#پارت۵۸۹
با کف دست به پیشانی اش زد و گفت :
-راست می گی کلا فراموش کرده بودم
با اینکه نمی خواست با حرفهای مسیح خودش را امیدوار کند اما ناخواسته با جمله مسیح همه
وجودش گرم و پر
حرارت شده بود اینکه مسیح اعتراف کرده بود او برایش ارزشمند است حتی اگر واقعیت هم
نداشت باشد اورا
دلخوش می کرد و دلش می خواست باور کند که حرفش دروغ نیست
مسیح با لبخند نگاهی به او انداخت باید همه تلاشش را برای منحرف کردن ذهنش از مرگ به کار میبست
-حتما داری فکر می کنی چه رنگی انتخاب کنی
به سمتش برگشت و ذوق زده گفت :
-مسیح قول می دی هر رنگی دوست داشتم همونو برام بخری
یک تای ابرویش را بالا داد و پرسید
-مگه چه رنگی دوست داری ؟
لبخند شیرینی گوشه لبش نشست
-اما بذار خودم بگم ،حتما بازم صورتی
-خوب من عاشق این رنگم ،همیشه دوست داشتم یه لپتاپ این رنگی داشته باشم
-ولی این که خیلی جیغه ، فکرشو بکن یه دختر تک و تنها توی محوطه دانشگاه با یه لپتاپ صورتی تو دستش
،همه از دور می شناسنت
کمی فکر کرد مردد گفت :
-آره درسته ،اصلا ولش کن همون مشکی یا نقره ای رو می خرم
-حالا چرا اینقدر زود تسلیم شدی
-خوب چکار کنم ، نمی خوام وسط دانشگاه تابلو بشم
-تو باید به مارك بیشتر از رنگ اهمیت بدی
با لحن بچه گانه ای گفت :
-وقتی قراره بمیرم لپتاپ مارکدار و می خوام چیکار
از لحن بچه گانه اش خنده اش گرفت و گفت :
#پارت۵۹۰
-برا اون دنیا لازمت می شه ،باید مدام با هم در تماس باشیم و به هم ایمیل بدیم ،شاید هم
بعضی وقتا عکسهایی
از این دنیا برات استاتوس زدم
-من عمرا که بخوام اون دنیا هم با تو در تماس باشم
در حالی که با شیطنت میخندید مظلومانه گفت :
- به این زودی منو فراموش می کنی
-یعنی توی اون دنیا هم نمی خوای دست از سرم برداری،برا لج توهم که شده می رم با یه مرده خفن دوست می
شم ،منتظر استاتوسش باش
لحن طنز و شوخش به یکباره جدی شد وآرام گفت :
- فکر کردی حالا که پیدات کردم به این راحتی ولت میکنم
متعجب نگاهش کرد . این یعنی یک اعتراف ،یک اعتراف به آنچه واقعیت داشت یا نداشت ؟اما اینبارصداقتش را
باور کرد ،اینبار همه حرفها و مهربانیهایش را باور کرد وقصری از وهم و خیالات زیبا برای خود
ساخت ،مسیح او را
دوست داشت وچه چیزی در این دنیا شیرین تر از این بود
چهره اش پر از اخم بود اما از همیشه برای افرا زیبا تر ودلچسبتر
میان انبوه لب تابها یک لب تاب اپل سفید انتخاب کرد و از مسیح خواست همین را برایش بخرد
مسیح بعد از
خواندن کارت مشخصات لپتاپ لبخند رضایتی زد و از فروشنده خواست همین را امتحان و بسته بندی کند
چشم مسیح روی یک تبلت صورتی درون ویترین بود از فروشنده سوالاتی در مورد مشخصاتش کرد و سپس از
فروشنده خواهش کرد این را هم برایش امتحان کند
افرا کنارش ایستاد وبا تعجب پرسید :
-برا کسی خرید می کنی؟
لبخندی زد و گفت :
-آره
-حالا چرا صورتی ؟
-چون فکر میکنم این رنگ دلخواه همه دختراست
دختر ! پس اون میخواست برای یک دختر خرید کنه ؟اما کدوم دختر ؟ دوباره حس حسادتی
عمیق به وجودش
