eitaa logo
رمان کده
2.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
406 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Adminchanels تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝
مشاهده در ایتا
دانلود
❣ وقتی دعا میکنی، دعای تو از این جهان خارج میشود و به جایی میرود که هیچ زمانی نیست. دعایت به قبل از پیدایش عالم میرود. دعایت به آنجا که دارند تقدیرت را مینویسند میرود. خوب دعا کنید.🍃🍃🍃 👤الهی قمشه ای #🍃
خدایا!! به بزرگی آنچه داده ای، آگاهم کن؛ تا کوچکی آنچه ندارم، نا آرامم نکند... #🍃🍃
هر کار خوبی می کنی خاکش کن ... خدا رشدش میده ✅
رمان کده
#پارت۵۷۶ دستش هنوز در دست مسیح بود واو برای بیرون آوردنش هیچ تلاشی نمی کرد دست مسیح گرم وآرامش بخ
جدی شد و قاطع پرسید: -کجا دیدی؟ نمی خواست جو صمیمی بینشان ازبین برود لااقل حالا وزیر نگاه خبیث این دختر ، با خنده گفت: -توی سریالهای عاشقونه خارجی مسیح هم لبخندی زدودر حالیکه دست دیگرش را هم روی دستش می گذاشت گفت: -برا لحظه ای فکر کردم شاید اهل پارتی های مختلطی -چرا؟مگه توی این پارتیها چه خبره -تا حالا نرفتی؟؟ -نه ...نه خودم اهلش هستم و نه بابام اجازه می داد. -بهتره که اصلا ندونی دوباره به یاد یاسمین وجشن تولد رضا افتاد مسیح که او را در فکرمی دید آرام پرسید: -چیزی شده ؟ -نه.... -پس چرا اینهمه توی فکری -می تونم یه چیزی بپرسم -بپرس! -چیزی بین تو واین دختره بوده ؟ -اگه بگم نه ، باور می کنی ؟! -پس چرا جوری رفتار می کرد انگاربینتون.............. -اون فقط دو چار نوعی خیالبافی دخترونه شده من تو زندگیم از این دسته دخترا زیاد دیدم بابیرون آمدن بیمار منشی با لحن غم گرفته ای گفت: -آقای محتشم ، بفرمایید.
مسیح از جا برخاست ودرحالی که دست او در دستش بود او را هم از جا بلند کردنگاه افرا هنوز روی منشی بود که بانگاه خصمانه اش به او دهن کجی می کرد برای لحظه ای حسادتی عمیق دروجودش شعله کشید وحس مالکیت مسیح باعث غرورش شد نا خودآگاه برای تلافی نگاه پراز نفرت منشی دستش را دور بازوی مسیح حلقه کرد و با دست دیگرش به بازویش چنگ انداخت . مسیح که از حرکتش جاخورده بود با بهت به او خیره شد لحظه ای از نگاه مسیح ترسید و می خواست دستش را از دور بازویش بردارد که مسیح لبخند شیرینی به رویش زد و به طرف اتاق دکتر رفت بر خلاف انتظارش که می اندیشید دکتر باید جوان بی تجربه ای باشد دکتر یک پیرمرد هشتادواندی سال با چهره ای بشاس و خوشرو بود، او در حالی که با مهربانی مسیح را به آغوش می کشید از دیدارش اظهار خوشحالی کرد و سپس نگاهش را به افرو دوخت و با لبخند گفت : -پسرم این خانم زیبا رو معرفی نمی کنی ! مسیح به افرا نگریست و با لبخند گفت : -افرا همسرم هستند از این حس خوشایند دلش میخواست پر پرواز میداشت وپرواز میکرد به دکتر اشاره کرد و روبه افرا گفت : -عزیزم ! دکتر صادقیان از دوستهای نزدیک پدر بزرگمند افرا با لبخند شیرینی اظهار خوشبختی کرد دکتر نگاهش را از افرا به مسیح دوخت و در حالی که تعارف به نشستن میکرد با خنده گفت : -تو که به سادگی دم به تله نمی دادی حالا چی شده که اسیر این دختر زیبا شدی مسیح با نیم نگاهی لبخند شیرینش را بر صورت افرا پاشید وگفت : -سرنوشته ، نمی شه کاریش کرد هر دو کنار هم نشستند ودکتربه طرف میزش رفت و گفت : -مبارکه ،خوب کاری کردی پدر و مادرت خیلی نگرانت بودند ،حالا چرا اینهمه بی خبر ؟ -بی خبر هم نبود دعوت نامه آوردم شما نبودید ،حیدر گفت رفتید آمریکا روی صندلی پشت میزش قرار گرفت وگفت : - چند هفته ای میشه برگشتم -بهار خوب بود
