eitaa logo
رمان کده
2.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
406 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Adminchanels تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 دلم باران ، دلم دریا؛ دلم لبخندِ ماهی ها؛ دلم بویِ خوشِ بابونه میخواهد...❤️ دلم یک باغِ پر نارنج دلم آرامشِ ترد و لطیفِ صبحِ شالیزار🍃 دلم صبحی، سلامی، بوسه ای عشقی، نسیمی، عطرِ لبخندی از مسیری دورتر حتی 😍 دلم شعری سراسر "دوستت دارم" 🙃 دلم دشتی پر از آویشن و گل پونه میخواهد دلم مهتاب میخواهد که جانم را بپوشاند...😍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌ ‌‌ https://eitaa.com/romankadeh
Ragheb - Cheshm Bandi.mp3
5.43M
🍃❤️ 🎙 🎼 چشم بندی(عشق رو با هم میسازیم ) 🍃❤️ https://eitaa.com/romankadeh
رمان کده
ماهگل🌼🌸 #پارت164 دستشو دور کمرم حلقه میکنه. نفسمو حبس میکنم تا بوی عطرش توی مشامم نپیچه. چشمامو با
ماهگل🌸🌼 پارت165 –مـ.... منو ببخش.... من..... من نمیخواستم... که اینطور.... بشه.... میخوام بگم دوستت دارم و در طول زندگیم قلبم فقط برای اون میتپیده، ولی نفسم یاریم نمیکنه و با سیاه شدن جلوی چشمم، موبایل از توی دست های بی جونم روی زمین میفته. از پهلو روی زمین سقوط می‌کنم و خیره به موبایلی که حالا جلوی چشمم تاره و صدای ماهگل که با نگرانی داره اسممو میگه، کم کم سیاهی بهم مغلوب میشه و پلک هام به آرومی روی هم میفته! ★★★ با سنگینی چیزی روی صورتم و پچ پچ های آرومی بالای سرم چشم باز میکنم و خیره به دختر مو بلوندی میشم که همراه با یه مرد سن بالا، بالای سر من وایسادن و دارن آروم حرف میزنن. بعد از چند دقیقه دقت روی صورتشون، با پلک های نیمه بازم، سخت نیست شناختن این دو نفر! علاقه ای به دیدن قیافه های نحسشون ندارم و کاش از اتاق برن بیرون. دیدنشون فقط یادآوری میکنه که من چقدر پست و عوضیم! پلک های نیمه بازمو دوباره میبندم و به لحظه ای فکر میکنم که ماهگل داشت اسممو با نگرانی صدا میزد و من جونمو میدادم تا یک بار دیگه اون صدای دلنشینو بشنوم. –پاپا!.... پس چرا بهوش نمیاد!؟.... دکترش که گفت خطر رفع شده و زود چشم هاشو باز میکنه!؟ تو دلم پوزخندی میزنم و با خودم میگم"کجای کاری؟ من بهوش اومدم ولی نه دوست دارم ریختتو ببینم و نه صداتو بشنوم!" –نگران نباش دخترم، احتمالا تا چند ساعت دیگه چشم هاشو باز میکنه! فعلا بیا بریم یه چیزی بخور رنگ به روت نمونده توی این چند روز. چند روز!!.... مگه چه اتفاقی افتاده که من چند روز روی تخت بیمارستان باشم؟ فقط.... فقط انگار من رو به موت بودم و قلبم داشت از کار میفتاد. با شنیدن صدای بسته شدن در، چشمامو باز میکنم و به سقف اتاق خیره میشم. فکرم سمت ماهگل میره و نمیدونم الان با یه بچه توی شکمش توی چه حالیه. نمیدونم چند دقیقست که به سقف خیره شدم و فکرم دور ماهگل و وضعیتش میچرخه، ولی با باز شدن یهویی در سریع پلک هامو میبندم؛ دوست ندارم که فعلا بفهمن به هوش اومدم. صدای قدم های محکم یک نفر به گوشم میرسه و اون فرد لحظه به لحظه به من و تختی که روش خوابیدم نزدیکتر میشه. –میدونم بیداری..... وقت تنگه.... باید بیدار شی! با شنیدن صدای آشنایی، سریع پلک‌هامو از هم فاصله میدم و با حیرت نگاهش میکنم. این.... این اینجا چیکار میکنه؟ انگار از تو ذهنم سوالمو خونده بود که لبخندی میزنه و کمی روم خم میشه. –فکر کنم توی بد دردسری افتادی..... سر و سرت با محتشم و دخترش چیه؟ ❤️
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
رمان کده
#پارت۵۷۱ زمزمه کرد - سیر شدم در راه برگشت هر دو در سکوت با افکار خودشان درگیر بودند وهیچ کدام
نگاه غمگینش مسیح را دنبال کرد و آهسته زمزمه کرد -بسیار خوب مسیح با عجله از پله ها بالا رفت واو ناگزیر از آپارتمان خارج شد -افرا تو اینجا چی می خوای؟ این صدای ذوق زده یاسمین بود که مثل پتک برفرق سرش فرود آمد با دیدن یاسمین درکنار ستایش وتارا خشکش زد ووحشت زده یک قدم عقب برداشت ،ستایش با لبخندی در ادامه حرف یاسمین گفت : -کلک نگفته بودی اینجا آشنا داری نفس در سینه اش حبس شده بود ، به سختی با فرو دادن آب دهانش راه نفسش را باز کرد ومقطع وبریده بریده گفت : -شم...........شما.........شما اینجا چی می خواین ؟ تارا از میانشان خندان گفت : -امشب تولد رضاست که ما هم دعوتیم رضا به یاسمین گفت :واحد دکتر محتشم تو این طبقه است اونم ولمون نکرد که باید برم ببینم ،حالا تو اینجا چه می خوای ؟ حس میکرد کارکرد قلبش کند شده و جوابگوی خونرسانی به مغزش نیست .مستاصل نگاهش روی چهره بهت زده یاسمین خیره شد .در بد مخمصه ای گرفتار شده بود وفکرش برای برای رهایی از این موقعیت اصلا کار نمیکرد در همین لحظه مسیح در حالیکه باموبایلش مشغول صحبت بود از در بیرون آمد و بی توجه به دخترانی که کنار افرا ایستاده اند پشت به آنها سرگرم قفل کردن در شد هر سه با دیدن مسیح با چشمانی ناباور وحیرت زده به افرا میخ شدند ،بیرون آمدن افرا و محتشم از یک درب حتی در تصورشان هم نمیگنجید ،قفسه سینه هر سه بی حرکت مانده بود وپلک هم نمی زدند انگارکه ساعتها روح از کالبد هرسه به عروج رفته بود ، حال افرت هم دست کمی از حال آنها نداشت رنگ پریده ولرزان از سر ناچاری به سمت آسانسور قدمی برداشت وبا صدای خفه ای نالید : -ببخشید ! هیجان زده ودستپاچه دکمه احضار را فشرد و منتظر بالا آمدن آسانسور ایستاد دلش می خواست هرچه سریعتراز زیر تیغ نگاه متعجب و بهت زده دوستانش خلاص شود اما این آسانسور لعنتی هم امشب قصد بازی با اعصابش را داشت . بدون آنکه انگشتش را روی دکمه احضار بردارد کلافه چندین بار دکمه را فشرد، مسیح کنارش ایستاد و دست لرزانش را از روی دکمه احضار برداشت و با لبخند گفت :