چنگ انداخت .پس آن اعتراف چند لحظه پیشش چه بود همه رویایی که چند لحظه پیش ساخته
بود به یکبار به
#پارت۵۹۱
مانند کوهی از غصه بردلش آوار شد اما اینقدر مغرور بود که به خودش اجازه نمی داد حتی به مسیح اعتراض هم
کند
مسیح کارت اعتباریش را به دست فروشنده داد و بادادن رمز ورودش از او خواست که هر دو را حساب کند
افسرده و غمگین کناری ایستاده و تنها نظاره گر رفتار مسیح بود اما در درونش چیزی باعث آزارش می شد
مگر مسیح را نمی شناخت وهر بار با جملات سهمگینش به مرز یاس ونا امیدی نرسیده
بود،پس چرا حالا اینهمه
غمگین وعصبی دستانش رعشه گرفته بود . مگر نمی دانست که نباید به حرفهای وهم آلود مسیح دل ببندد وخام
شود پس چرا اینک همه وجودش از رقیبی سخت در آتش حسادت میسوخت
دیگر خوشحال و سر حال نبود ومثل ساعتی قبل شادمانه نمی خندید ،قلبش شکسته بود ،بد هم شکسته بود
مسیح کنارش ایستاد و با محبت گفت :
-چیز دیگه ای لازم نداری ؟
با دلخوری ولحنی سرد گفت :
-نه
و قبل از از مغازه بیرون رفت آنقدر در خود فرو رفته وآشفته بود که روی پله برقی سرش گیج رفت و اگر به موقع
مسیح دستش را نمی گرفت با مخ به پایین پرت می شد .
مسیح در حالیکه با یک دستش خریدهایش را در دست داشت با دست دیگرش هم دست او را
محکم دردست
گرفت و از مجتمع تجاری خارج شد و بدون اینکه حتی به رویش بیاورد که چقدر بی دست و پاست به طرف
اتومبیلش رفت .
سنگینی فشار این غصه برروی دلش نفسش را
تنگ کرده بود با کشیدن آهی عمیق راه نفسش را باز کرد و نگاهی
به مسیح انداخت .عمیق در خود فرو رفته بود به خیابان خیره بود و هیچ نمی گفت این حالت
متفکر مسیح بیشتر
حالش را دگرگون میکرد این فکر که مسیح دارد به آن دختر خیالی می اندیشد دشنه در قلبش فرو میکرد
.بالاخره طاقت نیاورد و با لحن محزونی زمزمه کرد :
-تبلت و برا اون خریدی؟
مسیح با تکانی که به خودش داد از عالم خلسه اش بیرون پرید وبهت زده پرسید :
-اون ؟
در یک نگاه منظورش را گرفت و لبخندی مرموزی فرم صورت متعجبش را تغییر داد و گفت :
-پس به خاطر همین میخواستی روپله برقی خودکشی کنی ؟
رمان کده
#پارت۵۹۱ مانند کوهی از غصه بردلش آوار شد اما اینقدر مغرور بود که به خودش اجازه نمی داد حتی به مسی
#پارت۵۹۲
-من فقط حواسم نبود
-آره میدونم که تو خیلی حواس پرتی
خیره نگاهش کرد وبه تندی گفت :
-من فقط ازت یه سوال پرسیدم
لبخندش پررنگتر شد وگفت :
-آره برا اون خریدم
از شدت خشم لبش را به دندان گزید و آرام گفت :
-کاش وقتی من همراهت نبودم اینو می خریدی
با بی خیالی نگاهش کرد وگفت :
-چرا مگه چه ایرادی دارد می خواستم به سلیقه تو باشه
این بی خیالی بیشتر از هرچیزی عذابش میداد آرام گفت :
-سلیقه من ،من که نظری ندادم
-خوب همین که گفتی این رنگو همه دخترا
دوست دارن برام کافی بود ،من زیاد به علایق زنونه وارد نیستم
-امیدوارم خوشش بیاد
لبخندی زد و گفت :
-حتما خوشش میاد ،چون اصولا چیزایی رو که من براش میخرم وخیلی دوست دارد
خنجر که نه بیشتر به شمشیر شباهت داشت این جسمی که تا دسته قلبش را شکافت وبه تو نیمه کرد .
