخونسرد گفت : -فراموش کردی اینجا خونه منه و توهم فقط چندماه مهمونمی! برای مهار بغضش آب دهانش را قورت داد و به تندی گفت : -تو هم بهتر اینو بدونی ،از روز اول قرار بود من مهمونت باشم، نه برده ات! کلافه دستی میان موهایش کشید وبا لحن ملایمی گفت: -میدونی که نیستی! بغض الود گفت : -پس چرا بامن اینجوری رفتار می کنی؟ برآشفت و با خشم مقابلش ایستاد و داد زد :
-کدوم رفتار من باعث توهین به تو شده ؟.....هان !.....اینکه نخواستم توی این هوای بارونی تنها برگردی خونه و یا اینکه خواستم مقابل خانواده ات نقش یک همسر مهربون و با ملاحظه رو بازی کنم ،بگو کدوم یکی از این رفتار ها باعث تحقیرت شده که این همه ناراحتی ؟! -تو با رفتارت همیشه منو تحقیر می کنی با پوزخندی گفت : -تو از اینکه نتونستی به قرارت با آقا نیما برسی اینهمه ناراحتی ؟! اصلا" می خوای دوباره برت گردونم !! از این حرفش جا خورد ،چرا بی دلیل حرف نیما را پیش مکشید .دهان بازکرد چیزی بگوید که مسیح با دست اورا به سکوت مجبور کرد وگفت : - تمومش کن ،دیگه نمیخوام چیزی بشنوم آرام زمزمه کرد -میرم اتو روبیارم وارد اتاقش شد و پس از تعویض لباسش اتو را از کمد دیواری برداشت و از اتاق خارج شد .مسیح در حال تماشای فوتبال بود .از اینکه هنوز به اتاقش نرفته بود متعجب بود لباسها را از رخت آویز جدا کرد وروی مبل ریخت با وجود مسیح در سالن معذب بود نمی دانست میرود یا می ماند . مطمئن بود در این هوای بارانی بیرون نمی رود و این دلگرمش می کرد آرام پرسید ؟ -چایی می خوری ؟ نگاهش به صفحه تلویزیون بود با کنایه گفت : -نمی خوام به خاطر یه فنجان چای وارد یه جنگ دیگه بشم -از خودش خجالت کشید . مسیح حق داشت از دست او عصبانی و دلخور باشد در طول مدتی که با او زندگی میکرد این اولین باری بود که می خواست کاری برایش انجام دهد که ازصبح بابت این کار چه قشقرقی بپا کرده بود مساله خود اتو کشیدن لباسها نبود بلکه بحثی بود که در این بین او را عصبی کرده بود با صدای ضعیفی گفت : -من معذرت می خوام ،خیلی تند رفتم با تمسخر پوزخندی زد وگفت :
۱۸۲ -تو اصلا" معذرت خواهی هم بلدی در جوابش سکوت کرد و سرگرم اتو کشیدن لباسها شد مسیح از جا بر خاست وبه اتاقش رفت با خودش اندیشید حتما" برای فرار از دست او در این هوای بارانی بیرون میرود و از تنهائی دوباره دلش گرفت ،بودن با مسیح را دوست داشت حتی اگر باعث رنجشش میشد -مسیح به سالن برگشت غرورش اجازه نمی داد به طرفش برگردد و ببیند که در حال رفتن است یانه ! وارد آشپز خانه شد و چیزی برداشت و به جای اولش برگشت به طرفش نیم نگاهی انداخت . در حالی که لباس راحتی پوشیده بود روی مبل لمیده ودر حالی که به صفحه تلویزیون خیره شده بود . به خودش جرات داد و دوباره پرسید -بیرون نمیری ؟ -بودنم ناراحتت میکنه ؟ -همیشه همینگونه بود جوابش را به بدترین شکل ممکن میداد . دلش می خواست جوابش را هم به تندی سوالش بدهد ولی حوصله جدل دیگری را نداشت پس آرام گفت : -اگه میمونی شام درست کنم -تو که برده من نیستی ،خودم یه چیزی از بیرون میگیرم مسیح هنوز از دست او دلخور بود و این از تندی لحن کلامش مشخص بود طاقت درشت گویی را نداشت بهمین دلیل نتوانست خودش را کنترل کند و با ناراحتی گفت : -خدا رو شکر که قراره ما فقط هشت ماه با هم زندگی کنیم ،چون اگه میخواستیم تا آخر عمر با هم باشیم مطمئنا آخرش یکی از ما ،یکی دیگه رو می کشت با آرامش در حالی که نگاهش به صفحه تلویزیون بود به سیب در دستش گازی زد و گفت : -و مطمئنا اونی که کشته میشد من نبودم از جا برخاست و گفت : -من هم قبل از اینکه بدست تو کشته بشم حتما" خودمو می کشم -اینکه خیلی خوبه دیگه دست منم به خونت آلوده نمی شد لباسهای اتو کشیده اش را روی مبل کناریش نهاد و گفت:
-اما قبلش یه نامه می نویسم که از دست تو خودکشی کردم،اینجوری تو رو هم گرفتار میکنم -در اون صورت هم من جرمی مرتکب نشدم،چون این ثابت میکنه تو خودت مشکل روانی داری لباسهای خودش را برداشت و گفت: -پس خدا رو دوباره شکر،که از عمراین زندگی کمتر از شش ماه دیگه باقی نمونده. مسیح خیره نگاهش کرد و ریلکس با سنگ دلی تمام گفت: -و من برای آخرش لحظه شماری می کنم. برای کنترل خشمش نفس عمیقی کشید و در حالیکه برای رفتن به اتاقش از کنارش رد می شد گفت: -می خوام درس بخونم لطف کن و ولوم اینو ببر پایین ! میخواستی وقتی تمام روز با اون دوست نازنینت میگفتی و می خندیدی یکم فکر درسهای فردات هم باشی. به طرف پله ها رفت و گفت : -فکر نکنم این مورد اصلا تو مربوط بشه. ازپله ها بالا می رفت که صدای زنگ تلفن برخاست بی توجه وارد اتاقش شد که صدای مسیح را شنید که داد زد : -تلفن با تو کار داره لباسهایش را روی تخت گذاشت وسریع از اتاق خارج شد و با هیجان گوشی سیار را از دست مسیح قاپید و گفت : -بله -بله وزهر مار ،بله ودر بی درمون ،تو هنوز گوشی نخریدی ؟ -حالا مگه چی شده ،چرا آمپر چسبوندی -باید چی بشه، داشتم از ترس سنگکوپ می کردم -تو و ترس ،باور نمیکنم !! نگاهش روی مسیح که عمیق به او خیره شده بود افتاد و آرام گفت : -نازی یه لحظه گوشی دستت ،می رم اتاقم هنوز قدمی برنداشته بود که مسیح سرد گفت : -با تلفن کار دارم حرفتو همین جا بزن
۱۸۴ به اجبار روی صندلی میز نهار خوری نشست و چون فاصله اش از مسیح کم بود با حالتی نجواگونه گفت : -راستی چشمت روشن ! نازنین با خوشحالی جواب داد : -ناقلا تو از کجا می دونی ،نکنه خودش بهت خبر اومدنشو داده -نه بابا با چی می خواست بهم خبر بده ،من که گوشی ندارم -پس از کجا فهمیدی، اون که تازه رسیده ؟ - وقتی میخواستم برگردم خونه ماشینش از کنارمون رد شد ،حالا چکار کردی جریان رو بهش گفتی ؟! جریان ازدواجش با سروش -نه هنوز، مامان می گه ،بذار سر فرصت بهش بگیم -مامانت راس می گه سر فرصت بهتر می تونی مخش و بزنی دلش می خواست از نازنین بپرسد در مورد ازدواجش چیزی به نیما گفته یا نه ولی حضور مسیح که ششدانگ حواسش پیش او بود ،منصرفش کرد نازنین که آهسته صحبت کردنش را حمل بر معذب بودنش می دید گفت: -با من کاری نداری -نه عزیز ،فردا می بینمت گوشی را کنار مسیح رو مبل انداخت وبرای رفتن به اتاقش برگشت . هنوز قدمی برنداشته بود که مسیح با کنایه گفت: –خبر اومدن نیما اینهمه مهم بود ! به طرفش برگشت و با حیرت به او زل زد و گفت : -تو گوش وایساده بودی! با تمسخر لبخندی زد و گفت : -با ولم صدایی که تو داری ، اصلا نیازی به گوش وایسادن نیست -با این وجودم اجازه نداشتی به حرفهام گوش بدی -یعنی می گی باید کر میشدم ،شایدم توقع داری پنبه تو گوشم بچپونم حرصی گفت :
-من اینجا مهمونتم وتو باید رعایت حضورمو در هرحالی بکنی -من فقط برام جالبه بدونم برگشتن این پسر چقدر برای مهمون عزیزم ارزشمنده ،همین ! آرام جواب داد -اومدن اون فقط برا نازنین مهمه نه برای من ! -پس چرا خبرش و دارن به تو میدن بی توجه برگشت ودر حالیکه از پله ها بالا می رفت گفت: -برا اینکه خوشحالی نازنین ،خوشحالی منم هست باصدای بلندی گفت: -می خوام پیتزا سفارش بدم تو هم می خوری؟ -با اینکه شام نخورده بود و احساس گرسنگی می کرد .اما به خوبی می دانست که مسیح در طی فرصتیست که تلافی کند به همین دلیل گفت: -من چیزی میل ندارم ...........شب بخیر ************* ********** در حالیکه جزواتش را ورق می زد کلافه نگاهی به در کلاس انداخت اما خبری از نازنین نبود دوباره نگاهی به ساعتش انداخت کمی دیر کرده بود.سابقه نداشت نازنین اینهمه دیر کند .در همین لحظه نازنین با چهره بشاش همیشگی وارد کلاس شد و یکراست به سمتش رفت و درحالیکه کتابهایش را روی میز میگذاشت شادمان گفت: -سحر خیز شدی خانم خوشگله! -خیلی هم زود نیست،تو دیر اومدی. روی صندلی کناریش نشست و گفت : -داشتم با نیما حرف می زدم. -خوب نتیجه مذاکراتتون چی شد. امروز می ره تحقیق،امشب جواب قطعیش و می ده.- به سلامتی،مبارکه عروس خانم........
𝑰 𝒅𝒐𝒏’𝒕 𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒘𝒂𝒏𝒏𝒂 𝒌𝒏𝒐𝒘 𝒘𝒉𝒂𝒕 𝒊𝒕’𝒔 𝒍𝒊𝒌𝒆 𝒕𝒐 𝒏𝒐𝒕 𝒉𝒂𝒗𝒆 𝒚𝒐𝒖 𝒊𝒏 𝒎𝒚 𝒍𝒊𝒇𝒆... هیچوقت نمیخوام بفهمم که نداشتن ' تو' توی زندگیم چه شکلیه...💜 ‌❤️⁩ https://eitaa.com/romankadeh
من سخت نمیگیرم! سخت است جهان بی تو...! ‌❤️https://eitaa.com/romankadeh
یه دارو تو جهان هست که بیشتر آدمای مریض رو خوب میکنه نام دارو : “دوست دارم “ فقط میشه از داروخانه های محبت تهیه کرد دوستت دارم زندگی من♥🖇 ‌❤️https://eitaa.com/romankadeh
‌ خیلی زیباست که قسمت هایی از خودت را درون فردی دیگر پیدا کنی♥️🫂 ‌ ‌❤️https://eitaa.com/romankadeh
‌ شنیدن دوست دارم از زبون کسی که دوستش داری خیلی قشنگه فقط خواستم بگم دوستت دارم همین👫♥️ ‌❤️https://eitaa.com/romankadeh