وقتی میگه: «دوست دارم» نگو منم همینطور،
در جوابش بگو: «جانا سخن از زبانِ ما میگویی»
قند تو دلش آب کنید تباها.🙊♥️💍
@romankadeh
.وقتی دو قلب برای یک دیگر بتپد،
هیچ فاصلهای دور نیست،
هیچ زمانی زیاد نیست
و هیچ عشق دیگری
نمیتواند آن دو را از هم دور کند.
محـــــــکم ترین برهـــــان عــــــشق، اعتـــــــــماد است..❤️
@romankadeh
رمان کده
ماهگل🌼🌸 #پارت166 اخم هامو توی هم فرو میبرم و بدون توجه به ضعف بدنیم دستمو بالا میارم و بعد از برداش
#ماهگل🌼🌸
#پارت167
دروغه اگر بگم دلم براشون تنگ نشده!
درسته که اون روستای دورافتاده چندان امکانات رفاهی خوبی نداشت اما حداقل اونجا خوشی و آرامشی که داشتمو با اومدنم به شهر هیچوقت تجربه نکردم.
از وقتی که پام به اینجا باز شد بدبیاری پشت بدبیاری برام رخ داد و در آخر فاجعه ای که توی زندگیم پیش اومد، باز شدن پام به اون مهمونی لعنتی بود.
پلک هامو آروم روی هم میذارم میذارم و برمیگردم به چند ماه قبل که با دعوت یکی از دوستام برای تولد خواهرش، پای پریسا و محتشم به زندگیم باز شد!
" کرایه تاکسیو حساب میکنم و از ماشین پیاده میشم.
خیره به ویلای رو به روم کت توی تنمو درست میکنم و بعد از این که دستی به موهام میکشم جلو میرم و زنگ آیفونو میزنم.
بعد از چند ثانیه در با صدای تیکی باز میشه بدون این که کسی بپرسه کیه.
نفسمو با استرس از ریم خارج میکنم و با هول دادن در، پا به اون ویلا میذارم.
مسافت حیاط و خونه رو طی میکنم و تا میخوام درو باز کنم، کسی اونو به طرف جلو میکشه و نگاهم به چهره خندون بابک میفته.
لبخندی میزنم و بعد از خوش و بش کردن منو به داخل اون ویلا هدایت میکنه.
صدای آهنگ داره خونه رو میلرزونه و جمعیت زیادی از دختر و پسر با لباس های نچندان مناسب اون وسط درحال خودنمایین!
با صدای بابک نگاهمو از اون جمعیت میگیرم و حواسمو جمعش میکنم. با هم به طرف خواهرش که درحال بگو و بخند با چندتا پسر و دختر هست میریم و بعد از تبریک تولدش، کادوش رو میدم و بابک و خواهرشو تنها میذارم.
گوشه ای از سالن میشینم و همونطور که به رو به رو خیرم توی فکر جیب تقریبا خالیم میرم و یه چیزی، بد روی دلم سنگینی میکنه!
رمان کده
#پارت۵۹۶ -آره آرد کیک هست پاکت آرد را برداشت و دست افرا را درون آرد ها قرار داد خنکی آرد سوزش د
#پارت۵۹۷
مسیح وارد اتاقش شد ،نفس در سینه اش حبس شده بود و احساس خفگی میکرد پس از لحظه ای آرام گفت :
- افرا خوابه وشرمنده که نمی تونم بیدارش کنم چون امروزواقعا خسته شده
همه وجودش گوش شد که بفهمد پشت خط
کیست مسیح پس از سکوتی کوتاه دوباره گفت :
-لابد دوباره سای لنت کرده ،فردا بهش می گم شما تماس گرفتید
حتما یا مادرش بود یا نازنین
صدای قدمهای منظمش نفسش را بند آورد .لبه لحاف را محکم در دستش فشرد .صدای مسیح دوباره برخاست :
-چیز مهمی نبود ،دکتر چند تا آزمایش نوشت که فردا میرم انجامش می دیم
ولم صدایش ضعیفتر شد وحس کنجکاوی که در کدام زاویه اتاق است اعصابش را تحریک میکرد
اما با صدای کشیده شدن پرده مطمئن شد پشت پنجره ایستاده است
دوباره سکوت وپس از ثانیه ای دوباره گفت :
-خانم ایزدی ،می خواستم خواهش کنم فعلا در مورد ناراحتی افرا چیزی به خانواده اش نگید نمی خوام بی
جهت نگران بشند
.....................-
-خواهش می کنم ،خداحافظ
گوشی را قطع کرد وبه طرف اتاق برگشت با
دیدن افرا که در زیر لحاف چپیده بود لبخندی زد و گفت :
-خدایا ببین چه جوری خوابیده ،آخه دختر توی هوای دم کرده اتاق اینجوری لحاف رو به خودت پیچدی که خفه
میشی
لبه لحاف را رها کرد تا باعث شک مسیح نشود .مسیح لحاف را از روی سرش پایین کشید وروی سینه اش مرتب
کرد .صورتش از گرما عرق کرده بود و موهای
پریشانش به صورتش چسبیده بود .دست کرد و ملایم ونرم موها ی
روی صورتش را کنار زد وبا کشیدن دستی روی موههای نرمش ،شاسخین را از آغوشش بیرون کشید وکنار نهاد
وبا خاموش کردن لوستر از اتاق خارج شد
وقتی مطمئن شد مسیح پایین رفته بلند شد ودر اتاقش را قفل کرد نمی دانست چرا این کار را کرده شاید هم از
دوباره برگشتن مسیح می ترسید .