برای اینکه با درون ناآرامش نزد مسیح رسوا
نشود چشمانش را بر هم نهاد و در ظاهر به ترانه ای که از سیستم
پخش می شد گوش سپرد اما همه روح وروانش نزد این دختر خیالی وتبلت صورتی بود .
مسیح آهسته گفت :
-نخوابی !! باید بریم شام بخوریم
با چشمان بسته جوابش داد
- میل ندارم بهتره تنها بری
#پارت۵۹۳
مسیح با سرخوشی عجیب گفت :
-ای تنبل خواب آلو. باشه بخواب شام میگیرم ؛ خونه بخوریم .
مسیح سر راه غذا گرفت وبدون اینکه او را از
دنیای پر از اوهامش بیرون بیاورد در سکوت تا خانه راند
به خانه که رسیدند کلافه کفشش را از پا کند وبا شب بخیر کوتاهی راه پله ها را درپیش
گرفت ،مسیح پشت
سرش با اعتراض گفت :
-اول شامتو بخور بعد برو بخواب
بدون اینکه به طرفش برگردد آرام گفت :
-من که گفتم اشتها ندارم
روی دومین پله مسیح مچ دستش را گرفت و به طرف خودش چرخاند و گفت :
-تو داری با کی لج میکنی ،اگه اینجوری پیش بری که سوء هاضمه می گیری
بی حوصله با لحن تندی به او پرید :
-میل ندارم ،نمی شه که با زور بخورم
با حرص نفسش رافوت کرد وگفت :
-بسیار خوب تو لجباز تر از اونی که بازور بشه چیزی بخوردت داد
سپس جعبه ای که در دستش بود را به طرفش گرفت و گفت :
-بیا اینو هم همرات ببر
مچش را از دستش بیرون کشید و با رنجش گفت:
- اینو باید بدی بهمونی که براش خریدی
لبخند شیرینی گوشه لبش نشست و گفت :
-حالا هم دارم میدمش به همون
لحظه ای متحیر و مبهوت به او خیره شد و سپس آرام گفت :
-تو که گفتی اینو برا اون خریدی
چشمانش از شیطنت برقی زد و با لبخند گفت :
عزیزان رمان #هم_نفس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #هم_نفس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@madar699👈👈👈👈
#پارت۵۹۴
-من که نگفتم اون کیه
-حالا من دوتا لپتاب می خوام چیکار
یک پله بالا آمد وکنارش ایستاد
-بی کلاس اینو نمی گن لپتاب
با بی تفاوتی شانه بالا انداخت و گفت :
-فرقی نمیکنه کار اونو که انجام می ده
-خوب آره یه لپتاپ کیفیه که دیگه مجبور نیستی لپتاپی به این سنگینی روهمیشه حمل کنی ،برات اتوکد و چند
تا نرم افزار مهندسی وطراحی دیگه هم روش
نصب می کنم که خیلی بدرد کارت می خوره
نفس ملایم و گرمش با ریتمی مرتب ومنظم قلب سرکش افرا را متلاطم میکرد .