با لبخند گفت : -چرا خوب نباشه ،جوون که باشی خوب هم هستی با شنیدن اسم بهار خیره به مسیح نگریست تا به حال هرگز این اسم را نشنیده بود . درسکوت وکنجکاوی به مکالمه آندو گوش سپرده بود. چقدر دلش میخواست هنوز از بهار حرف میزدند ،حسی ناشناخته ومبهم از بهاری که هرگز ندیده بود و نمی شناخت آزارش میداد دکتر با خنده گفت : - مطمئنا برا دیدن من پیرمرد نیومدید مسیح با محبت گفت : -اختیار دارید خودتون می دونید که چقدر برا من عزیزید -منم تو رو خیلی دوست دارم ،تو همیشه اندازه بهراد برام عزیز بودی وهستی نگاهش را به افرا دوخت و ادامه داد -دخترم قدر این پسر و بدون اون خیلی با محبت و مهربونه نگاهی به مسیح انداخت و نجوا کرد: -بله همینطوره دکتر همراه با آهی عمیق روبه مسیح گفت : -پسرم مشکلتون چیه ؟ مسیح دست افرا را در دست گرفت وگفت : -افرا مدتیه بی دلیل خون دماغ میشه نگاه مهربانش را به افرا دوخت و پرسید : -دخترم چند وقته ؟ تقریبا دو سه ماهی میشه -به طور مداوم و همیشه ؟ -بستگی داره
-به چه چیزی ؟ -بعضی وقتا تو یه هفته چند بار خون دماغ می شم و بعضی وقتا هم طی دوسه هفته هیچ خبری نیست -با بینیتون که ور نمرید و دستکاریش نمی کنید ؟ لبخندی زد و گفت : -نه به هیچ وجه -باردار نیستید؟ نگاهش در نگاه مسیح قفل شد و در یک لحظه هر دو با لحنی هیجان زده گفتند : نه نه.......... - دکتر از برخوردشان لبخندی زد و گفت : -حالا چرا اینهمه ترسیدید ،بچه که جرم نیست ،مسیح فکر نمی کنی داری کم کم پیر می شی -خوب ما فقط چند ماهه ازدواج کردیم، تازه افرا هم دانشجوست و وقتی برای بچه داری نداره -حالا دانشجوست و بعد هم شاغله ،به هر حال من برا ریشه یابی این سوال و پرسیدم و الا قصد دخالت توی زندگی خصوصیتون و نداشتم ،دخترم احساس تب لرز تهوع و یا چیز خاصی نداری ؟ -چرا بعضی وقتا مسیح به طرفش برگشت ونگران گفت -چرا هیچ وقت به من چیزی نمی گفتی ؟ -چون هیچ وقت ازم نمی پرسیدی ! به تندی گفت : -یعنی باید می پرسیدم امروز تب داشتی یا نه دکتر از حساسیت مسیح باخنده گفت : -مسیح جان بازخواست و نگرانیها تو بزار برای تو خونه ،حالا اجازه بده فقط من سوال بپرسم -بله ! معذرت می خوام دکتر دوباره از افرا پرسید
-توی خانواده تون کسی سابقه بیماری خونی داشته ؟ -آره پدرم سرطان خون دارن دکتر از جواب افرا کمی بهم خورد ولی به روی خودش نیاورد و سعی کرد نگرانی از خودش بروز ندهد که باعث اضطراب افرا شود به همین دلیل گفت : -به غیر از پدرت کس دیگه ای هم این بیماری رو داشته ؟ -نه فکر نکنم -دکتر از جا برخاست و گفت : -دخترم بیا اینجا بنشین از جا برخاست و روی صندلی مخصوص بیماران نشست و دکتر سرگرم چکاب و معاینه اش شد ،در حین معاینه سوالاتی هم از او می پرسید که افرا همه را با آرامش جواب می داد وقتی معاینه اش تمام شد در حالی که به طرف میزش می رفت به افرا اشاره کرد که به جای اولش برگردد و دوباره گفت : -دخترم این سوالات رو با دقت جواب بده اول ببین این علائم رو طی این چند ماه داشتی یا نه -چشم دکتر -تاحالا شده جایی از بدنت زخمی بشه و خونش منعقد نشه -نه همین چند هفته پیش بازوم زخمی شد و خونش همون موقع بند اومد زخمش هم یکی دو روز خوب شد برای تائید حرفش از طرف مسیح نگاهش را به او دوخت وآهسته گفت : -مگه نه مسیح ! مسیح دستش را گرم فشرد وگفت : - -بله درسته ،زخمش رو خودم بستم خونش لخته شده بود دکتر دوباره پرسید -دردهای استخوانی و مفاصل چی تا حالا احساس تورم ودرد نداشتی -نه هیچ وقت -وقتی خیلی خسته می شی احساس تنگی نفس نمی کنی -نه هرگز
سه چیز محبت می ‎آورد: قـرض دادن، فـروتنـى و بخشـش🌹🌿 سه چیز دشمنـى مـى‎آورد: دو رویـى، ستـم و خـودبینـى🌿🌹 ✅
بهشت و دوزخ ما در این جهان در دستان خود ماست . نیکی پاسخ نیکی است و بدی سزای بدی . نتیجه زندگی ما حاصل اعمال ماست . ‎
خانه‌ی پدری تنها جایی‌ست که هرساعتی بری ناراحت نمیشن و امن‌ترین جای دنیاست مثل آغوش پرمهر مادر و پدر و می‌دانی که بی هیچ چشم‌داشتی تو را دوست دارند خانه پدری بهشت این دنیاست ❤️    🍃🍃🍃
رمان کده
ماهگل🌸🌼 پارت165 –مـ.... منو ببخش.... من..... من نمیخواستم... که اینطور.... بشه.... میخوام بگم دوستت
ماهگل🌼🌸 اخم هامو توی هم فرو میبرم و بدون توجه به ضعف بدنیم دستمو بالا میارم و بعد از برداشتن اون ماسک اکسیژن از روی صورتم با اخم به پسری نگاه میکنم که نمیدونم سر چی انقدر از من طلبکاره! –فکر نمیکنم به تو غریبه ربطی داشته باشـ... –دِ لعنتی من غریبه نیستـــــم....... نه برای تو! با حرص نگاهش میکنم و....... نمیفهممش! با کلافگی دستشو توی موهاش میبره و چشمهایی که از نگرانی پر شده رو بهم میدوزه. –وقت ندارم برات توضیح بدم و یه راست میرم سر اصل مطلب.... محتشم و دار و دستش آدمای خوبی نیستن یعنی اصلا آدم نیستن.... پس هرچه زودتر تا غرق نشدی خودتو بکش کنار! پوزخندی رو به صورت نگرانش میزنم و نگاهمو ازش میگیرم . –کجای کاری بابا.... من خیلی وقته غرق شدم! با اتمام حرفم احساس میکنم برای چند لحظه حتی نفس هم نمیکشه. یه پرستار برای چی باید نگران غرق شدن من باشه!؟ مگه اون کیه؟ هیچکس.... اون هیچکس نیست! –تـ... تو چی گفتی؟ داری با من شوخی میکنی نه؟ چشمهامو توی حدقه میچرخونم و خنثی بهش زل میزنم. –اصلا تو کی ای که باید بهش جواب پس بدم؟ همین الان برو بیرون! –نمیرم..... تا تورو از دست اون دوتا پست فطرت نجات ندم هیچ جا نمیرم. الکی حرص نخور حالا حالاها نمیتونی از دست من خلاص بشی. بعدش نیشخندی میزنه و بیشتر خودشو به طرفم میکشه. با عصبانیت میزنم تخت سینش و بر اثر ضربم چند قدم عقب میره. –ببین فعلا از جلو چشمام گمشو تا نکشتمت. تک خنده ای از لحن حرصیم روی صورتش میشینه و همونجور که داره عقب عقب میره دستسو چاپلوسانه روی سینش میذاره. –من چاکر شما هم هستم گمم میشم، تو حرص نخور دوباره سکته میکنی! به در که میرسه سریع بازش میکنه و از اتاق خارج میشه. اما من هنوز توی بهت حرفشم؛ سکته!؟ اونم من؟؟ هه چقدر مسخره. من برای چی باید سکته کنم؟ البته..... با چیزی که یادم میاد بعید نیست که این اتفاق افتاده باشه. سرمو روی بالشت میذارم و دوباره ماسک اکسیژنو روی دهنم قرار میدم. به سقف خیره میشم و فکرم میره پیش روستا و خانواده ای که منو طرد کردن. ❤️