-عزیزم تو که آسانسور و از کار انداختی یکمی صبر داشته باش نگاه مضطربش روی دوستانش که مات ومبهوت خیره اش بودند افتاد مسیح کتش را از میان دستش بیرون کشید وبا باز شدن درب آسانسور در حالیکه دستش را میگرفت او را به داخل اتاقک کشید وبا محبت گفت : -حالا که اینهمه عجله داشتی سوار شو دیگه! درب بسته شد و او دوستانش را با دنیایی از شک وتردید در وجودشان رها کرد و تنها درکنار مرد رویاهایش پایین رفت؛ می دانست ومطمئن بود که آنها حتی تصور هم نمی کنند که مسیح همسرش باشد با نگرانی سرش را به شیشه ماشین تکیه داد وبه فکر فرو رفت مسیح با نگاهی مهربان پرسید : -خیلی درهم به نظر می رسی اتفاقی افتاده ؟ لبخند تلخی زد وگفت : -نه چیزی نیست قانع نشد وبا لبخند شیرینی دوباره پرسید گفت : -مربوط به اون دختراست ؟ آیا باید واقعیت را به مسیح میگفت و از او کمک میخواست اما ناخوداگاه این جمله مسیح که نمیخواهد سوژه دانشگاه شود مانع از بیان واقعیت نزد مسیح شد وآرام گفت : -نه ،مهمونای واحد کناری بودن ** نگاهی به تابلو مطب انداخت دکتر بهرام صادقیان فوق تخصص گوش وحلق بینی دارای بورد تخصصی از آمریکا در کنار مسیح وارد سالن انتظارشد مسیح به او اشاره کرد که روی مبل بنشیند و خود کنار میز منشی ایستاد . نگاهی به اطرافش انداخت خانم وآقای میانسالی در گوشه ای ازمبل فرو رفته وگرم در حال صحبت بودند ، در گوشه ای دیگر هم پسری جوان در حالیکه با گوشی موبایلش سرگرم بازی بود هر چند ثانیه یکباربا نگاه هوسرانش او را می پایید اثری از منشی نبود .روی نزدیکترین مبل به انتظار نشست خالی بودن سالن از بیمار این حس را که دکتر مرد جوان وبی تجربه ای است را به اونوید می داد وبی اختیار از اینکه مسیح او را نزد یک دکتر با تجربه وکاربلد نبرده است قلبش را به درد می آورد
دختر جوانی با قیافه ای باربی و هزار قلم آرایش از اتاق دکتر خارج شد وبه محض دیدن مسیح گل از گلش شکفت وبا ذوق به طرفش قدم برداشت وگفت : -سلام دکتر محتشم ،شما کجا اینجا کجا! سرد و خشک گفت : -سلام ،اومدم دکتر و ببینم کنارش ایستاد و با عشوه وناز گفت : -راه گم کردید ،خیلی وقته که اینجا نمی یومدید افرا با نگاهی کنجکاو به آنها میخ شده بود -فرصت نمی شد -مادرتون خوبند ،کسالتشون رفع شده -ایشون هم خوبند سلام دارن خدمتتون -مرسی از طرز برخوردصمیمی اش تیر حسادتی عمیق قلبش را نشانه رفت .به خوبی می شد فهمید که مسیح وخانواده اش را می شناسد در سکوت تنها حرصش را با جویدن لب پایینیش خالی میکرد او تا به حالا مسیح رادر حال گفتگو با هیچ زنی ندیده بود که اینچنین حسادتش را تحریک کند با ادا واطوار چندشی به طرف میزش رفت وبا ناز پرسید -با دکتر کار خصوصی دارید ؟ با بدخلقی گفت : -نه ،یه نوبت می خواستم با تعجب چشمانش را خمار کرد وپرسید : -برا خودتون؟ به سمت افرا برگشت وگفت : -نه برا همسرم!