-همه اینها رو با همین لپتاپ هم می شه انجام داد
-خوب یه گوشی همراه هم هست که می تونی ازش استفاده کنی و از همه مهمتر صورتیه که رنگ مورد علاقه تو
هه
-اما من هم لپتاپ دارم هم گوشی ،دیگه به این یکی نیاز ندارم
خودش هم نمیفهمید چرا هنوز از دست مسیح دلخور است
-چرا برا وقتی که لپتاپت دوباره افتاد و شکست لازمت میشه چون دیگه مجبور نیستی دست به دامن مهدی بشی
-اون یه اتفاق بود که دیگه تکرار نمی شه
-چرا تکرار می شه چون تو دست و پا چلفتی تر از این حرفایی
با مشت به سینه اش کوبید و با دلخوری گفت :
-من دست پا چلفتی نیستم
دست مشت شده اش را از روی سینه اش در دست گرفت و با لبخندی گفت :
-باشه نیستی ،حالا بیا بریم شام بخوریم که مردم از گرسنگی
دیگر ناراحت وخشمگین نبود . رفتار مسیح شاد و سرمستش کرده بود ، به او فهمانده بود که چقدر برایش مهم و
ارزشمند است شامش را با اشتها تا آخر خورد
ظرفها را برداشت وروی میز را مرتب کرد مسیح خسته به صندلی تکیه زد وبا محبت گفت :
#پارت۵۹۵
-عزیزم !خواهش می کنم یه قهوه برا من درست کن
عزیزم را چقدر گرم وپراحساس ادا کرد وچه حس قشنگی از تلفظ این واژه به همه شریانهایش تزریق شد انگار
که همه وجودش بسته به وجود اوست
مسیح خمیازه ای بلند کشید وادامه داد
-خیلی خوابم میاد برگه بچه ها رو هم باید تصحیح کنم
قهوه جوش را به برق زد و به لبه کابینت تکیه داد وجدی پرسید :
-تو خسته نمی شی ؟
متعجب نگاهش کرد و پرسید :
-از چی ؟
-از اینهمه فعالیت و دوندگی !یعنی پول اینهمه مهمه ؟
لبخند شیرینی روی لبش نقش بست و با سرخوشی گفت :
-خوب زندگی خرج داره
- تو زیاده خواهی و الا یکی از شغلهایی که داری هم پردرامده و خرج زندگیت و می ده
صدای قلقل قهوه جوش برخاست به طرف کابینت برگشت
-من فقط آینده نگرم و فکر آینده بچه هام
هستم ،می خوام خانواده ام در رفاه کامل باشن
دلش لرزید و همه وجودش یخ بست . مسیح
برای همه زندگیش برنامه ریخته بود واو چه ساده و احمق بود که
چند لحظه پیش می اندیشید همه زندگی اوست ، همه وجودش ! ......... همه ذهنش تنها مشغول یک کلمه مسیح
بود،)خانواده اش ( خانواده ای مطمئنا بدون حضور او ............ این فکر پریشانش کرد وباعث حواس پرتی و دستپا
چگی اش شد و اشتباهن به جای اینکه قهوه را
در فنجان بریزد روی دستش ریخت واز درد جیغی کشید مسیح
سراسیمه و وحشت زده برخاست و دستش را در دست گرفت و چند بار فوت کرد و با عصبانیت گفت :
-دختره بی دست و پا ،تو با اینهمه حواس پرتی آخرش یه بلائی سر خودت میاری
دستش را رها کرد و به طرف یخچال رفت و در حالی که پماد سوختگی را بر می داشت پرسید :
-تو یخچال آرد داری؟
با لحنی درد آلود نالید :
#پارت۵۹۶
-آره آرد کیک هست
پاکت آرد را برداشت و دست افرا را درون آرد ها قرار داد خنکی آرد سوزش دستش را کم کرد پس از لحظه ای
با دقت آردها را فوت کرد و جای سوخته شده را پماد مالید افرا از اینکه او را اینهمه نگران و دلواپس خود می
دید احساس رضایت و شادی می کرد اما هنوز ته قلبش غمگین و آشفته بود
مسیح در حالیکه ابرو در هم کشیده بود
هنوزعصبانی زیر لب غرغر می کرد. در بین حرفهایش بی اراده زمزمه
کرد
-آخ که چه مادر نمونه ای دارن بچه های بیچاره من!