گوشیش را که عصر سای لنت کرده بود از کیفش بیرون آورد حدسش درست بود بیشتر از
22میسکال داشت که
۵تایش از آن ستایش ویاسمین بود ومابقی مادرش ونازنین
#پارت۵۹۸
با یاد یاسمین قلبش فشرده شد ، چه باید به او می گفت ؟چطور می توانست بگوید مسیح مالک
همه جسم وروح
اوست!
آهی کشید ودوباره به رختخواب خزید و با به آغوش کشیدن عروسک شاسخینش سعی کرد بخوابد اما تا پاسی از
شب فکرش مشغول بود وبا اینکه دلش می
خواست تنها به مسیح و زندگی رویایی با او فکر کند اما بی اختیار
ذهنش به طرف آینده نا معلوم زندگیش کشیده
می شد نفهمید بالاخره چه ساعتی به خواب رفت که صبح با
صدای بلند مسیح از جا پرید
مسیح پشت در داشت صدایش می زد . لباس خوابش بندی ونازك بود وفرصت تعویض لباس هم نداشت .خواب
آلود لحاف را به دور خودش پیچید و به طرف درب اتاق خیز برداشت و آن را گشود .مسیح قبراق وسرحال مثل
همیشه مرتب وآماده پشت در ایستاده بود با
دیدن قیافه ژولیده پولیده او و با لحافی که به دور خودش پیچیده
بود خنده اش گرفت وگفت :
-این دیگه چه ریختی !
کمی لای در را بسته تر کرد وگفت :
-مثل اینکه تازه از خواب بیدارشدمه ها
لبخندش پر رنگ شد وپرسید
-حالا چرا درو قفل کردی؟
لحظه ای جا خورد مغزش هنگ کرده بود ونمی دانست چه بگوید که نزد مسیح نکته بین مشتش بازنشود
-خوب ....خوب ....نمی خواستم کله سحری زابرام کنی
چشمانش را ریز کرد وبا لبخندی مرموز پرسید :
-مطمئنی به همین خاطر درو قفل کردی؟
-مگه دلیل دیگه ای هم می تونست داشته باشه
لبخندش شیطنت آمیزشد و گفت :
-یعنی از چیزی نترسیدی ؟
متعجب هر دو ابرویش بالا رفت و پرسید
-از چه چیزی ؟
#پارت۵۹۹
چشمان درشت وگشاد شده اش حالت زیبایی به خود گرفته بود .مسیح با سرخوشی موهای
درهمش را چنگ زد
وگفت :
-هیچی برو زودی حاضر شو که خیلی دیرمون شده
نفس راحتی کشید و زمزمه کرد
-باشه زودی حاضر میشم
از در فاصله گرفت وگفت :
-پس سریع باش
در را بست وبا پرت کردن لحاف به روی تخت سریع وارد دستشویی شد و کسری ثانیه خودش رابرای رفتن حاضر
کرد .برای بستن موهایش مقابل آیینه ایستاده بود که مسیح مجددا" به در ضربه ای زد.با صدای نسبتا" بلندی
جواب داد :
-دارم حاضر میشم
درب اتاق را گشود و وارد شد وکنارش مقابل
آیینه ایستاد در حالیکه سرگرم مرتب کردن شال قرمزرنگش روی
موههایش بود با لبخند ملیح نیم نگاهی به چهره مهربان مسیح انداخت مسیح با اعتراض گفت :
-افرا نمی خوام اول صبحی باهات اوقات تلخی کنم پس لطفا شالتو عوض کن
متعجب به طرفش برگشت وگفت :
-چرا مگه شالم چه ایرادی داره ؟
-ایرادشو بعدا بهت می گم ،حالا خواهشا" فقط عوضش کن
نمی خواست با لجبازی این نگاه شیرین ومهربان پر از خشم وغصب شود پس بی هیچ بحثی از کمدش یک شال
آبی آسمانی برداشت و روی موههایش انداخت وبرای تائید از طرف مسیح به سمتش برگشت مسیح با لبخندی
رضایتش را اعلام کرد وبا نگاهی کاوشگربرای
یافتن چیزی روی میز دراور را آنالیز کرد.افرا بهت زده پرسید
-دنبال چیزی می گردی؟
با یک قدم فاصله اش با دراور را از بین برد وکوتاه گفت :
-آره!