و همزمان به افرا اشاره کرد نگاه خندان و پراز شوق منشی به یکباره پژمرد ودرحالیکه به جایی که مسیح اشاره می کرد می نگریست خیلی سرد وبی روح با اشاره سر با افرا سلام کرد و با لحنی غم گرفته نجوا کرد : -نمی دونستم ازدواج کردین پوزخند غلیظی زدو گفت : -فک نکنم شخصیت مهمی باشم که بخواد ازدواجم رسانه ای بشه از جواب صریح مسیح جا خورد وآرام گفت : -اما من هرکسی نبودم .........! چشمانش را ریز کرد وبا لحنی سرد و یخ زده گفت : - یاد ندارم گفته باشم شما با بقیه برام فرق می کنید -شما ...... میان حرفش پرید و آهسته با لحنی عصبی گفت : -من قبلا چند بار بهتون تذکر داده بودم که خودتون و درگیر زندگی خصوصی من نکنید -ولی............ -خانم محترم هیچ چیزی بین ما نبوده که حالا منو به خاطرش بازخواست می کنید تا همسرم دچار سوءتفاهم نشده این بحث وتموم کنید ازقاطعیت کلامش وا رفت وبه سختی آب دهانش راقورت داد وآرام نجوا کرد -چشم ،تشریف داشته باشید دکتر فعلا مریض دارن -مشکلی نیست ،منتظر می مونیم به طرف افرا برگشت ودر نگاه اول چشمش روی پسرجوان که با نگاهش داشت افرا را می خورد افتاد بی هیچ حرفی به طرف افرا رفت ودستش را گرفت واز جا بلندش کرد وبا خود به زاویه ای دیگر که دردیده پسر نبود برد و اول اورا نشاند وخودش هم کنارش نشست وگفت: -باید یکم منتظر بمونیم دکتر مریض دارن.
دستش هنوز در دست مسیح بود واو برای بیرون آوردنش هیچ تلاشی نمی کرد دست مسیح گرم وآرامش بخش بود که باعث می شد سردی نگاه تیز منشی را فراموش کند و همه وجودش گرم وپرحرارت شود .نگاه خصمانه منشی که روبرویشان نشسته بود آزارش میداد سرش را نزدیک سر مسیح برد ودر گوشش آهسته گفت: -چه رابطه ای بین تو واین دختره ست اون داره با نگاش منو می خوره مسیح با لبخندی شیرین دستش را فشرد و گفت: -تو عشقش و ازش گرفتی واین چیز کمی نیست. پوزخندی زد گفت: -خوب بود بهش می گفتی یکی دیگه عشقشو ازش گرفته نه من . -فعلا تو کنارمی واون فقط تو رو می بینه. -اما من دلم به حالش می سوزه -چرا مگه من چه ایرادی دارم. با خنده در گوشش زمزمه کرد: -چه ایرادی نداری به دستش فشاری دیگر وارد کرد و با لبخند گفت: -دیگه مثل تو که لوس وننر نیستم . -من لوسم یا این دختره که تا تو را دید نزدیک بود از خوشحالی به پره تو بغلت. دقیق نگاهش کرد وبا شیطنت پرسید -مگه تو با این کارش مشکلی داری -نه ......چه مشکلی !من که مثل تو بی فرهنگ نیستم . -آهان ،یعنی اگه من همین حالا برم واین دختره رو بغل بگیرم ،می شم آخر فرهنگ. -نه دیگه اینقدرضایع. -پس چی ؟؟؟ -منظورمن اینه که اگر این کار روهم می کرد برام تازگی نداشت چون ازاین برخوردها زیاد دیدم
❣ وقتی دعا میکنی، دعای تو از این جهان خارج میشود و به جایی میرود که هیچ زمانی نیست. دعایت به قبل از پیدایش عالم میرود. دعایت به آنجا که دارند تقدیرت را مینویسند میرود. خوب دعا کنید.🍃🍃🍃 👤الهی قمشه ای #🍃
خدایا!! به بزرگی آنچه داده ای، آگاهم کن؛ تا کوچکی آنچه ندارم، نا آرامم نکند... #🍃🍃
هر کار خوبی می کنی خاکش کن ... خدا رشدش میده ✅