گرمای لذت بخشی درهمه وجودش منتشر شد و شوقی وصف ناپذیر گرما بخش وجود سرمازده اش شده بود و
قلبش با ضرب آهنگی تند به دیواره سینه اش میکوبید .
نگاه مشتاقش در نگاه به اخم نشسته مسیح قفل شد . نگاه مسیح رنگ عشق گرفته بود رنگ باختن ودر آتش
عشق سوختن . چقدر به این نگاه ملتهب نیاز داشت
صدای ضربان قلبش را به وضوح می شنید .
حس می کرد اگر ثانیه ای دیگر آنجا بایستد حتما قلبش از قفسه
سینه بیرون خواهد زد. درنگاه مسیح بیقراری موج میزد و او می ترسید که در برابر این نگاه سرکش کم بیاورد
.عصبی و آشفته دستش را ازمیان دست مسیح بیرون کشید ومثل پرنده ای رها از قفس سریع از پله ها بالا رفت
وبه اتاقش پناه برد
برای هزارمین بار جمله مسیح را در ذهنش مرور کرد ،خانواده ای خوشبخت ،بچه هایی که پدرشان مسیح بود و او
را مادر صدا میزدند ،این نهایت خوشبختی اش بود ،خوشبختی که اگرچه راحت به دستش نیاورده بود اما ارزش
همه زندگیش را داشت
در رختخواب غلطی زد وشاسخین را در آغوش گرفت مسیح گفته بود اوهمه هدیه های مرا دوست دارد وچقدر
این را خوب فهمیده بود که همه هدیه هایش به جان افرا بسته اند .دلش نمی خواست بخوابد می ترسید که با
بیدار شدن دنیای زیبای امیدش به کابوسی سیاه بدل شود ودوباره مسیح همان موجود خشن وبی احساس قبل
گردد . دوست داشت تا سپیده صبح بیدار بماند وتنها به یک جمله مسیح فکر کند به اینکه او مادر فرزندانش
است چقدر در آن لحظه احساس شادی ونشاط می کرد ،مسیح تنها با یک جمله همه خوشی های دنیا را تقدیمش
کرده بود و اواز اینکه مسیح او را مادر فرزندانش میدانست چقدر احساس مسرت وخوشبختی می کرد ،در تمام
این چهارماه این اولین شبی بود که با احساس امیدواری به آینده وزندگی با مسیح چشم برهم می نهاد ،به همین
دلیل از اینکه مسیح بخواهد دوباره کاخ
رویاهایش را درهم خورد ونابود کند می ترسید .
با تقه ای که به در خورد وسپس صدای مهربان مسیح که صدایش میزد سریع لحاف را روی
سرش کشید و خودش
را بخواب زد از اینکه مسیح بخواهد دنیای
خیالیش را برهم بزند بی اختیار همه وجودش میلرزید
رمان کده
#پارت۵۹۶ -آره آرد کیک هست پاکت آرد را برداشت و دست افرا را درون آرد ها قرار داد خنکی آرد سوزش د
#پارت۵۹۷
مسیح وارد اتاقش شد ،نفس در سینه اش حبس شده بود و احساس خفگی میکرد پس از لحظه ای آرام گفت :
- افرا خوابه وشرمنده که نمی تونم بیدارش کنم چون امروزواقعا خسته شده
همه وجودش گوش شد که بفهمد پشت خط
کیست مسیح پس از سکوتی کوتاه دوباره گفت :