-اون توی اتاق منه؟
#پارت۶۰۰
لبخند کمرنگی زد گفت :
-اصولا باید اینجا باشه
درحالی که به ذهنش فشار می آورد به خاطر بیاورد مسیح چه چیزی را در اتاقش جا گذاشته است گفت:
-اما من چیزی که مربوط به تو باشه رو اینجا ندیدم ،اینها همش وسایل شخصی خودمه
با خونسردی کلافه کننده ای گفت :
-چیزی که من دنبالشمم وسیله شخصی توهه ،البته مال منه!
با لبخندی گفت :
-سوال هوش می پرسی؟ اما تا اونجا که من می دونم ما هیچ چیز اشتراکی نداریم
شیشه عطر ,ورساچه اش را که همیشه استفاده میکرد از روی دراور برداشت وبوید
-چرا یه چیزایی هست
یک تای ابرویش را بالا داد وکنجکاوانه پرسید
-مثلا چی ؟
نیم نگاهی به چهره مشتاق ومنتظرش انداخت وبا آرامش گفت :
-حلقه ازدواجمون،اون مال منه که باید توی دست تو باشه
قلبش بی اختیار ضربان گرفت وآشفته گفت :
-اونو برا چی می خوای ؟
لبخند مرموزی روی چهره آرامش نشست
-لازم دارم
با دستانی سست ولرزان کشو دراور را گشود و جاحلقه ایش را بیرون آورد و حلقه رابدست مسیح داد
اگرچه این حلقه را هرگز حلقه خودش نمی
دانست اما دوستش داشت چرا که تنها نشانه ازدواجش با مسیح بود
مسیح با گرفتن حلقه از دستش پرسید :
-جای اون باید تو این جعبه باشه ؟
نه میخندید ونه اخم کرده بود واین بی احساسی بیشتر آزارش میداد
#پارت۶۰۱
-برداشته بودم یه روز بهت پس بدم
-چرا ؟چون دوستش نداری؟
-مال من نیست که حسی بهش داشته باشم
دست افرا را در دست گرفت وبا لحنی آرام ودل انگیز گفت :
-یه روز زیباترین حلقه ای و که دوست داری
وبرات می خرم ،پس تا اون روز باید با همین سر کنی
بزاق جمع شده در دهانش را قورت داد وبا نگاهی آشفته گفت :
-متوجه منظورت نمی شم
یک قدم به طرفش برداشت
-دیگه نمی خوام شاهد خواستگاری کسی از تو باشم ،از اینکه همیشه باید مراقب نگاههای هرزه این واون به
تو باشم خسته شدم
-ولی.......
انگشت ظریفش را در دست گرفت ودر حالیکه
خیلی نرم حلقه را در انگشتش جا میکرد با محبت گفت :
-اینجوری از نگاه کثیف دیگرون در امانی وبرای هردومون بهتره
دست افرا را به لبهایش نزدیک کرد وتا بخواهد افرا حرکتی کند بوسه ای نرم روی انگشتش
نشاند خدایا خواب
بود یا بیدار !.....این رویا بود یا
واقعیت !....قلبش داشت در سینه پرپر میشد ،این درست همان چیزی بود که
آرزوی همه زندگیش بود
مسیح با لبخندی ادامه داد
-باید یه قولی بهم بدی !
هیجان زده و لرزان نجوا کرد
-چه قولی !
-باید قول بدی حتی برای یک ثانیه هم ازدستت بیرون نمیاریش
نفسش از تراکم هیجان بند آمده بود و تنها با تکان دادن سر موافقتش را اعلام کرد
عمیق نگاهش کرد رفتار عجیب مسیح از همیشه گیج ترش کرده بود
مسیح حلقه خودش را در جعبه دید و آن را بر داشت گفت :
فصلها برای درختان هرسال تکرار میشود
اما فصلهای زندگی انسان تکرارشدنی نیست
تولد
کودکی
جوانی
پیری و دیگر هیچ
#امروزت_را_دریاب
✅