-لابد دوباره سای لنت کرده ،فردا بهش می گم شما تماس گرفتید
حتما یا مادرش بود یا نازنین
صدای قدمهای منظمش نفسش را بند آورد .لبه لحاف را محکم در دستش فشرد .صدای مسیح دوباره برخاست :
-چیز مهمی نبود ،دکتر چند تا آزمایش نوشت که فردا میرم انجامش می دیم
ولم صدایش ضعیفتر شد وحس کنجکاوی که در کدام زاویه اتاق است اعصابش را تحریک میکرد
اما با صدای کشیده شدن پرده مطمئن شد پشت پنجره ایستاده است
دوباره سکوت وپس از ثانیه ای دوباره گفت :
-خانم ایزدی ،می خواستم خواهش کنم فعلا در مورد ناراحتی افرا چیزی به خانواده اش نگید نمی خوام بی
جهت نگران بشند
.....................-
-خواهش می کنم ،خداحافظ
گوشی را قطع کرد وبه طرف اتاق برگشت با
دیدن افرا که در زیر لحاف چپیده بود لبخندی زد و گفت :
-خدایا ببین چه جوری خوابیده ،آخه دختر توی هوای دم کرده اتاق اینجوری لحاف رو به خودت پیچدی که خفه
میشی
لبه لحاف را رها کرد تا باعث شک مسیح نشود .مسیح لحاف را از روی سرش پایین کشید وروی سینه اش مرتب
کرد .صورتش از گرما عرق کرده بود و موهای
پریشانش به صورتش چسبیده بود .دست کرد و ملایم ونرم موها ی
روی صورتش را کنار زد وبا کشیدن دستی روی موههای نرمش ،شاسخین را از آغوشش بیرون کشید وکنار نهاد
وبا خاموش کردن لوستر از اتاق خارج شد
وقتی مطمئن شد مسیح پایین رفته بلند شد ودر اتاقش را قفل کرد نمی دانست چرا این کار را کرده شاید هم از
دوباره برگشتن مسیح می ترسید .
گوشیش را که عصر سای لنت کرده بود از کیفش بیرون آورد حدسش درست بود بیشتر از
22میسکال داشت که
۵تایش از آن ستایش ویاسمین بود ومابقی مادرش ونازنین
#پارت۵۹۸
با یاد یاسمین قلبش فشرده شد ، چه باید به او می گفت ؟چطور می توانست بگوید مسیح مالک
همه جسم وروح
اوست!
آهی کشید ودوباره به رختخواب خزید و با به آغوش کشیدن عروسک شاسخینش سعی کرد بخوابد اما تا پاسی از
شب فکرش مشغول بود وبا اینکه دلش می
خواست تنها به مسیح و زندگی رویایی با او فکر کند اما بی اختیار
ذهنش به طرف آینده نا معلوم زندگیش کشیده
می شد نفهمید بالاخره چه ساعتی به خواب رفت که صبح با
صدای بلند مسیح از جا پرید
مسیح پشت در داشت صدایش می زد . لباس خوابش بندی ونازك بود وفرصت تعویض لباس هم نداشت .خواب
آلود لحاف را به دور خودش پیچید و به طرف درب اتاق خیز برداشت و آن را گشود .مسیح قبراق وسرحال مثل
همیشه مرتب وآماده پشت در ایستاده بود با
دیدن قیافه ژولیده پولیده او و با لحافی که به دور خودش پیچیده
بود خنده اش گرفت وگفت :
-این دیگه چه ریختی !
کمی لای در را بسته تر کرد وگفت :
-مثل اینکه تازه از خواب بیدارشدمه ها
لبخندش پر رنگ شد وپرسید
-حالا چرا درو قفل کردی؟
لحظه ای جا خورد مغزش هنگ کرده بود ونمی دانست چه بگوید که نزد مسیح نکته بین مشتش بازنشود
-خوب ....خوب ....نمی خواستم کله سحری زابرام کنی
چشمانش را ریز کرد وبا لبخندی مرموز پرسید :
-مطمئنی به همین خاطر درو قفل کردی؟
-مگه دلیل دیگه ای هم می تونست داشته باشه
لبخندش شیطنت آمیزشد و گفت :
-یعنی از چیزی نترسیدی ؟
متعجب هر دو ابرویش بالا رفت و پرسید
-از چه چیزی ؟
#پارت۵۹۹
چشمان درشت وگشاد شده اش حالت زیبایی به خود گرفته بود .مسیح با سرخوشی موهای
درهمش را چنگ زد
وگفت :
-هیچی برو زودی حاضر شو که خیلی دیرمون شده
نفس راحتی کشید و زمزمه کرد
-باشه زودی حاضر میشم
از در فاصله گرفت وگفت :
-پس سریع باش
در را بست وبا پرت کردن لحاف به روی تخت سریع وارد دستشویی شد و کسری ثانیه خودش رابرای رفتن حاضر
کرد .برای بستن موهایش مقابل آیینه ایستاده بود که مسیح مجددا" به در ضربه ای زد.با صدای نسبتا" بلندی
جواب داد :
-دارم حاضر میشم
درب اتاق را گشود و وارد شد وکنارش مقابل
آیینه ایستاد در حالیکه سرگرم مرتب کردن شال قرمزرنگش روی
موههایش بود با لبخند ملیح نیم نگاهی به چهره مهربان مسیح انداخت مسیح با اعتراض گفت :
-افرا نمی خوام اول صبحی باهات اوقات تلخی کنم پس لطفا شالتو عوض کن
متعجب به طرفش برگشت وگفت :
-چرا مگه شالم چه ایرادی داره ؟
-ایرادشو بعدا بهت می گم ،حالا خواهشا" فقط عوضش کن
نمی خواست با لجبازی این نگاه شیرین ومهربان پر از خشم وغصب شود پس بی هیچ بحثی از کمدش یک شال
آبی آسمانی برداشت و روی موههایش انداخت وبرای تائید از طرف مسیح به سمتش برگشت مسیح با لبخندی
رضایتش را اعلام کرد وبا نگاهی کاوشگربرای
یافتن چیزی روی میز دراور را آنالیز کرد.افرا بهت زده پرسید
-دنبال چیزی می گردی؟
با یک قدم فاصله اش با دراور را از بین برد وکوتاه گفت :
-آره!
-اون توی اتاق منه؟
#پارت۶۰۰
لبخند کمرنگی زد گفت :
-اصولا باید اینجا باشه
درحالی که به ذهنش فشار می آورد به خاطر بیاورد مسیح چه چیزی را در اتاقش جا گذاشته است گفت:
-اما من چیزی که مربوط به تو باشه رو اینجا ندیدم ،اینها همش وسایل شخصی خودمه
با خونسردی کلافه کننده ای گفت :
-چیزی که من دنبالشمم وسیله شخصی توهه ،البته مال منه!
با لبخندی گفت :
-سوال هوش می پرسی؟ اما تا اونجا که من می دونم ما هیچ چیز اشتراکی نداریم
شیشه عطر ,ورساچه اش را که همیشه استفاده میکرد از روی دراور برداشت وبوید
-چرا یه چیزایی هست
یک تای ابرویش را بالا داد وکنجکاوانه پرسید
-مثلا چی ؟
نیم نگاهی به چهره مشتاق ومنتظرش انداخت وبا آرامش گفت :
-حلقه ازدواجمون،اون مال منه که باید توی دست تو باشه
قلبش بی اختیار ضربان گرفت وآشفته گفت :
-اونو برا چی می خوای ؟
لبخند مرموزی روی چهره آرامش نشست
-لازم دارم
با دستانی سست ولرزان کشو دراور را گشود و جاحلقه ایش را بیرون آورد و حلقه رابدست مسیح داد
اگرچه این حلقه را هرگز حلقه خودش نمی
دانست اما دوستش داشت چرا که تنها نشانه ازدواجش با مسیح بود
مسیح با گرفتن حلقه از دستش پرسید :
-جای اون باید تو این جعبه باشه ؟
نه میخندید ونه اخم کرده بود واین بی احساسی بیشتر آزارش میداد